پارت دهم: خیلی دیره...
از آخرین باری که به اونجا اومده بود 12 سال میگذشت... دوازده سالی که جز رنج چیز دیگه براش نداشت ولی مهم این بود که بالاخره اونجا بود! روبه روی خونه ای که تمام این مدت چیزی رو اونجا جا گذاشته بود. شاید قلبش و شاید هم تکه ای از روحش...
با باز شدن ناگهانی در از افکارش بیرون کشیده شد و به سرعت خودش رو پشت درختی پنهان کرد. با دیدن پسرک جوانی که از خونه خارج شد نفسش رو توی سینش حبس کرد. اون پسر همون نوزادی بود که سال ها پیش از آغوش مادر مرده اش جداش کرده بود؟ اون پسر همون جیمینش بود؟ چقدر بزرگ شده بود! چقدر دلش براش تنگ شده بود! چقدر دوست داشتنی تر شده بود! و چقدر تغییر کرده بود! جیمینی که همیشه میخندید حالا حتی ردی از لبخند هم روی لب هاش نبود! این غبار غم چی بود که روی صورت پسر دوست داشتنیش افتاده بود؟ با دیدن جیمین با اون هاله ی خاکستری ای که روی صورتش سایه انداخته بود تپش قلب از روی هیجانی که تا چند لحظه ای پیش همراهش بود به درد مزمنی تبدیل شد که در لحظه تمام بدنش رو فرا گرفت. دلش میخواست که همون لحظه با تمام توانش به سمت پسرک دوست داشتنیش بدوه و جوری در آغوشش بگیرتش که کمی از درد و التهاب این 12 سال تنهایی و دلتنگی فروکش کنه اما انگار که پاهاش به زمین چشبیده باشن حسی مانعش میشد. حسی شبیه به ترس! ترسی که شاید از همون هاله ی خاکستری رنگ نشأت میگرفت. ترس پس زده شدن! چیز کمی که نبود! دوازده سال رها شدن...!
با دور شدن جیمین انگار که شی با ارزشی که بعد از مدت ها پیدا کرده باشه رو ازش دور کرده باشن از پشت دیوار بیرون اومد و به دنبال جیمین به راه افتاد.
مست شده ، بدون لحظه ای پلک زدن نگاهش رو به قامت جیمین دوخته بود و در حالیکه اراده ی پاهاش رو به قلبش داده بود قدم به قدم پشت سرش میرفت. بدون اینکه لحظه ای به مقصد جیمین اونم توی ساعات اولیه ی روز تولد هجده سالگیش فکر کنه.
با وارد شدن جیمین به کافی شاپی که فاصله ی زیادی با خونش نداشت سر جاش متوقف شد و با تصور اینکه جیمین برای گرفتن قهوه وارد اون کافه شده نگاهش رو از پشت شیشه بهش دوخت و منتظر موند. اما با عوض شدن لباس جیمین و دیدن اینکه در حالی که گره ی پیشبندش رو روی کمرش محکم میکرد به پشت پیشخوان میرفت متعجب سر جاش خشکش زد.
جیمین کار میکرد؟! توی همچین جایی کار میکرد؟! چرا؟!! مگه پولایی که براش میفرستاد کافی نبود؟! کاملا یادش بود که هر ماه خودش شخصاً از رسیدن پول به دستش مطمئن میشد! آهی کشید و روی سکوی بیرون کافه نشست. دستش رو از پشت شیشه روی صورت خالی از حس جیمین که مشغول گرفتن سفارش از دختر جوونی بود کشید. چقد دلش میخواست همون موقع صورتش رو میون دستاش بگیره و توی چشماش زل بزنه اما همچنان میترسید....
بدون اینکه نگاه حسرت بارش رو از جیمین بگیره سرش رو به شیشه ی مغازه تکیه داد و آهی کشید و بدون اینکه تصمیمی برای رو به رویی باهاش داشته باشه به انتظارش نشست تا دوباره بعد از تموم شدن کارش به دنبالش بیفته و خودش رو با از دور دیدنش سیراب کنه.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نفهمید کی و چطور مچ دستش کشیده شد و حالا روی زمین افتاده بود، چشم هاش رو محکم بسته بود و درد بدی رو توی قسمت آرنجش احساس میکرد، چشم هاش رو محکم بسته بود و قلبش به شدت تند میزد، اما ... اون کاملا روی زمین افتاده بود؟
شونه هاش گرمای بدن کسی رو احساس میکردن ... آروم چشم هاش رو باز کرد و دستش رو روی زمین تکیه داد و کمی بلند شد، انقدر چشم هاش رو بهم فشرده بود که تار میدیدن ... کی به خودش حق داده بود اونو از لبه ی پل پایین بکشه؟؟ از شدت درد آرنجش و درد کوفتگی کتکایی که خورده بود اخم هاش توی هم رفت و لبش رو گزید انگار که باز هم یادش رفته باشه سراغ کسی که به ظاهر شاید نجاتش داده بود بره مشغول وارسی آرنجش شد، آستین هودی طوسی رنگش خونه شده بود، آهی کشید و بالاخره سرش رو بلند کرد و به مرد مشکی پوشی که اون هم باهاش به زمین خورده بود و الان روی زمین نشسته بود برگشت.
مرده بود؟ سرش رو به سمت لبه ی پل برگردوند! اون که از پل پایین نپریده بود! یعنی دنیای دیگه این شکلی بود؟ سرش رو برگردوند و با بهت به مرد رو به روش خیره شد! حتما به خاطر تاریکی خیابونا بود ...
اون ... اون ... چقدر شبیه به هیونگش بود ...
بعد دوازده سال یعنی امکان داشت که اشتباه کنه؟ آره ممکن بود! اون قیافه ی هیونگش رو دیگه یادش نبود! ولی این دروغی بود که حتی خودش هم میدونست مسخره ترین چیز توی دنیاس!
مات و مبهوت بود! یک آدم چقدر میتونست شبیه باشه؟ نه امکان نداشت ... حتما مرده بود ... آره! اگه میدونست مردن درد نداره زودتر به سراغش میرفت!
توهم بود؟ یا شاید هم ... خواب بود؟ سرش رو باز هم برگردوند و با دیدن جعبه ی کیک نفسش بند اومد ... یه خواب که انقدر دقیق نبود و درد ارنجش اینو بیشتر بهش گوش زد میکرد.
دوباره سرش رو برگردوند و به مردی که خیره بهش سکوت کرده بود نگاه کرد! گوشش سوت میکشید ... این امکان نداشت ...
نه اون ... اون هیونگی خودش بود؟ ماتش برده بود! بی حس بی حس بود! دنیا دور سرش میچرخید! بعد از دوازده سال این صحنه رو باید باور میکرد؟ کسی که دوازده سال تمام اون رو به حال خودش سپرده بود اصلا چرا برگشته بود؟
و بازهم مهمون ناخونده ی همیشگیش توی گلوش جاگیر شد، چشم هاش از سنگینی اشک هاش میسوختن. سرش رو پایین انداخت و به مچ دستش که هنوز محکم محاصره ی انگشتای هوسوک بود نگاه کرد که با شنیدن صدای هوسوک نفسش حبس شد:
- جیمین ...
این لحظه چیزی بود که سال ها انتظارش رو کشیده بود... اما خیلی دیر بود... خیلی...
اشک هاش مجال هر کاری رو ازش گرفته بودن و گونه هاش رو خیس میکردن، چرا حسی که توی اون لحظه توی سینش بود هیچ شباهتی با خوشحالی نداشت؟ چرا حس میکرد همه ی غم های دنیا روی سر اون سوار شدن؟
مگه همه ی روز و شبش تصور این لحظه نبود؟ پس چرا عین مسخ شده ها فقط بهش خیره شده بود؟ کمی خودش رو روی زمین به عقب کشید و بالخره زبون باز کرد:
- چرا نذاشتی خودمو راحت کنم؟
این حرف جیمین مثل تیغی بود که مدام روی قلب هوسوک کشیده میشد. چه بلایی سر جیمینش آورده بود؟ چه به روزش آورده بود که به خودکشی رسیده بود؟ چجوری تونسته بود با خودش فکر کنه که زندگی نسبتا خوبی رو برای جیمین فراهم کرده؟
حالا اون هم گریه میکرد ... لحظه ای که براش دست به هر کاری زده بود و انتظارش رو میکشید بالاخره رسیده بود پس چرا انقدر دردناک بود؟ چرا با تصوراتش خیلی فاصله داشت؟ جیمین کلافه از سکوت هوسوک با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و مچش رو از دست هوسوک بیرون کشید و با صدای بلندی فریاد زد:
- چرا جواب منو نمیدی؟ چرا الان یهو سر و کلت پیدا شد؟ اومدی دنبال کی؟
فایده ای نداشت هرچقدر هم اشک هاش رو پاک میکرد باز هم مزاحمش میشدن، منتظر حرفی از هوسوک بود اما اون فقط سکوت کرده بود! قلبش داشت از قفسه ی سینش بیرون میومد ... انقدر محکم به قفسه ی سینش کوبیده میشد که نفس کشیدن رو هم براش سخت کرده بود. هر ثانیه فراموش میکرد که شاید این صحنه واقعی باشه! این که هوسوک یه روزی برگرده خیلی دور از تصوراتش بود... همیشه منتظرش بود اما خیلی وقت بود دیگه انتظاری از اومدنش نداشت. اینبار با صدای بلند تری فریاد زد:
- میگم اومدی سراغ کی؟ هااا؟ جیمین خیلی وقته مرده ... واسه اومدن خیلی دیر شده ...
هوسوک کمی جلو تر رفت و دستش رو به سمت صورت جیمین برد که جیمین سرش رو برگردوند، نمیدونست با کی و چی لج کرده! چرا کسی نبود که بهش بگه اونجا چه خبره؟ این هوسوکی که رو به روش بود واقعی بود؟ هیچ درکی از موقعیتی که توش بود نداشت! مثل گمشده ای بین مرگ و زندگی بود! آب دهانش رو به زحمت قورت داد، با وزش باد خفیفی و پخش شدن بوی عطر آشنای هوسوک نفسش جایی میون قفسه ی سینش ایستاد و باز هم این اشک هاش بودن که حال اون لحظش رو توصیف میکردن، عصبانیت و دلخوری و ناراحتی همشون جاشونو به دلتنگی داده بودن! عطری که هر لحظه قفسه ی سینش رو پر میکرد چیزی بود که سال ها بی قرار دوباره شنیدنش بود.
آروم سرش رو برگردوند و با پلکهای سنگین از اشک هاش بهش خیره شد، مردی که توی بچگی هاش قهرمان زندگیش بود باز هم به گریه افتاده بود، گریه ای که همیشه اون رو در مقابلش برای هر کاری ناتوان میکرد، چشم هاش رو بست و با صدای خفه ای گفت:
- چرا انقدر ... دیر کردی ...؟ نمیگی یکی منتظرت بود ...؟
قلب هوسوک با این حرف رسما از هم متلاشی شد، دیگه منتظر چیزی نموند، اون بیشتر از هر کس دیگه ای دلتنگ این لحظه بود، اون هم چشم هاش رو بست و جلو رفت و عزیزترین کسش رو به آغوش کشید و تن دردمند و رنجیدش رو میون بازوهاش فشرد، فقط خدا میدونست که این لحظه چقدر برای اون دو دست نیافتنی شده بود...
گریه های جیمین بند اومدنی نبود، این آغوش آشنا حسرت روز و شبش شده بود، پیشونیش رو به شونه ی هوسوک تکیه داد و به اشک هاش اجازه داد تا میتونن دلتنگی چندین چند سالش رو به رخ هوسوک بکشن، هوسوک دستی به موهای نرم جیمین کشید و نفس عمیقی کشید و سرش رو به سر جیمین تکیه داد و زمزمه وار گفت:
- هیونگی رو ببخش ....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نفس عمیقی کشید و برگشت به هوسوک که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و رمز در رو زد، کاشکی میشد چند دقیقه پشت در نگهش داره تا بتونه خونه رو کمی تمیز کنه اما بیخیال شد، میخواست هوسوک ببینه که بدون اون چجوری زندگی کرده بود...
در رو باز کرد و با صدای آرومی گفت: - بیا تو ...
وارد خونه ای که در واقع متعلق به خود هوسوک بود شد و دستش رو به سمت کلید برق برد و چراغ خونرو روشن کرد، هوسوک کنار جیمین ایستاد و نگاهی به منظره ی رو به روش انداخت، روی اپن اشپزخونه و جلوی میز های رو به روی مبل پر بود از ظرف غذاهای آماده و روی دسته های مبل لباس های آویزون جیمین... حتی نمیتونست حدس بزنه آخرین باری که اون خونه تمیز شده بود کی بود! آهی کشید و سکوت کرد، میدونست آجوما فوت کرده و الان بیشتر از خودش ناراحت بود که چرا زودتر نتونسته بود بیاد پیشش ....
جیمین به سمت مبل رفت و لباس هاش رو از روشون برداشت و جایی رو برای هوسوک خالی کرد و به سمتش برگشت:
- اینجا بشین ... من لباسامو عوض میکنم میام ...
هوسوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و جیمین با کوه لباسی که جمع کرده بود به سمت اتاقش رفت، اما هوسوک هنوز هم اونجا ایستاده بود، اگه اونروز به سراغش نرفته بود ... برای همیشه از دستش میداد و این فکر همه ی تنش رو به لرزه در میاورد... حالا جیمین کوچولوش بزرگ شده بود ... چجوری دلگیری این دوازده سال رو از دلش در میاورد؟ اون خودش هم دلتنگ موجود کوچولویی که هر شب به بهونه ای هوس این رو میکرد که کنار اون بخوابه بود ... برای اون تحمل اون کلبه مثل جهنم شده بود! کلبه ای که جای جایش با خاطرات جیمین پر شده بود... اما اون همه ی این دلتنگی هارو به خاطر محافظت از اون تحمل کرده بود!
بدون اینکه دست خودش باشه به سمت اتاق جیمین قدم برداشت و بدون اینکه در بزنه در اتاق رو باز کرد که با دیدن جیمین که هودیش رو بالا کشیده بود که درش بیاره میخواست در رو ببنده که لحظه ای متوقف شد، جیمین که تازه به خودش اومده بود لباسشو پایین کشید و آب دهانش رو به زحمت قورت داد و سکوت کرد، هوسوک اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت، بدن جیمین پر بود از کبودی و زخم! چه بلایی سر خودش اورده بود؟ جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
- گفتم لباسامو عوض کنم میام ...
هوسوک توجهی به حرف جیمین نکرد و با اخم غلیظی که روی پیشونیش شکل گرفته بود گفت:
- چه بلایی سر خودت اوردی؟
جیمین سکوت کرد و چیزی نگفت، هوسوک به سمتش قدم برداشت و گفت:
- یعنی کی این بلا رو سرت اورده؟
جیمین قدمی به عقب برداشت و گفت:
- الان وقت بازخواست شدن من نیست!
هوسوک که عصبانیت همه ی وجودش رو پر کرده بود به سمتش رفت و پیراهنش رو بالا زد و با دیدن ردهای بزرگ کبودی دست هاش رو مشت کرد:
- کی این بلارو سرت آورده؟
جیمین با عصبانیت دست هوسوک رو کنار زد و گفت:
- هنوز دو ساعتم نیست سر و کلت پیدا شده فکر نکن میتونی از کل بدبختیام سر در بیاری! ولم کن ...
هوسوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا آروم باشه! حرفای جیمین راست بود! بعد از اون همه سال پیداش شده بود و نمیتونست اون رو به خاطر چیزی بازخواست کنه! جیمین چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- فقط بزار لباسامو عوض کنم ....
هوسوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و زیر لب ببخشیدی گفت و از اتاق بیرون رفت! چیزی که بیش از همه تغییر کرده بود جیمین بود ...
جیمین با هر برخوردش بیشتر به هوسوک نشون میداد که دیگه خبری از جیمین کوچولو نیست...
با رفتن هوسوک روی تخت نشست و سرش رو میون دست هاش گرفت...
داشت دیوونه میشد! هضم این اتفاق براش خیلی سخت بود... هوسوک برگشته بود ... همون هوسوکی که همیشه منتظرش بود! اما ... چرا نمیتونست بیخیال دلخوری هاش بشه و فقط تا میتونه اون رو بغل کنه و تا خود صبح توی آغوشش گریه کنه و از تنهایی هاش پیشش گله کنه؟ چرا همه چیز اینجوری میگذشت....
موهاش رو بهم ریخت و سعی کرد تا ذهنش رو خالی از هر چیزی بکنه... لباسش رو از تنش بیرون کشید و به سمت آینه رفت و نگاهی به رد کبودی هاش انداخت... هوسوک حق داشت که نگران بشه ... نگاهی به چهره ی پژمردش انداخت! دستی به صورتش کشید ... دوازده سال گذشته بود و اون خیلی تغییر کرده بود ... تغییر... اما ... هوسوک چرا هیچ تغییری نکرده بود؟ هنوز مثل یه پسر بیست و چند ساله به نظر میرسید! یا شاید هم اون اشتباه میکرد؟ ذهنش انقدر بهم ریخته بود که حتی نمیدونست باید به چی فکر کنه!
سریع لباسی رو از کشوش بیرون کشید و تنش کرد و از اتاق بیرون رفت، با دیدن هوسوک که روی مبل نشسته و به رو به روش خیره شده نفسش رو توی سینش حبس کرد! باورش هنوز هم سخت بود، این واقعا هوسوک بود.
قدمی برداشت و روی مبلی رو به روش نشست و سکوت کرد! هوسوک نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- امروز... چرا میخواستی...
جیمین بهش نگاه کرد، واقعا ازش دلیل میخواست؟ واضح نبود؟ نمیتونست تنهاییش رو از ظاهر زندگیش بخونه؟ اگه فقط سکوت میکرد و ازش چیزی
نمیپرسید شرایط رو براش راحت تر میکرد.... سرش رو پایین انداخت:
- دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم!
هوسوک رسما نفس نمیکشید... چه بلایی سرش آورده بود که به این روز افتاده بود؟ چشم هاش رو روی هم بست با دیدن هر لحظه ی زندگی جیمین دیوونه تر میشد:
- بهم قول داده بودی خوب زندگی کنی ...
جیمین با شنیدن این حرف پوزخندی زد، باز هم بغض راه گلوشو بسته بود! قول ؟ کی حرف از قول دادن میزد؟ چشم هاش رو بست تا دوباره اشک هاش رسواش نکنن:
- از خودت یاد گرفتم ... بد قولی رو ...
هوسوک دستش رو روی صورتش گذاشت و چند باری نفس عمیق کشید... رسما جلوی جیمین حرفی برای زدن نداشت! هیچ دلیلی برای شکایت نداشت ...
چیزی که جیمین توی این سال ها نیاز داشت پول و خونه نبود! اون فقط به هوسوک نیاز داشت و این زندگی ای که جیمین ساخته بود همش به خاطر جای خالی اون بود:
- جیمین من ...
جیمین از روی مبل بلند شد و حرف هوسوک رو نصف گذاشت و گفت:
- من ... خیلی خستم ... خیلی ... میشه فقط ... امشب ...
بغضش رو به سختی قورت داد و ادامه داد:
- من با اومدنت کنار نیومدم ... میخوام امشبو تنها باشم ... تو ... تو میتونی توی اتاق آجوما بخوابی ... من الان نمیخوام باهات حرف بزنم ...
جیمین دست هاش رو مشت کرد و قبل از اینکه به بغض مزاحمش اجازه ی باریدن بده و بدون اینکه منتظر حرفی از هیونگش بمونه به سمت اتاقش رفت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با صدای برخورد ظرف و ظروف از توی آشپزخونه لای چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت و بعد از چند ثانیه اتفاق های دیشب به یادش اومد.
از روی تخت بلند شد و در حالیکه تنها یه شلوارک مشکی به تن داشت با بالا تنه ی برهنه از اتاق خارج شد و به سمت صدا رفت که با دیدن جیمین که به دنبال چیزی توی کابینت ها بود در حالی که تمام وجودش از حس شیرینی پر شده بود لبخندی زد. چقدر توی این سال ها حسرت همچین صحنه ای رو داشت. دستش رو پشت سرش برد و در حالیکه در تلاش برای مرتب کردن موهاش بودبا لحن پر انرژی اما دو رگه ای گفت:
ـ صبح بخیر!
با شنیدن ناگهانی صدا از پشت سرش انگار که شوکه شده باشه هینی کشید و به سرعت به سمت صدا برگشت که کمرش به لبه ی کابینت خورد و همزمان پاکت کورن فلکس از توی دستش روی زمین افتاد. یکی از دست هاش رو به لبه کابینت گرفت و در حالیکه چشم هاش رو روی هم فشار میداد اون یکی دستش رو رو قلبش که خودش رو به شدت به قفسه ی سینش میکوبید گذاشت و با عصبانیت گفت:
- تو جنی چیزی هستی؟ چرا پات صدا نداره!
هوسوک هول کرده از ریکشن جیمین به سرعت به سمتش رفت، بازوهاش رو میون دست های خودش گرفت و با نگرانی گفت:
ـ هی حالت خوبه؟ ببخشید نمیخواستم بترسونمت! یعنی فکر نمیکردی بترسی!
نفس عمیقی کشید و در حالیکه قلبش کمی آروم گرفته بود چشم هاش رو باز کرد و گفت:
ــ ببخشید که عادت ندارم هر روز صبح یکی بپره پشت سرم ...
با دیدن قیافه خواب آلود و نگران هوسوک و بالا تنه ی برهنه اش تو اون فاصله کم انگار که برای ثانیه ای عقلش از کار افتاده باشه ادامه ی حرفش رو یادش رفت و با قیافه ی گیجی به تک تک اجزای صورت هوسوک خیره شد. چشمای نگران و پف کرده اش که متقابلاً به چشمای خودش خیره شده بود... بینی خوش تراشش که با همه ادمای اطرافش فرق میکرد.... خط فک تیزش که جذابیتش رو دوبرابر کرده بود و لب های باریک و صورتیش ....
به زحمت نگاهش رو از صورت هوسوک گرفت و در حالیکه خودش رو از میون دستاش بیرون میکشید سرفه ای کرد و گفت:
ــ من داره دیرم میشه....
و بعد در حالیکه به کورن فلکس های پخش شده کف زمین اشاره میکرد ادامه داد:
ـ وقتی برگشتم تمیزش میکنم یه بسته کورن فلکس دیگه تو کابینت هست. نون تست و شکلاتم هست هر کدوم و خواستی بردار.
هوسوک با قیافه ای متعجب در حالیکه به جیمین که به سمت سوییشرتش میرفت خیره شده بود که با دورشدنش که داشت از آشپزخونه خارج میشد به سمتش رفت و با حرکتی سریع دستش رو میون دستاش گرفت و درحالیکه به سمت خودش برش میگردوند با تعجب گفت:
ـ هی وایسا! میخوای بری؟!اونم الان؟!
نگاه بی حسش رو به سمت هوسوک برگردوند و بی تفاوت گفت:
ـ باید برم سرکار!
هوسوک اخمی کرد و با لحنی که کمی دلخوری توش بود گفت:
ـ من که سعی کردم برات بهترین زندگی رو آماده کنم! چه نیازی به اون شغل اونم توی یه کافی شاپ داری؟! حداقل بعد از این همه سال نمیخوای یه امروز رو پیشم بمونی؟!
جیمین ناباورانه خنده ی عصبی ای کرد و در حالیکه کاملاً به سمت هوسوک بر میگشت با لحن مسخره ای گفت:
ـ واو مرسی که هر ماه با واریز اون پولا بهم یاد آوری میکردی که یه جایی توی این کره ی خاکی وجود داری ولی من و به حال خودم رها کردی!
بهت زده از شنیدن این حرف جیمین قدمی به سمتش برداشت و خواست چیزی بگه که با ضربه ی دیگه ای که بهش وارد شد سر جاش ایستاد:
ـ میرم سرکار برای اینکه نمیخوام ازون پولا استفاده کنم! زود تر ازینا باید اینکارو میکردم ولی تا وقتی که آجوما زنده بود نمیزاشت. بابت زندگی ای که برام درست کردی متشکرم ولی تو تمام این سالا چیزی که نیاز داشتم خونه و لباس و پول نبود ! تو بودی!
با تموم شدن حرفش نگاهش رو از هوسوک گرفت و بدون اینکه بهش اجازه گفتن حتی یک کلمه رو بده به سرعت از خونه خارج شد و اون رو با حقایقی که روی سرش آوار شده بود تنها گذاشت.
با کوبیده شدن در انگار که از شوک بیرون اومده باشه نگاهش رو از جای خالی جیمین گرفت و به در بسته داد. دلش از این جیمین جدید شکسته بود اما بهش حق داده بود. اون هم دوازده سال با نبودنش دل جیمین رو شکسته بود....
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...