[part 20] Tell Me ~

1.9K 428 19
                                    

پارت بیستم: بهم بگو

لرزش دست هایی که دورش حلقه شده بود و صدای نفس نفس زدن هایی که کنار گوشش میپیچید باعث میشد که کم کم متوجه اتفاقی که چند لحظه ی پیش افتاده بود بشه. آخرین چیزی که به یاد داشت صدای گم شده ی هوسوک در بین بوق ماشین بود که خودش رو صدا میکرد و بعد دست هایی که به دورش حلقه شدن. نگاه متعجبش رو از بالای شونه ی فردی که در آغوش گرفته بودش به مردی که وسط خیابون کنار ماشینی ایستاده بود و شوک زده اون دو رو نگاه میکرد داد و انگار که تازه متوجه شده باشه چه اتفاقی افتاده با ترس از اون آغوش بیرون اومد و نگاهش رو به چهره ی ترسیده و عصبانی هوسوک داد.
جیمین شوک زده از نجات پیدا کردن از مرگی که تا چند لحظه ی پیش داشت به سراغش میومد خشک شده سر جاش ایستاده بود و انگار که توان هر حرکتی رو ازش گرفته باشن به هوسوک خیره موند.
هوسوک با دیدن چهره ی ترسیده ی جیمین به سمت راننده ای که مات و متعجب وسط خیابون ایستاده بود برگشت و در حالی که به چشم هاش خیره شده بود با لحنی دستوری از لای دندوناش غرید:
ــ همین الان از جلوی چشمام گمشو!
راننده ی بیچاره انگار که کنترلی روی خودش نداشته باشه بی چون و چرا به سمت ماشینش رفت و بعد از سوار شدن به سرعت ازونجا دور شد.
با دور شدن راننده انگار که حال بد خودش رو فراموش کرده باشه به سمت جیمین برگشت و درحالیکه تمام بدنش رو  چک میکرد تا از نبود هرگونه آسیبی مطمئن بشه با نگرانی ای توام با عصبانیت پرسید:
ــ چیزیت که نشد!؟ جاییت درد نمیکنه؟!؟
جیمین اما انگار که هنوز توی شوک باشه بدون اینکه چیزی بگه نگاهش رو به هوسوک که مشغول وارسی بدنش بود داد و من من کنان با لحنی که ترس و شوک توش مشهود بود به سختی گفت:
ــ من.. من داشتم.... میمردم!
هوسوک با شنیدن این حرف از زبون جیمین انگار که سطل آب یخی رو روش خالی کرده باشن سر جاش متوقف شد و نگاهش رو به چشمای لرزون جیمین داد. با دیدن اون چشم ها انگار که برای لحظه ای همه چیز رو فراموش کرده باشه بلافاصله جیمین رو به آغوش کشید و درحالیکه با دست هایی که هنوز هم کمی میلرزید سرش رو روی سینه ش گذاشت و مشغول نوازش موهاش شد و با لحن تسکین دهنده ای گفت:
ــ دیگه این حرف و نزن! همه چی تموم شد!
و بعد با لحن آروم تری که بیشتر شبیه زمزمه بود ادامه داد:
ــ من همیشه مواظبتم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

جه هیون بارونی خیس شدش رو از تنش بیرون کشید و به طرف جمع خواهر و برادرش که با اومدن اون به طرز عجیبی سکوت کرده بودن رفت و کنارشون نشست و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- هوسوک چی؟ هوسوک نمیاد؟
چه یون لبخند مصنوعی ای زد و نگاهی به برادر کوچک ترش انداخت:
- حتما سرش شلوغه! کی دیدی که اونم باشه؟
جه هیون بعد از مکث کوتاهی موهاش رو که کمی خیس شده بودن رو کنار زد و گفت:
- شاید چون بهش اطلاع نمیدین!
چه یون با شنیدن این حرف قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:
- چرا نباید بهش اطلاع بدیم؟ اون خوشش نمیاد که با ما باشه!
جه هیون که به خوبی میتونست مخفی کاری های خواهرش رو متوجه بشه نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت که دیگه به بحث ادامه نده. ایلهون که تا الان سکوت کرده بود نگاه تیزش رو به برادرش دوخت:
- مثل اینکه دلت خیلی برای هیونگت تنگ میشه!
جه هیون که میفهمید این نگاه و حرف های ایلهون براش مثل یک هشدار بودن نفس بریده ای کشید:
- تنگ؟ فقط برام عجیب بود! وگرنه کسی حوصله ی چهره ی اخم کرده ی اون رو نداره.
ایلهون خنده ای کرد و به پشتی مبل تکیه داد:
- الان مثل قبل نیست! ماها که مشکلی با هم نداریم! داریم؟ هوسوک رفته شهر برای همین نیومد.
جه هیون سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد:
- خیلی مهم نیست! فقط سوال برام پیش اومد!
ایلهون لبخند مسخره ای تحویلش داد و گفت:
- باشه بچه جون! هفته ی دیگه هیونگ عزیزتم میاد!
جه هیون که توی اون جمع احساس خفگی میکرد یقه ی لباسش رو کمی پایین کشید و در نهایت از روی مبل بلند شد و گفت:
- من یه کاری دارم! باید برم!
ایلهون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و چه یون که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:
- نیومده میخوای بری!
جه هیون به سمت در رفت و گفت:
- یادم افتاد که باید به چندتا شکارچی که دیشب وارد قلمروم شده بودن رسیدگی میکردم!
چه یون پوزخندی زد و گفت:
- اوکی! برو!
جه هیون بارونیش رو به تن کرد و لبخند مسخره ای بهشون زد و از اتاق بیرون رفت.
ایلهون سرش رو به سمت یکی از افرادش که گوشه ی اتاق ایستاده بود برگردوند و گفت:
- دنبالش کن!
چه یون پاش رو روی پای دیگش انداخت و درحالی که لاک های ناخونش رو چک میکرد گفت:
- اون احمق نمیتونه علاقش به هیونگش رو مخفی کنه!
ایلهون خنده ای کرد و گلس مشروبی رو برای خودش پر کرد:
- فقط خودمون باید از این نقشه لذت ببریم! جه هیون خودش تصمیم میگیره که جز قربانی های این نقشه باشه یا نه!
چه یون که با شنیدن این حرف ترس بدی به جونش افتاده بود به برادرش که هر کاری از دستش بر میومد نگاه کرد و به سختی لبخندی روی لب هاش نشوند و گفت:
- باید مراقب باشه....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

سرش رو به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و رد قطرات بارون رو با انگشتش دنبال میکرد. هنوز از اتفاق چند ساعت پیش آروم نگرفته بود و با هر صدای بوقی دوباره توی قلبش آشوب میشد.
هوسوک خیلی تجربه داشت! همیشه وقتی با اون بحث میکرد تهش حق با هوسوک بود.  اون واقعا شبیه بچه ها عمل میکرد. میتونست از روی اخمی که روی پیشونی هوسوک نشسته بود متوجه بشه که اون هنوز کمی عصبیه.
سرش رو از روی شیشه بلند کرد و به سمت هوسوک که نگاه جدیش رو به جاده ی خلوت مه زده ی رو به روش داده بود برگردوند و زمزمه وار گفت:
- هیونگ...؟
هوسوک با شنیدن صدای جیمین نفس عمیقی کشید، هنوز میتونست ترسی که بهش وارد شده بود رو احساس کنه و اما هنوز کمی ازش دلخور بود و بدون اینکه به سمتش برگرده گفت:
- بله...؟
جیمین که از این جدیت هوسوک کمی دلش گرفته بود لبش رو گزید و دست هاش رو به هم قلاب کرد و انگشت هاش رو به هم فشرد و کلمه ای که تمام مدت میخواست اون رو به زبون بیاره رو گفت:
- ببخشید...
هوسوک آهی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست و باز هم سکوت کرد. اگه خودش امروز با جیمین انقدر تند برخورد نمیکرد دو دستی جیمین رو سمت ماشینا پرت نمیفرستاد. تقصیر خودش هم بود. با ترسش به جای اینکه ازش مراقبت کنه بیشتر اون رو به خطر انداخته بود.
جیمین که جوابی از هوسوک دریافت نکرده بود نگاهش رو از هوسوک گرفت و گفت:
- هیونگ... ببخشید! ترسوندمت...
هوسوک که دیگه نمیتونست مقاومتی در مقابل سکوتش بکنه زبون باز کرد و گفت:
- خیلی خب...
جیمین که هنوز دلش با این حرف هوسوک راضی نشده بود باز به سمتش برگشت و گفت:
- هنوز نبخشیدی....
هوسوک که میدونست اینطوری نمیتونه به بحث خاتمه بده ماشین رو به سمت گوشه ی خیابون هدایت کرد و دست از رانندگی کردن برداشت و به سمت جیمین برگشت:
- جیمین...
جیمین که از این برخورد یک دفعه ای هوسوک جا خورده بود نفس بریده ای کشید و منتظر ادامه ی حرف هوسوک موند:
- جیمین من نه مادرتم نه پدرت! کسی نیستم که بتونه تو رو امر و نهی کنه! ولی یه سری چیزا هست که فقط ازت میخوام رعایتشون کنی... میدونم خواسته ی زیادیه! اجازه ندارم که اینو ازت بخوام... ولی همش به خاطر خودته... بعضی وقتا که میگم "نه" و "نمیشه" فقط و فقط به خاطر خودته!
جیمین که با شنیدن این حرف ها به فکر فرو رفته بود گفت:
- اون صحنه ی تصادفو دیده بودی نه...؟ برای همین این حرفا رو میزنی؟ تو همه چیزو میدونی...
هوسوک شوکه به جیمین نگاه کرد. نمیخواست با گفتن این حرف ها ذهن اون رو هم مشغول کنه. از اول هم نباید بهش میگفت که میتونه آیندرو ببینه! لحظه ای چشم هاش رو بست و سعی کرد کمی خودش رو خونسرد نشون بده:
- نه! ربطی به این موضوع نداره جیمین! فقط میخوام که الکی از همدیگه دلخور نشیم.
جیمین که به راحتی میتونست بفهمه اون چیزی رو ازش مخفی میکنه به چشم هاش خیره شد ولی تصمیم گرفت که بیشتر از این اون رو سوال پیچ نکنه:
- خب چیزی هم نمیشد اگه تصادف میکردم! اونوقت میومدی گردنمو گاز میگرفتی منم مثل خودت میشدم!
هوسوک با بهت به جیمین نگاه کرد. چی میگفت؟ جیمین انقدر راحت با این قضیه کنار میومد؟ جیمین برای تبدیل شدن به همچین موجود وحشت ناکی بیش از حد معصوم بود. اون نمیتونست جیمین رو هم وارد دنیای کثیف خودش کنه. نفسش رو به سختی از قفسه ی سینش بیرون داد و گفت:
- چی میگی؟
جیمین که توی این چند روز مدام به این قضیه فکر میکرد با ذوق گفت:
- خون آشام بودن جالبه! منم دوست دارم وقتی دستمو میگیری این اتفاقای روزمره ای که اذیتت میکننو ببینم!
هوسوک اخمی کرد و با جدیت گفت:
- اصلا جالب نیست جیمین! بس کن! اگرم قدرتی داشته باشی نمیتونی روی من پیادشون کنی!
جیمین که با دیدن این اخم هوسوک ذوقش کور شده بود لبخندش از روی صورتش محو شد و گفت:
- حالا قدرتم نداشته باشم مهم نیست.‌.. ولی پنجاه سال دیگه شبیه پدر و پسر میشیم...
هوسوک که تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود با شنیدن این حرف قلبش لرزید. گاهی اوقات فراموش میکرد که اون یک زندگی عادی رو نمیگذرونه! گاهی اوقات فراموش میکرد که اون از جنس جیمین نیست. نگاهش رو از جیمین گرفت و به پشتی صندلیش تکیه داد و فرمون رو میون مشت هاش فشرد. حتی تصور حرفی که جیمین زده بود هم وحشت ناک بود. ماشین رو دوباره روشن کرد و بر خلاف میل باطنیش و در حالی که میدونست جیمین رو ناراحت میکنه گفت:
- اون موقع میتونی با آجوشی دوست شی!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

سکوت وحشت ناکی بود. از وقتی که عصر از شهر برگشته بودن تنها حرفی که هوسوک بهش زده بود این بود که "شام حاضره" اون روز تمام تلاشش رو کرده بود که همه ی کدورتارو از بین ببره اما تنها کاری که کرده بود این بود که بدترش کنه. نمیدونست کجای حرف هاش اشتباهن! اون چیزی از زندگی پر رمز و راز هوسوک نمیدونست و ناخواسته کار هایی میکرد که تنها مسبب ناراحتی جفتشون میشد. آهی کشید و دستش رو زیر چونش گذاشت که با شنیدن صدای هوسوک به خودش اومد:
- دست از فکر کردن بردار! غذاتو بخور!
جیمین نگاهی به غذای دست نخوردش انداخت و سرش رو بلند کرد و به قیافه ی جدی هوسوک که اون هم بی اشتها غذا میخورد نگاه کرد‌. باز باید ازش معذرت میخواست؟ اون بعضی وقت ها حتی نمیدونست چه کار اشتباهی انجام داده! نفس عمیقی کشید و زبون باز کرد تا حرفی بزنه که هوسوک یکدفعه چنگالش رو روی میز گذاشت و سریع از پشت میز بلند شد. متعجب از این حرکت هوسوک میخواست حرفی بزنی که هوسوک به نشونه ی سکوت دستش رو روی لبش گذاشت و زمزمه وار گفت:
- چیزی نگو...
هوسوک به خوبی میتونست صدای قدم هایی غریبه ای که بهشون نزدیک میشد رو بشنوه. نفس بریده ای کشید و میز رو دور زد و شونه های جیمین رو گرفت و آروم اون رو از پشت میز بلند کرد و زمزمه وار گفت:
- برو تو اتاق تا نگفتم بیرون نیا...!
جیمین که از این حرکات هوسوک چیزی نمیفهمید سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به سمت اتاق رفت. هوسوک سریع سرش رو به سمت در که با رفتن جیمین با مشت های محکم کسی شروع به کوبیده شدن کرد برگردوند، نفس بریده ای کشید و به سمت در رفت و در رو باز کرد و با دیدن جه هیون که زیر بارون خیس خیس شده بود ابرویی بالا انداخت و از جلوی در کنار رفت و گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
جه هیون سریع وارد خونه شد و به سمتش برگشت که هوسوک با دیدن لباسای خیسش اخمی کرد و گفت:
- اول اون بارونیتو درار تا خونمو به گند نکشیدی!
جه هیون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بارونیش رو از تنش بیرون کشید و هوسوک به سمت اتاقی رفت و حوله ای رو برداشت و دوباره پیش جه هیون که هنوز همونطور جلوی در ایستاده بود برگشت و حولرو به سمتش گرفت:
- بیا! راهتو گم کردی اومدی اینجا؟
جه هیون حولرو از دست هوسوک گرفت، هنوز همونطور توی سکوت به هوسوک نگاه میکرد، هوسوک که از این سکوت کلافه شده بود به سمت مبل ها رفت و روی یکی از اون ها نشست و گفت:
- بی اجازه که اومدی! حرفم که نمیزنی؟ قصد جونتو کردی یا چی؟
جه هیون آب دهانش رو به زحمت قورت داد و به سمت هوسوک رفت و روی مبل کنار اون نشست و گفت:
- هیونگ! تو امروز شهر بودی؟
هوسوک که کمی تعجب کرده بود به سمت جه هیون برگشت و به چشم هاش خیره شد و گفت:
- آره برای چی؟
جه هیون کمی خودش رو عقب کشید و مکثی کرد. شاید الکی به اونا شک کرده بود؟ دوباره نگاهش رو به هوسوک داد و گفت:
- خبر داشتی که امروز یه جلسست؟
هوسوک با شنیدن این حرف اخمی کرد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. پس حق با اون بود. ترس بدی به جونش افتاده بود و نفسش رو توی سینش حبس کرد:
- هیونگ تو داری چیزیو از کسی مخفی میکنی؟ امروز یه چیزایی شنیدم... ایلهون و چه یون داشتن در مورد تو حرف میزدن!
جه هیون ترسش رو به خوبی به هوسوک انتقال داده بود، هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- مثلا چیو باید مخفی کنم؟
جه هیون شونه ای بالا انداخت:
- تا حالا چندین بار جلسه داشتیم ولی مثل اینکه هیچکدومشو به تو خبر ندادن... نمیدونم!
هوسوک به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
- خب تو چرا الان نگران حال من شدی؟
جه هیون که با شنیدن این حرف دستپاچه شده بود من من کنان گفت:
- همین...جوری! خب... هیمنجوری!
هوسوک که از ته دلش دوست داشت اون لحظه لبخندی به لب بیاره جایگزینش اخمی کرد و از روی مبل بلند شد و گفت:
- خیلی خب! حتما اونا دوست ندارن من تو جمعشون باشم! خیلی هم مهم نیست! بود و نبودم فرق نداره... الانم خودت برو تا بیرونت نکردم!
جه هیون آهی کشید و از روی مبل بلند شد و به سمت در قدم برداشت که با دیدن میز شامی که دو بشقاب غذا روی اون بود لحظه ای متوقف شد و به سمت هوسوک برگشت:
- چرا... دوتا بشقاب روی میزه...؟
هوسوک که نگاهش رنگ ترس گرفته بود نگاهی به میز انداخت و نفسش رو توی سینش حبس کرد و بعد از سکوت نسبتا کوتاهی گفت:
- آجوشی رو صدا کردم بیاد! گفت غذاشو خورده!
جه هیون نگاهی به ظرف دست نخورده ی روی میز انداخت و نگاه مشکوک دیگه ای به هوسوک انداخت. اون از کی خودش غذا درست میکرد؟ شونه ای بالا انداخت و به سمت در رفت.
هوسوک با رفتن جه هیون نفس حبس شدش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست. مسخره بود اما از جیمین ممنون بود که غذاشو نخورده بود...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

توی خواب و بیداری بود که با حس جای خالی کنارش به سختی چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به کنارش انداخت. با دیدن جای خالی هوسوک انگار که خواب از سرش پریده باشه گیج و نگران نگاهش رو به دنبال هوسوک سر تاسر اتاق چرخوند اما با پیدا نکردنش به سرعت از روی تخت پایین اومد و به دنبال هیونگش از اتاق بیرون رفت.
با دیدن نور کمی که از طبقه ی پایین میومد آروم و با احتیاط طوری که صدایی ایجاد نکنه از پله ها پایین رفت. با دیدن هوسوک که پشت به اون روی مبل چرمی وسط سالن نشسته بود و فقط آباژور کوچکی رو روشن گذاشته بود نفس عمیقی کشید.
از طرفی از اینکه هوسوک اون رو اون موقع شب توی کلبه ای به اون بزرگی تنها نذاشته بود خوشحال بود و از طرفی هم از این تنها نشستن توی تاریکیش میترسید و نگران شده بود. با اینکه هوسوک چیزی بهش نمیگفت میتونست بفهمه که همیشه چیزهایی هستن که اون رو نگران کنن و یجورایی احساس میکرد مسبب همه ی اون ها خودشه اما باز هم کاری از دستش برنمیومد و این از همه چیز بیشتر عذابش میداد!
نفس عمیقی کشید و خواست پاورچین پاورچین به اتاق برگرده و همونطور که فکر میکرد هیونگش راحت تره اون رو تنها بزاره که با صدای به نسبت گرفته ی هوسوک سر جاش متوقف شد:
ــ برای چی بیدار شدی؟!
لبخندی به بی حواسی خودش زد و درحالیکه دوباره به سمت هوسوک برمیگشت گفت:
ــ حواسم نبود که قدرت شنواییت مافوق تصوره!
خودش رو به مبل رسوند و کنار هوسوک نشست و درحالیکه نگاهش به بطری مشروب خالی شده مونده بود با لحنی نگران و کمی غمزده پرسید:
ــ خودت چرا نخوابیدی؟!
هوسوک بدون داشتن عجله ای برای پاسخ دادن به جیمین گلس نیمه پر از مشروبش رو یک نفس سر کشید و بعد بدون اینکه نگاهی بهش بکنه با صدای دو رگه و آرومی که به زور شنیده میشد گفت:
ــ خوابم نمیبرد...
نفس عمیقی کشید و بطری خالی شده رو از روی میز روبه روش برداشت و درحالیکه اون رو توی دستش می چرخوند نگاه مغمومش رو به هوسوک داد و اون هم با صدای آرومی گفت:
ــ  راه حل بهتری برای درمان بی خوابیت پیدا نکردی؟!
با شنیدن غم توی صدای جیمین لبخند محوی زد و درحالیکه سرش رو به نشونه ی رد تکون میداد گفت:
ــ مستی بهترین گزینه بود.
شیشه بطری توی دستش رو با ناامیدی روی میز گذاشت و درحالیکه به پشتی صندلی تکیه میداد گفت:
ــ فک کنم هیچ وقت قرار نیست چیزی رو بهم بگی...
نگاهش رو از بطری روی میز گرفت به هوسوک خیره موند. چرا سکوت میکرد؟! چرا نمیذاشت اون هم توی اون مشکلات و دغدغه ها سهمی داشته باشه! اون نمیخواست هوسوک تنها کسی باشه که مسئولیتی رو به دوش میکشه! و این چیزی بود که هوسوک متوجهش نمیشد و آزارش میداد!
آهی کشید و خواست نگاهش رو از هوسوک بگیره و از جاش بلند شه که لحظه ای با افتادن نگاهش به دست های کشیده و خوش فرم هوسوک که روی پاش قرار گرفته بودن انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه سر جاش متوقف شد. از چیزی که توی ذهنش بود مطمئن نبود ولی اگه این فرصت رو از دست میداد معلوم نبود که بار دیگه ای هم موقعیتی بدست بیاره یا نه پس با همه ی تردیدی که داشت خودش رو به هوسوک نزدیک کرد و با شک پرسید:
ــ هیونگ... میشه... میشه یه چیزی بپرسم؟!
هوسوک متعجب از سوال جیمین سرش رو به طرفش برگردوند و درحالیکه نگاه گیجش رو بهش میداد گفت:
ــ بپرس
جیمین که حالا با نگاه خیره ی هوسوک احساس میکرد توی گفتن حرفش ناتوان شده نگاهش رو ازش گرفت و درحالیکه به دستاش خیره شده بود گفت:
ــ اون روز سر صبحونه... وقتی که دستت رو گرفتم...!
و بعد درحالیکه سرش رو بالا می اورد ادامه داد:
ــ بهم بگو اون موقع چی دیدی!
هوسوک که انگار با شنیدن این سوال نا امید شده باشه نگاهش رو از جیمین گرفت و درحالیکه به روبه رو خیره میشد گفت:
ــ قبلا جواب این سوالت و داده بودم!
جیمین با شنیدن همون جواب همیشگی انگار که قانع نشده باشه کمی بیشتر خودش رو جلو کشید و گفت:
ــ هیونگ من میدونم چیزایی که میبینی اتفاقای روزمره نیست!....لطفا بهم بگو! اون آینده منم هست! بی انصافیه که فقط تو بدونیش!
هوسوک با اصرار جیمین دوباره نگاهش رو به سمتش برگردوند و با دیدن چهره ی مصممش که برای فهمیدن التماس میکرد با لحن مرددی پرسید:
ــ مطمئنی که میخوای بدونی؟!
جیمین با شنیدن این حرف بدون اینکه مکث کنه بلافاصله سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و با هیجان منتظر هوسوک موند.
با دیدن تایید پر هیجان جیمین لبخند غم انگیزی زد و بدون اینکه متوجه باشه داره چیکار میکنه نفس عمیقی کشید و صورت جیمین رو با دست هاش قاب کرد بی توجه به چهره ی متعجب جیمین چشم هاش رو بست و لب هاش رو روی لب های جیمین گذاشت و همونطور که به یاد داشت مشغول بوسیدن اون لب ها شد.
نمیدونست تاثیر چیز هایی که دیده بوده یا چیز دیگه ای ولی هر چی که بود باعث میشد به هیچ وجه دلش نخواد دست از اون بوسه بکشه. طعم اون لب ها به طرز دیوانه کننده ای خوب بود و باعث میشد که هرچه بیشتر میبوسید تشنه تر بشه.
با فشار دست های جیمین روی سینه اش انگار که تازه یادش افتاده باشه که به اکسیژن نیاز داره علی رغم میل باطنیش لب های خوش طعم میون لب هاش رو رها کرد و در حالیکه نفس نفس میزد کمی عقب رفت.
نگاهش رو به چشم های گشاد شده و چهره ی خشک شده از تعجب جیمین داد و در حالیکه هنوز هم نفسش سر جاش نیومده بود گفت:
ــ اینو دیدم...!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now