پارت بیست و سوم: عشق یا هوس!
جنگل به طرز عجیب و وهم آوری ساکت بود و تنهای صدایی که به گوش میرسید صدای جاری رود و نفس های نامنظم مهمانان رودخونه بود.
در حالی که هنوز نفس نفس میزد انگار که توی این دنیا نباشه و صدای هوسوک رو نشنیده صامت و بی حرکت سر جاش نشسته بود و نگاه خیره و بهت زده اش رو به چشمای هوسوک دوخته بود. انگار که توی اون لحظه زمان ایستاده باشه هر دو بدون اینکه قدرت هیچ عکس العملی رو داشته باشن تنها با نگاه هایی پریشون و ترسیده بهم خیره مونده بودن.
انگار برای هردوشون اتفاقی که افتاده بود غیر قابل باور بود.
نمیدونست چه مدته که اینطور بهم خیره موندن اما با حس دست هوسوک که خیلی آروم روی دستش قرار میگرفت انگار که به یکباره به خودش اومد باشه با شدت از جاش بلند شد و انگار همچنان نمیتونست نگاهش رو از اون چشم ها بگیره بدون اینکه پشتش رو نگاه کنه چند قدمی رو عقب رفت و بعد از اینکه هوسوک هم به دنبالش از جاش بلند شد آخرین نگاهش رو هم ازش گرفت و در حالیکه روش رو برمیگردوند به سرعت از اونجا دور شد.
با دور شدن جیمین انگار که کم کم قدرت تفکرش رو دوباره بدست میاورد نا امیدانه روی تنه ی درخت نشست و نگاه پریشونش رو به زمین دوخت.
چه بلایی داشت سرشون میومد؟! اینبار هردو با میل و اختیار خودشون تن به این بوسه داده بودن! بوسه ای که هیچ جوره با عقل جور در نمی اومد! اون برای هجده سال بزرگش کرده بود و جیمین هم بهش تنها به چشم هیونگ و کسی که بزرگش کرده نگاه میکرد. پس این اتفاقات بینشون چه معنی ای میداد؟! به جز چیز نگران کننده ای که مدت ها بود ذهن و قلبش رو درگیر کرده بود چه چیز دیگه ای باعث بوجود اومدن این احساسات پیچیده میشد؟!
نگاهش رو از زمین گرفت و به راهی که جیمین ازون رفته بود دوخت نفس عمیقی کشید و چشماش رو روی هم گذاشت. باید جواب سوالاتش رو پیدا میکرد! باید به این جنگ با خودش پایان میداد.
چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به روبروش انداخت. با دیدن جیمین که با شونه هایی افتاده در حالیکه دست هاش رو توی جیبش فرو برده توی راهی به موازات کلبه قدم میزد لبخند محو و غمگینی زد و در حالیکه دست هاش رو توی جیب کتش فرو میبرد آرو و با فاصله به دنبالش راه افتاد.
تو این مدت همیشه ازین میترسید که بالاخره مجبور شه با حسی که تمام وجودش رو فرا گرفته مواجه بشه و به همین دلیل همیشه سعی میکرد ازش فرار کنه و به اون اسم هایی مثل نگرانی، احساس مسئولیت، دلیلی برای فرار از تنهاییش و یا دوست داشتن بیش از حد میداد ولی دیگه نمیتونست فرار کنه. دیگه باید مسئولیت اتفاقی که افتاده رو قبول میکرد. حالا میفهمید که هیچکدوم از اسمایی که روی احساسش گذاشته بود کامل نیستن. حسی که اون داشت خاص تر و قدرتمند تر از همه ی اون ها بود و اسمش عشق بود! جانگ هوسوک عاشق پارک جیمین شده بود و حالا وقتش رسیده بود که با خودش رو راست باشه! اون عاشق پسرکوچولویی شده بود که خودش بزرگش کرده بود.
با توقف جیمین انگار که دستی اون رو از توی تفکراتش بیرون کشیده باشه قبل ازینکه خیلی به جیمین نزدیک بشه سر جاش متوقف شد و خودش پشت درختی که توی اون نزدیکی ها بود کشید.
نگاهی به کلبه بزرگش که حالا فقط کمی باهاش فاصله داشت و جیمین درست رو به روی در ورودیش ایستاده بود انداخت. انقدر توی افکارش غرق شده بود که اصلا متوجه تغییر مسیر جیمین به سمت کلبه نشده بود.
جیمین چند قدمی جلو رفت و با اینکه برای ورود به کلبه و روبه رو شدن با هوسوک که فکر میکرد باید داخل کلبه باشه کمی تردید داشت دستگیره ی در رو میون دست هاش گرفت و بعد از باز کردن در آهسته وارد کلبه شد و در رو پشت سرش بست.
با وارد شدن جیمین داخل کلبه نفس عمیقی کشید و آروم از پشت درخت بیرون اومد. از دیدن حال نه چندان خوب جیمین احساس عذاب وجدان داشت و این بدجوری عصبانیش میکرد.
لگدی به سنگ زیر پاش زد و نگاهش رو به پنجره اتاق دوخت. انگار که هنوز آمادگی رویارویی با جیمین و نداشته باشه آهی کشید و برای هر چه دیر تر رو به رو شدن با واقعیتم که شده نگاهش رو از کلبه چوبیش گرفت و به سمت مقصدی نا معلوم به راه افتاد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
کتش رو به جا لباسی کنار در آویزون کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار که نیمه شب رو نشون میداد انداخت.
نگاهش رو از ساعت گرفت و درحالیکه قدم های خسته اش رو به سمت راه پله بر میداشت نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود که جیمین خواب باشه اما با دیدن نوری که از لا به لای در اتاق میومد ناامیدانه قدمی به سمت اتاق برداشت و با تردید وارد شد. با دیدن جیمین که در حال تا کردن لباس هاش بود نفس عمیقی کشید و بدون اینکه چیزی بگه لباس هاش رو از توی کمدش برداشت و به سمت در حموم رفت.
جیمین که از لحظه ای که هوسوک وارد اتاق شده بود نفسش رو توی سینه اش حبس کرده بود با بسته شدن در حموم نفس عمیقی کشید و لباس های توی دستش رو روی تخت انداخت. با اینکه ساعت ها گذشته بود ولی همچنان رو به رو شدن با هوسوک به شدت سخت و معذب کننده بود.
با باز شدن در حموم انگار که هول شده باشه به سرعت لباساش رو از روی تخت برداشت و اون هارو سر جاشون قرار داد و بعد بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به هوسوک که مشغول خشک کردن صورتش بود بکنه به سمت تخت رفت و بعد از کنار زدن پتو توی کناری ترین نقطه ی تخت دراز کشید و درحالیکه پتو رو تا روی سرش میکشید چشم هاش رو بست.
هوسوک با دیدن جیمین حوله ی توی دستش رو روی صندلی انداخت و به سمت چراغ رفت و اون رو خاموش کرد. تو تاریکی نگاهی به جیمین که پشت به اون خوابیده بود و خیلی آروم نفس میکشید انداخت. اگه میدونست که قبول کردن این واقعیت انقدر براش سخته هیچ وقت اون اینده ای که دیده بود رو بهش نشون نمیداد.
نفس عمیقی کشید و به سمت مخالف جایی که جیمین خوابیده بود رفت، پتو رو کنار زد و با فاصله از جیمین تو کناره ی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت.
نمیدونست چه مدته که گذشته که همونجور بدون هیچ حرکتی به پنجره ی رو به روش زل زده و در تلاش برای خوابیدن ستاره هارو میشمرد اما میتونست بفهمه که مدت زمان طولانی ای توی اینکار ناموفق بوده. آهی کشید و کلافه از این که به هیچ طریقی خوابش نمیبرد به امید اینکه هوسوک خواب باشه غلتی زد که با غلت زدن همزمان هوسوک و درست در یک سانتی هم قرار گرفتنشون برای یک لحظه نفسش رو توی سینه اش حبس کرد.
هر دو با چشم هایی خالی از هر گونه احساس و یا نشون دادن واکنش خاصی انگار که کلمه ها تبدیل به نگاه شده باشن توی چشمای هم زل زده بودن و آروم توی عطر همدیگه نفس میکشیدن.
نمیدونست چه مدته که بدون هیچ حرف یا حرکتی به چشم های دوست داشتنی رو به روش خیره شده انگار که دیگه زمان ارزشی نداشت.
تازه میفهمید از سر شب تا به الان دلش چقدر برای اون جفت تیله های مشکی تنگ شده بود. آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه ی نرم و دوست داشتنی جیمین گذاشت و با انگشت شصتش دایره وار مشغول نوازش صورتش شد.
با حس دست هوسوک روی گونه اش انگار که موجی از آرامش به وجودش تزریق شده باشه چشم هاش رو بست و دستش رو بالا آورد و روی دست هوسوک که رو صورتش قرار گرفته بود گذاشت.
با دیدن بسته شدن چشمای جیمین و قرار گرفتن دستش روی دست خودش لبخند کمرنگی زد و در حالیکه کمی خودش رو روی تخت جلو میکشید دستش رو به پشت سر جیمین برد و اون رو به آغوش کشید.
نمیدونست چرا و چطوری حتی نمیدونست از کی! ولی... اون میدونست که عاشق جیمین شده و مسئولیتشم میپذیرفت! این چیزی بود که اون چه خوب چه بد پذیرفته بود و این چیزی بودکه امیدوار بود جیمین هم بهش برسه!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
فکر میکرد وقتی دوش بگیره کمی از سردرد و پریشونیش کم بشه اما هیچ تغییری نکرده بود. حتی حوصله ی خشک کردن موهای رو هم نداشت، با یادآوری اینکه قرار بود دو ساعت پیش به جسی غذا بده لبش رو گزید و سریع از اتاق بیرون رفت، اما با دیدن ظرف غذایی که پر بود و جسی که کنار شومینه خوابیده بود نفس آسوده ای کشید. همیشه یادش میرفت! حتما باز هم آجوشی بود که حواسش بود! میخواست دوباره به سمت اتاق برگرده که با دیدن هوسوک که تازه وارد کلبه شده بود سر جاش متوقف شد، از کی وقتی توی طول روز هم میدیدتش قلبش تند میزد؟ دیوونه شده بود؟ اتفاقات این چند روز داشت دیوونش میکرد! اون هیونگش بود... چشم هاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید و روش رو از هوسوک گرفت و میخواست به سمت اتاقش قدم برداره که صدای هوسوک باز هم متوقفش کرد:
- موهات لباساتم خیس کرد...! خشکشون کن...!
جیمین آروم سرش رو به نشونه تائید تکون داد و دوباره به سمت اتاق رفت، با رسیدن به اتاق نفس بریده ای کشید و برای آروم کردن خودش هم که شده لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت، چش بود؟ نمیخواست بگه که با بوسیدن هیونگش الان عاشقش هم شده بود؟
کلافه به سمت تخت رفت و روش نشست و دست هاش رو روی صورتش گذاشت و لبش رو گزید. از کی انقدر کثیف شده بود؟ اون هیونگش بود! حس یک هوس باز عوضی نسبت به خودش داشت! چرا قلبش باهاش اینکارو میکرد؟ این عشق بود یا هوس ؟ کاش یکی بود تا جوابشو میداد! از شدت بیچارگی دلش میخواست تا فردا صبح گریه کنه. حس مزخرفی داشت و نمیتونست هجوم احساساتی که هیچکدومشون رو نمیشناخت رو هضم کنه!
با باز شدن در اتاق سرش رو بلند کرد، بازهم... قلبش دست بر نمیداشت! حتی با شنیدن عطر تن هوسوک هم دیوونه میشد.
هوسوک با دیدن جیمین که هنوز خیس بود حوله ای رو از داخل کمد برداشت و گفت:
- فکر کنم بهت گفتم خشکشون کن! هوا سرده ... سرما میخوری!
جیمین سرش رو پایین انداخت. نمیخواست و نمیتونست به هوسوک نگاه کنه، هوسوک به سمتش قدم برداشت و حولرو به سمتش گرفت اما با ندیدن هیچ واکنشی از جانب جیمین تای حولرو باز کرد و اون رو روی موهای جیمین گذاشت اما تا میخواست شروع به خشک کردن موهاش کنه جیمین مچ دست های هوسوک رو گرفت و زمزمه وار گفت:
- ولم کن...
هوسوک نگاهی به دست های جیمین که محکم مچ دستش رو گرفته بود انداخت و گفت:
- ولی تویی که منو گرفتی...
جیمین آروم قفل انگشت هاش رو از دور مچ دست هوسوک باز کرد و سرش رو تا جایی که میتونست پایین انداخت.
هوسوک جلوی پاهای جیمین زانو زد و آروم حولرو از روی موهای جیمین برداشت و دستش رو زیر چونه ی جیمین برد و سرش رو بلند کرد لحظه ای با دیدن چشم های خیس جیمین نفسش رو توی سینش حبس کرد. برای چی گریه میکرد؟
جیمین که توی اون لحظات اصلا هیچ کنترلی روی احساساتش نداشت نفهمیده بود کی و چطور گریش گرفته، باز هم دستش رو به سمت مچ دست هوسوک برد و دستش رو از زیر چونش برداشت و نگاهش رو از چشم های متعجب هوسوک دزدید و به نقطه ی دیگه ای غیر از صورت هوسوک خیره شد.
هوسوک با دیدن اشک های جیمین که بی صدا گونه هاش رو خیس میکرد و چونه اش که به شدت میلرزید ناخودآگاه خودش هم بغض کرد. از دست اون ناراحت بود...؟ مگه دلیل دیگه ای هم میتونست داشته باشه؟ اون باهاش چیکار کرده بود؟ نفس بریده ای کشید و زمزمه وار گفت:
- جیمینا... چی شده...؟
جیمین که با شنیدن صدای هوسوک گریه هاش هم شدت گرفته بود سرش رو تا جایی که میتونست پایین انداخت و لبش رو گزید و به سختی و با صدایی که به شدت میلرزید گفت:
- نمی... نمیدونم...
هوسوک از روی زمین بلند شد و کنار جیمین روی تخت نشست و چند ثانیه ای توی سکوت به جیمین خیره شد و بعد از مکثی که زیاد کوتاه نبود گفت:
- از دست من ناراحتی ...؟
جیمین با شنیدن این حرف سرش رو به سمت هوسوک برگردوند. چرا باید از دستش ناراحت باشه؟ اون فقط از دست خودش و حس هایی که ازشون سر در نمیاورد کلافه بود. سرش رو آروم به نشونه ی منفی تکون داد، هوسوک دستش رو جلو برد و اشک های روی صورت جیمین رو پاک کرد، حتی اگه از دست اونم ناراحت نبود میتونست بفهمه برای چی به این روز افتاده...
آهی کشید و دستش رو عقب کشید و گفت:
- خب... الان من چیکار کنم...؟
جیمین که هنوز بی دلیل اشک میریخت نگاهش رو از هوسوک گرفت و سرش رو پایین انداخت و من من کنان گفت:
- میشه... یکم تنهام بزاری...؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و نگاه محزونش رو بهش دوخت و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
جیمین با شنیدن صدای بسته شدن در اتاق برای اینکه گریه هاش به هق هق تبدیل نشن لبش رو میون دندون هاش گزید و دست هاش رو مشت کرد. کاش یکی بهش میگفت این حس چیزی مثل هوس نیست...
کاش یکی اینجا بود تا بهش جواب میداد...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
آخرین برش رو هم روی تکه چوبی که الان تبدیل به مجسمه ی کوچیکی شده بود زد و نگاهی بهش انداخت و سرش رو بلند کرد و از بین راه پله به در بسته ی اتاقی که جیمین داخلش بود نگاه کرد. از دیروز دیگه از اتاق بیرون نیومده بود! حتی وقتی سینی غذایی رو براش برده بود بعد از چند ساعت همونطور دست نخورده به آشپزخونه برگشته بود.
عذاب وجدان داشت دیوونش میکرد! با خودش چی فکر میکرد که با جیمین همچین کاری کرده بود؟ چاقو و مجسمه رو روی میز گذاشت و از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. اگه همونطور روی همون مبل مینشست نمیتونست چیزی رو درست کنه، پشت در اتاق ایستاد و نفس عمیقی کشید و تقه ای به در اتاق زد و در رو باز کرد. وسط های روز بود اما به خاطر پرده های پنجره که کاملا کشیده بودن اتاق تاریک تاریک بود. آهی کشید و به سمت پنجره رفت و تا میخواست پرده هارو بکشه صدای خفیف جیمین به گوشش رسید:
- میشه ... بزاری همینجوری بمونه؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و بر خلاف حرفش پرده هارو کشید و به سمت جیمین که به خاطر هجوم نور به داخل اتاق دستش رو روی چشمش گذاشته بود برگشت، توی اون پیراهن تماما سفیدی که پوشیده بود و با موهای مشکیش که کمی بهم ریخته بود و بالشی رو میون بغلش گرفته بود لحظه ای دلش خواست تا به سمتش بره و محکم جسم خستش رو میون بازوهاش بگیره اما تنها کاری که کرد این بود که با فاصله ی چند وجبی باهاش روی تخت بشینه. جیمین آروم دست هاش رو پایین آورد به هوسوک که با چشم های غمگینش بهش خیره شده بود نگاه کرد، هوسوک که با دیدن رنگ و روی پریده ی جیمین نفسش رو توی سینش حبس کرده بود لحظه ای نگاهش رو از جیمین گرفت، توی اون لحظات نمیخواست برای چیزی سرزنشش کنه...
دوباره بهش نگاه کرد، به خوبی متوجه میشد که سعی میکنه تا نگاهش رو ازش بگیره. دستش رو جلو برد و کمی موهای بهم ریختش رو مرتب کرد و گفت:
- با کی قهر کردی...؟
جیمین که به جون ریشه های دور ناخوناش افتاده بود لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- شاید ... با خودم...
هوسوک نفس عمیقی کشید و از پنجره نگاهی به درخت های تنومند کاج انداخت و گفت:
- من یه مدت میخوام برم...
جیمین ترسیده از شنیدن این حرف سرش رو بلند کرد و به هوسوک نگاه کرد:
- چی... کجا...؟
هوسوک نگاهش رو به چشم های ترسیده و نگران جیمین دوخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- فکر کنم یه مدت اطرافت نباشم... بهتر باشه...
جیمین که با شنیدن این حرف ها از همون لحظه دلش گرفته بود بالش رو میون مشتش فشرد و گفت:
- هیونگ...
هوسوک لبخند محزونی زد و گفت:
- فکراتو بکن... یا ... همه چیزو فراموش کن...
جیمین نفس بریده ای کشید و سرش رو پایین انداخت. اون از همون اول میدونست که حتی یک روز رو هم نمیتونه بدون اون تحمل کنه! اما خودش داشت دیوونه میشد. تا الان بارها خودش و احساساتش رو بازخواست کرده بود اما به نتیجه ای نرسیده بود...
هوسوک زیر چونه ی جیمین رو گرفت و سرش رو بلند کرد و توی چشم های جیمین که تازه داشت رنگ اشک به خودشون میگرفت نگاه کرد و گفت:
- هر وقت بخوای... برمیگردم! باشه...؟
قطره اشکی آروم روی گونه جیمین رو خیس کرد، هوسوک با انگشت شستش رد اشکش رو پاک کرد:
- به آجوشی میگم حواسش بهت باشه...
جیمین که با شنیدن این حرف ها باز هم خاطرات خداحافظی گذشتشون رو به خاطر میاورد لبش رو گزید و گفت:
- هیونگ... داری میترسونیم...
هوسوک لبخندی زد و موهای جیمین رو نوازش داد و گفت:
- قرار نیست برای همیشه برم که... فقط... حس میکنم اینطوری بهتره... وگرنه جیمینمو از دست میدم!
جیمین نفس بریده ای کشید و برای اینکه اشک هاش رو مهار کنه لبش رو گزید و آروم سرش رو برای موافقت حرف های هوسوک تکون داد و زمزمه وار گفت:
- هیونگ... حتی اگه یک ساعت دیگم گفتم برگرد... باید برگردی...
هوسوک خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- فقط به آجوشی بگو... یک دقیقه هم طولش نمیدم...
جیمین که توی نبرد با بغضش شکست خورده بود باز هم گریه هاش شروع به خیس کردن گونه هاش کردن. هوسوک با دست هاش صورت جیمین رو قاب کرد و اشک هاش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- از دیشب چیزی نخوردی... بعد بیا پایین... غذاتو بخور... باشه؟
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، هوسوک نفس عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد و دستی به موهای جیمین کشید و از اتاق بیرون رفت.
جیمین بالشش رو بیشتر توی آغوشش فشرد. دلش میخواست همون لحظه جلوی هوسوک رو بگیره تا نره، اما هنوز هم نمیتونست با احساساتش کنار بیاد...
هنوز هم نمیفهمید اسم این حسش چیه...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...