پارت چهل و سوم: سرنوشت
فلش بک
"دستش رو درحالیکه به عنوان تکیه گاه سرش روی زانوهاش گذاشته بود، عصبی و کلافه لای موهاش برد و با خستگی نالید:
- بس کن هیونا!!! چرا همیشه بحث رو به اینجا میکشونی!؟
دخترک قرمز شده از عصبانیت با شنیدن این حرف خودش رو به روبه روی ایلهون که لبه ی تخت نشسته و سرش رو میون دست هاش گرفته بود رسوند و درحالیکه کمی به جلو خم میشد تا توی دیدش باشه فریاد زد:
- چون عاشقتم!
و بعد درحالیکه دوباره صاف می ایستاد با لحن خسته و آروم تری ادامه داد:
- واقعا معلوم نیست چرا اینهمه بالا پایین میپرم؟!!
با دیدن سکوت ایلهون کمی جلوتر رفت و فاصله ی میونشون رو پر کرد و پایین پاش روی زانوهاش نشست. این چهره ی برافروخته و کلافه چیزی نبود که اون عاشقش بود... دستش رو بالا آورد و آروم و نوازش وار روی گونه ی ایلهون کشید و زمزمه کرد:
- این بخاطر هر دو مونه!
سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه شفاف رو به روش چشم هاش رو به روشون بست و نا امیدانه زمزمه کرد:
- هیونا... من میترسم!....من.... من نمیتونم!
خسته از همون حرف های تکراری همیشگی با شدت از جاش بلند شد و پشتش رو به ایلهون کرد. از زندگی کردن با نگرانی برای آینده خسته بود. از ترس اینکه یکی باشه و اون یکی نه خسته بود. اونم میترسید! ولی دیگه نمیتونست!
روش رو به سمت ایلهون برگردوند و با ناامیدی و خستگی زمزمه کرد:
- با این ترست نمیتونی منو نگه داری ایلهون....تبدیلم کن!
عصبانی از اصرار های هیونا در حالیکه چشم هاش به رنگ آبی دریا در اومده بودن از جاش بلند شد و فریاد کشید:
- نمیتونم! چرا نمیفهمی؟!!؟ ما نمیدونیم بعدش ممکنه چه اتفاقی بیفته!!! چرا نمیفهمی میترسم از دستت بدم...
- اینجوریم از دست میدی!
هیونا درحالیکه از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود در جواب ایلهون فریاد کشید:
- اینجوریم منو از دست میدی ایلهون!... میخوای تا ابد یه بزدل ترسو باقی بمونی؟!! فکر میکنی تا چند وقت دیگه میتونیم اینجوری ادامه بدیم؟! ۱۰ سال؟! ۲۰ سال!؟ ۳۰ سال؟!؟ چند سال؟!! هان؟!!
ایلهون فقط در سکوت به حقایقی که هیونا با بی رحمی به صورتش میکوبید و خودش از قبل تمام اون هارو از بر بود گوش میکرد. همه این ها رو میدونست و کاری از دستش بر نمیومد. از دست خودش و ناتوانیش حرصی بود. اگه فقط هنوز هم یه پسر معمولی بود...
هیونا عصبانی از سکوت ایلهون تکخند تمسخرآمیزی زد و به سمت کیفش که روی تخت بود رفت و بدون اینکه دیگه حرفی بزنه خواست از اتاق بیرون بره که با صدای خسته ی ایلهون سر جاش متوقف شد:
- وایسا.... من میرم...
با شنیدن صدای کوبیده شدن در چوبی کلبه انگار که دیگه توانی توی بدنش نمونده باشه خودش رو روی تخت توی اتاق رها کرد.
خسته بود... از قلب عاشق و مریضش که اشتباه عاشق شده بود.... از مغز کنجکاوش که یک روز به اشتباه راهش رو به میون این جنگل کشیده بود... از خودش که هنوز هم میخواست بمونه... به هر قیمتی! اما از عشق خسته نبود! اون بود که تا اینجا بهش قدرت داده بود. که بمونه.. که بسازه.. که...که تا پای جون عاشق باشه..."
با حس سوزش دستش سرش رو بالا آورد و با دیدن سیگار توی دستش که به آخراش رسیده بود، تکیه ی دستش رو از کناره ی پنجره گرفت و سیگارش رو توی جاسیگاریش انداخت و نگاهش رو به منظره ی غروب بیرون پنجره دوخت. افکار مثل موریانه به جون کلبه ی چوبی ذهنش افتاده بودن و تا جایی که میتونستن میبلعیدن و نابود میکردن. لشکرشون بزرگ تر و قدرتمند تر از اونی بود که اون توانایی مقابله باهاشون رو داشته باشه. گاهی وقتا نیاز داری یه کسی از بالای سونامی ذهنت دستش رو دراز کنه و تورو نجات بده از سیل افکار و خاطرات. نه اینکه تو ضعیف باشی! هیچکس قدرت تنهایی بیرون اومدن رو نداره! اما تنها که باشی باید تن بدی به لشکر موریانه ها. باید تاب بیاری درد هر نیش رو. باید.... تاب بیاری برگشتن کسی رو که دیگه تورو نمیخواد....
نفس عمیقی کشید و درحالیکه نگاهش رو از منظره ی بیرون پنجره میگرفت،قطره اشکی که بی اجازه ی اون از چشم هاش پایین افتاده بود رو با پشت دست پاک کرد و نگاه بی تابش رو دور اتاق چرخوند. برای یه آدم تنها زیادی بزرگ بود... انقدر زیاد که هر لحظه تنهاییش رو توی سرش بکوبه. گلس نیمه پرش رو از کنار جاسیگاریش برداشت و همونجا زیر پنجره روی زمین نشست. چرا حالا برگشته بود؟!؟ حالا که داشت بازی رو به آخراش میرسوند؟! حالا که از هر لحظه ی دیگه ای بیشتر به عطر تنش محتاج بود... چرا حالا....؟! مخواست با برگشتنش جای خالیش رو بیشتر به رخش بکشونه؟!
زانوهاش رو به آغوش کشید و سرش رو روشون گذاشت.کاش این نفرین به پایان میرسید...
با تقه ای که به در خورد سرش رو بلند کرد و تکیه اش رو به دیوار پشتیش داد و درحالیکه از لای چشم های نیمه بازش به در خیره مونده بود با لحن آرومی گفت:
- بیا تو
با ظاهر شدن قامت جیمین توی چارچوب در لبخند تلخی زد و درحالیکه چشم هاش رو میبست زیر لب زمزمه کرد:
- متاسفم که قاطی این بازی کردمت...
با دیدن حال و روز اسف بار ایلهون وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. هیچ وقت فکر نمیکرد ارباب جانگ بزرگ که همه ازش میترسیدن رو این طور شکسته و آسیب پذیر ببینه. درست مثل ظرف شیشه ای که تمام تنش پر از ترک های ریز و درشت شده و منتظره که با کوچک ترین اشاره فرو بریزه.
قدم های آروم و پی در پیش رو به سمت جایی که ایلهون نشسته بود پیش گرفت و کنارش روی زمین نشست و اون هم به تبعیت ازش سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد.
با حس جسم جیمین در کنارش چشم هاش رو باز کرد و نگاه خسته اش رو بهش دوخت:
- از من متنفری؟!
تکیه ی سرش رو از دیوار پشت سرش گرفت و نگاهش رو به دست هاش داد و با لحن بی تفاوتی پاسخ داد:
- نمیتونم باشم...
ایلهون پوزخندی به جوابی که شنیده بود زد و نگاهش رو به روبه رو دوخت که قطره اشکی لجوجانه و آروم از گوشه ی چشمش پایین افتاد. کاش اون هم احساساتش رو از دست داده بود. کاش این نفرین لعنتی دست از سرش بر میداشت. یا حداقل کاش این خاطرات واضح از توی سرش بیرون میرفت!
با حس گرمای روی دستش نگاهش رو به دستی که روی دست خودش قرار گرفته بود داد و لبخند غمگینی زد. یعنی انقدر داغون به نظر میرسید که ترحم کسی که به تازگی احساساتش رو از دست بود رو هم بر می انگیخت؟!!
حالا که اون رو اونجوری دیده بود. پس حداقل باید هزینه اش رو پرداخت میکرد...
به آرومی سرش رو روی شونه ی کنارش گذاشت. نفس عمیقی کشید و با لحن شکسته ای زیر لب زمزمه کرد:
- حالا که اینجایی...جور اونی که نیست رو برام بکش...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
هه نا با دیدن جیمین لبخندی به پهنای صورتش زد و دوان دوان به سمتش رفت و قبل از اینکه به جیمین اجازه ی حرکتی بده توی آغوشش فرو رفت:
- خیلی وقت بود نیومده بودی دهکده... دلم برات تنگ شده بود...
جیمین لبخند مصنوعی ای روی لب هاش نشوند و از آغوشش بیرون اومد:
- امروز چون ایلهون میخواست بره شهر گفت میتونم بیام اینجا! تو که میدونی... باید به دستور هر دوشون گوش بدم!
هه نا که با خطاب کردن اسم ایلهون توسط جیمین کمی جا خورده بود کمی توی سکوت بهش نگاه کرد، حتی اون ها هم ایلهون رو جانگ بزرگ صدا میکردند و با این حال که اون ارباب جیمین بود با اسم کوچیکش خطابش میکرد؟ ابرویی بالا انداخت و در تلاش برای دور کردن ذهنش از این قضیه دستش رو دور شونه ی جیمین انداخت و شروع به قدم زدن کردن:
- اوهوم... ولی زیاد بیا اینجا... تو شاید نه قبلا و نه الان حسی بهم نداشته باشی ولی من دلم برات تنگ میشه...
جیمین که نمیتونست منکر این واقعیت باشه در جواب تمام حرف هاش تنها سکوت کرد، به اون دهکده اومده بود چون لحن ایلهون بیشتر حالت دستوری داشت و مجبور بود وگرنه توی این چند وقت اخیر دیگه دوست نداشت پاش رو به این قلمرو بزاره و الان هم برای فرار از اون کلبه به این دهکده پناه آورده بود...
هه نا با طولانی شدن سکوت جیمین موهاش رو بهم ریخت و برای عوض کردن حالش که کمی گرفته به نظر میرسید گفت:
- نمیخوای از زندگی جدیدت بهم بگی؟ کدومش بهتره؟ دوست داری باز انسان شی؟
جیمین با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت، واقعا دوست داشت؟ به هر حال اون حسی به اون دوران نداشت اما... نه دوست نداشت! دلش به حال خودش میسوخت! چقدر احمق بود و تمام مدت گول هوسوک رو خورده بود! آهی کشید و گفت:
- نه... الان خوبه...
هه نا لبخند تلخی زد و تا میخواست حرفی بزنه با دیدن اربابش که یک دستش رو داخل جیب شلوارش فرو برده بود و سیگاری میون انگشت های مردونش بود و به اون دو نگاه میکرد سر جاش متوقف شد و هول کرده دستش رو از دور شونه ی جیمین برداشت:
- خب فکر کنم من باید برم...
جیمین متعجب از این حرف سرش رو به سمتش برگردوند تا مخالفتی کنه اما با دیدن هوسوک سکوت کرد.
هوسوک سیگار نصفه اش رو روی زمین انداخت و با ته کفشش خاموشش کرد، دوست نداشت جیمین اون رو توی همچین صحنه ای ببینه اما اون چیز های بدتری دیده بود که حتی نمیخواست بهشون فکر کنه، باید از دلش در میاورد نه؟
سرش رو بلند کرد و با دیدن جیمین که میخواست پشتش رو بهش کنه و از اونجا بره سریع گفت:
- صبر کن... کارت دارم...
جیمین که توی دلش خدا خدا میکرد تا هوسوک این حرف رو نزنه که محکوم به موندن باشه با شنیدن این حرف لبش رو گزید و منتظر به هوسوک که با قدم هاش بهش نزدیک میشد خیره موند...
الان که دقت میکرد، این هوسوکی که بهش نزدیک میشد هیچ شباهتی به هوسوکی که توی خاطراتش بود نداشت، هوسوکی که میشناخت بوی چوب میداد نه سیگار... هوسوکی که میشناخت چشم هاش براق بود نه انقدر تهی و سرد... هوسوکی که میشناخت فردی بود که میشد بهش تکیه کرد و مثل الان شونه هاش افتاده نبود! الان که دیگه حسی بهش نداشت داشت خود واقعیش رو نشون میداد؟ نمیخواست حرف های هیونا رو باور کنه... اما خود هوسوک جلوش طوری رفتار کرد که حس کنه تمام این سال ها بازیش داده!
اما غافل بود! از خاطرات گذشته تنها تصاویرش رو به یاد داشت و تمام عشق و محبتی رو که هوسوک بهش ابراز میکرد رو از یاد برده بود و برای همین بود که اینطور مرد شکسته ی رو به روش رو قضاوت میکرد، برای همین بود که درک نمیکرد این حال و روزش به خاطر خودشه...
هوسوک درست مقابلش ایستاد، حرف زیاد داشت، دلیل زیاد داشت، بهونه زیاد داشت اما زبونش همراهیش نمیکرد، میخواست همه چیز رو براش توضیح بده، نه به جیمین رو به روش... برای قلب سنگی جیمین رو به روش احساس گناه نمیکرد! حس میکرد به احساسات گذشته و قلب خودش خیانت کرده! حس میکرد به جیمینی که جایی روی آسفالت سرد خیابون از دستش داده بود خیانت کرده! آهی کشید و با زبونش لب های خشکیدش رو تر کرد و بالاخره زبون باز کرد:
- جیمین... هیونا چیزی بهت گفته؟
جیمین با یادآوری حرف هایی که شنیده بود بعد از مکثی گفت:
- بله... ولی چیز خاصی نبوده!
هوسوک که میدونست اون حتما حرفی زده دوباره پرسید:
- خیلی خب چی بهت گفت؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و با لحنی که انگار مسئله ی بی ارزشی رو به زبون میاورد گفت:
- خودش رو معرفی کرد بهم... گفت دوست دختر شماست!
هوسوک با شنیدن این حرف وا رفته به جیمین نگاه کرد، چیز خاصی نبود پس... این از نظر جیمین چیز خاصی نبود! چرا انتظار داشت جیمین از شنیدن این حرف دلگیر بشه و باز مثل همیشه باهاش قهر کنه؟ عجیب بود اما اون حتی محتاج این بود که جیمین از کارهاش دلخور بشه... اشکالی نداشت اگه دیگه دوستش نداشت اما حداقل ازش ناراحت بشه... اینطور حداقل یه حسی نسبت بهش داشت!
سرش رو پایین انداخت و نفس بریده ای کشید:
- خب...
جیمین .... اینطور نیست... اصلا ماجرا این نیست... من و اون...
جیمین که حوصله ی شنیدن این حرف هارو نداشت میون حرفش پرید:
- ارباب لازم نیست چیزی رو برای من توضیح بدید...
هوسوک دلشکسته از حرفی که شنیده بود سرش رو بلند کرد و با چشم های لرزونش بهش خیره شد، دلش راضی نمیشد، انگار که تا حرف هاش رو نمیزد چیزی توی سینش سنگینی میکرد:
- جیمین اونروز... فقط برای اینکه ایلهون....
جیمین قدمی عقب رفت و باز هم میون حرفش پرید:
- ارباب ... اون جیمین مرده... شاید جسمش داره نفس میکشه ولی احساسات یک نفر همه چیزشه نه؟ همه ی احساسات جیمین مرده... من دیگه یه انسان نیستم! من یک خون آشامم که حتی یک سال هم نیست زندگی جدیدش رو شروع کرده... لازم نیست دیگه چیزی رو به من توضیح بدید! خوشحالم که دوست دخترتون یا هر چیز دیگه ای الان پیشتونه...الان به جای اینکه فکر کنید من همون فردم میتونید برای اون جیمین عزا داری کنید و بعد فراموشش کنین و به زندگی جدیدتون برسید...
هوسوک مات و مبهوت به جیمین نگاه میکرد، دنیای اطرافش توی سکوت فرو رفته بود و گوش هاش سوت میکشید، مگه این حرف ها همه واقعیت نبودن؟ مگه همه ی این هارو نمیدونست پس چرا انقدر درد داشتن؟
چطور با خودش فکر میکرد که میتونه فراموشش کنه؟ چطور با خودش فکر میکرد بدون اون میتونه یک زندگی جدید رو شروع کنه؟ چشم های نمناکش رو نمیدید؟ صدای قلب شکستش رو نمیشنید؟ چرا انقدر بی رحم شده بود؟
همه ی حرف هاش رو زده بود و اون رو با قلب خرد شدش تنها گذاشته بود و از اونجا دور میشد، دروغ میگفت، اون هنوز جیمین خودش بود... دروغ میگفت... جیمین خودش نمرده بود... فقط توی خواب عمیق فرو رفته بود... فقط باید بیدارش میکرد...
آروم قطره اشک لجوجی صورتش رو خیس کرد، اون که واقعا... واقعا جیمین رو از دست نداده بود...؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نمیدونست کی بارون گرفته بود، نمیدونست از کی زیر بارون بود، حتی نمیدونست کی مسیر کلبه رو پیش گرفت و کی رو به روی درش ایستاد، چرا این کلبه انقدر کم روز های خوش رو به خودش دیده بود؟ وقتی به کنج کنج و دیوار های اطرافش نگاه میکرد تنها تنها جیمین رو میدید، وقتی چشم هاش رو میبست تنها صدای خنده هاش رو میشنید اما چرا حس میکرد جیمین اصلا اونجا زندگی نکرده بود؟ روزهای با اون بودن براش مثل یه خواب شده بود! گاهی اوقات از تلخی روزگاری که میگذشت با خودش فکر میکرد شاید تمام این خاطرات توهمی بیشتر نباشن...
قدم های خستش رو به سمت در بلند کرد و وارد کلبه ی سرد و بی روحی که همدم تنهایی هاش بود شد، هر چقدر هم نفس عمیق میکشید فایده نداشت، دیگه فضای این خونه عطر حضور جیمین رو نمیداد...
جیمینش واقعا مرده بود؟ حرف های پسرک جیمین نما راست بود؟ واقعا باید به حرف هاش گوش میداد؟
با شنیدن صدای قدم های کسی آروم سرش رو بلند کرد، میدونست این صدا، صدای قدم های جیمین نیست اما با کورسوی امیدی سرش رو بلند کرد اما با دیدن هیونا که با چشم های نگرانی بهش نگاه میکرد آهی کشید.
هیونا کمی جلو تر اومد و سریع کت خیس هوسوک رو از تنش بیرون کشید:
- چرا زیر بارون موندی؟
هوسوک بی توجه به حرف ها و حرکات هیونا سر جاش ایستاده بود، یعنی توی دل هیونا هم همین میگذشت؟ یعنی توی این چند سال اون هم حس و حالی شبیه به خودش داشت؟
هیونا کت خیسش رو روی صندلی ای گذاشت و به چشم های غم زده اش خیره شد:
- حالت خوبه؟
هوسوک دستش رو جلو برد و موهای هیونا رو از روی شونه هاش کنار زد:
- چطور تحمل کردی...؟ این درد رو چطور تحمل کردی...
هیونا نفس بریده ای کشید و لبخند تلخی روی لب هاش نشست:
- اولش حس میکنی میخوای بمیری... حسش... شبیه مرگه... ولی از یه جایی به بعد... فقط یه زندگی روتین داری... شاید هم توی همون روزا میمیری ولی مثل یه مرده ی متحرک زندگی میکنی...
هوسوک دستش رو روی گونه ی هیونا گذاشت و صورتش رو نوازش داد:
- پس کاش زودتر بمیرم...
هیونا لبخند محزونی روی لب هاش نشست و موهای خیس روی پیشونی هوسوک رو کنار زد. هوسوک دست هاش رو به پشت گردن هیونا رسوند و سرش رو جلوتر برد و آروم لب هاش رو به لب های هیونا رسوند و بدون اینکه توجهی به عقل و قلبش کنه چشم هاش رو بست و یک دستش رو به کمر هیونا رسوند و کمر ظریفش رو به خودش نزدیک تر کرد و لب هاش رو به بازی در آورد، هیونا که سال ها بود دلتنگ همچین روز هایی بود قطره اشکی از میون پلک های بستش روی گونش لغزید و دست هاش رو بلند کرد و روی شونه های هوسوک گذاشت...
بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه آروم سرش رو عقب کشید و زمزمه وار روی لب های هیونا گفت:
- حداقل تو درد نکش...
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...