پارت سی ام: هیولای حیات بخش
سرگردون و خسته چشمای قرمز از اشکش رو از بالا آورد و نگاهی به اطرافش انداخت. اون جا رو خوب میشناخت. اونقدری از عمرش رو اونجا گذرونده بود که بدونه الان توی اعماق جنگل ایستاده و به اندازه کافی از کلبه دور شده. به اندازه ای که حداقل بتونه کمی نفس بکشه. قدمی عقب رفت و با برخورد پشتش با تنه ی خیس درخت قدیمی ای که توی نزدیکیش بود به زانو های لرزونش اجازه استراحت داد و روی زمین خیس از بارون نشست. زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد و دست های بی حس و سردش رو کنار بدنش رها کرد. موهای خیس از بارونش به روی پیشونی تبدارش چسبیده و چشم هاش و پوشونده بودن. دیگه گریه نمیکرد. دیگه اشک نمیریخت. دیگه ناله نمیکرد. فقط تو هر ثانیه هزاران بار تو خودش میشکست. از درون ذوب میشد و قطره قطره میبارید.ذهنش به ساعت ها قبل کشیده شد. قبل ازینکه برای آخرین بار پاش رو داخل کلبه بزاره. قبل ازینکه تمام دنیاش روی سرش آوار بشه. اون موقع هوسوک کسی بود که با تمام وجود عاشق بود و مشتاق دیدنش توی کلبه ی گرمشون بود. اما حالا اون کلبه براش ترسناک ترین و خفه ترین نقطه ی جهان بود و هوسوک هم کسی بود که ازش فراری بود اما هنوز هم عاشقش بود! اون قلب لعنتیش هنوز هم براش بی قرار بود. برای فهمیدن جنایت وحشتناک فرشته ی معصومش بی قرار بود. هنوز نمیتونست حقایقی رو که توی صورتش کوبیده شده بود رو هضم کنه. نمیتونست باور کنه قهرمان و ناجی زندگیش از بین برنده زندگی هزاران نفر دیگه باشه. قلبش تیر میکشید. احساس میکرد روح همه ی اون افراد به قفسه ی سینه اش چنگ میزنن و میخوان به تلافی قلب اون رو از سینه در بیارن. چشم هاش رو بست و اخم دردناکی روی صورتش نقش بست. دستش رو از کنار بدنش بالا آورد و روی قفسه سینه اش گذاشت و انگار که بخواد قبل همه اونا خودش اون تلمبه لعنتی رو که هنوزم مسرانه میزد رو از جاش دربیاره ، قسمتی رو که قلبش توش قرار داشت میون چنگش فشرد و زمزمه کرد:
ــ چطور جرئت میکنی هنوز هم برای زنده موندن تقلا کنی...! چطور...چطور میتونی وقتی که فهمیدی هزاران نفر به خاطر اینکه تو همچنان بزنی کشته شدن ، به زندگی بخشیت ادامه بدی.....
با هر جمله ای که به زبون میاورد قطره اشکی روی صورتش پایین میفتاد و بین قطره های بارون گم میشد. صدای نفس های سنگینش توی گوشش میپیچید و کلافه اش کرده بود. چرا نفساش قطع نمیشدن. چرا این درد ساکت نمیشد...!
انگار که درد به یکباره به تنش هجوم آورده باشه تکیه اش رو از درخت پشت سرش گرفت و درحالیکه توی خودش جمع میشد دستش رو روی سینه اش مشت کرد و نالان فریاد زد:
ــ چطور میتونی لعنتی....چطوری وقتی همه اون جون ها توسط کسی که میپرستیدیش گرفته شده بودن....
تنش به رعشه افتاده بود. نه از سرمای قطرات بارون که پوست تنش رو نوازش میکردن. از انجماد درونش میلرزید. از انجمادی که داشت به قلبش میرسید و آتشی رو که متعلق به هوسوک بود منجمد میکرد...
با قرار گرفتن یک جفت چکمه مقابلش رو زمین سرش رو به آهستگی بالا آورد و نگاه خاکستریش رو به دختری که با بارونی بلندی که به تن داشت بالای سرش ایستاده بود و نگاه نگران و بهت زده اش رو بهش دوخته بود داد...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
هنوز بدنش میلرزید، پتویی رو که هه نا بهش داده بود رو بیشتر دور خودش کشید و چشم هاش رو بست، مغزش دیگه دست از فکر کردن برداشته بود و اون هم توی خلسه ی عجیبی فرو رفته بود خلسه ای که اصلا دوست نداشت ازش بیرون بیاد تا باز هم به چیز های دیگه فکر کنه!
هه نا که تمام مدت نظاره گر حالت های عجیب جیمین بود اهی کشید و از آشپزخونه بیرون اومد و لیوان شیر داغی رو به سمت جیمین گرفت:
- اینو بخور... گرم میشی!
جیمین سرش رو بالا آورد و چند ثانیه ای به هه نا خیره موند، در آخر لیوان رو از دستش گرفت و بدون اینکه جرعه ای ازش رو بنوشه لیوان رو توی دستش گرفت، هه نا نگاهی به جیمین که همونطور به نقطه ی نامعلومه خیره شده بود انداخت، آهی کشید و روی مبلی درست کنارش نشست و گفت:
- جیمین اینو بخور... بعدش هم برگرد کلبه!
جیمین پوزخندی زد و به سمت هه نا برگشت:
- من جایی نمیرم!
هه نا نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- باشه... تو اونو بخور! هنوز داری میلرزی!
جیمین نفس بریده ای کشید و نگاهی به لیوانش انداخت و در حالی که حوصله ی بحث بیشتر با هه نا نداشت لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و کمی از محتواش رو فرو برد و بعد از سکوت نسبتا طولانی ای رو به هه نا گفت:
- من خستم...!
هه نا از روی مبل بلند شد و گفت:
- خیلی خب... برت میگردونم کلبه!
جیمین که حتی نمیخواست دیگه به اون کلبه و اتفاقاتش فکر کنه با حرص چشم هاش رو بست و گفت:
- بهت گفتم... من دیگه اونجا نمیرم! من جایی رو ندارم برم! یه امشب بزار اینجا بمونم فردا میرم شهر...!
هه نا نفس بریده ای کشید و کلافه دستی به موهاش کشید و به سمت اتاقش رفت و گفت:
- اون نگرانته جیمین! برگرد کلبه! اینجا نمون!
جیمین که دیگه حوصله ی این بحث هارو نداشت از روی مبل بلند شد و به سمت هه نا که روی تختش دراز کشیده بود رفت و بالش رو از زیر سر هه نا کشید و گفت:
- همیشه از مهمونت اینطوری پذیرایی میکنی؟
هه نا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:
- جیمین بهت گفتم باید برگردی!
جیمین بی توجه به حرف هه نا بالش رو روی تخت گذاشت و دراز کشید و چشم هاش رو بست:
- من جایی رو ندارم که برم!
هه نا نفس عمیقی کشید و موهاش رو بهم ریخت:
- جیمین اون نگرانته!
جیمین پلک هاش رو باز کرد و با چشم هایی خالی از هر احساسی بهش نگاه کرد:
- واقعا برام مهم نیست....!
هه نا لحظه ای با شنیدن این حرف به خودش لرزید، این جملات... چرا انقدر براش آشنا بود؟ توی اون اوضاع حتی نمیتونست درست تمرکز کنه! نفس بریده ای کشید و به جیمین که دوباره چشم هاش رو بسته بود نگاه کرد! درسته که اربابش بهش گفته بود که بره دنبالش و مراقبش باشه ولی میدونست با از هم جدا بودنشون هیچ چیزی حل نمیشه! حتی نمیدونست مشکلی که بینشون پیش اومده چیه که این بلا رو سر جیمین آورده!
هه نا نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد و گفت:
- فقط امشب... فردا بر میگردی کلبه!
جیمین چشم هاش رو باز کرد و به هه نا نگاه کرد و گفت:
- من فردا برمیگردم شهر... دیگه نمیخوام اینجا بمونم!
هه نا با عصبانیت به جیمین نگاه کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت:
- جیمین گوش کن بهت چی میگم! فردا بر میگردی کلبه
جیمین دوباره چشم هاش رو بست و بیخیال روی پهلوش دراز کشید و گفت:
- ازت اجازه نخواستم... فقط دارم بهت خبر میدم!
هه نا نفس بریده ای از حرص کشید و نگاهی به جیمین که انگار قصد نداشت کوتاه بیاد انداخت و در آخر تسلیم بر لج بازی های جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و از اتاق بیرون رفت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
جیمین نگاهی به در اپارتمانی که همه ی روز های تنهاییش رو توش گذرونده بود انداخت، آهی کشید و خم شد و رمز در رو زد و به فضای تاریک خونه نگاه کرد، مثل اینکه روز های تنهاییش باز هم شروع شده بود! قدمی به داخل گذاشت و به سمت هه نا که انگار تصمیم گرفته بود حتی یک ثانیه هم بیخیالش نشه برگشت و با بی حالی گفت:
- اگه میخوای بیا تو!
هه نا که تمام مدت اخمی روی پیشونیش شکل گرفته بود با شنیدن این حرف آهی کشید و همراه با جیمین وارد خونه شد و نگاهی به اطراف خونه انداخت، جیمین به سمت اتاقش قدم برداشت و گفت:
- اینجا چیزی برای خوردن پیدا نمیشه! امیدوارم زودتر خسته شی برگردی پی زندگیت!
هه نا پشت سر جیمین راه افتاد و گفت:
- جیمین نمیخوای تمومش کنی؟
جیمین سر جاش متوقف شد و چشم هاش رو لحظه ای بست و زمزمه وار گفت:
- چیو دقیقا...؟ الان همه چی تموم شدست!
هه نا به سمت جیمین رفت و رو به روش قرار گرفت و نگاه دلسوزش رو بهش دوخت و اینبار با لحن آروم تری گفت:
- من نمیدونم چی شده... ولی... ولی میتونم بهت کمک کنم! اینطوری چیزی حل نمیشه! الان تو عصبانی ای و هر چقدر بیشتر بگذره فقط همه چیزو سخت تر میکنی!
جیمین چشم های بی حسش رو باز کرد و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- تو چیزی نمیدونی... پس دخالتم نکن!
هه نا نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی روی لب هاش شکل بده و کمی جلو تر اومد و گفت:
- هر چی که هست! میشه حلش کنید! هووم؟ به ارباب اجازه بده باهات حرف بزنه!
جیمین پوزخندی زد و در حالی که بغض تازه ای راه گلوش رو بسته بود گفت:
- تو خودت قربانی دستای اونی... پس انقدر ازش دفاع نکن!
هه نا با تعجب به جیمین نگاه کرد، منظورش چی بود؟ از چی حرف میزد؟ به سختی خنده ی مسخره ای کرد و گفت:
- قربانی...؟ منظورت چیه؟
جیمین که دیگه در مقابل اشک هاش ناتوان بود بهشون اجازه ی باریدن داد و با صدای لرزونی گفت:
- بهتره بگیم قربانی دستای اون... به خاطر من! هه نا... خواهش میکنم... میخوام همه چیزو فراموش کنم! تو و امثال تو رو میبنم حس خفگی بهم دست میده... تو ... زندگی تو به خاطر من ازت گرفته شده! تو میتونستی خیلی خوشحال الان پیش خانوادت زندگی کنی!
هه نا چند ثانیه ای توی بهت به جیمین نگاه کرد! از چی حرف میزد؟ کدوم خوشحالی؟ کدوم خانواده...؟
جیمین با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
- اون زندگی رو از تو گرفت... نه فقط تو... از خیلیا ...
هه نا ناباورانه به جیمین نگاه کرد و با بهت گفت:
- چی داری میگی... ؟
جیمین پوزخندی زد و قدمی عقب رفت و گفت:
- نکنه توام نمیدونستی...؟ ها...؟
هه نا یخ زده بود، نه به خاطر حرف های جیمین! تنها به خاطر هیولایی که جیمین از هوسوک ساخته بود! نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست و گفت:
- جیمین تو داری اشتباه میکنی!
جیمین باز هم پوزخندی زد:
- اشتباه...؟ چه اشتباهی...؟ من گریه های مادر سورا رو یادمه...
هه نا قدمی رو به سمت جیمین برداشت و در حالی که از حرص حرف های جیمین به نفس نفس افتاده بود گفت:
- جیمین...! اون زندگی رو از کسی نگرفته... اون یه زندگی بهتر به ما داده!
جیمین با شنیدن این حرف خنده ی بلندی کرد و به هه نا نگاه کرد:
- زندگی بهتر...؟ به گریه های پدر و مادرت برای از دست دادنت فکر نکردی...؟
هه نا نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست و گفت:
- من پدر و مادری نداشتم جیمین... من هیچ خانواده ای نداشتم! من توی پرورشگاه بزرگ شدم و آخرش سرطان گرفتم... وقتی هیچ امیدی بهم نبود و روزای آخر زندگیم رو میگذروندم یه مردی اومد سراغ من! اون خودش ازم پرسید... دوست دارم به همه ی این دردا خاتمه بده و یه زندگی جدید رو شروع کنم...؟ من تا الان طعم زندگی رو نچشیده بودم... طعم خانواده داشتن رو میفهمم... الان یه خانواده ی خیلی بزرگ دارم و یه زندگی جدید! اون ناجی همه ی ماست...
جیمین توی سکوت فقط به هه نا نگاه کرد! نفس بریده ای کشید و زمزمه وار گفت:
- خب...! این داستان تو بود! همه مثل تو سرطان داشتن...؟
هه نا نفس عمیقی کشید و گفت:
- دردت چیه جیمین...؟ سورا...؟ سورا خودش رو از یه ساختمون پرت کرده بود پایین...! اون فقط سه ثانیه بعد از اون زنده موند! فقط سه ثانیه! اون به هر حال خودش رو کشته بود! الان اون هم یه زندگی جدید داره... حتما زندگی قبلیش خیلی سخت بود که دست به خودکشی زده بود! گریه های مادرش هیچ ربطی به ارباب نداره! اون خودش مقصره !
جیمین ناباورانه به هه نا نگاه میکرد... توی اون لحظات عقلش از کار افتاده بود و نمیتونست این حرف هارو هضم کنه... یا حتی بخواد باورشون کنه! لحظه ای چشم هاش رو بست و بعد از مکث نسبتا طولانی ای گفت:
- خب... یعنی میخوای بگی...
هه نا که از حرف های جیمین خسته شده بود میون حرفش پرید و گفت:
- آره...! برو با تک تکشون حرف بزن! با تک تکشون! اگه حتی یک نفر رو پیدا کردی که حسرت زندگی قبلیش رو داشت اونوقت بیا اینجا و کسی رو که همه ی ما ازش ممنونیم رو زیر سوال ببر! اگه اون انقدر عوضی بود تو تا الان انسان نبودی!
جیمین نفس نمیکشید! گوش هاش سوت میکشید! باید حرف هاش رو باور میکرد...؟ حرف کی رو باور میکرد؟ نمیدونست! اون حرف های خواهرش رو شنیده بود و بدون اینکه بزاره هوسوک چیزی رو توضیح بده ازش فراری شده بود! یعنی به خواهرش بیشتر از خودش اعتماد داشت...؟
چشم هاش رو بست و به سختی نفس عمیقی کشید! سرش درد میکرد و نمیفهمید اطرافش چه خبره! ذهنش بهم ریخته بود و نمیتونست هیچ چیزی رو سر جای خودش قرار بده!
پلک هاش رو باز کرد و چند ثانیه ای به چشم های هه نا نگاه کرد و در آخر به سمت اتاقش قدم برداشت و زمزمه وار گفت:
- خستم... باید بخوابم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
صبح وقتی بیدار شده بود دیگه خبری از هه نا نبود و از اون موقع تنها روی مبل داخل سالن نشسته و به فکر فرو رفته بود، حس های مختلف زیادی داشت اما ته همه ی اون ها به عذاب وجدان ختم میشد! از این که اون چطور بعد از این همه سال حتی بهش اعتماد نداشت؟ چطور بهش ایمان نداشت؟
نگاهی به ساعت خواب رفته ی روی دیوار انداخت و کلافه چشم هاش رو بست، باید برمیگشت؟ ولی اون حتی راه جنگل رو بلد نبود... ولی واقعا میتونست برگرده؟ اون هنوز تکلیفش رو با خودش مشخص نکرده بود...
نفس عمیقی کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد که با به صدا در اومدن زنگ شوکه سرش رو بلند کرد! حتما هه نا بود وگرنه اون که کسی رو نداشت که بخواد بیاد اینجا!
کلافه از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت و پشت در ایستاد و خم شد تا از عدسی روی در نگاهی به بیرون بندازه اما با دیدن فرد پشت در نفسش رو توی سینش حبس کرد! هوسوک بود...
هول کرده کمرش رو صاف کرد و چند ثانیه ای بدون هیچ عکس العملی به رو به روش خیره شد، چیکار میکرد؟ واقعا توان رویارویی با هوسوک رو داشت؟ نفس عمیقی کشید و سعی کرد همه ی صداهای توی ذهنش رو خاموش نگه داره و در آخر دستیگره ی در رو چرخوند و در رو باز کرد، با رو به رو شدن با هوسوک هر دو نفسشون رو توی سینشون حبس کردن و توی سکوت بهم خیره شدن!
جیمین لعنتی به خودش که حس دلتنگی رو توی دلش احساس میکرد فرستاد، باز هم قلبش کنترل ذهنش رو هم به دست گرفته بود! سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید و آروم از جلوی در کنار رفت، واقعا چرا توی اون لحظات دیدن حال و روزش اون رو نگران کرده بود؟ با شنیدن صدای قدم های هوسوک که وارد خونه شده بود آروم در رو بست اما همونطور جلوی در ایستاد، هردو توی همون حالت باقی مونده بودن و هیچ کدوم قصدی برای تموم کردن این سکوت نداشتن!
جیمین سرش رو بلند و به هوسوک که سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد، اون لحظه قلبش با همه ی وجود بهش میگفت به سمتش بره و محکم اون رو بغل کنه اما تنها کاری که کرد این بود که با صدای خفه ای گفت:
- فکر کنم... باید با هم حرف بزنیم...
هوسوک نفس بریده ای از شنیدن این حرف زد و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد! جیمین قدمی جلو تر گذاشت و در حالی که به سمت مبل های گوشه ی سالن میرفت گفت:
- فکر نکنم جلوی در خیلی مناسب باشه...
هوسوک بعد از نشستن جیمین روی مبل چند ثانیه ای باز هم همونجا بهش خیره شد و در آخر به سمتش قدم برداشت و با فاصله ی نسبتا زیادی بهش کنارش نشست! باز هم سکوت معذب کننده ای حکم فرما شده بود! هوسوک لحظه ای چشم هاش رو بست و بالاخره زبون باز کرد:
- جیمین... باید همه چیزو بهت توضیح بدم...
جیمین سرش رو به سمت هوسوک برگردوند، اون نیازی به توضیح نداشت! اون فقط حس عذاب وجدان داشت... چطور حرف های اون دختر رو باور کرده بود؟ اون خیلی ساده و احمق بود! اون حتی به هوسوک اجازه ی زدن حرفی رو نداده بود... سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- هه نا ... خیلی چیزا بهم گفت...
هوسوک به سمت جیمین برگشت و بهش نگاه کرد، نمیدونست چی شنیده ولی باید حرف هایی رو از زبون خودش میشنید:
- جیمین... من... خیلی وحشت ناکم... اون هیونگ مهربون نیستم... نمیخوامم با زدن این حرف که بگم همش به خاطر تو بود منتی روی سرت بزارم... فقط... فقط...
جیمین که با شنیدن این حرف ها گریش گرفته بود سرش رو به سمتش برگردوند و با صدای لرزونی میون حرفش پرید:
- بس کن... باشه...؟ من اشتباه کردم... من زود قضاوت کردم... من نمیدونستم... باید میموندم و حرفاتو گوش میدادم...
هوسوک که از شنیدن این حرف ها شوکه شده بود ناباورانه به جیمین نگاه کرد، با دیدن اشک های جیمین انگار بیماری مسری ای باشه اون هم گریه اش گرفته بود! جیمین کمی خودش رو به سمت هوسوک کشید و گفت:
- من از خودم خجالت میکشم... که به خودم اجازه دادم راجبت فکرای بد کنم... تو باید منو ببخشی...
هوسوک شوکه تر از قبل به جیمین نگاه کرد، مگه قلب اون چقدر بزرگ بود که نه تنها اون رو بخشیده بود بلکه تقصیر رو هم گردن خودش انداخته بود..؟ دستش رو جلو برد و روی صورت جیمین گذاشت و آروم اشک های روی صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- جیمین... این تو نیستی که باید معذرت خواهی کنه...
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و خودش رو جلو تر کشید و گفت:
- تو هم باید معذرت بخوای... فقط به خاطر اینکه زودتر بهم نگفتی...
هوسوک نفس بریده ای کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست:
- جیمین وقتی این حرف هارو میزنی قلبم درد میگیره... اینجوری بیشتر عذاب وجدان میگیرم...
جیمین نفس بریده ای کشید و اون هم دستش رو جلو برد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- برای چی باید عذاب وجدان بگیری ... هووم...؟
هوسوک به چشم های خیس از اشک جیمین خیره شد و تا میخواست حرفی بزنه جیمین انگشت اشارش رو روی لب هاش گذاشت و گفت:
- منو تو وقت زیادی نداریم... نباید بزاریم هر کسی رابطمونو خراب کنه... هومم...؟ فقط بهم قول بده... که همه چیزو بهم میگی... باشه...؟
هوسوک با شنیدن این حرف ها لبخند محزونی روی لب هاش شکل گرفت و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد. جیمین لبخندی زد و خودش رو جلوتر کشید و دست هاش رو دور شونه های هوسوک حلقه کرد و توی آغوش هوسوک فرو رفت، آروم پلک هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- تو همون هوسوک و همون هیونگ مهربون خودمی...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
لبخندی به هوسوک که به دیوار کناری در ورودی تکیه داده و متقابلا با لبخند بهش خیره مونده بود زد و شونه ای بالا انداخت :
_ وسیله ای ندارم که بخوام جمعش کنم!
با شنیدن لحن بامزه جیمین لبخندش عمیق تر شد. تکیه اش رو از دیوار گرفت و در حالیکه اتصال نگاهش رو با جیمین قطع نمیکرد به سمتش رفت.صورتش رو با دستاش قاب کرد و بوسه پر محبتی روی لباش کاشت و بدون اینکه فاصله ای بین صورتاشون ایحاد کنه آروم زمزمه کرد:
ــ بریم...؟
جیمین خمار از پخش شدن نفس گرم هوسوک روی صورتش لبخند روی صورتش رو عمیق تر کرد و چشم هاش رو به نشونه تایید روی هم فشرد و بعد دوباره به یک جفت تیله ی مشکی روبه روش خیره موند.
با دیدن تایید جیمین دست هاش رو از دور صورتش پایین آورد و دست جیمین رو میون انگشت هاش گرفت و بدون هیچ حرفی اون رو به دنبال خودش به سمت در کشوند.
با قرار گرفتن جیمین توی ماشین و بسته شدن در ، به سمتش چرخید و درحالیکه به سمتش خم میشد تا کمربندش رو ببنده لبخندی به صورت متعجبش زد و بعد به سرعت به سر جاش برگشت و ماشین رو روشن کرد.
با دور زدن هوسوک و کمی دور شدن از در خونه انگار که به یکباره چیزی یادش اومده باشه به سمت هوسوک برگشت:
ــ وا...وایسااا!
هوسوک متعجب از فریاد جیمین ماشین رو کنار خیابون نگه داشت و به سمتش برگشت:
ــ چیشد!
جیمین لبخند خجالت زده ای زد و با دستش پشت موهاش رو لمس کرد:
ــ یه چیزی رو جا گذاشتم!
با دیدن قیافه ی بامزه ی جیمین آروم خندید و انگار که خیالش راحت شده باشه لبخند آرامش بخشی زد:
ــ ترسوندیم! زود برگرد...
جیمین آروم موهای روی پیشونی هوسوک رو مرتب کرد:
- زود بر میگردم....
هوسوک آروم دست جیمین رو نوازش داد و لبخند تسلی بخشی زد و جیمین از ماشین پیاده شد و دستش رو برای هوسوک تکون داد و روی خط عابر پیاده به طرف دیگه ی خیابون حرکت کرد.
هوسوک با نگاهش جیمین رو بدرقه کرد که با دیدن کامیونی که با سرعت به سمت جیمین میرفت قلبش از کار افتاد:
- جیمین ....
دوباره نگاهی به کامیون انداخت... انگار که بار دیگه این ماشین رو با همین پلاک دیده بود.... نگاه ترسیده اش رو دوباره به جیمین که همچنان متوجه اطرافش نبود داد.... لباساش... لباساش دقیقا همون رنگ هایی بود که تو ذهنش مونده بود... انگار تازه ذهنش به کار افتاده باشه ترسیده و به سرعت از ماشین پیاد شد و خیره به جیمین فریاد زد:
ــ جیمیییییینننن!!!!!!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...