پارت بیست و پنجم: این عشقه
هنوز حالش کامل خوب نشده بود و کمی گلوش میسوخت ولی دیگه از خوابیدن خسته شده بود، به خاطر قرصایی که میخورد اصلا نمیفهمید کی روز ها شب و دوباره کی صبح میشد. نگاهی به ساعت انداخت، هفت صبح بود! هیچ وقت انقدر زود از خواب بیدار نمیشد ولی دیگه حوصله ی خوابیدن نداشت. با شنیدن صدای هوسوک که انگار مشغول حرف زدن با کسی بود آروم از پله ها پایین اومد که با دیدن پسری که تا جایی که یادش بود اسمش ته هی بود اخمی کرد، آخرین پله ها رو هم پایین اومد که با برگشتن نگاه ته هی روی خودش سر جاش متوقف شد، هوسوک هم که انگار رد نگاه ته هی رو گرفته باشه به سمت جیمین برگشت و بدون اینکه نگاهش رو از جیمین بگیره به ته هی گفت:
- فعلا برو! بعدا میام دهکده رسیدگی میکنم!
ته هی با تعظیم کوتاهی از کلبه بیرون رفت و جیمین هم با رفتن ته هی نگاهش رو از هوسوک گرفت و به سمت آشپزخونه رفت، میتونست بفهمه که هوسوک دنبالش راه افتاده. با قرار گرفتن دست هوسوک روی شونش به سمتش برگشت و تا میخواست حرفی بزنه هوسوک موهای روی پیشونیش رو کنار زد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و همونطور که توی همون فاصله ی کم به چشم های جیمین خیره بود گفت:
- بالاخره تبت بند اومد...
جیمین که تمام مدت نفسش رو حبس کرده بود قدمی عقب رفت و موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد و بدون اینکه باز هم چیزی بگه به سمت آشپزخونه رفت. انگار خبری از فراموشی نبود. هنوز هم رویارویی با هوسوک براش سخت بود. بی هدف وارد آشپزخونه شد و چند لحظه ای به اطرافش نگاه کرد و در آخر لیوانی رو برداشت و شیشه ی آب رو برداشت و بدون اینکه حواسش باشه لیوانش تا نزدیکی های لبه پر شده به نقطه ی نامعلومی خیره مونده بود که با قرار گرفتن دست هوسوک دور دست جیمین و گرفتن شیشه از دستش به خودش اومد و متعجب به هوسوک نگاه کرد، هوسوک شیشه رو روی میز گذاشت و گفت:
- مثل اینکه خیلی تشنته!
جیمین چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و انگار تازه متوجه خیسی دستش و لباساش شده باشه به لیوان لبریز توی دستش نگاه کرد، لبش رو گزید و لحظه ای چشم هاش رو بست. از این به بعد چطور با هوسوک رفتار میکرد؟ کاش اون هم بلد بود مثل اون انقدر خونسرد باشه! پشیمون از آب خوردن لیوان رو روی میز گذاشت و به سمت در کلبه قدم برداشت که با شنیدن صدای هوسوک سرجاش متوقف شد:
- کجا...؟
جیمین نفس عمیقی کشید و به سمت هوسوک برگشت و با صدایی که کمی گرفته بود گفت:
- یکم هوا بخورم...!
هوسوک قدمی جلو برداشت تا لباس گرمی به دست جیمین بده اما سر جاش متوقف شد، با رفتار هایی که جیمین داشت از خودش نشون میداد معنی دیگه ای جز اینکه اون داشت ازش فرار میکرد نمیتونست پیدا کنه. نفس عمیقی کشید و پشتش رو به جیمین کرد و در حالی که به سمت اتاق میرفت گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
Forest ♧ HopeMin ♧
Fiksi Penggemarهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...