[part 15] Where am i?~

2.3K 474 9
                                    

پارت پانزدهم: من کجام؟

از دور نگاهی به هوسوک که روی صندلی ای داخل ایوان خونه نشسته بود انداخت، ساعت نزدیک های دو نصف شب بود و نمیدونست اون چرا هنوز بیرون نشسته. به سمت هوسوک قدم برداشت و فانوسش رو روی زمین گذاشت و روی صندلی ای درست کنارش نشست:
- ارباب چرا اینجا نشستید؟ امروز روز طولانی ای داشتید...
هوسوک نگاهی به آجوشی انداخت و آهی کشید و به آسمون پر ستاره ی بالای سرش خیره شد:
- داشتم فکر میکردم...
آجوشی که میتونست دغدغه های این روز های اون رو حدس بزنه سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- در مورد جیمین...
هوسوک پلک هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. در واقع اون چیزی جز جیمین نداشت که بخواد بهش فکر کنه، اون روز از خودش متنفر شده بود! میدونست فردا که جیمین از خواب بیدار بشه باز هم بهونه ی رفتنش رو از سر میگیره... زندگی بدون جیمین فرقی با جهنم نداشت. آهی کشید و زبون باز کرد و مثل همیشه این پیرمرد رو محرم اسرار خودش قرار داد:
- میترسم بفهمه... بفهمه چه موجود وحشت ناکیم...
هوسوک چشم هاش رو باز کرد، باز هم این فکر کل وجودش رو به لرزه درآورده بود....
سرش رو به سمت آجوشی برگردوند و عاجزانه گفت:
- اونوقت منو ول میکنه نه... ؟
آجوشی نگاهی به اربابش که شکسته تر از هر زمانی به نظر میرسید انداخت. توی این سال ها خوب تونسته بود بفهمه معنی و مفهوم عشق چیه... توی این سال ها دیده بود که اربابش که همیشه یک زندگی روتین رو در  پیش داشت چطور خودش رو به آب آتیش میزد تا باز هم بتونه جیمین رو ببینه...
دستش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت و با مهربونی گفت:
- اون میدونه تو چقدر دوسش داری...
هوسوک لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت. چه فایده ای داشت؟ هر کسی میتونست یک روزی از کسی متنفر بشه و اون همه ی خصوصیت هارو برای متنفر کردن جیمین از خودش داشت...
آجوشی با دیدن چهره ی دردکشیده ی هوسوک آهی کشید و گفت:
- خودت چرا بهش نمیگی...؟
هوسوک توی اون تاریکی به برق چشم های آجوشی خیره شد و منتظر موند تا حرفش رو ادامه بده:
- اگه از زبون بقیه بشنوه... براش سخت تر میشه... بهش بگو! بگو چی هستی... کی هستی... و چه کارهایی کردی...
باید میگفت؟ چطور همچین ریسکی میکرد؟ با گفتن همه ی این حرف ها جیمین رو از دست میداد!
باید به حرفش گوش میداد و دلش رو به دریا میزد و همه چیز رو بهش میگفت؟ چطور بهش اثبات میکرد که همه ی کار هایی که کرده فقط برای این بود که دوباره اون رو ببینه؟
چطور بهش میگفت که فقط به خاطر اینکه دلش براش تنگ شده بود خیلی از انسان هارو از زندگی عادیشون محروم کرده...؟
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد و به سمت تاریکی جنگل قدم برداشت...
شاید اونجا میتونست ذهن آشفتش رو آروم کنه...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

روبروی پنجره ی قدی سالن نشیمن ایستاده بود و بی هدف به بازی باد و برگ های خشک شده ی روی زمین نگاه می کرد. نمی دونست چه تصمیمی درسته چه تصمیمی غلط! مغزش میگفت به سئول و اون خونه با تمام تنهایی هاش برگرد و قلبش میگفت همینجا با همه ی چیزایی که عوض شدن و به نظرت عجیب میان بمون. انگار که تو برهه ای از زمان گیر کرده باشه نمی دونست که چیکار باید بکنه و این برای جیمینی که دوازده سال زندگی روتین و کسل کننده ای رو تجربه کرده بود خیلی جدید و نگران کننده بود.
ــ جیمین...؟!
با شنیدن صدای هوسوک انگار که دستی اون رو از مرداب افکارش بیرون کشید باشه نگاهش رو از پنجره گرفت و به هوسوک که با حالت مستأصل ک مضطربی کمی عقب تر ایستاده بود، داد.
هوسوک با قرار گرفتن نگاه جیمین روی خودش قدمی جلو گذاشت و درحالیکه نمیدونست باید چجوری شروع کنه نگاه جدیش رو به چشم هایی که روبه روش قرار گرفته بودن داد و گفت:
ــ فک کنم وقتشه که یچیزایی رو بهت بگم...
با شنیدن این حرف از هوسوک انگار که خبر ناگواری رو بهش رسونده باشن نفس بریده ای کشید و بدون اینکه چیزی بگه برای مدتی تنها نگاه لرزون و نگرانش رو متقابلا به چشم های هوسوک دوخت. شاید از وقتی که هوسوک رو دیده بود منتظر این جمله بود اما حالا احساس می کرد این جمله ی به ظاهر ساده و کوتاه ترس بدی رو به جونش انداخته.
هوسوک با دیدن سکوت و نگاه خیره ی جیمین نفس عمیقی کشید و درحالیکه تلاقی نگاهاشون رو قطع میکرد به سمت مبل چرمی ای که وسط سالن بود رفت و روش نشست و در حالیکه سرش رو پایین انداخته بود با صدای آرومی که به سختی قابل شنیدن بود گفت:
ـ بیا بشین...
با شنیدن صدای پایی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد سرش رو بالا آورد و خیره به جیمین که بی چون و چرا مثل پسر بچه ی مطیعی رو مبل روبه روش نشسته بود و بدون اینکه چیزی بگه چشم های نگرانش رو بهش دوخته بود، نفس عمیقی کشید و درحالیکه دوباره سرش رو پایین می انداخت بالاخره با تردید شروع به حرف زدن کرد:
ـ چه باورم کنی یا نه جیمین تو تنها فرد مهم زندگی منی.... تو تمام این سالا بودی... می دونم که از دستم به خاطر تمام این سال ها دلخوری و بهت حق میدم... اما میخوام بدونی برای همش دلیل دارم... دلیلایی که نمی تونستم بگم .... چه اون موقع که بچه بودی و چه الان .. من هیچ وقت نمیخواستم تنهات بزارم... اگرم میخواستم نمیتونستم چون تو تبدیل به تیکه ای از وجود من شده بودی ... ولی مجبور بودم..... به خاطر تو مجبور بودم!... جیمین حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دلم میخواد باورم کنی ... بس نیست اینهمه سال دوری؟! میدونم نباید انتظار داشته باشم این همه سال دلخوری تو این چند روز از بین بره ولی حداقل انقدر حرف از رفتن نزن! بگو که پیشم میمونی تا این سالا رو برات جبران کنم!... می دونم خیلی چیزا عوض شده ...ولی... الان اینجام تا همه ی این تغییرات و برات توضیح بدم.... همه چی رو... چه اون دهکده ای که دیدی... چه این کلبه و جنگل... چه خودم!
با تردید سرش رو بالا آورد و نگاهی به چهره ی بی حس جیمین انداخت و توی چشماش زل زد. هیچوقت فکرش رو نکرده بود که یه روز گفتن این حرف انقدر براش سخت بشه ولی حالا مزه تلخ دهنش و قلب بی قرارش که از ترس خودش رو به دیواره قفسه ی سینش میکوبید بهش میفهموند که توی این دنیا چیزهایی هم هستن که جانگ هوسوک بزرگ رو بترسونن. چیزهایی مثل رها شدن توسط جیمین بعد از فهمیدن حقیقت وجودیش!
نفس عمیقی کشید و درحالیکه برای فرار از اون نگاه چشم هاش رو میبست زمزمه وار ادامه داد:
ـ من...
ـ نگو!
با فریاد ناگهانی جیمین در حالیکه حرفش نگفته باقی مونده بود با تعجب چشم هاش رو باز کرد و به جیمین که از جاش بلند شده بود دست هاش رو کنار بدنش مشت کرده بود نگاه کرد. بهت زده از حرکت جیمین اون هم متقابلا از جاش بلند شد و با لحنی که برای گفتن حقیقت و سبک شدن التماس میکرد گفت:
ـ اما...
ـ گفتم نگو!
جیمین که از شدت حس ناشناخته ای که تمام وجودش رو پر کرده بود به لرزه افتاده بود خیره توی چشم های بهت زده ی هوسوک مانع ادامه ی حرفش شده بود. نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده ولی میدونست که نمیخواد هر چیزی که هست رو بشنوه شاید میترسید و شاید هم نه ولی با اینحال احساس میکرد هنوز آمادگی شنیدن چیزی که رو به روش بود رو نداره. با اینحال تصمیمش رو چه درست و یا چه غلط گرفته بود! نفس عمیقی برای آروم شدن خودش کشید و در حالیکه به جایی به غیر از چشم های هوسوک خیره میشد با لحن آرومی که بیشتر شبیه زمزمه بود گفت:
ـ نمیخوام چیزایی که گفتی رو بدونم.... نمیدونم بعدش ممکنه چه واکنشی نشون بدم ولی... میدونم که فعلا میخوام اینجا بمونم.... با همه چیزای عجیب غریبی که ممکنه خیلی دوسشون نداشته باشم اما مطمئن نیستم بعد ازینکه حرفات و شنیدم بازم همین تصمیم رو داشته باشم!... پس بهم نگو!... فعلا نگو.... بزار نه به خاطر تو ! به خاطر خودم اینجا بمونم! شاید یه روزی.... ازت پرسیدم! تا اونموقع! هیچی بهم نگو
و بعد بدون اینکه نگاهی به هوسوک بکنه و یا منتظر حرفی از جانبش بمونه به سمت در خروجی کلبه به راه افتاد و هوسوک رو تو بهت و احساسات مختلفی که به سراغش اومده بود تنها گذاشت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

جیمین کلافه از سکوت داخل ماشین به سمت هوسوک برگشت و گفت:
- هیونگ... اونجارو... کی ساختی...؟
هوسوک نگاهی به جیمین انداخت! حالا که جیمین همه چیز رو دیده بود عجیب میشد اگه از رفتن به اونجا مانعش میکرد‌ و اونروز وقتی ازش خواسته بود تا باهاش به دهکده ی کوچیک داخل جنگل برن نتونسته بود باهاش مخالفت کنه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- ده سال پیش...
جیمین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از هوسوک گرفت. نمیتونست فکر و خیالش رو از این که هوسوک تمام این مدت مشغول این کارا بود و پس در نتیجه وقتی برای فکر کردن بهش رو نداشت نادیده بگیره... هوسوک که از این سکوت ماشین خسته شده بود و حرف هاش با جیمین به بیشتر از دو کلمه نمیرسید کلافه شده بود دستش رو به سمت ضبط ماشین برد و آهنگ کلاسیکی که اولین بار شاید چهل سال پیش اون رو شنیده بود رو پخش کرد.
جیمین ‌که کمی از این سلیقه ی هوسوک توی آهنگ جا خورده بود کمی به آهنگ گوش داد اما بیش از حد خسته کننده بود. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد که هوسوک گفت:
- هیونگی... صدام کن.‌..
جیمین مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست! مثل اینکه اون فقط دلتنگ جیمین چند سال پیش بود و انتظار داشت که هنوز هم همونطور مثل قبل باشه!
جیمین که از این آهنگ مسخره اعصابش بهم ریخته بود و با فکر ها و برداشت هایی که از حرف های هوسوک میکرد ذهنش بهم ریخته بود چشم هاش رو باز کرد به سمت هوسوک برگشت و بدون اینکه کنترلی روی لحن صداش داشته باشه گفت:
- هیونگ تو که نمیخوای بگی این آهنگای صد سال پیش رو میخوایم گوش بدیم...؟
هوسوک اخمی کرد و به سمتش برگشت:
- بهت گفتم ... هیونگی ... صدام کن ...
جیمین مکثی کرد و گفت:
- برو دنبال اون جیمین چهار پنج ساله بگرد که هیونگی صدات کنه ....!
نگاهش رو از هوسوک گرفت و سرش رو به طرف دیگه ای برگردوند. واقعا هر حرف و هر حرکت هوسوک اون رو عصبانی میکرد و نمیدونست چرا انقدر سریع بهش همچین حرفی رو زده بود.
با قطع شدن صدای آهنگ لبش رو گزید! اون خوب میدونست که جز هوسوک کسی رو نداره... نمیدونست تا کی میخواد دلخوری هاش از هوسوک رو به هر نحوی که شده بیان کنه...
اما چیزی که ذهن هوسوک رو بهم ریخته بود حرفی نبود که الان از جیمین شنیده بود! اون این حرف رو سال ها پیش شنیده بود... روز آخری که جیمین رو دیده بود و اون دستش رو گرفته بود...
اونروز جیمین بهش یه شانس داده بود و فرصتی بهش داده بود تا بهش نشون بده چند سال دیگه از این که این لحظات رو از دست داده حسرت میخوره... اینکه چطور هنوز نیازمند شنیدن لفظ "هیونگی" از زبون جیمین بود...
اون حتی دلتنگ همین چیز های کوچیک بود...
نمیدونست از این که اون روز هارو پشت سر گذاشته و بالاخره این دیالوگی رو که هر شب با فکر اینکه بالاخره کی اون رو میشنوه رو شنیده بود خوشحال باشه یا برای این که انقدر راحت اون روز هارو از دست داده افسوس بخوره...
با رسیدن به مقصدی که نیم ساعتی بود در حال طی کردنش بودن نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد، هوای ماشین بیش از حد خفه بود و نیاز به هوای تازه داشت...
به سمت ماشین برگشت و نگاهی به جیمین که هنوز داخل ماشین بود انداخت، آهی کشید و به سمتش رفت و در ماشین رو براش باز کرد:
- نمیخوای بیای پایین؟
جیمین نگاهی به هوسوک انداخت و با اکراه از ماشین پیاده شد، با حس سوز هوا دستی به بازوهاش کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. نمیدونست چرا دوست داشت با هوسوک به اینجا بیاد اما هر چی بود جالب تر از سکوت داخل کلبه بود‌.
هوسوک نگاهی به جیمین که به نظر میرسید سردش شده و لباس مناسبی نپوشیده بود انداخت و بدون اینکه تعللی کنه پالتوش رو از بدنش بیرون کشید و دور شونه های جیمین انداخت:
- اینجا همیشه سرد تر از شهره... با یه سیوشرت ساده گرمت نمیشه...
جیمین سرش رو پایین انداخت و نگاهی به پالتوی هوسوک و دستش که مشغول مرتب کردنش روی شونه های اون بود انداخت و نفسش رو توی سینش حبس کرد، سرش رو بلند کرد و به هوسوک که الان تنها یک پیراهن نازک تنش بود نگاه کرد:
- پس ... خودت چی...؟
هوسوک دست از مرتب کردن پالتوش برداشت و نگاهی به جیمین انداخت و دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد:
- من سردم نمیشه...
جیمین مکثی کرد و با دیدن هوسوک که به راه افتاده بود پشت سرش شروع به قدم برداشتن کرد. شهر کوچیکی که توی دل جنگل بود اونروز شلوغ تر از دفعه ی پیشی بود که به اونجا اومده بود!
افرادی که اونجا قدم برمیداشتن همه با دیدن هوسوک بهش احترام میذاشتن اما وقتی نوبت به اون میشد با نگاه های عجیبشون مواجه میشد و این اصلا حس خوبی بهش نمیداد...
با دیدن پسری که با دیدن هوسوک به سمتش میومد کمی خودش رو نزدیک تر کرد، حتما به هوسوک نزدیک بود که به جای اینکه مثل بقیه تنها بهش احترام بزارن به سمتش میومد!
پسر انقدر جوون بود که حتی حدس میزد از خودش کوچیک تر باشه اما با قیافه ی جدی ای که به خودش گرفته بود و حالا داشت چیزی رو در گوش هوسوک زمزمه میکرد حس میکرد چندین سالی ازش بزرگ  تره!
هوسوک هم در جواب اون پسر تنها سرش رو تکون داده بود و اون پسر الان درست کنار اون ها قدم برمیداشت!
انقدر حواسش روی اون پسر بود و تنها به اون نگاه میکرد که حتی متوجه نشدن که وارد ساختمون بزرگی که دفعه ی پیش هم داخل اون رفته بود شدن. حالا که خوب دقت میکرد بیشتر متوجه زیبایی معماری داخلش شده بود... ساختمونی که نظیرش توی سئول هم کم پیدا میشد! واقعا کسی خبر داشت که وسط یک جنگل همچین حکومتی راه انداختن؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیشتر به این چیز ها فکر نکنه... هرچقدر هم که فکر میکرد تهش به جوابی نمیرسید!
وارد سالن بزرگی شدن که وسط اون میز بیلیاردی بود و قسمتی از اون شبیه به یک بار طراحی شده بود و بقیه ی فضا با مبل های چرم مشکی و زرشکی پر شده بود. واقعا اونجا کجا بود؟
نفس عمیقی کشید، همه چیز خیلی جالب بود اما بیشتر معذب کننده! احساس میکرد هیچ تعلق خاطری به اونجا نداره... درست مثل کسی که از کشور خودش برای اولین بار خارج شده بود...
هوسوک به سمت جیمین برگشت و گفت:
- میتونی بشینی...
جیمین نگاهی به اون دو انداخت و به سمت یکی از مبل ها رفت و روی یکی از اون ها نشست. هوسوک به سمت مبلی کنار جیمین رفت تا روی اون بشینه که پسری که همراهشون بود گفت:
- ارباب یک لحظه ...
هوسوک با شنیدن صدای پسر سر جاش ایستاد و منتظر موند تا حرفی که میخواد بزنه رو بشنوه اما پسر بهش نزدیک شد و تا سی سانتی هوسوک ایستاد و دستش رو به سمت کراوات هوسوک برد و اون رو مرتب کرد و بعد قدمی به عقب برداشت. هوسوک مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و سر جاش نشست:
- میتونی بری...!
جیمین که تا اون لحظه مات و مبهوت به کار اون پسر خیره شده بود نفس حبس شدش رو بیرون داد و به سمت هوسوک برگشت. اون پسر کی بود که انقدر بهش نزدیک بود؟ از هیچی سر در نمیاورد... حس میکرد حتی یک سوم اون پسر هم به هوسوک نزدیک نیست...
خسته از سکوت بینشون در حالی که پالتوی هوسوک رو از روی شونش برمیداشت گفت:
- منو چرا آوردی اینجا؟
هوسوک به سمتش برگشت و نگاهی به دست جیمین که پالتوش رو به سمتش گرفته بود انداخت. پالتو رو از دستش گرفت و گفت:
- خودت گفتی...
جیمین آهی کشید و گفت:
- خب... اون پسره... کیه؟
هوسوک که انتظار شنیدن این سوال رو داشت به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- یه جورایی حکم دست راستمو داره!
جیمین ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد. اسم این حسی که الان بهش دست داده بود چی بود؟ حسودی؟ یا از این که میدید هوسوک این چند سال زندگی خوبی رو داشته ناراحت بود؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب ... چند سالشه؟
هوسوک سرش رو به سمت جیمین برگردوند و توی چشم های منتظرش خیره موند:
- بیست و هش...
جیمین متعجب به هوسوک نگاه کرد و گفت:
- بیست و هشت سالشه؟ اون که از من ...
هوسوک میون حرفش پرید و گفت:
-آه نه... هجده سالشه...! همسن توعه!
جیمین اینبار شوکه تر از قبل بهش نگاه کرد. این مقوله ی سن چی بود که هر دفعه ازشون میپرسید دو تا جواب متفاوت نسیبش میشد؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
- چند ساله باهاته؟ به نظر میاد خیلی کار بلده...
هوسوک که متوجه تیکه ای که جیمین بهش انداخته بود شده بود و میتونست حدس بزنه از این که اون پسر انقدر بهش نزدیک شده حساسه گفت:
- حدودا ده سال...!
جیمین نفسش رو با شنیدن این حرف حبس کرد... پس هوسوک یک جایگزین برای اون آورده بود! یکی که درست همسن خودش بود و از بچگی باهاش بود؟ پوزخندی زد و روشو از هوسوک گرفت. واقعا هوسوک بهش نیاز داشت؟ چرا اومده بود دنبالش؟ اینجا که هیچ جای خالی ای برای اون وجود نداشت...
جیمین به سمت هوسوک برگشت و با صدایی که به خاطر بغض وحشتناکش میلرزید گفت:
- هه... پس... اصلا تو این سالا... یاد من افتادی ...؟
هوسوک که دلیل این حرف رو نمیفهمید روی مبل صاف شد و به جیمین نگاه کرد... جیمین پوزخندی زد و به سختی آب دهانش رو قورت داد:
- مثل اینکه خیلی بهت خوش میگذشت... کلی آدم جدید دورته! یکی رو هم دقیقا مثل من جایگزین کردی نه؟ اون هم بهت میگه هیونگی؟ برای اونم عروسک چوبی درست میکردی؟ اونم توی کلبت بزرگ کردی؟
جیمین نفهمیده بود کی سیل اشک هاش روی گونش جاری شده و بدون اینکه بفهمه همه ی احساساتش رو بروز داده بود...
هوسوک که با بهت به جیمین نگاه میکرد تازه فهمیده بود که مقصود حرف جیمین چیه... زبون باز کرد تا از خودش دفاعی کنه که جیمین از روی مبل بلند شد و به سمت در قدم برداشت...
اون چقدر احمق بود که راضی شده بود اینجا بمونه! اون به اینجا تعلق نداشت... حالا برای همه ی اون شب هایی که آرزوی بودن توی این جنگل رو میکشید افسوس میخورد!
بدون اینکه متوجه بشه کجا میره از اون ساختمون بیرون زد و با حمله ی سوز باد به صورتش نفسش رو توی سینش حبس کرد و به سمت درخت هایی که تا نزدیکی اونجا قرار داشت رفت...
دیگه نمیتونست بودن توی اونجارو تحمل کنه... زندگی روتین خودش خیلی بهتر از اینجا بود...
بی هدف به سمت درخت ها قدم برمیداشت و میدونست هرچقدر جلو تر بره با دیوار های بلندی که دور تا دور این محوطه کشیده شده بود نزدیک تر میشه اما اون لحظه تنها میخواست ذهن پریشونش رو آروم.
با قرار گرفتن چیزی روی شونش با ترس به عقب برگشت که با دیدن دختری که پشت سرش بود نفس بریده ای کشید. همون دختری که دفعه ی پیش هم اون رو دیده بود. دختر لبخندی زد و در حالی که کاپشن خودش رو روی شونش انداخته بود یقه های کاپشنش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
- کجا میری ... با این لباسا؟ سرما میخوری!
جیمین که هنوز به خاطر ترسی که بهش وارد شده بود نفس نفس میزد گفت:
- نمیدونم...
دختر لبخندی زد و روی تکه سنگی که تا یک قدمیش بود نشست و گفت:
- شنیده بودم ارباب امروز میاد... اما الان که میبینم توام اومدی خوشحالم!
جیمین دو طرف کاپشن رو روی هم کشید و کنار دختر نشست و گفت:
- پشیمونم که اومدم ...
دختر نگاهی به جیمین انداخت و انگشتش رو جلو برد و رد اشک روی صورتش رو پاک کرد:
- گریه گردی...؟
جیمین آب دهانش رو قورت داد و دستی به موهاش کشید:
- میتونی منو ببری سئول؟
دختر با تعجب به جیمین نگاه کرد! از دور نگاهی به اربابش که با دیدن اون دو از اونجا دور میشد انداخت و نفس عمیقی کشید:
- خب...! اگه میخوای ارباب سرمو بکنه شاید بتونم!
جیمین آهی کشید و سرش رو پایین انداخت... توی اون لحظه واقعا دلش برای صدای بوق ماشین ها و خط های اتوبوس و حتی مدرسه تنگ شده بود... حداقل اونجاها احساس غریبی نمیکرد، دختر نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
- به زور آوردتت؟
جیمین سرش رو بلند کرد و به دختر نگاه کرد. نه به زور نبود... اما پشیمون بود، سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
- نه... فقط... حس میکنم اینجا خونه ی من نیست...
دختر لبخندی زد و از جیبش پاکت سیگاری بیرون کشید و روی لبش گذاشت. جیمین سرش رو بلند کرد و با دیدن دود سیگار تعجب کرد! مطمئن بود اون هیچ فندک یا کبریتی برای روشن کردنش بیرون نیاورده بود! دختر که با نگاه متعجب جیمین فهمیده بود از چی تعجب کرده برای این که فکرش رو دور کنه گفت:
- عادت میکنی... اینجا از اول خونه ی هیچ کدوممون نبود! اما الان هممون اینجارو دوست داریم!
جیمین که با یاد آوری چیزی دوباره حس کنجکاویش بیدار شده بود گفت:
- شماها کی این؟ چرا اینجا زندگی میکنین؟ انقدر دور از شهر؟ اینجا هیچ امکاناتی نداره...
دختر خنده ای کرد و گفت:
- ما جای دیگه ای نمیتونیم زندگی کنیم... جایی که شماها زندگی میکنید...!
دختر مکثی کرد و پکی به سیگارش زد:
- برای جفتمون خطرناکه...
جیمین که هیچی از حرف های دختر نفهمیده بود آهی کشید و سکوت کرد‌. هیچ کس اینجا حاضر نبود تا به سوال هاش پاسخ بده! نفس عمیقی کشید و در حالی که امیدوار بود جواب این سوالش رو دریافت کنه گفت:
- اسمت چیه...؟
دختر لبخندی زد و موهاش رو کنار زد:
- هه نا ...
جیمین از دور نگاهی به دهکده انداخت و گفت:
- با خانوادت اینجا زندگی میکنی؟
دختر با شنیدن این حرف مکثی کرد و سیگارش رو زیر پاش انداخت و اون رو با پوتینی که پاش بود خاموش کرد:
- من خانواده ای ندارم... اینجا... کسی خانواده ای نداره!
جیمین اینبار شوکه بهش نگاه کرد. بعضی از حقایق از ندونستنشون عجیب تر بود! پس این همه آدمی که اینجا زندگی میکردن برای چی به اینجا پناه آورده بودن؟ نفس عمیقی کشید که هه نا گفت:
- تو چی؟ به ارباب میگفتی هیونگ‌‌... چطوری انقدر به هم نزدیکین؟
جیمین به سمت هه نا برگشت، واقعا به هم نزدیک بودن؟ پوزخندی زد و گفت:
- اون منو از بچگی بزرگ کرد... تا شیش هفت سالگیم! بعد... ولم کرد! حالا برگشته دنبالم...
هه نا که از شنیدن این حرف ها تعجب کرده بود خنده ای کرد و با بهت گفت:
- ارباب؟ خدای من...! اون بزرگت کرده؟ واو مگه میشه؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خودمم نمیدونم... حس میکنم... اون هیچ شباهتی به خود قبلیش نداره...
هه نا که داشت توی ذهنش تصویر هوسوکی رو که یک پسر بپچرو بزرگ کنه تصور میکرد با تعجب گفت:
- پس اون تویی...
جیمین با تعجب به سمت هه نا برگشت و گفت:
- کی ...؟
دختر لبخندی زد و به سمت جیمین برگشت:
- کسی که عاشقشه....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧Onde histórias criam vida. Descubra agora