پارت سی و سوم: بیدار نشو
"فلش بک"
به قدم هاش سرعت بخشید و دوان دوان به سمت برادرش که دست هاش رو مشت کرده بود و با عصبانیت از کلبه ی چوبیشون دور میشد رفت و با نزدیک شدن بهش دستش رو روی شونش گذاشت و میون راهش متوقفش کرد، هوسوک با حس دست کسی روی شونش سریع به عقب برگشت و به ایلهون که به خاطر تند دویدنش نفس نفس میزد و کمی خم شده بود تا نفسی تازه کنه نگاه کرد، قدمی عقب رفت که باعث شد دست ایلهون از شونه اش بیفته و نگاهش رو روی خودش زوم کنه، ایلهون کمرش رو صاف کرد و زبونش رو روی لب های خشک شده اش کشید تا نایی برای حرف زدن داشته باشن:
- هوسوکا... مامان نمیخواست سرت داد بزنه! مامان دوست داره...
هوسوک که با شنیدن این حرف اخمی روی پیشونیش شکل گرفته بود باز هم از شدت حرص و عصبانیت دست هاش رو مشت کرد:
- اون هیچ کدوم از ماهارو دوست نداره!
ایلهون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و دستش رو روی شونه های کوچک برادرش گذاشت و اینبار با لحن مهربانانه تری گفت:
- مگه میشه...؟ اون همه ی ماهارو دوست داره!
هوسوک نفس بریده ای کشید و با صدای خفه ای گفت:
- من ازش میترسم.... اون ترسناکه!
ایلهون آب دهانش رو به سختی قورت داد و لبخند مسخره ای روی لب هاش کشید:
- هوسوکا... توام مامانو دوست داری... نه...؟ پس اونم دوست داره...
نفس عمیقی کشید و به چشم های براق هوسوک خیره شد، میدونست که حرف هاش روی ذهنیت اون تاثیری نداره پس برای فراموش کردن اتفاقات چند دقیقه ی پیش گفت:
- بیا بریم بازی کنیم ... هوووم...؟ چه یون و جه هیون خیلی وقته تنها موندن... بیا بریم بازم بازی کنیم...
هوسوک چند ثانیه ای توی چشم های بردارش که بر خلاف رنگ نگاهشون سعی میکرد لبخندی به لب بیاره خیره موند و سرش رو پایین آورد و به دست ایلهون که دستش رو گرفته بود نگاه کرد، ایلهون لبخند پررنگ تری به لب آورد و کمی دست هوسوک رو میون انگشت هاش فشرد:
- بریم...؟
هوسوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و ایلهون خوشحال از این رضایت هوسوک دستش رو به سمت خودش کشید و به سمتی که به خواهر و برادر دیگش گفته بود منتظرشون بمونن تا با هوسوک پیششون برگرده حرکت کرد.
با رسیدن به تک درختی که چه یون روی تابی نشسته بود و جه هیون از پشت اون رو هول میداد ایلهون لبخندی زد و دست هوسوک رو ول کرد و به سمت اون دو دوید، هوسوک هم که با دیدن و شنیدن لبخند های خواهر و برادر هاش مثل همیشه تونسته بود غمش رو فراموش کنه آروم لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و به سمتشون رفت.
چه یون با دیدن هوسوک با خوشحالی طناب های دو طرف تاب رو میون مشتش فشرد و با صدای بلندی که میخواست از اون فاصله به گوش برادرش برسه فریاد زد:
- هوسوکی اوپاااا قولت یادت نره!
چه یون با نزدیک شدن هوسوک با ذوق از روی تاب پرید و به سمت هوسوک دوید و در حالی که با شوق و ذوق بالا و پایین میپرید گفت:
- قول دادی، قول دادی!
هوسوک خنده ای کرد و تا میخواست مخالفتی برای حرف هاش بکنه چه یون سریع دست هاش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت و با یک حرکت روی کولش پرید و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد، جه هیون که از این لوس بازی ها و ربون ریختن های خواهرش حرص میخورد دست هاش رو مشت کرد و گفت:
- یااا تو دیگه هشت سالت شده! بچه که نیستی!
چه یون زبونش رو برای جه هیون بیرون آورد و حلقه ی دست هاش رو دور گردن هوسوک محکم تر کرد:
- تو فقط یه حسودی... حسوووود! توام دوست داری برو رو کول ایلهونی اوپا!
جه هیون نگاهی به ایلهون که تا لحظه ای پیش با خنده داشت بهشون نگاه میکرد اما الان شوکه به سمت جه هیون که چشم هاش کم کم رنگ شیطنت به خودشون گرفته بود بهش نگاه میکرد انداخت و لبخند شیطانی ای زد و به سمت بردارش قدم برداشت و ایلهون هم ترسیده قدمی عقب رفت و با تند شدن قدم های جه هیون شروع به دوییدن کرد و فریاد زد:
- یاااا تو خیلی سنگینی... من کمرم درد میگیره!
جه هیون خنده ای کرد و مثل همیشه که به لطف استعدادش توی دوییدن پیروز شده بود روی کول ایلهون که الان به خاطر وزنش کمرش خم شده بود پرید و با شیطنت دست هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد:
- ایلهون هیونگ بهترینه!
چه یون سرش رو به نشونه منفی تکون داد و خودش رو از روی شونه های هوسوک بالاتر کشید:
- نخیرم... هوسوکی اوپا بهترینه!
جه هیون مشتی از موهای ایلهون رو به دست گرفت و وادارش کرد تا کمی سرش رو بالاتر بگیره:
- اصلا هر کی زود تر رسید به نهر آب... اون بهترینه!
ایلهون با شنیدن این حرف نگاه عاجز و دردموندش رو به چشم های خندان هوسوک داد و با دیدن سرعت گرفتن قدم های هوسوک که با وجود کول کردن چه یون هنوز هم تند میدوید لعنتی فرستاد و برای اینکه جلوی خواهر برادر های کوچک ترش کم نیاره دست هاش رو به زیر زانو های جه هیون برد و کمی اون رو بالاتر کشید و اون هم شروع به دویدن کرد.
"پایان فلش بک"
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
سرمای زمین زیر پاش و دیوار سفید پشت سرش تمام بدن بی حسش رو در برگرفته بود و توانایی کوچکترین حرکتی ازش صلب شده بود. انگار که خستگی روحش توی جسمش نمود پیدا کرده باشه سر سنگین شده اش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و برای فرار از اونهمه سفیدی ام که شده چشم هاش رو روی هم گذاشت.
یک سال بود که بیشتر لحظه هاش توی این چهاردیواری سفید و کوچیک میگذشت اما هنوز هم نتونسته بود به سفیدی زننده و آزار دهنده ی اون اتاق عادت کنه... درست مثل نداشتن جیمین... درحالیکه درست جلوی چشم هاش روی تخت فلزی وسط اتاق خوابیده بود...
چشم هاش رو باز کرد و نگاه خیره و بی حسش رو به چهره ی آروم و چشم های بسته ی جیمین داد. چطور میتونست انقدر آروم بخوابه در حالیکه هوسوکش انقدر به آغوش آرام بخشش احتیاج داشت.
هر چند... حتی اگر هم بیدار میشد دیگه آغوشی برای هوسوک نبود...!
پوزخندی به تفکرات ترحم برانگیز خودش زد و با صدای خش داری گفت:
ــ بازم از اون جلسه های مسخره بود... البته شاید یادت نیاد...اون موقع تو خیلی کوچولو بودی...! انقدر کوچولو تو بغلم گم میشدی....
لبخند تلخی به یادآوری خاطرات دورش زد و به سختی درحالیه دستش رو به دیوار میگرفت از جاش بلند شد. تلو تلو خوران به سمت صندلی فلزی گوشه اتاق رفت، پشتیه صندلی رو گرفت و در حالیکه اون رو دنبال خودش میکشوند به سمت تخت وسط اتاق رفت و اون رو روبه روی صورت به خواب رفته ی جیمین گذاشت و جسم خسته و کرخت شده اش رو روی صندلی رها کرد. بدون اینکه نگاه خیره اش رو از صورت جیمین بگیره صندلی رو کمی جلو تر کشید و با نزدیک تر شدن به جیمین لبخند محوی زد. چرا این دلتنگی پایانی نداشت؟!
دستش رو بالا آورد و روی گونه سرد و رنگ پریده ی جیمین گذاشت. خیلی وقت بود سرخ شدن این گونه ها رو ندیده بود. دست دیگه اش رو زیر چونه اش گذاشت و خیره به پلک های بسته ی جیمین مشغول نوازش پوست لطیف صورتش شد.... مثل تموم این روزها...
انگار با خودش عهد کرده بود انقدر به اون پلک های بسته زل بزنه تا بالاخره روزی از هم باز شن و اون بتونه باز هم چشم های همیشه مهربون جیمنش رو ببینه. لبخند به لب داشت. لبخندی تلخ که چندان هم متضاد با مایع بیرنگی که کم کم روی چشم هاش کشیده شده بود و باعث تاری دیدش شده بود، نبود!
خواست از نوازش صورت محبوبش دست بکشه و اون مزاحم های لعنتی رو که مانعی برای دیدن صورت جیمین شده بودن رو از بین ببره که با جاری شدن قطره ای روی گونه اش که خبر از شکسته شدن سد اشک هاش میداد منصرف شد و دستش رو بی حرکت روی صورت جیمین گذاشت. دوباره و دوباره! مثل تمام این روز ها، انگار که اشک هاش هیچوقت قصد تموم شدن نداشتن! نفس عمیقی کشید و مثل پسر بچه ای که خواهان محبت مادرشه سرش رو کنار سر جیمین روی تخت گذاشت و به نیمرخش خیره شد و انگار بخواد راز مهمی رو فاش کنه نزدیک گوشش زمزمه کرد:
ــ میدونی...میخواستم بهشون نشون بدم که نتونستن نابودم کنن... میخواستم نشون بدم که هنوزم میتونم سرپا وایسم... نمی خواستم به روم بیارم که نیستی... میخواستم وانمود کنم که اونا تو رو ازم نگرفتن... ولی... واقعیت چیز دیگه ایه...! جیمینا... من... بدون تو نمیتونم....الان تو باید پاشی و بغلم کنی.... باید پاشی و آرومم کنی.... اینبار تو باید گریه های منو ساکت کنی... باید بهم بگی به جای خواهر و برادرام که نابودیم و میخوان هم دوستم داری... ولی....
سرش رو از روی تخت بلند کرد و با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و در حالیکه با دست دیگه اش موهای جیمین رو مرتب میکرد ادامه داد:
ــ جیمینم..... کاشکی اینبارم مثل همیشه به حرفام گوش ندی....کاشکی بر عکس دلِ تنگم که بیداری و آغوشت و میخاد تو لج کنی و به خاطر قولمون که شکوندم اینبارم به حرفم گوش ندی... قلب بیچاره ی من که نمیفهمه... نمیفهمه که اگه بیدارم بشی دیگه آغوشی برای من نداری..... نمیفهمه که اگه بیدار بشی چه دنیای کثیفی در انتظارته.... نمیفهمه که نمیفهمه! جیمینا اینبار بر عکس همیشه نمیخوام بگم ببخشید که قولمون و شکوندم.... نمیخوام التماست کنم که یه فرصت دیگه بهم بدی.... اینبار میخوام التماست کنم که نبخشیم...هیچ وقت.... هیچ وقت نباید ببخشیم.... به خاطر اینکه نتونستم مسئولیت عشقم و بپذیرم....
صورت خیس اشکش رو روی قفسه ی سینه جیمین گذاشت و دستش رو از روی صورتش پایین آورد و روی شونه اش گذاشت و هر چند یک طرفه اون رو در آغوش گرفت. چشم هاش رو روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
ــ. اینبار تو باید قول بدی... قول بدی که هیچ وقت من رو نبخشی...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نفس عمیقی تو هوای سرد و سوزناک پاییزی جنگل کشید و نگاهش رو به منظره ی سرخ رنگ غروب خورشید که از توی ایوان عمارت عظیمش به خوبی معلوم بود دوخت.
شمار روز هایی که اینجوری تنها به انتظار گذرونده بود از دستش دراومده بود.
از روی صندلی چوبیش بلند شد و در حالیکه پشتش رو به خورشید نیمه جون غرق در آسمون خونی میکرد داخل اتاق شد و به سمت بار کوچیکی که کنار سالن بود رفت.
تکرار تنهاییاش مدت های طولانی بود که با چیز های بی ارزشی مثل سیگار و مشروب و رسیدگی به دهکده و ارتش بزرگش پر میشد. اما اینروز ها... انگار خلعی که مدت ها بود سعی در سرکوب کردنش داشت با این چیز ها پر نمیشد.
نفس عمیقی کشید گلسی رو از روی میز بار برداشت و بعد از انتخاب شیشه شراب قرمز مورد علاقه اش و برداشتنش به سمت مبل های چرمی و مشکی وسط اتاق رفت و روی نزدیک ترینشون نشست.
گلس رو روی میز رو به روش گذاشت و در بطری شراب رو باز کرد و مشغول ریختنش توی گلس شد.
*دستش رو تو موهاش فرو کرد و سرش رو رو به سینه اش فشرد.
ــ ایلهونا ... چرا همیشه ازینا میخوری؟!
ــ رنگش!
ــ رنگش؟
ــ رنگش و دوست دارم....
سرش رو به سمتش برگردوند و با چشم های شیطنت بارش بهش خیره شد.
ــ دیگه چی دوست داری؟!
لبخندی به روش زد.
ــ تورو.... *
با خیس شدن پاهاش نگاهش رو به زمین دوخت. مایع قرمز رنگی که از میز پایین میچکید زمین زیر پاش رو خیس کرده بود.
سرش رو بالا آورد و نگاهی به گلس پر شده که در حال سر ریز شدن بود انداخت و بطری توی دستش رو صاف کرد.
اون چشم ها.....
بطری تو دستش رو روی میز گذاشت و دستش رو روی پاش گذاشت. بهت زده بود. سرش رو پایین انداخت و نگاهش به مایع زیر پاش دوخت که قطره اشکی آروم از چشم هاش پایین افتاد و میون اون مایع قرمز رنگ ناپدید شد. درست مثل خاطره ی محو چند ثانیه پیش...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ته هی که تمام تلاشش رو میکرد تا هم پای قدم های تند اربابش گام برداره نفس بریده ای کشید و به اخم روی پیشونیش خیره شد:
- ارباب... شما لازم نیست بیاید ما خودمون بهش رسیدگی میکنیم!
هوسوک بی توجه به حرفی که شنیده بود در بزرگ رو به روش رو باز کرد و وارد اتاق بزرگی که پسری روی صندلی ای دست و پا بسته نشسته بود شد، کم کم از سرعت گام هاش کم کرد و با قدم های شمرده شمرده اش به سمت پسر بیچاره که از ترس به خودش میلرزید رفت، دستش رو جلو برد و زیر چونه ی پسرک رو گرفت و صورتش رو بالا آورد و نگاهی به چهره اش انداخت.
پسر ترسیده آب دهانش رو قورت داد و گردن بندی رو که به دست گرفته بود رو میون انگشت هاش فشرد و با صدای لرزونی گفت:
- شماها کی اید.... اینجا... اینجا کجاست!
هوسوک پوزخندی زد و دستش رو داخل جیب پالتوی چرمش فرو برد و سیگار بلکش رو بیرون کشید و اون رو میون لب هاش گذاشت، پسر با دیدن دود سیگار که بدون هیچ فندکی روشن شده بود بهت زده بهش نگاه کرد و کمی شونه هاش رو توی خودش جمع کرد، حتما از ترس توهم زده بود...
هوسوک سیگارش رو از میون لب هاش جدا کرد و نگاهی به زنجیر داخل دست پسر انداخت و دستش رو جلو برد و به زور زنجیر رو از میون دست پسر بیرون کشید و پسر هم که تا اون لحظه اون گردنبند تنها دلگرمیش بود با کشیده شدنش توسط مرد رو به روش نفسش بند اومد و بالاخره تمام غرورش رو کنار گذاشت و چشم هاش کم کم بارونی شد، هوسوک نگاهی به پلاک قلب شکل انداخت و دو طرف پلاک رو گرفت و اون رو از هم باز کرد و به عکس های داخل پلاک خیره شد، عکس خودش و یک دختر دیگه بود! پوزخندی زد و سرش رو بلند کرد و پلاک رو به پسر نشون داد:
- عشقته...؟
پسر نفسش رو به سختی بیرون داد و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، هوسوک پلاک رو به سمت پسر پرت کرد و دوباره پکی به سیگارش زد:
- نمیترسی اون رو هم گیر بیاریم و مثل خودت اینجا اسیرش کنیم که اینطوری راحت نقطه ضعفتو رو میکنی...؟
پسر سرش رو پایین برد و با دست های بسته شدش به سختی دوباره زنجیر رو به دست گرفت و میون بغضش گفت:
- اون...خیلی وقته مرده...
هوسوک با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و یک دستش رو داخل جیبش فرو برد:
- اوه! حتما خیلی درد کشیدی!
پوزخندی زد و ادامه داد:
- پس بهتره بهت کمک کنیم که فراموشش کنی!
پسر بهت زده به هوسوک نگاه کرد و تا میخواست حرفی یا التماسی بکنه هوسوک بهش پشت کرد و به سمت در قدم برداشت و رو به ته هی که شوکه به هوسوک نگاه میکرد برگشت و گفت:
- تبدیلش کن!
ته هی نگاهی به چشم های ترسیده ی پسر رو به روش انداخت و سریع به سمت هوسوک که میخواست از اتاق خارج بشه رفت و گفت:
- ارباب ما فقط میتونیم حافظش رو پاک کنیم و برش گردونیم به شهر...
هوسوک بی توجه به حرف هایی که ته هی زیر گوشش میخوند از اتاق خارج شد و بیخیال کامی از سیگارش گرفت، ته هی قدم هاش رو تند تر کرد:
- ارباب لازم نیست تبدیلش کنیم!
هوسوک که با شنیدن این حرف اخم هاش توی هم فرو رفته بود به سمت ته هی برگشت و با آتش خشمی که توی چشم هاش روشن شده بود بهش خیره شد:
- از کی تا حالا برای من تصمیم میگیری؟
ته هی ترسیده قدمی عقب رفت و من من کنان گفت:
- ارباب من....
هوسوک عصبی دستش رو جلو برد و چنگی به گردن ته هی زد:
- اون حرفی که زدم دستور بود! ازت مشاوره نخواستم!
فشار دست هاش رو بیشتر کرد و توی چشم های ترسیدش خیره شد و با صدای خفه ای غرید:
- یک بار دیگه تکرارش کنی با همین دست هام سرتو از بدنت جدا میکنم!
ته هی نفس بریده ای کشید و چند باری سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، ارباب ساکت و آرومش خیلی وقت بود که به فرد رو به روش تبدیل شده بود و هنوز گاهی با فکر ارباب قدیمیش با اون حرف میزد اما با فرد عصبی و ترسناک رو به روش مواجه میشد...
هوسوک با هول کوچکی دستش رو از زیر گلوی ته هی بیرون کشید و دوباره به راهش ادامه داد که در بزرگ راهرو با صدای بلندی باز شد و یکی از افرادش دوان دوان به سمتش اومد، هوسوک سر جاش متوقف شد و به پسر رو به روش که به سختی سعی میکرد تا نفسش بالا بیاد تا حرفی که به نظر میرسید خیلی مهم باشه رو به زبون بیاره خیره شد، پسر نفس نفس زنان تعظیمی جلوی اربابش کرد و به سختی نفس عمیقی کشید و با صدای بریده بریده ای گفت:
- اون... بیدار شده...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Forest ♧ HopeMin ♧
Фанфикهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...