پارت بیست و هشتم: میخوام برای تو باشم
فکر نمیکرد هوا انقدر سرد شده باشه! توی جنگل فصل هارو گم میکرد! حتی یادش نبود الان تو چه ماهی و چه فصلین! دست هاش رو داخل جیب کاپشنی که اگه نمیپوشید موقع برگشتن هوسوک اون رو میکشت فرو کرد، آجوشی بهش گفته بود وقتی هوسوک بهش میگه از قلمرو خارج شده از کلبه بیرون نره! ولی اونم طبق معمول به حرفش گوش نکرده بود! اونا واقعا ازش انتظار داشتن تمام مدت به در و دیوارای کلبه زل بزنه؟
نگاهی به آسمون انداخت! دیگه نزدیکی های غروب خورشید بود. دست از راه رفتن برداشت و برگشت تا به سمت کلبه قدم برداره که با دیدن پسری پشت سرش جاخورده قدمی عقب برداشت و دستش رو روی قلبش گذاشت و زمزمه وار گفت:
- ترسوندیم!
پسر لبخند دندون نمایی زد و دستی به پشت موهاش کشید و گفت:
- ببخشید! فقط خواستم از نزدیک ببینمت!
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگاهی به اطرافش انداخت! حتما یکی از نگهبان هایی بود که اطراف جنگل گشت میزد! دوباره نگاهی به پسر انداخت و با دیدن لبخندش که هنوز روی خودش زوم بود به سختی لبخندی زد و گفت:
- منو ببینی...؟
پسر سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با انگشتش بهش اشاره کرد:
- تو معروف ترین پسر اینجایی!
جیمین لبخندی زد و در حالی که زیر نگاه های این پسر معذب میشد قدمی به جلو برداشت و گفت:
- شاید به خاطر اینه که تنها انسان اینجام!
پسر با قدم بزرگی خودش رو به جیمین رسوند و همونطور که به نیم رخ جیمین خیره شده بود دوشادوشش به قدم زدن مشغول شد و گفت:
- و پسری که پیش هوسوک زندگی میکنه!
جیمین ناخودآگاه لبخندی زد اما لحظه ای متوقف شد و متعجب به پسر نگاه کرد، پسر که متوجه ایستادن جیمین شده بود به سمتش برگشت و باز هم همون لبخند دندون نماش رو به نمایش گذاشت و گفت:
- چیزی شده؟
جیمین اخمی کرد و گفت:
- اجازه دارید بهش بگید هوسوک...؟
پسر هول کرده دست هاش رو به هم قفل کرد و با خنده ی مسخره ای گفت:
- اوه... نه... من یکم خنگم... منظورم...منظورم ارباب بود!
جیمین ابرویی بالا انداخت و تا میخواست حرفی بزنه لحظه ای باد تندی وزید و کمی توی خودش جمع شد و سرش رو پایین برد، هوا داشت تاریک میشد و کم کم هم سرد تر میشد! سرش رو بلند کرد و تا میخواست یادآوری کنه که چه چیزی میخواست بگه با دیدن چشم های پسر رو به روش که یک دفعه به رنگ آبی دراومده بودن سرجاش میخکبوب شد!
پسر که دیگه خبری از خنده های دندون نماش نبود قدمی به سمت جیمین برداشت، فکر نمیکرد خون این پسر تا این حد شیرین باشه که حتی با پخش شدن عطرش اونم به خاطر وزش باد بخواد کنترلش رو از دست بده! باز هم قدمی جلو تر گذاشت و جیمین با حس نزدیک شدن پسر باز هم قدمی عقب برداشت و به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- تو... تو...چرا چشمات آبی شد... مگه ... مگه نباید مثل آتیش... بشه..
پسر با قدم بزرگی به سمت جیمین اومد و قبل از اینکه بهش اجازه بده تا باز ازش دور بشه دستش رو به پشت گردن جیمین برد و اون رو وادار کرد تا به مردمک چشم هاش خیره بشه:
- اون هوسوک لعنتی و دم و دستگاش! خوب میتونن خودشونو مقابل تو کنترل کنن!
پسر پوزخندی زد و باز به مردمک چشم های جیمین که مثل مسخ شده ها بی حرکت ایستاده بود خیره شد:
- انقدر باهوش نباش کوچولو! حالام با من میای! جانگ بزرگ خیلی وقته که منتظرنه!
پسر بازوی جیمین رو گرفت و به طرف دیگه ای از جنگل کشید و گفت:
- نترس! برمیگردی پیش هوسوکت! از این به بعد هم حرفاشو گوش کن!
゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاهی به اطرافش انداخت! کی هوا انقدر تاریک شده بود؟ وقتی حرکت کرده بود که تازه هوا داشت غروب میکرد! اون که خیلی با کلبه فاصله نداشت! شونه ای بالا انداخت و پله های ورودی کلبه رو بالا رفت، نمیدونست چرا یک دفعه سر درد گرفته بود! دستگیره ی در رو چرخوند و با باز شدن در و رو به رو شدن با هوسوک که اخم کرده جلوی در ایستاده بود آب دهانش رو قورت داد و زمزمه وار سلامی کرد و میخواست به سمت اتاق بره که با صدای هوسوک سر جاش متوقف شد:
- برای اینکه وقتی بهت گفتم امروز بیرون نرو عصبی باشم یا این که تا این وقت شب بیرون موندی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و به سمت هوسوک برگشت و اون هم که از دست این حرف های هوسوک عصبی شده بود گفت:
- خب بهم بگو وقتی نیستی من اینجا چیکار کنم؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و قدمی نزدیک تر برداشت و گفت:
- کجا بودی؟
جیمین پوزخندی زد و روش رو از هوسوک گرفت و باز به سمت اتاقش قدمی برداشت و توجهی به حرفش نکرد.
هوسوک عصبی از اینکه جیمین توجهی به مکالمشون نمیکنه و باز بی توجه به سمت اتاق میرفت جلوی راه جیمین رو گرفت و با عصبانیت گفت:
- پرسیدم کجا بودی!
جیمین که از این ظاهر شدن یک دفعه ای هوسوک رو به روش ترسیده بود قدمی عقب رفت و بهت زده بهش نگاه کرد و به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- چته...؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا عصبانیتش رو کنترل کنه و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- جیمین وقتی باهات حرف میزنم وایسا و گوش بده! ازت پرسیدم کجا بودی!
جیمین که هر لحظه سردردش طاقت فرسا تر از قبل میشد اخمی کرد و با عصبانیت گفت:
- من بچه نیستم! چرا مثل بچه ها باهام رفتار میکنی؟
هوسوک با بهت به جیمین نگاه کرد:
- جیمین من فقط ازت پرسیدم کجا بودی! این یعنی مثل بچه ها باهات رفتار میکنم؟
جیمین پوزخندی زد و با صدایی که هیچ کنترلی روی بلند شدنش نداشت گفت:
- آره! همه ی رفتارات باهام شبیه بچه هاست! خر که نیستم میفهمم! فقط همین حس بهم دست میده!
هوسوک بهت زده بهش نگاه کرد و نفس بریده ای کشید و از حرص حرف های جیمین گفت:
- آره! درست فکر کردی! چون هنوز بچه ای و همه ی رفتارات مثل بچه هاست!
جیمین که با شنیدن این حرف ها همه ی تنش یخ زده بود چند ثانیه ای همونطور به چشم های عصبی هوسوک خیره شد و با حس بغضی که تازه کنج گلوش نشسته بود برای این که جلوی هوسوک خودش رو با اشک هاش کوچیک نکنه با عصبانیت تنه ای بهش زد و به سمت اتاق رفت.
゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
در اتاق رو باز کرد و با دیدن هوسوک که تازه از حمام بیرون اومده بود و جلوی آیینه مشغول خشک کردن موهاش بود نفس عمیقی کشید و به سمت حمام رفت، از دیشب دیگه باهم حرف نزده بودن و این سکوت جفتشون فقط اوضاع رو سخت تر میکرد و انگار جفتشون هم نمیخواستن کوتاه بیان! هوسوک حتی دیشب موقع خواب هم به اتاق نیومده بود! دستگیره ی در حموم رو به دست گرفت اما هیچ قصدی برای باز کردنش نداشت، زیر چشمی نگاهی به هوسوک انداخت و دوباره به دستگیره خیره شد! غرور داشت اما دلش هم دیگه طاقت نداشت و میدونست غرور هوسوک از اون خیلی بیشتره و اگه به امید منت کشی های اون بشینه هیچوقت باهم آشتی نمیکنن! آهی کشید و دستگیره ی در رو ول کرد و به سمت هوسوک قدم برداشت و پشت سرش ایستاد، نفس عمیقی کشید و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو به شونه های هوسوک تکیه داد.
هوسوک شوکه از این حرکت جیمین که اصلا انتظارش رو نداشت سرش رو پایین آورد و نگاهی به دست های حلقه شده ی دور کمرش انداخت، آهی کشید و گفت:
- الان اینو معذرت خواهی حساب کنم...؟
جیمین چشم هاش رو بست و دست هاش رو محکم تر دور کمر هوسوک حلقه کرد و زمزمه وار گفت:
- فقط من مقصرم...؟
هوسوک اهی کشید و دستش رو روی دست جیمین گذاشت:
- نه!
جیمین خودش رو بیشتر به هوسوک فشرد:
- پس این بچرو ببخش!
با شنیدن حرف جیمین سرش رو پایین انداخت و با انگشت شستش دستش رو نوازش داد:
- جیمین من مثل بچه ها باهات رفتار نمیکنم! فقط نگران میشم!
جیمین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
- نه... همه ی رفتارات باهام شبیه بچه هاست!
هوسوک کلافه از این بحثی که دوباره داشت شکل میگرفت آهی کشید و بین حلقه دست جیمین به سمتش برگشت و دست هاش رو دو طرف صورتش قاب کرد و گفت:
- نیست!
جیمین نگاهش رو از هوسوک گرفت و انگار که با هر حرفی که هوسوک میزد اون هم بیشتر لج میکرد گفت:
- چرا هست!
هوسوک نفس عمیقی کشید و جیمین رو کمی به عقب هول داد و جیمین شوکه از این حرکت هوسوک تعادلش رو از دست داد و روی تخت افتاد، هوسوک به سمتش رفت و شونه هاش رو گرفت و وادارش کرد تا روی تخت دراز بکشه و خودش هم روش خیمه زد و به چشم های شوکه ی جیمین خیره شد و گفت:
- چیکار کنم دیگه این حسو نداشته باشی؟
جیمین نفس بریده ای کشید و دستش رو بلند کرد و یقه ی لباس هوسوک رو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید و زمزمه وار گفت:
- همین کاری که میخوای بکنیو... ادامه بده...
هوسوک بهت زده به جیمین نگاه کرد، فکر نمیکرد تا این حد حرکت اون رو جدی برداشت کنه. نفس بریده ای کشید و نگاهی به موقعیتی که توش قرار گرفته بودن انداخت و تا میخواست از روش بلند شه جیمین دوباره یقش رو گرفت و باز به سمت خودش کشید و توی مردمک چشم های هوسوک خیره شد و گفت:
- این... یکی از دلایلشه...! که حس بچه بودن بهم دست میده...!
هوسوک نگاهش رو از چشم های جیمین گرفت و دستش رو به سمت دست جیمین که به یقه اش چنگ زده بود برد که دوباره جیمین گفت:
- من مشکلی ندارم...
هوسوک نفس عمیقی کشید و باز به چشم هاش خیره شد و بالاخره دست جیمین رو گرفت و از یقش جدا کرد و از روش بلند شد و روی تخت نشست. تن و بدنش یخ زده بود و نفسش توی سینش حبس شده بود.
جیمین نگاهی به هوسوک که نگاهش رو ازش گرفته بود انداخت و پوزخندی زد و از روی تخت بلند شد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش محکم بهم کوبید.
با پیچیدن صدای در نفس حبس شدش رو بیرون داد و نگاهی به جای خالی جیمین روی تخت انداخت، میتونست صدای قدم هاش که معلوم بود با حرص از پله ها پایین میرفت رو بشنوه! چشم هاش رو بست و به سختی نفس عمیقی کشید. اون نمیتونست با جیمین همچین کاری کنه....
゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
خسته از بی توجهی های جیمین به سمتش رفت و بدون اینکه چیزی رو به روی خودش بیاره روی مبل با فاصله ی کمی ازش نشست و خونسردانه دستش رو دور گردنش انداخت و اون رو کمی به خودش نزدیک تر کرد.
با حلقه شدن بازوی هوسوک به دور گردنش اخم کوچکی کرد و بدون اینکه نگاهی بهش بیاندازه گفت:
ــ دستت و بردار!...و گرنه خودم میگیرمش.
با شنیدن لحن سرد و سنگین جیمین هوفی از روی کلافگی کشید و با بی میلی دستش رو از دور گردن جیمین باز کرد و روی زانو هاش گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد. نمیدونست باید با این وضعیت چکار کنه و این به شدت آزارش میداد! اون نمیخواست جیمین رو اذیت کنه!
نفس عمیقی کشید و سرش رو میون دستاش پایین تر برد و با کلافگی موهاش رو بهم ریخت و بعد انگار که دیگه تحملش طاق شده باشه با شدت سرش رو بالا آورد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
ــ تو که نمیخوای کاری که نمیخوام و باهات بکنم! هان؟!
جیمین پوزخندی به بیرون ریزی هوسوک زد و در حالیکه همچنان نگاهش رو ازش دریغ میکرد سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت. اون دیگه انتظاری از کسی که اون رو هنوز به چشم یه بچه نگاه میکرد نداشت. انگار که هیچ وقت نمیخواست قبول کنه اون نوزادی که سال ها پیش نجاتش داده بود الان فاصله ای با نوزده سالگی نداره...
هوسوک با دیدن سکوت جیمین کلافه دستی به صورتش کشید و بعد از چند ثانیه با صدای آرومی زمزمه کرد:
- نمیخوای هیچی بگی؟! جیمین من نمیخوام بهت آسیب برسونم!
جیمین با شنیدن زمزمه ی آخر هوسوک ناباورانه تکخندی زد و در حالیکه دست هاش رو به هوای عمیق تر بیان کردن حرفاش و تخلیه ی حرصش توی هوا تکون میداد با لحنی کم و بیش عصبی پاسخ داد:
ــ انتظار داری چه جوابی ازم بشنوی وقتی هنوز من رو به چشم یک بچه میبینی!؟! فک کنم میخوای تا وقتی منم مثل خودت صد و خورده ای سالم بشه صبر کنی! البته اگه تا اون موقع زنده بمونم! شایدم اصلا یادت رفته که من یک انسانم و عمرم محدوده!
هوسوک بهت زده از بیرون ریزی جیمین کامل به سمتش چرخید و با دلخوری اما محکم در حالیکه اخمی میون پیشونیش جا خوش کرده بود گفت:
ــ من رو نگاه کن!...
اما با ندیدن واکنشی از جانب جیمین اینبار کمی بلند تر تکرار کرد:
ــ با توام جیمین میگم من رو نگاه کن!
جیمین اینبار با شنیدن لحن تحکمی هوسوک بر خلاف میلش و با اکراه سرش رو به سمتش چرخوند و بعد از مدتی نگاهش رو از روی بدنش بالا آورد و توی چشم های دلخورش دوخت.
با تلاقی نگاه خودش و جیمین نفس عمیقی کشید و درحالیکه با اخم به اون یک جفت چشم لجباز و یک دنده خیره شده بود و سعی میکرد از تندی و عصبانیت حرفاش بکاهه با صدای آرومی گفت:
ــ نمیتونی بفهمی الان مسئله بچه بودن یا نبودن تو نیست؟! من همین الانشم دارم خودم و کنترل میکنم! جیمین من فقط نمیخوام بهت آسیب بزنم! چه هجده سالت باشه و به قول خودت بچه باشی چه پنجاه سالت! چرا نمیفهمی؟!
با تموم شدن حرف هوسوک برای چند ثانیه به اون چشم های بی تاب و مشکی خیره شد و بعد به سرعت نگاهش رو گرفت و دوباره به رو به رو خیره شد و دست هاش رو کنارش روی مبل تکیه گاه بدنش کرد. آسیب؟! چه آسیبی؟!؟! چیزی که خودش مدت ها بود تو تب خواستنش میسوخت چه آسیبی میتونست براش داشته باشه؟! نمیفهمید توی اینکه میخواست برای همیشه برای هوسوک بشه و اون رو هم مال خودش کنه چه چیزی وجودش داشت که هوسوک اینجوری ازش ممانعت میکرد! اون که چیز زیادی نمیخواست!
پوزخندی به افکار درهم خودش زد و با شدت از سر جاش بلند شد. نمیخواست دیگه بیشتر از این اصرار کنه. حالا که اون نمیخواست نباید بیشتر از این غرورش رو خورد میکرد. نفس عمیقی کشید و به قصد پناه بردن به اتاق طبقه ی بالا قدمی جلو گذاشت و خواست هرچه سریعتر خودش رو از اون محیط دور کنه که با حلقه شدن دست هوسوک دور مچ دستش سر جاش متوقف شد. با حلقه شدن دست هوسوک به دور مچش انگار که میخواست تمام دلخوریش از حرف هایی که شنیده بود رو خالی کنه با شدت به سمتش برگشت و گفت:
ــ ولم کن! ... میخوام از جلوی چشمات دور بشم که لازم نباشه خودت و کنترل کنی!
هوسوک خنده ای به لجبازی بچگانه جیمین کرد و در حالیکه نگاه خسته اش رو به چشم های براق جیمین میدوخت گفت:
- چرا انقد دیوونه ام میکنی؟!
جیمین اما انگار که اصلا متوجه حرف هوسوک نشده باشه مثل دیوانه ای که توهمی شیرین دیده باشه مسخ خنده هوسوک شده بود. انگار که به اندازه ی تمام عمرش انتظار کشیده باشه بی توجه به همه چیز و هیچ چیز کامل به سمت هوسوک چرخید و با حرکتی سریع روی پاش نشست و در حالیکه فک هوسوک رو میون دستش میگرفت و سرش رو کمی مایل میکرد صورتش رو پایین آورد و مثل بیابان دیده ای که به آب برسه با ولع و حرص لب های باریک و قلبی شکل هوسوک رو میون لب های گوشتی و تو پر خودش کشید.
هوسوک انگار که ساعت ها و روز باشه منتظر این اتفاق بوده بدون اینکه تعجب کنه با قرار گرفتن جیمین روی پاهاش و مکیده شدن لب هاش توسط لب های نرم و یاقوتی جیمین، دست هاش رو روی بدن جیمین بالا کشید و روی کمرش ثابت نگه داشت.
با حس دست های هوسوک روی بدن و کمرش انگار که جرعتش دو چندان شده باشه گازی از لب پایینی هوسوک گرفت و همزمان دست یخ کرده از شدت هیجانش رو از زیر تیشرت سفیدی که هوسوک به تن داشت بالا برد و روی پوست سینه پر حرارتش گذاشت.
با حس سرمای دست جیمین روی پوست بدن داغ کرده اش که تضاد سوزنده ای رو بوجود آورده بود انگار که جریان برق بهش وصل شده باشه دستش رو به دور کمر جیمین محکم کرد و اون رو عقب کشید و بی توجه به لب های سرخش که هنوز هم در تمنای لب های خودش بودند و در اوج لذت از جفت خود جدا شده بودند؛ دستش را به سمت دست جیمین که به زیر لباسش تجاوز کرده بود برد، اون رو میون دستش اسیر کرد و درحالی که نفس نفس میزد نگاه نگرانش رو در چشم های خمار جیمین دوخت و زمزمه کرد:
ــ نه جیمین... خواهش میکنم!
جیمین بی توجه به خواسته ی هوسوک بدون اینکه تقلایی برای رهایی دستش بکنه سرش پایین تر آورد و در حالیکه خودش رو به زیر خط فکش نزدیک میکرد دستی رو که باهاش صورت هوسوک رو نگه داشته بود میون موهاش فرو برد و بوسه ی ریزی روی خط فکش گذاشت اما انگار که راضی نشده باشه و بخواد با روح و روان هوسوک بازی کنه آروم و وسوسه کننده لب های خیس و تشنه اش رو روی پوست تب دارش کشید.
با حس لب های لجباز و حریص جیمین روی پوست گردنش انگار که فقط کمی تا مرز دیوانه شدنش باقی مونده باشه؛ دست آزادش رو از روی کمر جیمین بالا کشید و پشت گردنش متوقف شد و در حالیکه چشم هاش مدام روی هم میفتاد اون رو از خودش جدا کرد و با لحن ملتمسانه زمزمه کرد:
ــ بس کن جیمین! داری دیوونه ام میکنی!
لبخند معناداری به جمله ی آخر هوسوک زد، دستش رو از توی دست هوسوک آزاد کرد و خودش رو کمی جلوتر کشید و در حالیکه بدن هاشون در مماس با یکدیگر قرار گرفته بود دوباره به سمت گردن هوسوک مایل شد و با فاصله ی خیلی کم به طوری که نفس هاش لاله ی گوش هوسوک رو قلقلک میداد با شیطنت زمزمه کرد:
ــ یه حسی بهم میگه وقتی دیوونه بشی... خیلی جذاب تر میشی...!
و بعد برای تکمیل شیطنتش هم که شده لاله ی گوش قرمز شده از حرارت هوسوک رو میون لب های خودش گرفت و بوسید.
هوسوک کلافه از احساسات و نیاز هایی که دیگه توان مقابله در برابرشون رو نداشت نفس عمیقی برای آروم کردن خودش کشید و برای بار سوم به سختی جیمین رو از خودش جدا کرد. اما انگار که فایده ای نداشت. جیمین میخواست امشب اون رو مال خودش کنه و کاملا هم تو تصمیمش مصمم بود! انگار که دیگه در برابر اراده ی جیمین و حرارات بالای بدن خودش توان مقابله ای نداشته باشه صورت جیمین رو قبل ازینکه دوباره به نقطه ی دیگه ای از بدنش حمله کنه میون دستاش گرفت و در حالیکه چشم های تب دار و بی تابش رو به دنبال روزنه ای امید میون چشم های خمار و منتظر جیمین می چرخوند با در مانده ترین لحنی که میتونست نالید:
ــ نمیخوام اذیتت کنم!
جیمین کلافه از جمله هایی که از سر شب به طرز طوطی واری از زبون هوسوک میشنید دستش رو روی مچ دست هوسوک که صورتش رو قاب گرفت بود گذاشت، صورتش رو به سمتش چرخوند و در حالیکه پلک هاش رو روی هم میگذاشت بوسه ای بر کف دستش گذاشت و زمزمه وار بی توجه به حرف های هوسوک پرسید:
ــ دوست داری اولین بارمون روی مبل باشه؟!
هوسوک شوک زده از این همه سماجت و بی توجهی جیمین نسبت به حرف هاش دهان باز کرد تا چیزی بگه اما با قرار گرفتن لب های جیمین بر روی لب های نیمه باز خودش ساکت شد و اینبار انگار که تسلیم شده باشه شروع به بوسیدن لب های جیمین کرد.
جیمین خرسند از همراهی هوسوک بعد از مدت کوتاهی انگار که ندایی شیطانی اون رو به شکنجه ی هوسوک فرا میخوند خودش رو عقب کشید و خیره به لب های باریک روبه روش که به دنبال لب های خودش کشیده میشدن لبخندی زد و با چشمانی خمار زمزمه کرد:
ــ پس همینجا خوبـ.....
هوسوک انگار که دیگه قدرت قلبش بر مغزش غلبه کرده باشه قبل ازینکه اجازه ای به جیمین برای تموم کردن حرفش بده اون رو از پشت روی مبل خوابوند و انگار که دیگه کنترلی روی حرکاتش نداشته باشه بدون اینکه فرصتی برای واکنش نشون دادن به جیمین بده به سرعت بلیز خاکستری رنگش رو از توی تنش بیرون کشید. با دیدن پوست شیری رنگ بدن جیمین مثل شیر گرسنه ای که بعد از مدت ها به طعمه رسیده باشه روی جیمین چنبره زد و مشغول بوسه زدن و مکیدن بدن جیمین شد.
با حس سوزش های خفیفی روی پوست تر قوه و سینه اش انگار که سرنگی پر از مایع آرامشبخش وارد رگ هاش شده باشه از شدت لذت هیسی کشید و دستش رو میون موهای خیس از عرق هوسوک فرو برد. نمیدونست از اینکه بالاخره به مراد دلش رسیده بود خوشحال باشه و یا از این تغییر موضع ناگهانی هوسوک تعجب کنه. اما با حس بوسیده شدن شکمش توسط لب های خیس و تشنه ی هوسوک انگار که برای لحظه ای ذهنش کاملا سفید و خالی از هرگونه فکری شده باشه چشم هاش رو اروم روی هم گذاشت و درحین اینکه نفس نفس میزد دستش رو بالای سرش برد و در حالیکه دسته ی مبل رو میون دستش میفشرد خودش رو غرق در لذتی که از بودن با هوسوک بدست می آورد کرد.
゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
صدای جلز ولز سوختن چوب توی شومینه و انعکاس نور طلایی رنگش روی بدن های برهنه ی دو عاشق که توی تاریکی شب در آغوش هم تنیده شده بودند تابلوی نقاشی حیرت انگیزی بود که خلق کردنش فقط از دست عشق برمیومد. نیروی قدرتمندی که سنگ سفت و سخت رو هم به شکل شن های ماسه در میاورد...
پتوی نازکی که روشون انداخته بود رو روی بدن جیمین بالا کشید و در حالیکه لبخندی به صورت گر گرفته و خواب آلود جیمین میزد، چتری های خیسش رو که به پیشونیش چسبیده بود کنار زد و بعد در حالیکه دستش رو نوازش وار روی بازوی برهنه اش میکشید زمزمه کرد:
ــ امیدوارم فردا صبح پشیمون نشی...
جیمین که به سختی ما بین دو چشمش رو باز نگه داشته بود با این حرف سرش رو کمی روی دست هوسوک جا به جا کرد، لبخند شیرینی زد و دستش رو از روی کمر برهنه ی هوسوک بالا آورد و روی گونه اش گذاشت ، مشغول نوازشش شد و در جواب اون هم زمزمه وار گفت:
ــ اگه با این حرفات شیرین ترین لحظه زندگیم و تلخ نکنی تا اخرین لحظه ی عمرمم از این اتفاق پشیمون نمیشم...
لبخند عمیقی به جواب آرامش بخش و شیرین جیمین زد و سرش رو کمی جلو برد و بوسه کوتاه و سطحی ای روی لب های خیس و سرخ جیمین گذاشت. و بعد در حالیکه برای لحظه ای تماس چشمیشون رو قطع نمیکرد سر جاش برگشت و سرش رو روی کوسنی که به عنوان بالشت استفاده میکردند گذاشت. باورش نمیشد همچین موهبت بزرگی رو از خودش و جیمین دریغ کرده بود اما هنوز هم از دردی که ممکن بود به جیمین داده باشه میترسید.
آرام و نوازش وار دستش رو از روی بازوی جیمین بالا آورد و روی گونه اش گذاشت و برای اطمینان هم که شده نگران و مردد با چشم هایی شرم زده پرسید: ــ درد نداری؟!
جیمین لبخند بیحالی به نگرانی شیرین و عاشقانه ی هوسوک زد و درحالیکه نگاهش رو از اون چشم ها میگرفت دستش رو از روی گونه اش برداشت و دور کمرش حلقه کرد، خودش رو روی مبل به قصد نزدیک تر شدن به هوسوک جلو تر کشید و سرش رو میون سینه های ورزیده و مردونه اش قایم کرد و درحالیکه با انگشت اشاره اش نوازش وار روی گودی کمر هوسوک طرح های بی معنی ای میکشید برای آخرین دیالوگ قبل از غرق شدن در خواب شیرین زمزمه کرد: ــ الان... فقط آرامش دارم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...