[part 3] I'll Protect you~

3.5K 700 20
                                    

پارت سوم: ازت مراقبت میکنم

روی تخت دراز کشیده بود و جیمین رو هم روی قفسه ی سینه اش خوابونده بود و در حالیکه آروم آروم کمرش رو نوازش میکرد با لبخند به پستونک خوردنش با چشمای بسته نگاه میکرد. نگاهی به دستای کوچولوش که کمی مشت شده روی قفسه سینه اش قرار گرفته بود انداخت و بعد نوازش کمرش و رها کرد و دستش رو میون دست های خودش گرفت. آهی کشید و در حالیکه پشت دست جیمین رو نوازش میکرد زمزمه کرد:
ــ اگه به خودم بود مثل همه این سالا نمیرفتم!...اما اینبار مسئله تویی! اون فهمیده که تو اینجایی...
پوزخند صدا داری زد و ادامه داد:
ــ البته لازم نیست بترسی اون هیچ کاری نمیتونه بکنه! حداقل در برابر من!
نفس عمیقی کشید و آروم طوری که جیمین بیدار نشه و گریه های سرسام آورش رو شروع کنه از روی خودش بلندش کرد و روی تخت گذاشتش. انقدر دوست داشتنی خوابیده بود که آدم شک میکرد که یه انسانه! فرشته ها هم همین شکلی بودن؟!
انگار که قرار نیست هیچ وقت از نگاه کردن به چهره ی معصومش خسته بشه یک دستش رو زیر سرش تکیه گاه کرد و در حالیکه با دست دیگش دست تپل و کوچولوی جیمین رو میگرفت بهش خیره شد و گفت:
ــ کاش میتونستی حرف بزنی.... اون وقت بهم میگفتی که برم یا نه.
نگاهش رو از صورت غرق در خواب جیمین گرفت و بعد در حالی که تکیه دستش رو بر میداشت و سرش رو کنار سر جیمین روی تخت میگذاشت، از پنجره به ماه خیره شد و انگار که زخم قدیمی ای سر باز کرده باشه با لحنی که میشد کم و بیش غم رو توش احساس کرد ادامه داد:
ــ  اصلا دلم نمیخواد جایی باشم که اونا توش نفس میکشن... هوای حضورشون یجورایی...خفه کننده است! یادم نمیاد از کی، ولی میدونم خیلی وقته که نمیتونم حسی به جز تنفر و انزجار نسبت بهشون داشته باشم. دیگه ازین وضع خسته شدم... یجورایی انگار دارم خودم و تنبیه میکنم....ادم وقتی که تصمیم میگیره از کسی متنفر بشه اول تمام وجود خودش و از سیاهی نفرت پر میکنه. من چندین ساله پر از این سیاهی ام. ولی ... تو پاکی... تو سفید مطلقی.... نمیخوام تو رو هم درگیر سیاهی این نفرت کهنه کنم..... نمیخوام بهت آسیبی بزنم.....!
و بعد در حالیکه دوباره نگاهش رو به صورت معصوم جیمین میداد با قاطعیت زمزمه کرد:
ــ میخوام .... ازت مراقبت کنم!

・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

نفس عمیقی کشید و نگاهی به کاخ بزرگی که میون درخت های تنومند جنگل مخفی شده بود انداخت، میترسید؟ نه حسی که اون لحظه داشت ترس نبود! چیزی شبیه به نفرت بود...
دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد به خودش مسلط باشه! این دیوار ها هرچقدر هم که عایق بندی شده بودن اون باز هم به راحتی میتونست صدای خیل جمعیت داخل رو بشنوه، کت مشکی طرحدارش رو صاف کرد و پله هارو دونه دونه طی کرد و به در ورودی رسید! دو مردی که جلوی در ایستاده بودن با دیدنش سریع تعظیم کرد و یکی از اون دو گفت:
- رئیس خیلی وقته منتظر شماست!
توجهی نکرد! انتظار کشیدن اون براش مهم نبود. با باز شدن در بزرگ کاخ و وارد شدن به سالن بزرگی که مهمونی باشکوهی توش برپا بود همه جا به یک باره غرق در سکوت شد، همه با بهت بهش نگاه میکردن! البته این سکوت دوام چندانی نداشت و کم کم صدای پچ پچ هاشون بلند شد، هر چند توجه نکردن بهشون غیر ممکن بود!
قدم های محکمش رو به سمت جایی که به گفته ی اون مرد انتظارش رو میکشیدن قدم برداشت، جمعیت مثل قطب مخالف آهن ربا با نزدیک شدن هوسوک به سمتشون ازش دور میشدن و راه رو براش باز میکرد.
" واقعا اومده ...؟"
" اوه خدای من اولین باره که میبینمش!"
" چشماش ترسناک تر از چیزیه که میگفتن...!"
"اون واقعا انقدر قویه که کل جانگ هارو رام خودش کرده؟"
" واقعا هرسال تنها میاد؟!"
صدای پچ پچ ها آزار دهنده تر از چیزی بود که فکرشو میکرد، چشم هاش رو روی هم فشرد و بالاخره وارد راهرویی که کسی اجازه ی ورودش رو نداشت شد، لحظه ای متوقف شد و به دری که انتهای راهرو قرار داشت نگاه کرد، چرا قبول کرده بود که پا به اونجا بزاره؟ از آخرین باری که به اونجا اومده بود به خودش قول داده بود که دیگه پا به اونجا نزاره! نفس حبس شدش رو بیرون داد و راهرو رو طی کرد! مردی که کنار در بود در رو براش باز کرد، با باز شدن در و پخش شدن بوی عطر کسایی که به ظاهر باهاش هم خون بودن داخل ریه اش اخمی کرد!
خانواده ای به قدمت ده ها سال ....
اما اون واقعا نمیدونست که حتی میتونه اسم خانواده رو روی اون ها بزاره یا نه ....
همه پشت میز بزرگ سلطنتی ای نشسته بودن و فقط جای اون خالی بود!
چهار نفری که از چهار عنصر آب و آتش و خاک و باد قدرت میگرفتن و قدرتمند ترین موجودات زمین به حساب میومدن!
جانگ جه هیون... کوچک ترین عضو این خانواده! اما هر کسی جرات رو به رو شدن باهاش رو نداشت ... پسری از جنس خاک که توی این سال ها همیشه تنها سلاحش رو سکوت قرار داده بود و بیشتر از هر کس دیگه ای پیرو قوانین صلح بینشون بود! اما فقط به ظاهر ...!
سرش رو برگردوند و به دختری که پشت میز نشسته بود و مشغول بازی کردن با گلبرگ های گلدون بزرگ روی میز بود نگاه کرد، همون کسی که اون رو به ظاهر وادار کرده بود تا اون شب توی اون مراسم شرکت کنه! جانگ چه یون ... خواهر کوچک ترش با نیروی باد! مغرور، خودخواه، بی رحم ... با چهره ای معصوم که هیچ کس فکرش رو نمیکرد پشت این چهره چه شیطانی زندگی میکنه!
بالاخره به سمت میز قدم برداشت و پشت صندلی ای که همیشه یه عنوان جای مخصوص اون طراحی شده بود نشست، چه یون سرش رو بلند کرد و با پوزخندی که روی لبش بود گفت:
- فکر کردم گفتی کسی نمیتونه مجبورت کنه!
هوسوک با نگاه نافذ و جدیش بهش نگاه کرد! نه هیچ کسی نمیتونست... اما دلیل بودنش اونجا ترس از دست دادن قلمرو خالی از سکنش نبود! این دختر با حضور بی موقعش برای همخونه ی کوچیکش یه تهدید حساب میشد! چه یون با دیدن این نگاه هوسوک پوزخند روی لبش رو حفظ کرد و شانه ای بالا انداخت و سکوت کرد!
و در آخر! جانگ ایلهون ... برادر بزرگترش ... یا رئیسی که همه از اون وحشت داشتن! سرد و جدی! قدرت اون از مایه ی حیات نشات میگرفت ... فرمانروای آب ... ارتشی که با خونخواری مردم بیگناه تشکیل داده بود به هزاران نفر میرسید!

حتی نگاه اون هم برای خیلی ها کابووس بود!
اما چیزی که هر چهار نفر اون ها بهش مشهور بودن قلب یخی اون ها بود! چهار نفری که ازشون به عنوان بی احساس ترین موجودات جهان نام برده میشد!
ایلهون جامش رو بلند کرد و به محتویات داخلش خیره شد و با صدای بمی گفت:
- جانگ هوسوک ....! میدونی که همین جا میتونم سرت رو از بدنت جدا کنم؟
هوسوک کلافه چشم هاش رو بست، اون پسر دوم اون خانواده بود، کسی که همه ی وجودش شعله ور بود و و کافی بود تا کسی اون رو عصبی کنه تا چشم هاش به رنگ آتیش در بیان!
به سمت ایلهون برگشت و با چشم های شعله ورش بهش خیره شد:
- نه نمیدونم!
ایلهون پوزخندی زد و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
- غیبت چهار سالت که نمیخواد اعلام جنگ کنه؟ هوووم؟
هوسوک ابرویی بالا انداخت و دست هاش رو بهم قلاب کرد:
- شاید ...! ولی میخوام بدونم جرات شرکت توش رو داری ؟
ایلهون با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن کرد! انگار که بامزه ترین جوک دنیا رو برای اون تعریف کرده باشن! چه یون هم با دیدن خنده ی ایلهون به خنده افتاده بود! ایلهون بعد از دقایقی ساکت شد و با جدیت به هوسوک خیره شد:
- وقتی نداشته باشم چرا باید به زبون بیارم؟ ها؟
هوسوک شانه ای بالا انداخت و گیلاسش رو بلند کرد و لبه اون رو کمی نزدیک تر آورد، خون انسان بود ....! نفس عمیقی کشید و گیلاس رو روی میز کوبید و به سمت ایلهون برگشت:
- صد در صد جراتشو نداری! وگرنه چهار سال بیکار نمیشستی تا هرزه هاتو جمع کنی!
هوسوک سرش رو جلو برد و از فاصله ی کمی به چشم های برادرش خیره شد و زمزمه وار گفت:
- اینطور نیست....؟ خودت که میدونی! تو اقیانوس هم باشی نمیتونی جهنم منو خاموش کنی!
ایلهون از شدت خشم دست هاش رو مشت کرد، چشم های آبیش تن هر کسی رو به لرزه در میاورد ولی هوسوک جز اون اشخاص نبود، هوسوک به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
- اگه بخواید امشب رو همینطور بگذرونید تا چند دقیقه ی دیگه، دیگه چیزی به اسم صلح وجود نخواهد داشت! میل خودتونه!
جه هیون که تمام اون مدت سکوت کرده بود و به مشاجره هایی که دیگه بهشون عادت کرده بود گوش میداد گفت:
- اسمش صلحه! من که چیزی به این اسم نمیبینم!
چه یون که مشغول بازی کردن با موهاش بود به برادر کوچک ترش نگاه کرد و پوزخندی زد:
- نمیدومی مگه؟ همین که هوسوک نتونسته جزغالمون کنه خودش صلحه! البته من فقط تهدیداشو دیدم!
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- اگه عملیش کنم دیگه چیزی ازت نمیمونه که بخوای ببینیش!
ایلهون پاش رو روی پای دیگش انداخت و دستش رو به سمت جیبش برد و سیگار برگی رو بیرون کشید و به سمت هوسوک گرفت:
- بالاخره یک روز میفهمم کسی که همه ی دار و ندارش یه کلبه و یه پیرمرده چجوری انقدر ادعا داره!
هوسوک به سیگار برگ خیره شد و بشکنی زد، ایلهون نگاهی به سیگارش که توسط هوسوک روشن شده بود انداخت و پوزخندی زد و اون رو بین لب هاش قرار داد، هوسوک به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:
- توهم یه روزی میفهمی با وجود اون لشکری که تشکیل دادی چیزی نیستی!
چه یون نگاهی به استیکش که دیگه یخ کرده بود انداخت و با کارد و چنگالش مشغول تیکه تیکه کردنش شد، هر سال پخش شدن بوی سیگار ایلهون با جرقه ی  هوسوک نشونه ی تموم شدن بحثشون بود! اما اون امسال قصد تموم کردنش رو نداشت، لبخند شیطانی ای رو به لب آورد و گفت:
- باید یه سری قوانین رو یادآوری کنیم! نه؟ فکر کنم بعضیا یادشون رفته باشه!
جه هیون پوزخندی زد و گفت:
- مثل غیبت نکردن تو جلسات هر سالمون؟
هوسوک ابرویی بالا انداخت و به سمت جه هیون که درست کنارش نشسته بود برگشت و با نگاهی که حالا جاش رو به تنفر داده بود گفت:
- یا مثل نکشتن آدما؟
جه هیون اخمی کرد و سرش رو برگردوند و جرعه ای از گلسش رو نوشید، هوسوک به سمت چه یون برگشت و گفت:
- یا مثل این که پا توی قلمرو کسی نذاریم؟
چه یون خنده ای کرد و سرش رو بلند کرد و به چشم های هوسوک خیره شد و گفت:
- یا! مثل ارتباط نداشتن با یک انسان!!!!!
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد، میدونست حضور بدون اجازه ی اون براش دردسر درست میکنه! ایلهون با تعجب به چه یون نگاه کرد و با خشم گفت:
- منظورت چیه؟
هوسوک با چشم های آتشینش بهش نگاه کرد، صد در صد اگه چه یون زبون باز میکرد تا حرفی بزنه همه ی اون جمع رو به آتیش میکشید و چه یون هم به اندازه ی کافی باهوش بود تا اون نگاه هوسوک رو یک تهدید به حساب بیاره!
خنده ی شیطانیش رو از هوسوک گرفت و به ایلهون نگاه کرد:
- فقط مثال زدم!!!

・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

چه یون پوزخند روی لبش رو حفظ کرد:
- باید باور کنم جانگ هوسوکی که جلومه الان ترسیده؟
هوسوک با نگاه جدی و ترسناکش بهش نگاه کرد:
- خودت که میدونی! اگه زبون باز کنی چه بلایی سرت میاد؟ هووم؟
چه یون به دیوار پشت سرش تکیه داد و در حالی که لاک ناخن هاش رو وارسی میکرد گفت:
- نه نمیدونم!
هوسوک دست هاش رو داخل جیب کتش فرو برد:
- احمق نشو! تو هر چقدرم بِوَزی فقط منو شعله ور تر میکنی!
چه یون ابرویی بالا انداخت و صاف ایستاد و گفت:
- یه بچه آدم چی داره که تو داری براش التماس میکنی؟ هووم؟
هوسوک از شدت خشم دست هاش رو مشت کرد، چشم هاش باز هم به رنگ آتیش در اومده بودن، دندون هاش رو روی هم فشار داد و غرید:
- فکر نکنم ایلهون خوشش بیاد وقتی بفهمه اون پسری که چهار سال پیش توی مراسم با دستای جه هیون کشته شد دوست پسر تو بود! مسخره نیست که دلیل این که دیگه با برادر جون جونیت حرف نمیزنی فقط به خاطر کشتن یه بیگناه اونم وسط مهمونی باشه؟ متاسفانه ایلهون بیش از حد احمقه! دقیقا چیزی که من نیستم!!!! ولی اگه من بهش بگم شاید روشن شه!
چه یون یخ بسته بود! آب دهانش رو قورت داد و نا باورانه گفت:
- تو ....
هوسوک میون حرفش پرید و گفت:
- ارتباط با انسان خلاف قوانینه! جفتمون این قانونو دور زدیم!!! پس بهتره دهنتو بسته نگه داری! بدون که اگه دهنتو باز کنی تنها کسی که آسیب میبینه خودتی!
هوسوک قدمی عقب رفت و گفت:
- خوب یادت بمونه بهت چی بهت گفتم!
هوسوک کتش رو صاف کرد و بدون این که نگاه دیگه ای به چهره ی بهت زده ی چه یون بکنه از اونجا دور شد.

・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

بالاخره به خونه رسیده بود. فکر میکرد اون شب هیچوقت قرار نیست تموم بشه. بعد از چهار سال دوباره یکی از بدترین روزای زندگیش و تجربه کرده بود. هنوز حس خفگی اون فضا باهاش بود. از خودش و بویی که هنوز روی لباساش بود متنفر شده بود. حتی نمی تونست آرزوی مرگ کنه! با خستگی در حالیکه دست هاش رو روی نرده می کشید پله های ورودی رو بالا رفت، در رو باز کرد و وارد خونه شد.
پیرمرد با شنیدن صدای در، در حالیکه جیمین رو که یک لحظه ام گریه اش متوقف نمیشد به بغل داشت، به سرعت خودش رو به در ورودی و اربابش رسوند و هول کرده گفت:
ــ بالاخره اومدین ارباب! از وقتی رفتین داره گریه میکنه! نمیدونم چشه! شیرش رو خورده پوشکشم عوض شده ولی هر کاری میکنم گریه اش قطع نمیشه.... هلاک شد دیگه ...
هوسوک که به جز صدای گریه ی جیمین چیز دیگه ای نمیشنید سریع کتش رو از تنش دراورد ، اون رو روی صندلی کنار در پرت کرد و با حرکتی سریع جیمین رو از پیرمرد گرفت. یک دستش رو زیر پاش و دست دیگه اش رو روی سرش گذاشت و اون رو به خودش فشرد و با قدم هایی سریع و مستأصل از در ورودی و پیرمرد دور شد و در حالیکه به سمت تاریکی میرفت خودش رو به پنجره قدی ته سالن رسوند. انگار که بیشتر از آروم کردن جیمین دنبال آروم کردن خودش باشه سرش رو به سر جیمین چسبوند و در حالیکه ابرو هاش از دردی قدیمی که تمام وجودش رو پر کرده بود بهم گره خورده بودن با صدای خسته و دورگه ای زمزمه کرد : ــ هیییششش ... جیمینی من اینجام ... دیگه گریه نکن!
کمی بیشتر جیمین رو که حالا آروم شده بود به خودش فشرد و نفس عمیقی تو بوی تنش کشید.حالا دیگه خودشم به آرامش رسیده بود. عجیب بود ولی چند وقتی میشد که همخونه کوچولوش تونسته بود بعد از اینهمه خشم و نفرت کمی آرومش کنه. خشم و نفرتی که از سال های دور نشأت میگرفت. احساس میکرد بالاخره بعد از این همه سال نفرین اجازه ی کمی زندگی کردن بهش داده شده. اجازه کمی آرامش داشتن...!
برای اولین بار در طی این سال هایی که توی جنگل زندگی میکرد بود که اربابش رو اون شکلی میدید. انقدر آروم... اون هم بعد از برگشتن از جلسه ی سالیانه! تا اونجایی که یادش می اومد وقتی که اربابش برای آخرین بار از اون جلسه برگشت عین دیوونه ها اول تمام کلبه رو به هم ریخت و بعد به یکباره همه چیز رو به آتیش کشید. ولی حالا! در حالی که اون بچه کوچولو رو به آغوشش چسبونده بود و در تلاش برای خوابوندنش آروم آروم اون رو به همراه خودش تکون میداد، آروم گرفته بود. چیزی که هیچوقت در طی این سال ها ندیده بود. لبخندی به قاب عکس دوست داشتنی مقابلش زد و بعد خیلی آروم طوری که آرامش اربابش رو به هم نزنه از کلبه بیرون رفت....

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now