[part 2] Welcome to my home ~

3.6K 720 20
                                    

پارت دوم: به خونه ی من خوش اومدی 

قوطی شیر خشک و شیشه شیر رو از توی بسته درآورد و جلوی صورتش گرفت. الان باید با اونا چیکار میکرد؟! اون حتی تا حالا این چیزا رو از نزدیک ندیده بود! شیشه شیر رو روی میز گذاشت و کلافه از صدای گریه ی جیمین در حالیکه زیر لب غر میزد مشغول باز کردن در قوطی شیر خشک شد:
ــ چرا همچین کار احمقانه ای کردم!!! اوووف خدایییی من! اصلا به من چه ربطی داشت؟! تقریبا چیزی نمونده بود که از دستش خلاص شم!!!!! من حتی زنگم زده بودم!!!!!!اه لعنت!
نگاه گنگی به شیشه شیر روی میز انداخت و بعد دوباره نگاهش رو به قوطی توی دستش داد. چجوری باید با اون پودر شیر درست میکرد؟! قوطی رو بالا آورد و به دنبال چیز به درد بخوری بین نوشته های روش چشمش رو اطرافش چرخوند که با دیدن راهنمای استفاده با خوشحالی فریاد زد:
ــ پیداش کردمممم!
نگاهی به دستور انداخت. به پیمانه نیاز داشت. هوفی کشید و به دنبال پیمانه به سراغ کیسه ی خرید هاش رفت و میون بسته های پوشک و جغجغه و چند دست لباس ساده نوزاد و نگاهی انداخت. به اون فروشنده گفته بود هر چیزی که لازمه رو براش بزاره پس به نفعش بود که پیمانه هم اونجا باشه وگرنه اتفاق جالبی نمیفتاد! با پیدا کردن پیمانه نفس راحتی کشید و بعد از رو کردن به جیمین که نزدیک بود از گریه هلاک بشه پیمانه رو بالا آورد و با لحنی کلافه و کمی عصبی گفت:
ــ پیداش کردم! گریه کردن و بس کن الان شیر میرسه!
و بعد با تمام سرعتی که میتونست به دنبال آب جوش به آشپزخونه رفت و با شیشه شیر آماده بیرون اومد و درحالیکه شیشه شیر توی دستش رو تکون میداد تا کمی خنک بشه به سمت مبلی که جیمین رو روش گذاشته بود رفت و روی اون نشست. طبق نوشته ی روی قوطی قطره ای از محتوای شیشه شیر رو روی دستش ریخت و بعد از تست کردن دماش برای هر چه سریع تر ساکت کردن جیمینم که شده شیشه شیر رو توی دهانش گذاشت. انگار که با ساکت شدن جیمین بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده باشه نفسش رو با شدت بیرون داد و بعد مشغول تماشای شیر خوردن جیمین شد. واقعا چرا همچین کاری کرد؟! نسبت به این احساسی که ته دلش بوجود اومده بود احساس خطر میکرد. صورتش رو کمی جلوتر برد و در حالی که دستش رو زیر چونه اش میذاشت  به جیمین خیره شد. چرا انقد کوچولو بود؟ دستش رو جلو برد و با پشت دست آروم مشغول نوازش گونه هاش شد و جیمین هم متقابلا با چشماش در حالی شیشه شیرش رو میمکید به هوسوک خیره شد. لپاش به طرز وحشتناکی وسوسه برانگیز بودن! لحظه ای از فکر خودش متعجب شد! اون واقعا دلش میخواست تو اون لحظه گونه های اون بچه رو ببوسه؟ اون کوچولو چه بلایی داشت سرش میاورد؟ رسما دیوونه شده بود! صاف نشست و روش رو برگردوند و گفت:
- اصلا شیرتو خوردی برت میگردونم! آخرش دیوونم میکنی!
سرش رو بگردوند و با دیدن جیمین که پلک هاش بسته شده بود ولی هنوز لب هاش آروم آروم تکون میخورد تعجب کرد:
- خودتو زدی به خواب؟
شیشه شیر رو آروم از بین لبهاش جدا کرد و نزدیک تر رفت، انقدر سریع خوابش برده بود؟ نگاهی به شیشه ی توی دستش کرد:
- از داروی بیهوشیم سریع تر عمل کرد!
شیشه رو روی میز گذاشت و آهی کشید:
- فردا برت میگردونم پس ....!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
کلافه شده بود! اون که دیشب بهش شیر داده بود پس چرا باز گریه میکرد؟ مگه معده ی بچه چقدر جا داشت؟ اون حتی دیشب مجبور شده بود پوشکش رو هم عوض کنه! آهی کشید و بالا سرش ایستاد:
- قرار بود شیرتو بخوری بری! نه؟ حالا که شبم اینجا موندی پس انقدر گریه نکن!
با شنیدن صدای پارس سگ سریع به عقب برگشت! به کل سگ هاسکی سفید طوسیش رو فراموش کرده بود. روی زمین زانو زد و دستش رو روی سرش کشید:
- یادم رفت ظرف غذاتو پر کنم! چی خوردی جسی؟
روی زمین نشست، دیگه خسته شده بود! موهاشو بهم ریخت. انقدر که این پسر گریه میکرد دیگه صدای گریش براش یه چیز عادی شده بود. چشم هاش رو محکم بست:
- نباید نجاتت میدادم ....! اصلا چرا زنگ رو زدم و بعد برت داشتم؟
از روی زمین بلند شد و کنار جیمین روی تخت نشست و دستش رو روی سر کوچیکش کشید و گفت:
- خیلی خب بسه گریه نکن! بازم شیر میخوای؟ اوهوم؟
دستش رو به سمتش برد تا بلندش کنه که یک دفعه جیمین دستش رو دور انگشتش حلقه کرد.
" اشک هاش بی وقفه گونه هاش رو خیس میکرد:
- هیونگی قول دادی که تنهام نزاری....
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با انگشتش اشک هاش رو از صورت نرم و لطیفش کنار زد:
- ببخشید ... دیگه تنهات نمیزارم ...
جیمین میون هق هق هاش گفت:
- قول قولا ...
لبخندی زد و شونه های کوچیکش رو گرفت و جیمین رو به سمت آغوشش کشید و آروم موهاش رو نوازش کرد:
- قول قول ...."
انگشتش رو از دست جیمین بیرون کشید و چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- انقدر دستمو نگیر بچه!
ذهنش بهم ریخته بود! آینده ای که از این بچه میدید اون رو میترسوند ....
بچه رو از روی تخت بلند کرد و به سمت سالن رفت که با دیدن پیرمرد رو به روش که با تعجب نگاهش میکرد سر جاش متوقف شد، نفس آسوده ای کشید! چقدر منتظر اومدنش بود:
- بالاخره اومدی؟ سفرت قرار بود یک روز طول بکشه! نه یک روز و نیمممم
پیر مرد سریع تعظیمی کرد و گفت:
- منو ببخشید ... اما ... این بچه ...
به سمتش رفت و بچه رو به سمتش گرفت:
- بلدی براش شیر درست کنی؟ آره؟ من یه روزه حتی حموم نرفتم! خیلیم بو میده این! پوشکم بلدی عوض کنی؟
پیرمرد بچه رو از دستش گرفت و با تعجب بهش نگاه کرد:
- ارباب این بچه از کجا اومده؟
اما اون بی توجه به نگاه پرسشگرانه اش به سمت حمام قدم برداشت و گفت:
- هم خونه ی جدیدمه! بهش خوش آمد بگو! راستی به جسی هم غذا بده ....!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
کنترل تلویزیون رو برداشت و ولم صدا رو بالاتر برد، سرش رو برگردوند و نگاهی به جیمین که اسباب بازی هایی که دستش بود رو مدام به هم میکوبید انداخت!
نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو‌ ماساژ داد، با سر و صداهایی که جیمین داشت عمرا میتونست چیزی از فیلمش رو بفهمه پس ترجیح داد بازی کردنش رو نگاه کنه! دستش رو زیر چونش به دسته ی مبل تکیه داد و بهش خیره موند، چند ماه شده بود؟ دیگه مدت زمانی که جیمین دیگه هم خونش شده بود از دستش در رفته بود.
جیمین اسباب بازیش رو به طرفی پرت کرد و با کمک دستاش از روی زمین بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدنش لبخند شیرینی زد و با قدم های کوتاهش به سمتش قدم برداشت، دو هفته هم نمیشد که راه افتاده بود و از اون روز دردسر ساز تر شده بود. نگاهی به طرز راه رفتنش انداخت، ناخودآگاه خندش گرفت و گفت:
- شبیه پنگوئن راه میری !
جیمین بالاخره به مبل رسید و دست هاش رو روی لبه ی مبل گذاشت و خودش رو کمی بالا کشید و یک پاش رو بالا آورد اما تلاش هاش برای بالا رفتن از مبل بی فایده بود، بالاخره صبرش تموم شد و جلوتر رفت و زیر بازوهای جیمین رو گرفت و روی مبل نشوندش:
- اینجا اومدی چیکار؟ هوووم؟ من حوصله ی بازی کردن باهاتو ندارم!
جیمین روی مبل چهار دست و پا بهش نزدیک شد و پیراهنش رو گرفت و خودش رو بالا کشید و روی پاهاش نشست و سر کوچیکش رو به سینه اش تکیه داد، کلافه آهی کشید و دستی به موهای نرم جیمین کشید:
- خوبه حداقل سرصدا نکن باهم فیلم ببینیم!
نگاهی به صفحه ی تلویزیون انداخت و به بچه ی کوچیکی که تلویزیون نشون میداد اشاره کرد:
- اونم مثل تو نینیه! جفتتون بی خاصیتید!
- دَدی ...
با شنیدن این حرف از زبون جیمین تعجب بهش نگاه کرد و دوباره به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد! بچه ی توی فیلم مدام پدرش رو ددی صدا میکرد!
سریع کنترل رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد:
- نباید بزارم تلویزیون ببینی !
جیمین با خاموش شدن تلویزیون به سمتش برگشت و یقش رو گرفت و کشید:
- ددی ...
دست هاش رو دور کمر جیمین گذاشت و به سمت خودش برگردوند و با عصبانیت گفت:
- ددی نگو! من نه باباتم نه .... نه ددیت! اوکی؟ هیچ وقت اینو نگو! بهت گفتم بهم بگی هیونگی! تکرار کن! هیونگی !
جیمین که از این جدیت حرف هاش ترسیده بود چونه هاش شروع به لرزیدن کردن، با دیدن بغض جیمین انگار تازه متوجه لحن تندش شده باشه سریع دستی به موهاش کشید و با لحن مهربون تری گفت:
- گریه نکنا! فقط بهم بگو هیونگی! اوکی؟
جیمین یقه ی پیراهنش رو کشید و لب هاش رو جمع کرد، چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، جیمین رو بغل کرد و از روی مبل بلند شد:
- وقت خوابت خیلی وقته گذشته الان هر چی بگم عر میزنی!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
به دیوار تکیه داده بود و به بازی کردن جیمین و جسی نگاه میکرد. بازی کردن که نه بیشتر شبیه خورده شدن جیمین توسط جسی بود. همه صورت و پاهای کوچولوش به خاطر لیس زدنای جسی خیس خیس شده بود. از حرکات جسی خنده اش گرفته بود. به سمتشون رفت و جیمین رو از روی زمین بلند کرد و درحالیکه نمیتونست جلوی خنده اش رو بگیره رو به جسی کرد و گفت:
ــ فک کنم دیگه بس باشه! یکم دیگه ادامه میدادی تموم میشد!
و بعد به جیمین که توی بغلش به سمت جسی خم شده بود و دستش رو برای گرفتنش به سمتش دراز کرده بود،نگاهی انداخت:
ــ هی اون داشت تو میخورد بعد تو بازم میخوای بری پیشش؟
جیمین بی توجه به حرفای هوسوک در حالیکه صداهای نامفهومی از خودش خارج میکرد با یکی از دستای تپل و کوچولوش بینیش و با دست دیگش گوشه ی چشمش رو گرفت، دهنش رو به گونه ی هوسوک نزدیک کرد و انگار که بخواد با زبونش صورت هوسوک رو کشف کنه مشغول بلعیدن صورتش شد.
هوسوک که از حرکت جیمین به شدت خنده اش گرفته بود چشماش رو روی هم فشار داد و در حالیکه سعی میکرد جیمین رو از خودش دور کنه گفت:
ــ هی داری انتقام جسی و از من میگیری؟!
اما در ثانیه ای با حس کردن چیزی بیرون کلبه قیافه ای جدی جایگزین قیافه ی شاد قبلیش شد، کی جرات این کارو داشت؟ گوشاش تیز تر از اونی بودن که نخوان صدای قدم های کسی رو نادیده بگیره! با حرکتی سریع در حالیکه جیمین رو از خودش جدا میکرد به سمت در رفت و پیرمرد بیرون کلبه رو صدا زد:
ــ آجوشیییی؟؟؟!!!
با شنیدن صدای اربابش از داخل کلبه سریع از جاش بلند شد و خودش رو به در اصلی رسوند که همزمان هوسوک در و باز کرد و با دیدن پیرمرد پشت در جیمین رو به آغوشش سپرد با لحن عجولانه ای که کمی تشویش هم توش بود دستور داد:
ــ جیمین و بردار ببر تو کلبه خودت. به هیچ وجه تا نگفتم بیرون نمیای! هیچ صداییم نباشه! سعی کن ساکت نگهش داری خودتم هیچ سر و صدایی نکن! فهمیدی؟!
پیرمرد فلک زده از شدت تعجب و ترس انگار توانایی گفتن چیزی رو نداشته باشه تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
هوسوک که انگار کمی خیالش آسوده شده باشه با لحن آرومتری گفت:
ــ خوبه. حالا برو. فقط یادت نره تا وقتی نگفتم حق نداری بیای بیرون!
پیرمرد بیچاره هول کرده بله قربانی گفت و بعد از تعظیم کوتاه و نصف نیمه ای فانوسی که همراه خودش داشت رو از روی پله ی جلوی در برداشت و در حالیکه جیمین رو به بغلش میفشرد به سرعت خودش رو به کلبه ی کوچکش که پشت کلبه ی اصلی قرار داشت رسوند و به داخل خزید.
هوسوک نگاهی به اطراف انداخت. تنها چیزی که دیده میشد سیاهی مطلق بود و بس. نفس عمیقی کشید و داخل شد. با نگاهی سرسری خونه رو از زیر چشمش گذروند که با دیدن وسایل جیمین جایی کنار مبل هوفی کشید و با حرکتی سریع به سمتشون رفت،همه رو باهم توی بغلش ریخت و بعد به سمت پله ها رفت و بعد از طی کردن پله ها در اتاقی رو باز کرد و همه وسایل توی دستش رو توی اتاق ریخت و در رو بست.
حالا اون حس خیلی نزدیک تر شده بود و تقریبا میدونست کیه که به خودش اجازه داده وارد قلمروش بشه. تقریبا که نه! خودش بود. با باز شدن در و شنیدن صدای تق تق کفش پاشنه بلند زنانه ای ازطبقه ی پایین پوزخندی زد و خودش رو به نرده ها رسوند و از بالا نگاهی به متجاوزی که وارد قلمروش و خونه اش شده بود انداخت. دختری با پیراهن مشکی بلند اشرافی و پوستی سفید مثل برف و نگاهی نافذ و مغرور که حس خود برتر بینیش رو به مخاطب انتقال میداد.
ــ میدونم خونه ای!
ــ فک کنم چندین بار بهت گفته بودم وارد قلمرو من نشو!
با شنیدن صدای سرد و کمی ترسناک هوسوک از جایی دقیقا پشت سرش انگار که جا خورده باشه به سمت صدا برگشت و با دیدن هوسوک در چند سانتیش چند قدمی به عقب رفت:
ــ همیشه عادت داری اینجوری از مهمونات پذیرایی کنی؟
دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد و در حالیکه اخم کوچیک و کمرنگی میون ابروهاش خودنمایی میکرد با همون لحن قبلی گفت:
ــ با مهمونا نه ولی با متجاوزا آره! شاید حتی بدتر!
دختر سیاهپوش در حالی که سعی میکرد نشون بده حرف هوسوک براش اهمیتی نداره به سختی نگاهش رو از چشمای سرد و خیره کننده اش گرفت و در حالی که مشغول قدم زدن توی خونه میشد پاکت نامه ای رو بالا گرفت و گفت:
ــ مطمئن باش اگه کار واجبی نبود به خودم زحمت نمیدادم بیام تو این بیقوله!
و بعد در حالیکه به طرف هوسوک برمیگشت به تمسخر گفت:
ــ لازم نیست انقدر بترسی! تنها اومدم!
واقعا نمیفهمید این دختر اینهمه پررویی رو از کجا میاورد! همین که خودش وارد قلمروش شده بود کلی جرئت میخواست! تکخندی زد: ــ اگه کسی دیگه ایم جرئت میکرد پاش و اینجا بزاره مطمئنا زنده نمی موند!
دختر که به خاطر حرف هوسوک پوزخند محوی روی لبش شکل گرفته بو با حالتی مغرورانه گفت:
ــ پس خودت قبول داری که نمیتونی با من کاری بکنی!
هوسوک سرش رو پایین انداخت و در حالی که به نشانه تمسخر میخندید با دلسوزی ساختگی ای گفت:
ــ هی انقدر احمق نباش! تو اینجا اندازه ی یه پشه هم قدرت نداری!
و بعد در حالیکه از خنده ی چند ثانیه ی قبل خبری نبود سرش رو بالا آورد و با لحنی جدی و چشمان سردی که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد گفت:
ــ ففط دلم برات میسوزه! وگرنه جزغاله کردنت برام کاری نداره!
دختر خواست چیزی در جواب هوسوک بگه اما با شنیدن صدای گریه ی بچه سر جاش متوقف شد و سکوت کرد. با تعجب به سمت هوسوک برگشت و پرسید:
ــ این صدای چیه؟
زیرلب لعنتی فرستاد و در حالیکه دست مشت شده اش رو باز میکرد به پشت کلبه اشاره کرد و با خونسردی پاسخ داد:
ــ چی میخواستی باشه؟! صدای تلویزیون!  تازگیا گوشاش سنگین شده.
دختر که انگار قانع شده باشه شانه ای بالا انداخت و در حالیکه پاکت نامه رو روی میز پرت میکرد با تمسخر گفت:
ــ هنوزم همه ی ارتشت همین پیرمرده و انقدر به خودت مینازی؟!
هوسوک که از پیرمرد خطاب شدن تنها فرد قلمروش زیاد خوشحال نشده بود با تحکم هشدار داد:
ــ آجوشی!!!!
دختر بی توجه به هوسوک نگاهش رو به اطراف خونه چرخوند و گفت:
ــ به هر حال!این دعوت نامه ی مهمونی امساله! . میدونی که باید بیای؟!
هوسوک بیخیالانه شانه بالا انداخت:
ــ علاقه ای به حضور بین اون جمع ندارم. هه ... خانواده ی عزیز!!!!
ــ علاقه تو مهم نیست! این یه قانونه و تو باید ازش تبعیت کنی! تو که نمیخوای با قایم شدنت زیر صلحمون بزنی؟!
هوسوک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و با لحن مغرورانه ای پاسخ داد:
ــ اوه واقعا؟ میدونی که اگه نخوام کسی نمیتونه مجبورم کنه!! البته من از اولم عاشق جنگ بودم! خودت میدونی به صلح اعتقادی ندارم!
دختر اشرافی که به خاطر حرف های هوسوک به شدت عصبانی شده بود در حالی که دست هاش رو به کمرش میزده خنده ی عصبانی ای کرد و گفت:
ــ  اگه نمیخوای همین تشکیلات مسخرت رو هم از دست بدی باید بیای! این آخرین اخطار رئیس بود!
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی از جانب هوسوک بمونه با قدم هایی محکم به سمت در رفت و با حرکتی عصبی اون رو باز کرد بعد و پشت سرش بهم کوبید. همزمان با خارج شدنش از کلبه ی نسبتا بزرگ هوسوک دوباره صدای گریه بچه ای رو شنید که اینبار خیلی واضح تر از قبل بود! پوزخندی زد و در حالی که دستکش های مشکیش رو دستش میکرد زیر لب زمزمه کرد:
ــ که صدای تلویزیونه؟! نکنه یادت رفته منم یکی از خودتم جانگ هوسوک؟!
و بعد در حالی نگاهی به در پشت سرش می انداخت با لحنی آمیخته با تمسخر ادامه داد:
ــ به زودی میبینمت...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now