پارت ششم: منو ببخش...
بی حرکت در حالیکه عروسک چوبی اسبش رو توی بغلش فشار میداد کنار در ایستاده بود و نگاه ترسیده اش رو به هوسوک که هراسان و با عجله وسایلش رو توی ساک کوچیک خرسیش میریخت داده بود.
قدمی به جلو برداشت و در حالی که چشماش کم کم از مایع بی رنگی پرمیشد با صدای لرزونش هوسوک رو صدا زد:
ــ هیونگی.....
با جواب نگرفتن از هوسوک اسب چوبیش رو بیشتر به خودش فشرد و کمی نزدیک تر شد و بعد با صدایی که از بغض و ترس میلرزید گفت:
ــ هیونگی جیمینی داره میترسه...
هوسوک اما انگار که می ترسید اگه لحظه ای رو از دست بده دیر میشه بدون اینکه به جیمین توجهی بکنه هراسان و آشفته از هر گوشه ی اتاق چیزی برمی داشت و اون رو داخل ساک می ریخت. نمیتونست حتی یک ثانیه هم ریسک کنه. نه! نمیتونست هیچ جوره روی جیمینش ریسک کنه! کی روی همه وجودش ریسک میکرد؟!
جیمین که از بی توجهی هیونگش بیشتر ترسیده بود خودش رو به هوسوک رسوند و در حالی که قطره های اشک از چشماش پایین میومدن دستاش رو دور بازوش حلقه کرد و با لحن ترسیده ای گفت:
ــ هیونگی داری جیمین رو میترسونی...
هوسوک با حرکتی ناگهانی لباسی که توی دستش بود رو روی ساک پرت کرد و جلوی پای جیمین زانو زد. شونه هاش رو میون دستاش گرفت و توی چشماش زل زد:
ــ جیمینا قول میدی پسر خوبی باشی و به حرف هیونگ گوش کنی؟
جیمین که از حرکت ناگهانی هوسوک ترسیده بود با صورت خیس از اشکش و چشم و دماغی که به خاطر گریه قرمز شده بود، بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به نشونه تایید تکون داد و نگاه خیس و منتظرش رو به چشمای هوسوک دوخت.
هوسوک که نگاه منتظر جیمین رو دید در حالیکه گره ای از درد توی ابروهاش افتاده بود با صدای دو رگه ای آروم گفت:
ــ باید از اینجا بری جیمین...
با شنیدن این حرف از زبون هوسوک و طرز نگاهش درحالیکه تمام تنش از ترس از دست دادن هیونگش پرشده بود و گریه ی بی صداش به هق هق شدید و سختی تبدیل شده بود؛ به سختی و بریده بریده گفت:
ــ هیونگی ... جیمینی جایی نمیره... جیمینی... میخواد همین جا بمونه.... هیونگی.... قول ... میدم... ازین به بعد ... پسر خوبی باشم....دیگه .... بدون .... اجازت .... نمیرم ... اون دور دورا ... هیونگی... جیمین... قول میده... دیگه کار بدی نمیکنم...
هوسوک که با دیدن هق هق و نفس های بریده بریده ی جیمین خودش هم به بی نفسی رسیده بود دستش رو روی گونه جیمین گذاشت و در حالیکه اشک هاش رو از روی صورتش پاک می کرد با لحن غم زده ای گفت:
ــ ششششش .... جیمینا به هیونگ گوش کن، اگه اینطوری گریه کنی قلب هیونگ میشکنه ها. تو کار بدی نکردی! هیچوقت! ولی الان باید ازین جا بری. با آجوشی یه چند روز میرید یه جای دیگه بعد منم میام پیشتون. باشه جیمینا؟ به حرف هیونگ گوش میدی؟!
جیمین اما همچنان هق هق میکرد و چشماش از اشک پر و خالی میشدن. ترسی که به جون هیونگش افتاده بود تا مغز و استخون اون هم نفوذ کرده بود. نمیخواست از هیونگش دور بشه ولی آشفتگی رفتار هوسوک،ترسی که توی حرف زدنش بود، دو دو زدن چشماش. همه اینا توی اوج بچگی مجبورش میکرد که به حرف هیونگش گوش بده. غمزده در حالی هنوز هق هق میکرد پرسید:
ــ فقط... چند روز؟!
لبخند تلخی به سوال شیرین و در عین حال تلخ جیمین زد و بعد در حالیکه چشماش از خیسی مایعی بی رنگ برق میزد با صدای بم و دورگه ای که به سختی به گوش جیمین رسیده پاسخ داد: ــ فقط چند روز...
جیمین که حالا به سختی هق هقش رو مهار کرده بود و فقط بی صدا و معصومانه اشک میریخت بعد از چند ثانیه خیره شدن به منظره ی بارونی چشمای هوسوک با حرکتی سریع دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و در حالیکه چشماش رو روی هم فشار میداد خودش رو به آغوش بزرگ و مردونه ی هوسوک سپرد و سعی کرد برای دلداری دادن دل کوچیک و بی تابش این آغوش رو برای چند روزی که قرار بود هیونگش رو نبینه توی ذهنش بسپاره...
با حلقه شدن دستای کوچیک جیمین دور گردنش اون هم متاقبلا دستاش رو دور کمر کوچیک و باریکش حلقه کرد و تا جایی که میتونست اون رو به خودش فشرد. فقط چند روز ... خودش هم نمیدونست ... صورتش رو توی گردن سفید و شیریش فرو برد و نفس عمیقی تو عطر بچگونه ی بدنش کشید. انگار که بخواد برای همیشه توی سینه اش نگهشون داره. اما با فکری که لحظه ای مثل خوره به تموم وجودش افتاد قطره اشکی بدون اجازه از بین پلک هاش روی لباس جیمین افتاد... این آغوش نمیتونست به آخرین آغوشاشون تبدیل بشه ....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
دست کوچیک جیمین رو میون دستش گرفته بود و درحالیکه قدم های محکم و سریعش رو به سمت حیاط پشتی و کلبه ی پیرمردی که همه ی این سال ها همراهش بود برمیداشت ساک روی دوشش محکم تر کرد.
با دیدن پیرمرد که تبر به دست مشغول خورد کردن هیزم برای زمستون سختی که در راه داشتن بود سر جاش متوقف شد و جیمین هم به تبعیت از اون ایستاد و نگاهش رو به بالا و صورت هوسوک که با اخم روی پیشونیش به آجوشی خیره شده بود داد.
پیرمرد با دیدن اربابش و جیمین کوچولو با خوشرویی قدمی به جلو برداشت و خواست علت حضورشون رو بپرسه که با جلو اومدن ناگهانی هوسوک که جیمین رو به سمتش هدایت میکرد سر جاش موند و ساکت شد.
ــ همین الان دست جیمین رو میگیری و از اینجا میبریش... ببرش یجای دور... دور ازینجا... یه چند روزی توی مسافرخونه بمونید تا بیام دنبالتون... مثل چشمات ازش مواظبت میکنی!... فهمیدی؟!
پیرمرد خشک شده از حرفایی که هوسوک مثل رگبار به جونش بسته بود نگاهی به جیمین که پایین پاش ایستاده بود انداخت. جیمین رو کجا باید میبرد؟! سرش رو بالا آورد و دوباره نگاه گنگش رو به هوسوک داد و درحالیکه دستش رو روی سر جیمین میذاشت و اون رو به خودش نزدیک تر میکرد با ترس پرسید:
ــ چ..چیزی شده ارباب؟!
نفس عمیقی کشید و بند ساک رو از روی دوشش پایین آورد و در حالیکه اون رو میون مشتش میفشرد به سمت پیرمرد گرفت:
ــ ایلهون فهمیده....
با گشاد شدن چشم های پیرمرد از ترس بدون اینکه منتظر واکنش دیگه ای بمونه جلوی پای جیمین زانو زد و ساک توی دستش رو بغل پاش گذاشت که جیمین درحالیکه بابعض تو گلوش مبارزه میکرد گفت:
ــ جیمینی خیلی هیونگ و دوست داره...
دستاش رو کنار صورت جیمین گذاشت و لبخند تلخی به چشمای بارونیش زد و بعد دستش رو پشت گردنش برد و اون رو توی آغوشش گرفتو زمزمه کرد:
ــ هیونگم خیلی جیمینی رو دوست داره ....
بعد از چند ثانیه با فکر اینکه زمان هر لحظه داره میگذره بر خلاف میلش جیمین رو از خودش جدا کرد. از روی زمین بلند شد و چند قدمی عقب رفت و رو به پیرمرد کرد:
ــ داره دیر میشه... همین الان باید برید.
پیرمرد نگاهش رو از چشمای غمگین اربابش گرفت و به جیمین که پایین پاش ایستاده بود داد. دولا شد و ساک رو از جلوی پاش برداشت و دست جیمین رو دوباره میون دستش گرفت. نگاهش دوباره به اربابش داد و پرسید:
ــ چجوری بهتون بگم که کجاییم؟
نگاهش رو از جیمین گرفت و به پیرمرد دوخت و آروم و با وقار پاسخ داد:
ــ لازم نیست. خودم پیداتون میکنم.
پیرمرد تعظیمی کرد ک بعد آخرین چیزی که هوسوک قبل از زل زدن به جای خالیشون دید چشمای گریون جیمین بود که داشت باهاش خدافظی میکرد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از جای خالی پیرمرد و جیمین گرفت و به پنجره ی اتاق عزیزترین فرد زندگیش که حالا رفته بود داد. کارش هنوز تموم نشده بود. با عجله به سمت ساختمان رفت و خودش رو به در اتاق جیمین رسوند. وارد اتاق شد و قبل ازینکه به قلبش اجازه دخالت کردن بده اخرین چیز های باقیمونده از تمام این پنج سال و خورده ای که متعلق به جیمین بده رو از پنجره اتاق به حیاط پشتی انداخت.
بعد از تموم شدن کارش نگاهی به اتاق خالی که روز های زیادی رو با جیمین اونجا گذرونده بود انداخت. حالا دیگه هیچ اثری از پسر بچه شیرین و بامزه ای به نام جیمین به جز علامت هایی که کنار چارچوب در زده شده بود باقی نمونده بود. به سمت دیواری که علامت ها روش کشیده شده بود رفت و همونجا روی زمین چوبی اتاق زانو زد. دستش روی پایینی ترین علامت گذاشت و انگار که خاطراتش رو لمس کرده باشه لبخندی به خاطره ی اولین روزی که جیمین رو اونجا وایسونده بود تا قدش رو علامت بزنه زد. نفس عمیقی کشید و برای عقب روندن خاطراتش سرش رو به اطراف تکون داد و بعد در حالیکه لبخند روی لبش جاش رو به اخمی روی پیشونیش داده بود دستمال خیسی که کنار در بود رو برداشت و مشغول پاک کردن علامت ها شد.
با پاک شدن علامت ها از روی دیوار نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و از پنجره نگاهی به وسایل کوه شده ی جیمین انداخت. دستمال توی دستش گوشه ی اتاق انداخت و بدون لحظه ای مکث و تردید به سمت حیاط پشتی رفت و خودش رو به جایی که وسایل جیمین رو ریخته بود رسوند.
نگاهی به لباس ها و اسباب بازیای روی هم ریخته شده انداخت. چه قدر دنیا بی رحم شده بود که حتی نمیتونست یه یادگاری از عزیز ترین کسش پیش خودش نگه داره. انگار عمر دوران خوشش واقعا به همین کوتاهی بود... نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا آورد و کف دستش رو روبه روی وسایل جیمین گرفت و در کسری از ثانیه همه ی اون هارو به آتیش کشید. انگار که به جای اون وسایل قلب خودش رو آتیش زده باشه قطره اشکی از گوشه ی چشماش به روی گونه اش پایین چکید. بازتاب شعله های آتیش توی مردمک های لرزونش میتونست غمناک ترین قاب عکس دنیا باشه. اون با دست خودش، جلوی چشمای خودش و بی اهمیت به قلب بی قرارش تمام خاطراتش رو آتیش زده بود...
با حس کردن ورود افرادی که منتظرشون بود به قلعه اش دستش رو مشت کرد و کنار بدنش انداخت و پوزخندی زد و نفرت زمزمه کرد:
ــ درست به موقع اومدی برادر عزیز...!
و بعد در حالیکه با پشت دست اشک لجبازی رو که بدون اجازش پایین اومده بود رو پاک میکرد پشتش رو به خاطرات در حال سوختنش کرد و به سمت ساختمون به راه افتاد و آتش رو به خاموشی ای که حتی خاکستری از دوست داشتنی ترین اشیاء زندگیش باقی نمیذاشت رو پشت سرش رها کرد...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
پشت در مسافرخونه ی کوچکی که خیلی تا شهر فاصله نداشت ایستاد، سه روز بالاخره تونسته بود به اونجا بیاد....
نفس عمیقی کشید و برگشت به زن میانسالی که پشتش بود نگاه کرد و گفت:
- همینجا بمون ...
به سمت در برگشت و تقه ای به در زد، با ظاهر شدن آجوشی پشت در و دیدن حال پریشونش دلش لرزید، میتونست از نگاهش همه ی شکایت هاش رو بفهمه، نگاهی شاکی از دیر اومدنش! اما چشم های اون هم بی خبر از غمی که توشون نشسته بود نبود، قدمی داخل گذاشت و با دیدن جیمین که روی مبل نچندان راحتی که گوشه ی اتاق بود خوابش برده بود دلش لرزید، فقط خدا میدونست دلش تا چقدر برای این موجود دوست داشتنی تنگ شده بود، آروم بهش نزدیک شد و جلوی مبل زانو زد و به چهره ی معصوم غرق در خوابش خیره شد، دست های مشت کرده و رده های اشک روی صورتش به خوبی بیانگر این بود که جیمین هم قدر دنیا دلش برای اون تنگ شده، آروم موهاش رو نوازش کرد و کمی جلو رفت و بوسه ای روی موهای نرم و ابریشمیش زد و دست مشت کردش رو به دست گرفت و زمزمه وار گفت:
- جیمینی ... هیونگی اومده ...
جیمین تکون کوچکی توی جاش خورد و دست هوسوک رو میون دستش فشرد، هوسوک سرش رو جلوتر برد و بوسه ای به دست کوچولوش زد و گفت:
- جیمینا ... نمیخوای بیدار شی ؟
جیمین توی خودش جمع شد و آروم پلک هاش رو باز کرد و بهش خیره موند، با گذشت چند ثانیه انگار غم نبود چند روزه ی هوسوک رو یادآور شده باشه چونش اش شروع به لرزیدن کرد و با بغص وحشت ناکی که توی گلوش نشسته بود گفت:
- هیونگی ... خیلی بدی ....
همین یه جمله کافی بود تا حال هوسوک رو از اینی که هست داغون تر کنه! حتی نمیخواست تصور کنه که توی نبودنش چه بلایی سر جیمین آورده! آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و زمزمه وار گفت:
- ببخشید جیمینا ...
جیمین که همه ی دلتنگی های چند روزش تبدیل به قطره های اشک روی صورتش شده بودن اون هارو با پشت دستش پاک کرد و روی مبل نشست و دست هوسوک رو که توی دستش بود رو ول کرد و به پشتی مبل تکیه داد و زانو هاش رو بغل کرد:
- هیونگی ... دیگه دوست ندارم ... هیونگی خیلی بدی ...
دستش رو جلو برد و اشک های صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- جیمینا ... ببخشید ...
جیمین با شنیدن این حرف گریه هاش شدت گرفت و لبش رو گزید و پاهاش رو بیشتر توی خودش جمع کرد:
- هیونگی ...
هوسوک با نگاه غم زدش بهش خیره موند:
- جانم ...
جیمین دست هاش رو مشت کرد و در حالی که چشم هاش مثل ابر بهار صورتش رو خیس میکردن گفت:
- هیونگی ... تو قول دادی به جیمین ... ولی همش زیر قولت میزنی...
هوسوک سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هیونگ خیلی بده جیمینا ...
جیمین با شنیدن این حرف سکوت کرد و با بهت نگاهش کرد، نه هیونگ اون بد نبود، هیونگ اون بهترین هیونگ دنیا بود که به خاطر همه ی خوبی هاش بود که الان به گریه افتاد بود، پشیمون از اون حرفایی که به هیونگش گفته بود از روی مبل پایین اومد و جلوی پاهای زانو زده ی هوسوک ایستاد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و با بغض گفت:
- نه هیونگی ... جیمین الکی گفته ... تو اصلا بد نیسی هیونگی ... هیونگی جیمین نمیخواس اونو بگه ...
هوسوک چشم هاش رو بست و دست هاش رو دور کمر باریک جیمین حلقه کرد و عطر شیرین تن جیمین رو وارد ریه هاش کرد، این آغوش پاسخ همه ی نا آرومی های چند روز گذشتش بود...
جیمین حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و گفت:
- هیونگی...! اشکال نداره قولتو یادت رفت که ... از این به بعد قول قول بده ...
هوسوک با شنیدن این حرف بدنش لرزید، حالا اون هم مثل جیمین بغض کرده بود، جیمین آروم از بغل هوسوک بیرون اومد و با پشت آستین لباسش اشک هاش رو پاک کرد و لبخندی زد:
- هیونگی از الان قول بم بده ... هوم؟
جیمین انگشت کوچکش رو جلوی هوسوک گرفت و گفت:
- قول قول ...
اما هوسوک همونطور به انگشت جیمین خیره مونده بود، این بچه برای سه چهار روز به این روز افتاده بود و حالا اون چطوری باید از چیزی که میگفت که جیمین اون رو تبدیل به یک کابوس کرده بود؟
جیمین با دیدن مکث هوسوک دستش رو جلو تر برد و زمزمه وار گفت:
- هیونگی قول بده دیگه ...
هوسوک به سختی بغضی که توی گلوش نشسته بود رو کنار زد و سرش رو بلند کرد و به چشم های منتظر جیمین خیره شد و گفت:
- جیمینا! میای مثل دوتا مرد باهم حرف بزنیم؟
جیمین که از این لحن جدی هوسوک کمی ترسیده بود آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و دستش رو پایین آورد، هوسوک نفسش رو به سختی بیرون داد و چند ثانیه ای چشم هاش رو بست، حرف زدن توی اون لحظه شاید از هر فعلی توی دنیا سخت تر بود! شونه های جیمین رو گرفت و به سختی زبون باز کرد:
- جیمینا ... دوست داری بری شهر رو ببینی ؟ هووم؟ اونجا میتونی کلی دوست پیدا کنی... کلی چیزای خوشمزه هست ... کلی چیزایی که تو هنوز ندیدی ...
جیمین کمی فکر کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
- اگه توام باشی آره ... جیمین اول هیونگو دوست داره بعد اونارو ... ولی بعدش برگردیم خونه ها ...
حس میکرد کسی قلبش رو میون مشتش گرفته و مدام اون رو فشار میده! این حرف های جیمین فقط اوضاع رو برای اون سخت تر میکرد، رسما لال شده بود! چی میگفت؟ سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- اگه هیونگ نتونه بیاد چی ...؟
جیمین با شنیدن این حرف سرش رو چندین بار به نشونه ی رد تکون داد و دست هاش رو مشت کرد:
- نه هیونگی ... جیمین تنها جایی نمیره ...
هوسوک عاجزانه سرش رو بلند کرد و به تیله های مشکی ترسیده ی جیمین خیره شد، هر کلمه ای که از زبون جیمین میشنید همه ی وجودش به لرزه میفتاد ...
اون ... چطور میخواست جیمین رو تنها بزاره؟ ظالم ترین آدم دنیا هم اونجا بود دلش به رحم میومد و اون رو از هیونگش جدا نمیکرد ... اون که الان جیمین یه بخشی از وجودش شده بود چطور رهاش میکرد؟
جیمین که بیش تر از هر چیزی از این نگاه هوسوک ترسیده بود قدمی عقب رفت که دست های هوسوک از شونش افتادن و گفت:
- هیونگی بیا بریم خونه ... من نمیخوام جایی برم ...
هوسوک نفس عمیقی کشید و عزمش رو جمع کرد و آروم دست کوچولوی جیمین رو گرفت و با انگشتش اون رو نوازش کرد:
- جیمینا ... برای یه مدتی ... هیونگی نمیتونه پیشت باشه...!
جیمین با وحشت به هوسوک نگاه کرد! نبودن هوسوک به قدری ترسناک بود که همه ی وجودش به یک باره یخ زد، جیمین دستش رو از دست هوسوک بیرون کشید و باز هم عقب رفت ک اینبار به لبه ی مبل خورد، باز هم گریه هاش شدت گرفته بود! گوشه ی لباسش رو گرفت و میون مشتش فشرد، چونش از شدت بغض میلرزید:
- نه هیونگی ... هیونگی نه ... هیونگی جیمین الکی گفت دوست نداره ... تو رو خدا تنها نزارش ...
این حرف های جیمین هر کدوم تبدیل به خاری میشدن و توی اعماق قلبش فرو میرفتن، مگه میشد این حرف ها رو بشنوه و باز هم دم از رفتن بزنه؟ جیمین به هق هق افتاده بود... حتی شنیدن نبود هوسوک اون رو به جنون رسونده بود... چطور تنها کسش توی زندگیش رو هم میخواستن ازش بگیرن؟
اما نمیذاشت اینطوری از هوسوک هیونگش دورش کنن! هیونگش مهربون ترین آدم دنیا بود! حتما اونو میبخشید ... حتما الان که گریه های اون رو دیده بود دلش به رحم اومده بود... نباید دست از التماس کردن بر میداشت! قدم هایی رو که به عقب برداشته بود رو دوباره به سمت هوسوک طی کرد و به یقه ی لباس هوسوک چنگ زد:
- هیونگی جیمین معذرت میخواد ... هیونگی جیمین اشتباه کرد بدون اجازه ی تو رفت بیرون ... هیونگی جیمین قول میده دیگه جایی نره ... هیونگی جیمین خیلی دوست داره ... هیونگی ...
اما گریه های جیمین بند اومدنی نبود! شدت هق هق اش دیگه بهش اجازه ی صحبت کردن نمیداد، هوسوک دست هاش رو جلو برد و اشک های جیمین رو آروم پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- جیمینا ... تو کار اشتباهی نکردی ...
جیمین از شدت گریه به خفگی رسیده بود و قفسه ی سینش به سختی بالا و پایین میرفت و دیدن این صحنه از هر چیزی برای هوسوک عذاب آور تر بود، آروم موهاش رو نوازش کرد و دوباره گفت:
- تو کار اشتباهی نکردی ... جیمینا گریه نکن ...
هوسوک دستش رو روی شونه های جیمین گذاشت و میخواست جیمین رو در آغوش بکشه که جیمین دست هوسوک رو گرفت و گفت:
- هیونگ ... اگه قول بدم از این به بعد سر جای خودم بخوابم چی ... جیمین زیر قولش نمیزنه ...
هوسوک نگاهی به دستش که جیمین محکم اون رو میون انگشت هاش میفشرد انداخت و آروم چشم هاش رو بست.
" - هیونگ تو که نمیخوای بگی این آهنگای صد سال پیش رو میخوایم گوش بدیم...؟
هوسوک اخمی کرد و به سمتش برگشت:
- بهت گفتم ... هیونگی ... صدام کن ...
جیمین مکثی کرد و گفت:
- برو دنبال اون جیمین چهار پنج ساله بگرد که هیونگی صدات کنه ....!"
آروم پلک هاش رو باز کرد، بالاخره توی نبرد بین اشک هاش شکست خورده بود، پلک هاش خیس بودن ...
جیمین که سکوت هوسوک رو دیده بود نگاهی به دست هوسوک انداخت و با ترس اون هارو ول کرد، باز هم اشتباه کرده بود!نباید دست هاش رو میگرفت...
هوسوک سرش رو بالا آورد و با چشم های خیس از اشکش به جیمین خیره شد، این موجودی که رو به روش بود قرار بود به حسرت زندگیش تبدیل بشه ...
جیمین با دیدن اشک های هوسوک سکوت کرده بود ... دیگه گریه نمیکرد و فقط با بهت به چشم های بارونی هوسوک خیره شده بود! چیزی که تا اون روز ندیده بود! مردی که جلوش بود هیچ وقت گریه نکرده بود ... به خاطر اون گریه میکرد؟ اون به گریه انداخته بودش؟ آروم جلو رفت و دست کوچولوش رو روی رده های اشک های صورت هیونگش کشید،
کمی نزدیک تر رفت و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
- هیونگی... چرا گریه ..میکنی ...؟
چشم هاش بی وقفه پر و خالی میشدن و شنیدن صدای پسرک رو به روش بیشتر اون رو به گریه مینداخت. دست کوچولوش رو که روی صورتش بود رو گرفت و آروم بوسه ای روش زد:
- هیونگی رو ببخش جیمینا ....
جیمین سکوت کرده بود، این حرف ها، این صدای گرفته، این اشک ها ... همه چیز هایی بودن که در عمرش نه شنیده بود و نه دیده بود! چرا از اون معذرت میخواست...؟ مگه چیکار کرده بود؟ اون انقدر خودخواه نبود که این هارو به چشم ببینه و باز هم کاری کنه که هیونگش به گریه بیفته! تنهایی خودش به اندازه ی دیدن اشک های هیونگش سخت نبود ...
اون که نمیخواست برای همیشه تنهاش بزاره ...؟نه؟ براش سخت بود، اون فقط یه بچه ی شیش ساله بود که تنها کسش از این دنیا همین فردی بود که جلوش به گریه افتاده بود! براش سخت بود اما زبون باز کرد:
- باشه هیونگی ... اگه تو دیگه گریه نکنی ... منم ...
بغصش بهش اجازه ی حرف زدن نمیداد اما چشم های خیس از اشک هوسوک منتظر بقیه ی حرفش بودن! دست کوچولوش رو مشت کرد و به سختی گفت:
- منم ... منم میرم همونجایی که تو میخوایی ...
هوسوک مات و مبهوت به حرف هاش گوش داد، این پسر فقط با دیدن اشک هاش راضی شده بود؟ حس میکرد کسی قلبش رو از قفسه ی سینش بیرون آورده! دیدن این که جیمین اینطور رضایت داده بود دردناک ترین چیز دنیا بود، اگه جیمین هم راضی شده بود ... اون چجوری از تنها کسی که همدم همه ی تنهایی هاش شده بود دل میکند؟ مگه شدنی بود؟
جیمین دست هاش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردنش فرو کرد، چونه هاش باز هم شروع به لرزیدن کرده بودن، حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و گفت:
- هیونگی ... اگه تو گریه نکنی ... من هرکاری که بخوایو انجام میدم ...
قلب هوسوک با این حرف های جیمین دست از تپیدن برداشته بود، گریه هاش مجال هر حرفی رو از اون گرفته بودن ...انگار نه انگار که جیمین مدام از اون میخواست که گریه نکنه ... دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و جیمین رو به خودش فشرد و بوسه ای روی موهای نرم ابریشمیش کاشت.
چند باری نفس عمیق کشید و آروم جیمین رو از آغوشش بیرون کشید و با چشم های نمناکش که سعی در دوباره بارونی نشدن داشتن به جیمین خیره شد و موهاش رو مرتب کرد و در حالی که با بغصش به سختی در حال مبارزه بود گفت:
- جیمینا ... هیونگی هیچ وقت نمیخواست تو رو تنها بزاره ...
چند باری نفس عمیق کشید! چشم هاش به خاطر مبارزه با گریه نکردن میسوختن، آروم بازوهای جیمین رو گرفت و سعی کرد به چونه های لرزون جیمین نگاه نکنه:
- هیونگی ... قول میده یه روزی میاد پیشت ... یه روزی میاد و برای همیشه تو رو پیش خودش نگه میداره ... جیمینا ... خوب غذا بخور ... خوب بخواب ... خوب درس بخون ... دوستای جدید پیدا کن ... و همیشه خوشحال باش ... هیونگی همیشه مراقبت هست ... هیونگی یه روزی میاد باشه جیمینا ...؟
قطره اشکی لجوجانه روی گونه های جیمین سر خورد و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- هیونگی ... جیمینی دلش از دلتنگی میترکه ...
هوسوک بازوهای جیمین رو میون مشتش فشرد و چشم هاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا جمله های جیمین رو نشنیده بگیره. به سختی گفت:
- جیمینا ... هیونگی ... بدون تو خیلی تنها میشه ... اما تو تنها نباش ... دوستای خوب پیدا کن ... به من فکر نکن ... هیچ وقت سمت این جنگل نیا ... هیچوقت ... !من یه روزی میام پیشت ... برمیگردیم خونه ... برای همیشه ... هیونگ مجبوره که تنهات بزاره ...
جیمین لبه ی لباسش رو میون مشتش گرفت و دندون هاش رو از شدت بغض بهم فشرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، هوسوک سرش رو جلو برد و آروم بوسه ای روی پیشونی جیمین کاشت و زمزمه وار گفت:
- هیونگی قدر دنیا عاشقته ... یه روزی میام دنبالت ... جیمینا ... هیونگی رو ببخش...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
چشم هاش رو روی هم گذاشت و در رو بست. با بستن در انگار همه ی وجودش رو توی اون اتاق جا گذاشته باشه دست از نفس کشیدن برداشت، انگار قلبش هم به عزای حال اون نشسته بود و هیچ تلاشی برای تپیدن نمیکرد، انگار دنیاش توی همون نقطه از زمان به پایان رسیده بود، زندگی از اون لحظه به بعد برای اون هیچ معنایی نداشت...
قدمی جلو گذاشت و سرش رو بلند کرد و با چشم های بی فروغش به زن میانسال روبه روش نگاه کرد، جلو تر رفت و درست رو به روش قرار گرفت و با صدای خفه ای گفت:
- به چشمام نگاه کن ...
زن که هیچ فرمانی از عقلش دریافت نمیکرد مثل رباتی که دستور بگیره به چشم های هوسوک خیره موند. هوسوک به عمق مردمک های چشم های قهوه ای زن خیره شد و شمرده شمرده گفت:
- بهت خونه و بهترین امکانات رو دادم... در عوض باید اون رو مثل پسر خودت بزرگش کنی ... هیچ وقت سرش داد نمیزنی ... هیچ وقت دعواش نمیکنی ... هیچ وقت سرزنشش نمیکنی ... هیچوقت سوالاشو بی جواب نمیزاری ... فهمیدی ...؟
زن سری به نشونه ی تائید تکون داد، هوسوک نفس عمیقی کشید و به سختی ادامه داد:
- توی وان حمومش نکن ... موهاشو بعد حموم خشک نکن ... اگه نمیخواست موهاشو کوتاه کنه کوتاهشون نکن ... شبا چراغارو خاموش نکن ... اگه میترسید تنهایی بخوابه تا صبح پیشش بمون ... هیچوقت تو خونه تنهاش نزار ... اون غذاهای دریایی دوست نداره ... بین میوه ها سیبو بیشتر از همه دوست داره ... به بادوم زمینی حساسیت داره ... نزار مریض بشه ... نزار تنها باشه ... یادت باشه ... بهتر از پسر خودت ... ازش مراقبت میکنی ....
قطره اشکی رو که ناخواسته روی گونش چیکده بود رو پاک کرد و پشتش رو به اون زن کرد و برای همیشه از اونجا دور شد ....
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...