[part 11] Remember How Much I LOVE U ~

2.6K 511 11
                                    

پارت یازدهم: یادت باشه چقدر دوست داشتم!

کم پیش میومد کافه اونقدر شلوغ باشه. اما الان از این که میتونست حواسش رو با مشتری ها گرم کنه خوشحال بود، روز عجیبی بود. دیروزفکر میکرد برای آخرین به اون کافه اومده و برای همیشه ازش خداحافظی میکنه اما هیچ چیز اونطوری نبود که فکرش رو میکرد، دیشب درست تا یکقدمی مرگ رفته بود! اما چیزی که ذهنش رو مشغول کرده بود این نبود که اون هنوز زنده بود و داشت زندگی میکرد... در واقع کسی بود که نذاشته بود اون خودشو خلاص کنه ...! چیزی نبود که مغزش توان تحلیل و تجزیش رو داشته باشه! حتی هنوز هم با یادآوریش مدام از خودش میپرسید که واقعیت داره؟
تقصیر اون نبود... مقصر هوسوک بود که خودش رو انقدر دست نیافتنی کرده بود! انقدر عجیب بود که ذهن اون قدرت این رو نداشت که بهش بگه تو باید خوشحال باشی یا ناراحت.
همه چیز مثل سرعت باد گذشته بود پس به خودش حق میداد که نتونه این قضیه رو هضم کنه! اما اون ... واقعا از برگشتن اون خوشحال بود؟ حسش ... حسش چی بود؟ مسخره بود که از این میترسید که وقتی بگرده خونه باز هم با اون خونه ی خالی رو به رو شه؟ شاید امروز رو نباید میومد سر کار! اون هنوز مطمئن نبود هوسوک برای همیشه اومده یا نه ... اگه میرفت چی؟ اون که عادت داشت ... باز هم میرفت ...
اون چیکار میکرد؟ چرا هیچکسو نداشت تا ازش بپرسه باید چیکار کنه؟ تو این دنیا خدا اونو تنهاترین آفریده بود ...
نفس عمیقی کشید، مثلا از این خوشحال بود که به خاطر شلوغی کافه ذهنش از فکراش دور میمونه اما اشتباه میکرد، تلاشش رو کرد تا شاید بتونه ذهنشو دور نگه داره! نگاهی سر سری به صف نسبتا طولانی انداخت و سفارش دختری که منتظر بود رو بهش داد و سرش رو پایین انداخت تا سفارش نفر بعدی رو یادداشت کنه:
- سفارشتون ...؟
چند ثانیه ای منتظر موند اما با نشنیدن جوابی سرش رو بلند کرد، به خاطر ذهن مشغولش بود یا هر چیز دیگه ای اما اون الان داشت هوسوک رو مقابل خودش میدید! آه حتما دیوونه شده بود! اما ... اون واقعا هوسوک بود! خودکارش رو روی میز گذاشت و نفس حبس شدش رو بیرون داد:
- اینجا چیکار میکنی؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت و نگاهی یه منوی کافه انداخت و دوباره سرش رو بلند کرد:
- نمیدونم! اینجا چیکار میکنن؟
جیمین فقط سکوت کرده بود و بهش خیره شده بود! چرا ضربان قلبش بالا رفته بود؟ اون لحظه حتی از وجود چیزی به اسم مغز توی کلش شک کرده بود چون تنها مثل احمق ها بهش خیره شده بود و هیچ واکنشی نمیداد! هوسوک با دیدن ادامه دار شدن سکوت جیمین کیف پولش رو از جیبش بیرون کشید و کارتش رو روی میز گذاشت:
- یه لاته ...
جیمین سرش رو پایین انداخت و به کارت اعتباری هوسوک خیره شد! چش شده بود؟ چشم هاش رو بست و سعی کرد چند باری نفس عمیق بکشه اما نفس کشیدن هم براش سخت بود! آروم دستش رو جلو برد و کارت رو از روی پیشخوان برداشت و سفارشش رو حساب کرد و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازه گفت:
- سفارشتونو از اون سمت بگیرید ...
هوسوک چند ثانیه ای خیره به جیمینی که سعی داشت تا نگاهش رو ازش پنهون نگه داره انداخت و بالاخره بیخیالش شد و از جلوی پیشخوان دور شد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

بعد از ساعت ها سر و کله زدن با مشتری های دیگه بالاخره کافه کمی خلوت شده بود، البته اون به کارش عادت کرده بود ... چیزی که اذیتش میکرد نگاهی بود که از بدر ورودش روش خیره بود.
هوسوک درست روی میزی رو به روی پیشخوان نشسته بود و انگار قصد رفتن نداشت. نزدیک های عصر بود و حتی دقیق نمیدونست اون چند ساعته اونجا نشسته! البته که اون فقط اونجا نشسته بود اما چرا اون انقدر هول بود؟ اگه رئیسش اون روز اونجا بود قطعا به خاطر خرابکاری هایی که کرده بود اخراجش میکرد... مگه یه نگاه خیره چقدر میتونست روی اون تاثیر بزاره؟ اما نمیتونست اون حسش رو که از این که هوسوک باز هم تنهاش نذاشته خوشحال بود رو نادیده بگیره ... اون احمق بود‌، احمق بود که بعد از این همه مدت باز هم دوستش داشت!
کارش تقریبا تموم شده بود و مشتری دیگه ای قصد اومدن نداشت و اون هم هرچقدر میز پیشخوان رو تمیز میکرد یا وسایل رو سرجاش میذاشت مشخص بود که فقط میخواد از اون نگاها و صاحبش فرار کنه! کلافه شده بود! اون هم حتما خسته شده بود! از صبح یه جا نشستن از سرپا موندن خسته کننده تره ...
بالاخره همه ی عزمش رو جمع کرد و تکه کیکی با آب میوه ای رو آماده کرد، حتما گشنش شده بود ... اون از صبح اینجا بود و فقط نصف قهوه ای که سفارش داده بود رو خورده بود. اما ... اون چرا داشت اهمیت میداد؟ اگه گشنش بود خودش یه چیزی میخورد! آهی کشید و سعی کرد به افکار ضد و نقیضش پشت کنه و بالاخره با سینی ای که به دست داشت رو به روی هوسوک ایستاد و چیز هایی که براش آماده کرده بود رو براش روی میز گذاشت و بعد از تعلل کوتاهی اون هم رو به روش نشست.
هوسوک نگاهی به کیک وانیلی ای که با شکلات تزئین شده بود و لیوان آبمیوه ی روی میز انداخت و در آخر اونهارو به سمت جیمین گرفت و گفت:
- خودت بخور ... از صبح چیزی نخوردی ... صبحونه هم نخورده بودی ... شرط میبندم دیشب هم چیزی نخورده بودی ...
جیمین چند ثانیه ای در سکوت به هوسوک خیره شد و دوباره ظرف هارو به سمت هوسوک برگردوند:
- من عادت دارم... هم دیشب شام خوردم ... هم امروز صبحونه ...! تو طول روزم یه چیزایی خوردم!
هر کلمه ای که از زبون جیمین میشنید قلبش رو زیر و رو میکرد! عادت داشت؟ اون هیچ وقت درست غذا نمیخورد؟ با یادآوری ظرف های غذاهای آماده ای که توی خونه دیده بود نفسش رو حبس کرد، چقدر جیمینش تنها بود... حتی کسی رو نداشت که به وعده های غذاییش رسیدگی کنه! آهی کشید و گفت:
- کل دیروز و امروز داشتم نگات میکردم ... و دیدم که چیزی نخوردی جیمین ...
جیمین شوکه از این که هوسوک دیروز هم اون رو دیده بود بهش نگاه کرد، دیروز تولدش بود، پس هوسوک بالاخره تصمیم گرفته بود که یه تولدش رو با اون بگذرونه! سرش رو پایین انداخت و لبش رو گزید:
- دیروز...؟ کل دیروز؟ اگه نمیخواستم خودمو بکشم هیچ وقت پیدات نمیشد نه؟ الانم چون بالاخره خودتو نشون دادی هنوز اینجا موندی؟ میتونی بری ... من مشکلی ندارم! یا بهتره بگم ... عادت کردم!
هوسوک با این حرف هایی که میشنید یخ بسته بود، اینطور روی حضور اون حساب باز کرده بود؟ فکر میکرد باز هم میره؟ ولی اون برای این که دیگه هیچ وقت جیمینو از دست نده دست به هر کاری زده بود... اون برای رفتن نیومده بود! اون باید قدر دوازده سال برای جیمین توضیح میداد... اما نمیدونست باید از کجا شروع کنه... از کجا شروع کنه که بتونه دلش رو به روزایی که اون رو با ذوق هیونگی صدا میکرد نزدیک کنه:
- جیمین ... من برای همیشه اومدم ... نیومدم که بازم تنهات بزارم ... دیروز بعد سالها دیده بودمت! رو به رو شدن باهات سخت ترین کار ممکن بود .... نمیدونستم چجوری باهات رو به رو شم ... چی بهت بگم ... و چجوری ازت بخوام که منو ببخشی ...
اگه جیمین پنج شیش ساله اونجا نشسته بود با این حرف ها که هیچ ... با همون ثانیه ی اولی که هوسوک رو دیده بود اون رو به خاطر این غیبت طولانیش میبخشید ... ولی چیزی که تغییر کرده بود دقیقا همین بود! دیگه خبری از اون جیمین نبود!  و این جیمین جدید هم با این حرف ها رام نمیشد ... اون هرشب توی ذهنش صدای هوسوک که بهش قول میداد هیچ وقت تنهاش نزاره رو میشنید... :
- مثل همون قولاته ؟ من واقعا دیگه ازت هیچ انتظاری ندارم! اصلا نمیدونم چرا باید داشته باشم! من واقعا ازت انتظاری ندارم... من فقط ازت ممنونم که اون چند سال منو بزرگ کردی! تو وظیفه ای نداشتی ... تو روزنامه ها دیدم ... من الان فقط یه پسریم که باید توی تصادف توی بغل مادرش خاکستر شده باشه اما به لطف تو تا الان زجر کشیدم! مرسی که نقش ناجی زندگی منو بازی کردی!
هوسوک داشت به مرز نابودی میرسید، میتونست به جیمین حق بده برای همه ی این حرف ها ... اما هیچ کدوم اونها درست نبودن... اون نمیدونست چطور باید از خودش دفاع کنه! رسما جلوی جیمین و حرف هاش لال شده بود، لحظه ای چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- مثل اینکه یادت رفته ...
جیمین متعجب به هوسوک خیره شد:
-چیو یادم رفته؟
هوسوک آروم پلک هاش رو که ناخواسته کمی خیس شده بودن رو باز کرد و به جیمین خیره شد:
- این که منم دوست داشتم ....
جیمین مات و مبهوت بهش خیره شد، یادش رفته بود؟ این چند سال تنها چیزی که ذهن اون رو پر کرده بود این بود که کسی که شاید همه ی دنیای اون باشه بالاخره یه روزی برمیگرده! هوسوک تلخندی زد و گفت:
- یادت رفته؟ منم به جز تو کسی رو نداشتم ... یادت رفته  که منم از این که بخوام از تو جدا شم ناراحت بودم ... ناراحت که نه ... از وقتی تو رفتی دیگه نتونستم زندگی کنم ... یادت رفته منم مجبور بودم ازت جدا شم ... ولی اینو یادت نره ... منم این چند سال دلم تنگ شده بود ....
حالا اون لال شده بود، اون این هارو فراموش کرده بود؟ اون عاشق هوسوک هیونگش بود اما انگار دلیلش رو یادش رفته بود.... این رو فراموش کرده بود که هوسوک هیونگش هر روز به شوق اون به سمت کارگاهش میرفت تا برای اون عروسک های چوبی درست کنه ... این رو فراموش کرده بود که اون هر روز با حوصله براش غذاهایی رو درست میکرد که اون ازش میخواست ... این رو فراموش کرده بود که هر بار حرف های اون رو گوش نمیداد اون هیچ وقت دعواش نمیکرد! این رو فراموش کرده بود با وجود اینکه نمیذاشت روی تخت اون بخوابه اما وقتی با اصرار هاش موفق میشد اون هم اون رو بغل میکرد و تا صبح موهاشو نوازش میکرد ... اون همه ی اینارو فراموش کرده بود و بی رحمانه حرف از تنهایی های خودش میزد در حالی که کس دیگه ایم درست مثل اون توی نقطه ی دیگه ای هر روز از طعم این تنهایی میچشید... انگار دستی گلوش رو بین مشتش میفشرد، باز هم بغض توی گلوش جا خوش کرده بود و بیش از پیش حرف زدن رو براش سخت کرده بود، ولی چی باید میگفت؟
هوسوک دستش رو جلو برد و آروم دست جیمین رو که روی میز بود رو به دست گرفت:
- جیمین ... میشه فقط منو ببخشی ...؟
قلب جیمین اونقدر ها هم بی رحم نبود... قلبش هنوز مثل جیمین  چند سال پیش فقط فقط برای اون میتپید، اما اسمش غرور بود یا هر چیز دیگه ای ... حرف زدن رو برای اون سخت کرده بود! سدی جلوی راهش بود و نمیتونست اونطور که میخواد حرف هاش رو بزنه!
ای کاش هنوز هم مثل بچگیاش بود و راحت احساساتش رو ابراز میکرد، قطعا اون کسی نبود که نخواد اون رو ببخشه ... اما چرا انقدر به زبون آوردنش سخت بود؟ دستش رو مشت کرد و با هر زحمتی هم که شده بغصش رو فرو داد و زمزمه وار گفت:
- دلم ... خیلی.... تنگ شده بود...
اما مگه اون بغص بیخیالش میشد؟ قطره اشکی لجوج تر از بغصش روی صورتش چکید، هوسوک آروم دست جیمین رو نوازش داد، چقدر از خودش متنفر بود، متنفر بود از این که میدونست دلیل جیمین شکسته ی رو به روش خودشه ... شاید باید سخت تر تلاش میکرد ... شاید باید بیشتر تلاش میکرد ... تا این همه سال اون رو تنها نمیذاشت.
چشم هاش پر از مایه ی بیرنگی بودن که پلک هاش رو سنگین کرده بود... برای محار کردنشون هم که شده بود آروم پلک هاش رو بست، اما انگار دلش پر تر از این حرف ها بود، با حس رد خیسی روی صورتش آروم انگشتش رو روش کشید:
- جیمینا ...
با باز شدن در کافه و نصفه موندن حرف هوسوک و ورود مشتری ای جیمین نگاهی به زنی که تازه وارد شده بود انداخت و بعد به دست هوسوک که هنوز دستش رو میون دستش گرفته بود خیره شد! انقدر سخت بود؟ از این لمس ساده انقدر لذت میبرد؟ یا دلتنگیش باز هم داشت خودش رو نشون میداد؟ آهی کشید و آروم دستش رو از میون دست هوسوک بیرون کشید و به سختی با پاهایی که هیچ همراهی ای برای دور شدنش از اونجا باهاش نمیکردن از پشت صندلی بلند شد. دلش میخواست همونجا اون زن رو به خاطر وقت نشناسیش سرزنش کنه ... اما خودش هم میدونست اگه یک ثانیه ی دیگه لمس دست های هوسوک رو احساس میکرد به جنون میرسید.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

دوشادوش هم در امتداد خیابان اصلی به سمت خونه قدم میزدند بدون اینکه کلمه ای سکوت سنگین و آزار دهنده ی میونشون رو بشکنه. هوسوک کل روز رو به انتظار جیمین نشسته بود و جیمین هم کل روز زیر بار سنگین نگاه خیره ی هوسوک عرق ریخته بود و به روی خودش نیاورده بود. اما دروغ چرا جایی توی اعماق قلبش، در دور ترین نقطه ازین نگاه های خیره لذت میبرد. نگاه هایی که حس آشنایی رو توی دلش میپروروند. حسی که متعلق به سال های دور بود. سال های دوری که خاطره هاش به دست زمان کمرنگ شده بودن اما حسش قوی و محکم باقی مونده بود. حس نگاه گرم و دوست داشتنی هوسوک روی خودش. نگاهی به مرد ساکت کنارش انداخت. انگار اون هم توی فکر بود.خیلی دوست داشت میتونست بفهمه تو اون لحظه چی تو ذهن هوسوک میگذره ولی خب چیز شدنی ای نبود! نفس عمیقی کشید و خواست دوباره نگاهش به رو به روش بدوزه اما صدای وحشتناک ترمز ماشینی تقریبا از نزدیکیش باعث شد از فکر و خیال بیرون کشید بشه و در حالیکه سر جاش متوقف شده نگاه ترسیده اش رو به منبع صدا داد.
ماشینی علی رغم تلاشش برای ترمز کردن به عابر پیاده ای زده بود و حالا در کسری از ثانیه دورش پر از ادم هایی شده بود که قصد کمک داشتن.
نگاهی به هوسوک انداخت و خواست چیزی بگه که لحظه ای با دیدن رنگ چشم هاش انگار که حرفش یادش رفته باشه با حالتی گیج زمزمه کرد:
ــ هیونگ....چشمات...!
با شنیدن صدای بهت زده و گیج جیمین به خودش اومد و به سرعت پلک هاش رو برای ثانیه هایی رو هم گذاشت. توی دلش لعنتی به خودش و اون فردی که تصادف کرده بود فرستاد. بوی خونش خیلی قوی بود! چشم هاش رو باز کرد و در حالیکه نفس عمیق میکشیدو سعی میکرد قیافه ای متعجب و سوالی به خودش بگیره به سمت جیمین برگشت:
ــ چشمام؟! چشمام چی؟
جیمین گیج شده از تغییر رنگ ناگهانی چشم های هوسوک چشم هاش رو ریز کرد و در درحالیکه تمرکزی روی حرفاش نداشت گفت:
ــ رنگشون..! الان این نبود! یعنی یه لحظه....! انگار رنگ آتیش بود....!شایدم نه؟! انگار خود آتیش بود! برای یه لحظه! همین چند ثانیه پیش....
هوسوک که از گیج و تند حرف زدن جیمین خنده اش گرفته بود میون حرفاش پرید و در حالیکه دستش رو روی شونه اش میذاشت گفت:
ــ خیلی خب. بسه بیا بریم خونه.
و بعد بدون توجه به نگاه متعجب جیمین جلو تر از اون به راه افتاد تا هر چه سریعتر از اون بوی خون دور تر بشه.
جیمین اما انگار که مسخ شده باشه سر جاش ایستاده بود. مسخ صحنه ای آشنا. انگار از دوران کودکیش.تصاویر ناواضح اما صداهای شفافی که تو سرش میپیچیدن ....
*هیونگ این شاخه هرو دعواش کن*
*هیونگ از خون میترسی؟*
باپررنگ شدن صحنه ی آشنای توی ذهنش به یکباره برای لحظه ای تمام تنش یخ زد! دو جفت چشم آتشین! صحنه ی آشنایی که توی کودکی هم دیده بودش!
ــ هی نمیخوای بیای؟
با شنیدن صدای هوسوک انگاری که دستی اون رو از غرق شدن نجات داده باشه از افکارش بیرون کشیده شد و نگاه بهت زده اش رو به هوسوک داد. راز این چشم ها چی بود؟ چیز های غیر معقولی که توی بچگی دیده بود رو کم و بیش به یاد داشت اما زمانی فهمیده بود اون چیزا غیر معقول ان که هوسوک اون رو توی جامعه رها کرده بود و اون هیچ وقت چیزی متوجه نشده بود. شاید هم توهم بود!!
هوسوک با دیدن حالت جیمین و نگاه خیره اش روی خودش قدمی به سمتش برداشت و با نگرانی پرسید:
ــ هی جیمین حالت خوبه؟
با شنیدن صدای هوسوک دوباره از افکارش بیرون اومد و اینبار برای دور کردنشون از خودش چندین بار سرش رو به اطراف تکون داد و بعد در حالیکه نفس عمیق میکشید سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به هوسوک داد:
ــ آره آره خوبم. بریم!
و بعد بدون توجه به نگرانی و تعجب توی چهره ی هوسوک با این فکر که ممکنه توهم زده باشه به دنبال هیونگش به سمت خونه به راه افتاد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

به محض رسیدن به خونه برای فرار از نگاه هوسوک به سرعت خودش رو به اتاقش رسوند، واردش شد و در رو پش سرش بست. میخواست برای چند لحظه ام که شده بار اون نگاه هر چند دوست داشتنی از روش برداشته بشه. نفس عمیقی کشید و در حالیکه تکیه اش رو از در میگرفت در کمال خستگی هودی مشکی رنگش رو از تنش بیرون کشید و جلوی آیینه ایستاد. با دیدن کبودی های بدنش که فقط کمی از دیروز کم رنگ تر شده بودند پوزخندی به خودش زد و دستش رو روی یکی از کبودی های شکمش کشید.اینبار با دیدن اون کبودی ها برخلاف همیشه چیزی که به یادش اومده بود اون کوچه تاریک و خلوت و صدای اون پسرک قلدر نبود... اینبار تنها چیزی که توی ذهنش شکل گرفته بود صدای عصبانی و حمایتگر هوسوک و اون دو جفت چشمای نگران موقع دیدن اون کبودی ها بود. لبخند تمسخر آمیزی به افکارش که انقدر زود تسلیم هوسوک شده بودند زد. برای عقب روندن افکار مزاحمش سرش رو به طرفین تکون داد و نفس عمیقی کشید. با حرکتی سریع تیشرتش رو از روی ایینه برداشت و در حالیکه اون رو میپوشید به سمت تختش رفت. هدفونش رو از کنار تخت برداشت و اینبار بدون اینکه به ذهنش اجازه فکر کردن بده اون رو روی گوشش گذاشت و درحالیکه آهنگی رو پلی میکرد خودش رو روی تخت پرت کرد.




نگاهی به جیمین که به محض رسیدنشون مستقیم به اتاقش میرفت انداخت و خواست چیزی بگه که با صدای بسته شدن مجبور به سکوت شد. با یادآوری اینکه جیمین خیلی وقته چیزی نخورده به سمت آشپزخونه رفت و به امید پیدا کردن مواد غذایی در یخچال رو باز کرد اما با دیدن یخچال کاملا خالی انگار که سطل آب یخی رو روش خالی کرده باشن با دهانی باز به طبقه های خالی یخچال خیره موند. این بچه چجوری تا الان زنده مونده بود؟ اصلا زنده بود؟ با عصبانیت در یخچال رو بهم کوبید و خواست به سمت اتاق جیمین بره که برای لحظه ای انگار که پشیمون شده باشه سر جاش متوقف شد. نگاهی به کلید خونه که روی اپن رها شده بود انداخت و انگار ایده ی بهتری از دعوا کردن با جیمین به ذهنش رسیده باشه کلید رو برداشت و به قصد خرید چیزهایی که بتونه باهاش چیزی درست کنه از خونه بیرون زد.
・゚´*゚・゚´*
به زور هوسوک پشت میز نشسته بود و به غذاهای چیده شده روی میز نگاه میکرد. اون کی فرصت کرده بود اون همه غذا درست کنه؟
ــ غذا واسه خوردنه نه نگاه کردن!
با شنیدن صدای هوسوک سرش رو بالا آورد و به هیونگش که با لبخند درخشانی بهش خیره شده بود نگاه کرد که هوسوک ادامه داد:
ــ امیدوارم هنوزم دوست داشتی باشی...!
لبخند تلخی به حرف هوسوک زد و فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد. بعد از سال ها هیونگش دوباره براش غذا درست کرده بود! نفس عمیقی کشید و قاشقش رو از روی میز برداشت. اون رو با تردید داخل کاسه ی سوپ خوش رنگ و بوی روبروش برد و بعد از پر کردنش قاشق رو به سمت دهانش برد و بالاخره از اون سوپ چشید.
با پخش شدن مزه ی آشنای سوپ توی دهانش به یکباره تما صحنه های دلنشین دوازده سال پیش توی وجودش زنده شد. بغض بدی به گلوش افتاده بود و هر لحظه هم در حال بزرگ شدن بود. سرش رو پایین انداخت و در حالیکه قاشق رو میون مشتش میفشرد چشم هاش رو بست. اون نباید به بغضش اجازه ی پیشروی میداد. نه اونجا! نه جلوی هوسوک!
نفس عمیق دیگه ای کشید و در حالی که سرش همچنان پایین بود چشم هاش رو باز کرد و برای مهار بغضش قاشقش رو لبالب پر از برنج کرد و به زور توی دهانش چپوند. انگار که نفس کشیدن براش سخت شده باشه در حالیکه به زور برنج های تو دهانش رو میجوید نفس عمیق دیگه ای کشید و به امید پایین رفتن بغضش جوییده و نجوییده برنج های توی دهنش رو قورت داد. اما انگار فایده ای نداشت چون اون توده مزاحم توی گلوش نه تنها از بین نرفته بود بلکه هر لحظه در حال بزرگ تر شدن بود. به سرعت بار دیگه قاشقش رو پر از برنج کرد و دوباره توی دهنش چپوند. اما انگار اون حجم از غذا برای پایین بردن بغضش کافی نباشه رولت تخم مرغی برداشت و با اینکه دهانش کاملا پر بود اون رو درسته توی دهانش گذاشت. نفس های عمیق و صدا دارش بیشتر شده بودن و این کم کم داشت کلافش میکرد. احساس میکرد دستی نامرئی به گلوش چنگ زده و نمیزاره که اون درست نفس بکشه. دستش رو به سمت یقه لباسش برد و در تقلا برای ذره ای اکسیژن بیشتر اون رو پایین کشید. اما فایده ای نداشت.
مسبب همه ی این نفس های بریده بغضی بود که توی گلوش جا خوش کرده بود و مسبب اون بغض هم طعم آشنایی بود که براش خاطره های تلخ و شیرینی رو یادآور میشد. اما انگار که همه تقلاهاش بیهوده بوده باشن مثل سرباز شکست خورده ای توی جنگ از بغضش شکست خورد و بالاخره قطره اشکی از میون پلک هاش به روی گونه اش خزید. کلافه از خدشه دار شدن غرورش پشت دستش رو به شدت روی گونه اش کشید تا اون اشک مزاحم رو پاک کنه ولی دیگه دیر شده بود با اینکه سرش پایین بود ولی مطمئنا هوسوک اون رو دیده بود اما چیزی نگفته بود. و چقدر به خاطر این سکوتش ازش ممنون بود. دلش میخواست همون لحظه رو به هوسک کنه و با خالصانه ترین لحنی که میتونه بگه که این طعم چیزیه که تا آخر دنیا دستش خواهد داشت. اما به آرومی از جاش پاشد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و به هوسوک نگاه کنه زیر لب درحالیکه تلاش میکرد لرزش صداش معلوم نشه بر خلاف چیزی که توی گفت: ــ بابت غذا ممنونم...
و بعد به سرعت به سمت اتاقش به راه افتاد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now