پارت چهل و نهم: شروع یک پایان
*سال ۱۸۹۷*
صدای پیرزن مدام تو سرش میپیچید و لحظه ای اون رو به حال خودش رها نمیکرد. مثل اتاق خالی ای که کوچکترین صدایی به صدایی بلند با اکو های فراوان بدل میشه. نمیتونست حقیقت داشته باشه! اونا دیگه بچه نبودن که همچین داستان های خیالی ای رو باور کنن. اون پیرزن فقط برای ترسوندنشون اون حرف ها رو زده بود!
"نگاهش روی پیرزن که میون خون خودش دست و پا میزد و انگار قصد گفتن حرفی رو داشت خشک شده بود. زانوهای شل شده اش رو خم کرد و پایین پای پیرزن که ثانیه های آخرش رو میگذروند زانو زد و به لب زدنای پر تقلاش گوش سپرد...
- نفرینی که... بهتون هدیه دادم!...یگانه عشقی نافرجام ...در تمام ....طول عمر جاودانه اتون ...خواهد بود.... تنها... تنها یک بار عاشق خواهید شد ...و ...و اون عشق رنج آور ... شما رو... به سیاهی!... خواهد کشوند...!"
سرش رو میون دست هاش گرفت و موهاش رو به مشت کشید. نمیتونست اون حرف های بی سر و ته و مزخرف رو از ذهنش بیرون کنه. سرش رو بالا آورد و نگاه خیره اش رو به جنازه خونی رو به روش دوخت. اون ها سال ها با این جنازه زندگی کرده بودن، ولی حالا... صحنه هایی که چند ساعت پیش اتفاق افتاده بودن مثل فیلمی که روی دور تند قرار گرفته از جلوی چشم هاش رد میشدن. اون مادرش رو با دست های خودش کشت ! سرش رو دوباره پایین آورد و به دست هاش خیره شد. احساس میکرد تما تنش به یکباره یخ زد. اون مادرش رو کشته بود! اون یک انسان رو کشته بود! دست هاش تمیز بود ولی هنوز میتونست رد خون رو روشون احساس کنه... اون با همین دست ها مادرش رو خاک کرده بود ولی انگار تا حالا متوجه نبود. انگار که تازه از کابوسی ترسناک بیدار شده باشه و به مرور تمام اتفاقاتی که توی کابوس دیده رو به یاد میاره. این اتفاقات نمیتونست حقیقت داشته باشه!
با حس سایه ای که روبه روش ایستاده بود سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به چه یون که با نگاهی که غم درونش تا اعماق وجود فرد نفوذ میکرد، بهش خیره شده بود داد. با جلو اومدن دست چه یون به سختی نگاه بهت زده ی غرق در افکارش رو از اون چشم ها گرفت و به دستی که به سمتش دراز شده بود و چیزی رو به نگه داشته بود داد و به کلمه ی حک شده ی روی اون خیرا موند.
"مرگ"
احساس میکرد با خوندن کلمه ی حک شده روی بطری شیشه ای کوچک تمام حس های ترس و درموندگی ای که به یکباره به سراغش اومده بودن جاشون رو به غمی عجیب و سنگین دادن. اون تنها راه بود؟!
نگاه مات و پر از تردیدش رو بالا آورد و دوباره به چه یون و بعد به دو برادر دیگه اش داد. تنها چیزی که توی چهره ی همه اشون دیده میشد غمی سنگین بود که لایه ی محوی از ترس توی چشم هاشون رو پوشونده بود. همه تردید داشتن ولی انگار کسی مخالف نبود...
همه خسته بودن...
نگاهش رو به بطری کوچک توی دست چه یون داد و اون رو از دستش گرفت. اگه این راه به پایان ختم میشد... تردید لازم نبود! اون از اول هم شروعی نداشتن...
برای آخرین بار نگاهش رو میون خواهر و برادرش چرخوند و بعد در حالیکه بطری رو میون مشتش میفشرد چشم هاش رو بست و محتویات داخلش رو به یکباره سر کشید که با حس سوزش گلوش اخم هاش رو توی هم کشید و چشم هاش رو باز کرد. نگاهش رو از روی چشم های غمگین چه یون و جه هبن رد کرد و خیره تو چشم های یخ بسته ی ایلهون لبخند تلخی زد و بطری توی دستش رو بالا گرفت:
-تنهام که نمیزارید...؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاه بی رمقش رو میون نگاه جدی هوسوک به چرخش درآورد و انگار این حرفی شوخی بیش نباش به سختی میون درد خندید و در حالیکه چشم هاش از شدت درد روی هم میوفتاد گفت:
- اصلا شوخی قشنگی نبود!
هوسوک با دیدن واکنش جیمین شونه هاش رو میون دست هاش گرفت و به سمت خودش کشیدشون:
-جیمینا من جدی ام!
جیمین نگاه ماتش رو به چهره ی هوسوک که هیچ نشونه ای از شوخی توش پیدا نمیکرد دوخته بود. نمیفهمید هوسوک ازش چی میخواست... اون میخواست باهاش بخوابه؟! اونم توی وضعیت الان اون؟!به سختی خودش رو کمی عقب کشید تاشونه هاش رو از زیر دست آزاد بشن و نفس بریده ای کشید.
- هیچ...هیچ میفهمی از من چی میخوای؟! توی همچین موقعیتی؟!
هوسوک فاصله ی میون خودش و جیمین رو پر کرد و اینبار دست هاش رو میون دست هاش گرفت:
-جیمینا یکم منطقی فکر کن! تو وقتی به من نزدیکی دردت ساکت میشه! نزدیک ترین حالت دو تا آدمم همینه! اگه... اگه یکم دیگه همینجوری پیش بری...میترسم از دستت بدم!
جیمین فقط در سکوت به چشم های براق هوسوک که تمام سعی شون رو داشتن تا صداقت خودشون رو اثبات کنن خیره شده بود... یعنی اون برای خودش این حرف رو میزد؟! ولی...ولی اون نمیتونست! بعدش چجوری توی صورت هوسوک نگاه میکرد... این نهایت خودخواهی بود...
هوسوک با دیدن تردید توی چشم های جیمین کمی به جلو خم شد و در حالیکه چشم هاش برای لحظه ای رو هم میگذاشت بوسه ی آرومی روی پیشونی یخ کرده ی جیمین نشوند و در حالیکه دوباره به عقب برمیگشت نگاه صادقش رو به چشم های خمار و درد کشیده ی رو به روش داد:
- به من اعتماد کن...
چشم های غمگین هوسوک و آرامشی که توی بوسه ی پاک و خالصانه اش و لحنش بود نمیگذاشتن که جیمین به قصد و نیتی به غیر از چیزی که گفته بود فکر کنه. اون چشم ها دروغ نمیگفتن. حس خودش دروغ نمیگفت... ولی باز هم اون نمیتونست انقدر خودخواه باشه... اون میترسید! دست هاش رو به آرومی از میون دست های هوسوک بیرون آورد و خودش رو به لبه تخت کشوند و پاهاش رو روی زمین گذاشت.
-من نمیتونم...
هوسوک غمگین و مستاصل از جواب جیمین اون هم خودش رو جلو کشید و به نیم رخ و جسم لرزون رو به روش خیره شد :
- جیمینا یه نگاه به خودت بکن... هر لحظه حالت داره بد تر میشه
چشم هاش رو روی هم فشرد نفس بریده ای کشید.دست های لرزونش رو روی پاهاش مشت کرد و در جواب حرف های هوسوک سکوت رو انتخاب کرد. اون هم میخواست... اما نمیتونست...
هوسوک با دیدن سکوت جیمین کمی بهش نزدیک تر شد و دستش رو روی دست های لرزون و مشت شده اش گذاشت و با احتیاط بوسه آرومی زیر لاله گوشش گذاشت و زمزمه کرد:
-به من اعتماد کن...
با زمزمه آرامش بخش هوسوک و بوسه ی لطیفش که گردنش رو قلقلک داده بود سرش رو به عقب خم کرد و چشم های خمار و رو به خاموشیش رو به قعر چشم های رو به روش دوخت. چیزی جز صداقت توشون پیدا نمیکرد...چه توی خاطرات قبلیش و چه توی این مدت هوسوک همیشه مواظبش بود...پس باید بهش اعتماد میکرد... نمیدونست عقلش حرف میزد یا قلبش...از شدت درد بود و یا از مستی بوسه های مرد کنارش... اما دلش میخواست خودش رو به دست صاحب اون چشم ها بسپاره... دست های مشت شده اش رو به آرومی و با تمام ضعفی که داشت بالا آورد و پشت گردن هوسوک حلقه کرد و انگار که که با اینکارش بالاخره رضایت داده باشه تن بی جونش رو به دست هوسوک که دور کمرش حلقه میشد سپرد.
با شل شدن بدن جیمین انگار که متوجه راضی شدنش شده باشه سرش رو جلو برد و در حالیکه با روی هم گذاشتن چشم هاش جیمین رو هم به بستن چشم هاش دعوت می کرد، فاصله ی میون لب هاشون رو از بین برد و شروع بوسه ای شیرین اما توام با درد و غم رو رغم زد.
بدون اینکه میون لب های دلتنگشون که روی هم همراه با ملودی غم انگیزی میرقصیدند فاصله ای ایجاد کنه دست آزادش رو دور پاهای آویزون از لبه ی تخت جیمین حلقه کرد و درحالیکه اون هارو تا روی تخت بالا میکشید جسم لرزون میون دست هاش رو مثل شی با ارزشی روی تخت خوابوند و خودش هم در حالیکه مواظب بود تا فشاری به جیمین وارد نکنه روش دراز کشید. دستش رو آروم و با احتیاط روی بدن جیمین نوازش بار بالا کشید و از زیر گردنش میون موهاش فرو کرد و مشغول نوازششون شد.
بالاخره دست از لب های گوشتی جیمین کشید و بدون اینکه فاصله ای میون صورت هاشون ایجاد کنه به دو چشم قهوه ای رو به روش که حالا نیمه باز بودن و بهش نگاه میکردن خیره شد. بعد از مدت ها جیمین رو توی آغوشش داشت اما این چشم ها که غبار خاکستری ای روشون رو پوشونده بود و این تن رنج کشیده اونقدر غمگینش میکردن که به سختی جلوی بغض توی گلوش رو گرفته بود تا توی مسیر بوسه هاش رد اشکی به جا نذاره.
این چشم ها همون نفرین لحظه ی مرگش بود...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
*فلش بک*
هیونا دستی روی لباس حریر سفید رنگش کشید و به سمت هوسوک که از پنجره به بیرون خیره بود رفت و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد، هوسوک اخمی کرد و دست های هیونارو گرفت و از خودش جدا کرد و به سمتش برگشت، هیونا لبخندی زد و گفت:
- میای بریم شهر؟
هوسوک چند ثانیه ای همونطور بعش خیره شد و با لحن سردی گفت:
- ما نمیتونیم با هم باشیم!
هیونا با شنیدن این حرف لبخند از روی لب هاش محو شد، لحظه ای چشم هاش رو بست، حتما منظورش رو بد فهمیده بود:
- اوه خب! فکر کردم دوست داری بریم شهر...
هوسوک باز با همون چشم های تهیش بهش چشم دوخت:
- ما برای هم ساخته نشدیم! چند ماهه با همیم؟ خودت ببین... احساسات من تغییری نکرده...
هیونا آب دهانش رو به سختی قورت داد و موهاش رو کنار زد:
- هوسوک ما بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی زمان...
هوسوک چشم هاش رو بست و اینبار میون حرفش پرید:
- من نمیخواستم به احساساتت صدمه بزنم... این که تو ایلهون رو فراموش کردی و الان اینجایی... تقصیر منه! من مسئول احساساتتم ولی دیگه نمیتونم! دیگه نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم...
هیونا خشکش زده بود و نمیتونست حرفی به زبون بیاره! نمیتونست اینطور رهاش کنه! بدون اون با قلب عاشقش چیکار میکرد؟ دستش رو جلو برد و به پیراهنش چنگ زد:
- هوسوک خواهش میکنم... تو که میدونی بدون تو...
هوسوک دست هیونا رو گرفت و آروم از پیراهنش جدا کرد، بغض داشت و عذاب وجدان! اما تحمل این رابطه ی یک طرفه براش سخت شده بود... نمیتونست تا آخر عمرش این رابطه رو ادامه بده سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو روی هم فشرد:
- متاسفم... ولی نمیتونم اینطوری ادامه بدم... تو اون کسی نیستی که من قراره عاشقش بشم....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*゚
ایلهون وارد اتاق شد و ته سیگارش رو داخل جا سیگاریش خاموش کرد و آروم به سمت هیونا که روی تخت دراز کشیده بود و تنها به سقف اتاق خیره بود رفت، همونجا ایستاد و از دور بهش خیره شد. بعد از سال ها بالاخره اون پیشش بود! اما زندگیش تلخ تر از گذشته بود، اون حتی بهش نگاه هم نمیکرد... تنها چیزی که عایدشون شده بود عذاب بود و عذاب و خودش از دیدن درد کشیدن اون بیشتر عذاب میکشید!
باید به این عذاب کشیدنشون ادامه میداد...؟ باید به این زندگی سرد و بی روح بینشون ادامه میداد؟
آروم قدمی جلو تر گذاشت، هیونا با شنیدن صدای قدم هاش ترسیده روی تخت نشست و زانو هاش رو بغل کرد، چشم هاش گریون و ترسیده بود و همین ایلهون رو بیشتر عذاب میداد، بغض توی گلوش رو فرو داد و روی تخت با فاصله ی زیادی ازش نشست.
اون فراموش کرده بود که چطور اون رو دوست داشت که حالا اینطور ازش میترسید؟ روزگار اون رو تبدیل به یک هیولا کرده بود... اما این هیولا رو همین عشق ساخته بود!
تلخندی روی لب هاش نشست و به هیونا نگاه کرد، تمام قدرتی که این سال ها جمع کرده بود الان حتی بهش کمک نمیکرد قلب این دختر رو از آن خودش کنه... آهی کشید و چشم هاش رو بست، به هر حال این واقعیتی بود که باید باهاش کنار میومد! بهتر بود زودتر با این واقعیت رو به رو بشه تا زودتر بهش عادت کنه...!
چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره شد، اینبار لبخندی زد اما چشم هاش به راحتی غمی که توی قلبش نهفته بود رو نشون میداد، باز هم بغضش که از گلوش دل نمیکند رو فرو داد:
- این زندگی... این تنهایی... این تاریکی ای که توش گیر کردم! حق منه... خودم باید توش جون بدم... تا اخر دنیا من فقط خودمو دارم...! من و این نفرین تا آخر باهمیم!
سرش رو پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- برو... از اینجا برو... هرجایی که میخوای! نمیتونم بیشتر از این عذاب کشیدنت رو ببینم... بودنت اینجا برای هر دومون سخته...
میخواست سرش رو بلند کنه و بار دیگه بهش نگاه کنه! اما میترسید، میترسید با همون نگاه تمام عزم جمع کردش رو ببازه! چشم هاش رو بست و از روی تخت بلند شد، پشتش رو بهش کرد و نفس سنگین شدش رو بیرون داد:
- امیدوارم زندگیمون اینطور ادامه پیدا نکنه... امیدوارم تا آخر انقدر تلخ نباشه...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*゚
حوله رو روی سرش کشید و همونطور پشت در حموم ایستاد، جرات نداشت از حموم بیرون بره، یعنی هنوز توی اتاق بود؟ نفس حبس شدش رو بیرون داد و لبش رو گزید، نمیدونست چطور باید دوباره باهاش رو به رو بشه. چشم هاش رو بست، شاید بار اولشون نبود اما...
با یادآوری دوباره اون صحنه ها دست هاش رو محکم روی چشم هاش گذاشت و چند باری سرش رو به طرفین تکون، باید باهاش کنار میومد، بالاخره که قرار بود باهاش رو به رو بشه.
آب دهانش رو به سختی قورت داد و دستگیره ی در رو گرفت، احتمالا هوسوک دیگه داخل اتاق نبود... اون تا جایی که تونسته بود حموم کردنش رو طول داده بود و پس امکان نداشت هنوز داخل اتاق باشه.
با این فکر به خودش اطمینان داد و در رو باز کرد اما هنوز وارد اتاق نشده بود که با دیدن هوسوک که روی تخت نشسته بود و دست هاش رو بهم قفل کرده و سرش پایین بود سر جاش میخکوب شد، به سختی نفسش رو بیرون داد و هول کرده در حموم رو بست، نمیدونست چیکار کنه. از اتاق میرفت بیرون؟ قدمی به جلو برداشت تا تنها از اون جو معذب کننده فرار کنه اما با شنیدن صدای هوسوک سر جاش متوقف شد:
- میشه چند دقیقه اینجا بشینی...؟
جیمین لبش رو گزید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با قدم های مرددش به سمتش رفت و با فاصله ی زیادی کنارش نشست، حوله رو آروم از سرش پایین کشید و منتظر موند، از استرس حرفی که حتی نمیدونست چی میخواد باشه دست هاش رو بهم فشرد و نفسش رو به سختی بیرون داد اما انگار گفتن این حرف ها برای هوسوک هم سخت بود!
هوسوک بالاخره سرش رو به سمتش برگردوند اما جیمین با تلاقی نگاهشون سریع سرش رو برگردوند و نفسش رو حبس کرد. هوسوک با دیدن این صحنه اخم هاش رو توی هم کشید، چیکار کرده بود؟ کاری کرده بود باز ازش بترسه؟ سرش رو پایین انداخت زمزمه کرد:
- جیمین... من... منو ببخش...!
جیمین متعجب سرش رو به سمتش برگردوند و زبون باز کرد تا حرفی بزنه اما نمیدونست چی بگه! هوسوک به سختی نگاهش رو به جیمین داد:
- ما خیلی سریع پیش رفتیم... من نفهمیدم چیشد!
جیمین که گیج بود تنها سکوت کرد، درست نمیفهمید از چی میگفت و ترجیح داد تنها سکوت کنه.
- بهت حق میدم بخوای فاصلتو باهام حفظ کنی... ما هنوز هیچ چیزی بینمون مشخص نیست... نباید اینطور میشد...
جیمین متعجب بهش نگاه کرد، واقعا معنی این حرف هارو نمیفهمید و نمیدونست در مقابل این حرف ها چی بگه.
- من بهت دستور داده بودم... اصلا متوجه نشدم... فقط میخواستم دردت رو کم کنم... منو ببخش! یک لحظه خودم رو گم کرده بودم... فقط منو ببخش...
دستور؟ یعنی اون به خاطر دستوری که هوسوک بهش داده بود باهاش خوابیده بود؟ گیج بود! خودش هم نمیفهمید... آروم سرش رو به نشونه ی تائید حرف هاش تکون داد و از روی تخت بلند شد، خودش هم احساساتش رو نمیفهمید. آروم به سمت در اتاق قدم برداشت و رو به روی در ایستاد اما انگار هیچ قصدی برای باز کردن در نداشت، انگار حرفی توی گلوش سنگینی میکرد و نمیتونست بدون اینکه اون رو به زبون بیاره از اتاق بیرون بره، سرش رو برگردوند و به هوسوک نگاه کرد، لبش رو گزید و من من کنان گفت:
- هوسوک من... من...
با بلند شدن سر هوسوک و خیره شدن به چشم هاش لحظه ای سکوت کرد و اب دهانش رو به سختی قورت داد، در حالی که با گوشه ی لباسش بازی میکرد سرش رو پایین انداخت:
- به خاطر این نبود... من...
نفس حبس شدش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست:
- خودمم میخواستم...
با زدن این حرفش بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه یا حتی سرش رو بلند کنه به سمت در برگشت و سریع از اتاق بیرون رفت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanficهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...