پارت بیست و دوم: اسم این حس چیه؟
در حالیکه بی اشتها با غذای تو بشقاب بازی میکرد نگاهش رو بالا آورد و به هوسوک که مشغول تکه کرده گوشت توی بشقابش بود خیره شد نمیدونست چرا ولی چیزی مدت ها بود که ذهنش رو مشغول کرده بود اما اون بهش توجهی نکرده بود اما به نظرش حالا بهترین موقع بود.
دستش رو زیر چونه اش گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از هوسوک بگیره گفت:
ـ هیونگ...؟
هوسوک با مورد خطاب قرار داده شدن توسط جیمین سرش رو بالا آورد و در حالیکه مشغول جویدن لقمه ای بود با دهان پر زمزمه کرد:
ـ هوم...؟
جیمین با دیدن قیافه ی منتظر هوسوک لبخندی زد و درحالیکه کمی خودش رو روی میز جلو تر میکشید گفت:
ـ تو کنترل ذهنم بلدی؟!
هوسوک که دوباره مشغول غذاش شده بود سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و قبل از اینکه تکه گوشت دیگه رو به دهنش بزاره پرسید:
ـ چطور؟!!
جیمین انگار که از این جواب هیجان زده شده باشه دوباره پرسید:
ـ اون روز که من داشتم تصادف میکردم و نجاتم دادی همینجوری اون راننده هرو فرستادی رفت؟!!!؟؟؟
هوسوک که کم کم داشت از این سوال های جیمین گیج میشد چنگال و چاقوی تو دستش رو کنار بشقاب گذاشت و در حالیکه به پشتی صندلیش تکیه میداد گفت:
ـ اره! حالا میتونم بدونم برای چی این سوالا رو میپرسی؟!
جیمین با شنیدن این سوال بدون اینکه لحظه ای لبخندش از روی لباش کنار بره دستش رو از زیر چونه اش برداشت و جواب داد:
ـ هیچی! فقط...میخواستم بپرسم تا حالا رو منم انجامش دادی یا نه. همین!
هوسوک که با شنیدن این حرف اخمی بین دو ابروش شکل گرفته بود تکیه اش رو از پشتی صندلی گرفت و در حالیکه دوباره مشغول غذاش میشد انگار که مایل به حرف زدن در این مورد نباشه گفت:
- نه!
جیمین که با شنیدن لحن هوسوک انگار که سطل آب یخی رو روش خالی کرده باشن به یکباره هیجاناتش فروکش
کرده بود به پشتی صندلیش تکیه داد و در حالیکه چشم هاش رو ریز میکرد با لحن نا امیدی گفت:
ـ من که باور نمیکنم!
هوسوک بی حوصله در حالیکه خودش رو مشغول غذاش نشون میداد با لحنی که سعی میکرد کمی حس شوخی داشته باشه گفت:
ـ میخوای الان روت انجام بدم تا باورت بشه؟
جیمین که هنوز راضی نشده بود تکیه اش رو از صندلی گرفت و با لحنی کنجکاو پرسید:
ـ آخه چرا؟! خیلی وقتا میتونستی کاری کنی که به حرفت گوش بدم! اینجوری کمترم از دستم حرص میخوردی!
هوسوک که همچنان از نگاه کردن به جیمین طفره میرفت با شنیدن این حرف درحالیکه خنده اش رو کنترل میکرد گفت:
ـ خیلی خوشحالم که میدونی بعضی وقتا با کارات چقدر حرصم میدی!
جیمین که از لحن پر از حرص هوسوک خنده اش گرفته بود بی توجه به حرفش گفت:
ـ جواب سوال منو ندادی!
هوسوک که از دست سوالات جیمین خسته شده بود اینبار نگاهش رو بالا آورد و درحالیکه به چشم هاش زل زده بود گفت:
ـ چون تو فرق داری!
جیمین شوکه از شنیدن این حرف در حالیکه حس کنجکاویش به شدت تحریک شده بود ابرویی بالا انداخت و پرسید:
ـ اونوقت چه فرقی؟!؟؟؟!!
هوسوک بلافاصله بعد از سوال جیمین انگار که نخواد یک لحظه رو هم از دست بده گفت:
ـ شاید چون با ارزش ترین آدم توی این کره خاکی برای منی!
در لحظه انگار که تمام دنیا توی سکوت فرو رفته باشه همه ی صدا هایی که جیمین تا قبلش میشنید خاموش شد. انقدر شوک و هیجان این حرف زیاد بود که نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده و انگار که نفس کشیدنم یادش رفته باشه فقط در سکوت به هوسوک زل زده بود. این حرف میتونست یه حرف معمولی، یه دروغ سرخوش کننده و یا حتی یه حرف صرفا جهت اتمام بحث باشه اما جیمین به طرز شگفت آوری از ته دل بودن اون حرف رو حس میکرد.
و این چیزی بود که حس های تازه بیدار شده ای رو توی وجود جیمین تحریک میکرد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...