پارت چهل و دوم: مهره ی جدید
*سال ۱۸۹۶ *
آجوما کاسه ی سوپی رو رو به روی هوسوک گذاشت که هوسوک با حس عطر سوپ لبخندی روی لب هاش نشست و نگاه پر از تشکرش رو به پیرزن دوخت و قاشق چوبی رو برداشت و کمی از سوپ رو مزه کرد و با حس طعم خوبش لبخندش پررنگ تر شد، جه هیون که کل کاسه ی سوپش رو همونطور داغ داغ سر خورده بود ظرف سوپش رو با اکراه جلو کشید، آجوما با دیدن کاسه ی جه هیون لبخند مهربونی زد و دوباره کاسه اش رو پر کرد و جه هیون با خوشحالی باز کاسه اش رو جلوی خودش کشید و با ولع خاصی مشغول خوردن سوپ شد.
هوسوک که مشغول هم زدن سوپش بود تا کمی سرد بشه با یادآوری چیزی سرش رو برگردوند و به خورشید که چیزی تا غروبش باقی نمونده بود نگاه کرد، اون روز ها هر چهار نفرشون تالش میکردند تا کارهای نیمه وقتشون رو زودتر تموم کنن تا قبل از تاریکی هوا بتونن به این کلبه ی دوست داشتی روستایی بیان... اما همیشه زمانشون کوتاه بود و پیرزن مهربونی که میون جنگل زندگی میکرد تنها لحظات کوتاهی از روز رو پذیرای اون ها بود اما توی همین لحظات کوتاه به قدری با این چهار نفر که از کودکیشون ذره ای محبت ندیده
بودند مهربون بود که همه ی اون ها عاشقش شده بودند و دوست نداشتند
از این گرمای کلبه دل بکنند.
........
روی مبلی نشسته بود و اخم هاش رو توی هم کشیده بود، باورش نمیشد...
رسما همه دست به دست هم داده بودند تا اوضاع رو برای اون سخت تر
کنن، چرا فقط یک اتفاق خوب براش نمی افتاد؟ توی این یک سال همه
ی روز هاش مثل جهنم شده بود...
کالفه چشم هاش رو بست، با صدای قدم هاش میتونست تشخیص بده االن
کجای کلبه اش رو سرک میکشه...! نمیتونست بفهمه! بعد از این همه سال...
قصدش از اومدن به اینجا چی بود؟ چی از جونشون میخواست؟ چرا برگشته بود
و باعث شده بود تا زخم کهنه ی چندین و چند ساله ای که تازه خوب شده بود
سر باز کنه...
دختر بعد از نگاه سرسری ای که به اطراف کلبه انداخت به سمت قفسه ای
که پر بود از مجسمه های چوبی رفت:
- کلبه رو هم خودت ساختی...؟ اگه آره پس اینا هم باید کار خودت باشه...!
دختر با دیدن اسب چوبی ای که جدای همه ی اون ها روی میزی بود به
سمتش رفت و گفت:
- این اسبه هم حتما اولین کارته!
هوسوک با شنیدن این حرف سریع چشم هاش رو باز کرد و با سرعت نور از
جاش بلند شد و قبل از اینکه دست دختر به مجسمه ی چوبی ای که تنها
یادگاریش از بچگی های جیمینش بود برخورد کنه اون رو از روی میز برداشت:
- برای چی اینجایی؟ چرا برگشتی؟ خودت گفتی! قول دادی... گفتی
برنمیگردی...
دختر کمی جلو تر رفت و با یک دستش صورت هوسوک رو لمس کرد:
- صد سال گذشت... صد سال برای تنبیه من کافی نبود...؟
هوسوک به چشم های لرزون دختر نگاه کرد و نفس بریده ای کشید، دختر باز
کمی نزدیک تر شد و زمزمه وار گفت:
- دلت برام تنگ نشد هوسوک...؟ من تمام این سال ها... فقط به تو فکر
کردم...
هوسوک با دیدن خیس شدن گونه های دختر چشم هاش رو بست:
- بس کن هیونا... برگشتنت چیزیو تغییر نمیده!
هیونا که با این حرف ها هم تسلیم نمیشد باز خودش رو جلوتر کشید و دست
هاش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد و خودش رو توی آغوش هوسوک فرو
برد:
- یکم به من فکر کن... فکر کن چطور این سال هارو سر کردم... همش
تقصیر من نیست... اینکه عاشق تو شدم همش تقصیر من نیست...
هوسوک با یادآوری خاطرات تلخ گذشته نفس بریده ای کشید، چرا این گذشته
نمیگذشت و همینطود دنبالش اومده بود؟ زندگیش تا کی میخواست اینطور پیش
بره؟ چرا باز روی خوش زندگی رو نمیدید...؟
هیونا با ادامه دار شدن سکوت هوسوک خودش رو بیشتر توی آغوشش فشرد
و با صدای محزونی گفت:
- یکم بیشتر سعی کن... شاید... شاید توام...
هوسوک قبل از اینکه هیونا حرفش رو کامل کنه میونش پرید:
- من یکی دیگرو دوست دارم...
هیونا با شنیدن این حرف انگار که سطل آب یخی روی سرش خالی شده باشه
آروم از بغلش بیرون اومد و هاج و واج به چشم های لرزون هوسوک خیره
شد، احمق بود که فکر میکرد شاید توی این سال ها اون هنوز عاشق نشده
باشه، پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت:
- کی...؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و بغضی که تازه مهمون گلوش شده بود رو به
سختی فرو بود:
- همون پسری که دیدی...!
هیونا بهت زده از حرفی که شنیده بود چند ثانیه ای هاج و واج به هوسوک نگاه
کرد و بعد از چند لحظه به یکباره زیر خنده زد:
- خدای من.... باورم نمیشه...
چند قدمی عقب تر اومد و خنده ی روی لب هاش کم کم محو شد:
- اون چی...؟ تو رو دوست داره...؟
هوسوک چشم هاش رو بست و آروم سرش رو به نشونه ی منفی تکون
داد:
- نه... دیگه نه...
هیونا پوزخندی زد و با یادآوری حرف هایی که شنیده بود گفت:
- ایلهون... اون رو تبدیل کرد...؟
هوسوک دست هاش رو مشت کرد و زمزمه وار گفت:
- اون دو رگست!
هیونا ابرویی باال انداخت و به فکر فرو رفت، خنده دار بود، اوضاعی که میدید
خنده دار بود... به سمت مبلی رفت روی اون نشست:
- اون خوب ازت انتقام گرفت... تو منو ازش گرفتی... اون هم همین کارو
باهات کرد!
.............
ضربه ای به در زد اما با نگرفتن پاسخی از اون سوی در شانه ای باال انداخت
و وارد کلبه شد. با ندیدن هوسوک توی سالن نشیمن و آشپزخونه قدمی به
سمت راه پله برداشت و در حالیکه دور خونه سر میچرخوند هوسوک رو صدا کرد:
- ارباب؟!....ارباب با من کاری داشتین؟!...ارباب؟!
- اربابت اینجا نیست!
با شنیدن صدای زنانه ای از باالی پله ها سرش رو بلند کرد که با دیدن دختر
مو مشکی ای که تنها پیرهن سفید مردونه ای که جیمین مطمئن بود متعلق به
هوسوکه رو به تن داشت ابرویی باال انداخت با تعجب پرسید:
دختر از آخرین پله هم پایین اومد و در حالیکه طره ای از موهاش رو به پشتشما؟!
گوشش میفرستاد دست دیگه اش رو به قصد دست دادن جلو آورد:
- دیروز وقت نشد خودم رو معرفی کنم! من هیونام!... دوست دختر هوسوک!
جیمین متعجب از حرفی که شنیده بود و بی توجه به دست دراز شده ی روبه
روش زیر لب زمزمه کرد:
- دوست دختر...؟!!
هیونا نگاهی به دست خشک شده اش انداخت و درحالیکه شانه باال میانداخت
دستش رو پایین آورد و به سمت آشپز خونه به راه افتاد:
- هوسوک رفته دهکده....
جیمین در حالیکه هنوز به خاطر حرف دخترک غریبه به فکر رفته بود به سمت
جایی که حاال ایستاده بود برگشت و با گیجی گفت:
- اما ارباب میخواستن منو تو کلبه ببینن!
هیونا در حالیکه لیوان پر شده از آبمیوه رو روی اپن به سمت جیمین هل
میداد پارچ تو دستش رو پایین گذاشت و نگاهش رو به جیمین داد:
- من کارت داشتم! جیمین دیگه؟ درسته؟ من میخواستم ببینمت
و بعد درحالیکه از پشت اپن بیرون میومد نگاهش رو به لیوان توی دستش
دوخت و ادامه داد:
- میخواستم ببینم کسی که هوسوک دوسش داشته کیه!
احساس میکرد اگه یکم دیگه دختر رو به روش به حرف های عجیب غریبش
ادامه بده سرگیجه میگیره! "دوسش داشته"؟!! اصال این دختر یکشبه از کجا
پیداش شده بود؟! تا اونجایی که یادش میومد هوسوک بهش گفته بود با کسی
رابطه نداشته! اما... یعنی توی این یکسال و نیمی که خواب بوده؟!! اصال چرا
براش مهم بود؟! به هر حال هوسوک میتونست هر کاری که دلش بخواد انجام
بده! اون که دیگه مسئولیتی نسبتی به کسی که همه حس هاش رو فراموش
کرده بود نداشت!
سرش رو باال آورد نگاهی به هیونا که حاال روی کاناپه ی وسط نشیمن نشسته
بود انداخت. نباید کاری میکرد که رابطه هوسوک با این دختر خراب بشه.
ناخواسته دست هاش رو کنار بدنش مشت کرد و با لحن جدی ای زمزمه کرد:
- همون طور که خودتون گفتید! همه چی مال گذشته اس. من دیگه حسی
بهش ندارم. الزم نیست نگران باشید!
هیونا با شنیدن این حرف از جیمین ناگهان به زیر خنده زد و در حالیکه لیوان
توی دستش رو برای جلوگیری از ریختن مایعات توش روی لباس هوسوک به
روی میز میگذاشت با خنده ای که هنوز روی لب هاش بود و به همراه کمی
تعجب گفت:
- تو واقعا فکر کردی من از وجود تو نگرانم؟!! عزیزم! رابطه ی من و
هوسوک به سال ها قبل از تولد تو بر میگرده! اینکه خواستم ببینمت... فقط از
روی دلسوزی بوده! میخواستم کسی که این سال ها سرگرمی هوسوک بوده رو
ببینم و ازش تشکر کنم ... مرسی که تو این سال ها تنهایی هاش و پر کردی!
احساس میکرد گوش هاش مشکلی پیدا کردن که همچین حرف هایی رو از
زبون دختر رو به روش میشنوه! سرگرمی؟! حتما داشت شوخی میکرد!اون کل
عمرش یه سرگرمی بوده و حاال هم به خاطر همین سرگرمی مسخره تا آخر
عمرش به این عذاب محکوم شده؟! احساس میکرد تمام تنش گر گرفته!
مطمئنا دیگه اونجا موندنش اشتباه بود! دختر رو به روش کاری که میخواست رو
کرده بود! نفس عمیقی کشید و قدمی به عقب برداشت:
- به هر حال همش واسه گذشته اس.... اگه با من کاری ندارید باید برگردم!
هیونا که از جواب جیمین لبخند رضایت روی لب هاش نشسته بود به پشتی
صندلیش تکیه داد و با لحن آرامی پاسخ داد:
- من رنجی که از فراموش کردن احساساتت میکشی رو درک میکنم...منم مثل
تو بودم!
……….
با نزدیک شدن به محوطه ای که قسمتی از بچگیش رو اونجا گذرونده بود سر
جاش متوقف شد و اربابش رو که جلوتر از اون حرکت میکرد مورد خطاب قرار
داد:
- ایلهون!
با خطاب شدن ناگهانیش با تعجب به پشت سرش برگشت که جیمین ادامه
داد:
- اگه اشکالی نداره... من همینجا منتظرت میمونم!
ایلهون بی توجه شانه ای باال انداخت و در حالیکه روش رو از جیمین
برمیگردوند و به راهش ادامه میداد پاسخ داد:
- اگه میومدی بازی جالب تر میشد!
و بعد در حالیکه اون رو پشت سرش جا میذاشت به راهش ادامه داد که
با دیدن حجم مچاله شده ی دخترک آشنا میون پتویی که به دورش گرفته بود و
درحالیکه صورتش رو پشت دود های سیگار میون انگشت های خوشفرمش پنهان کرده بود، روی پلکان ورودی کلبه نشسته بود؛ انگار که
زانوهاش به ناگاه سست شده باشن سر جاش متوقف شد.
چقدر دلش تو حسرت دیدن این قاب سوخته بود... حتی حسرت از دور
دیدنش... مثل همین االن...
با باز شدن در کلبه و بیرون اومدن هوسوک درحالیکه توی دست هاش فنجون
هایی که ازش بخار بلند میشد رو نگه داشته بود. قیافه ی غم زده اش رو با
خنده ی مضحکی که همیشه روی لب هاش میشوند عوض کرد و سمت دو
نفری که خیلی وقت بود بهش زل زده بودن به راه افتاد.
هوسوک درحالیکه یکی از فنجون های قهوه ی توی دستش رو به سمت هیونا
که حاال اون هم کنارش ایستاده بود میگرفت نفس عمیقی برا کنترل خودش
در رویارویی با ایلهون کشید و با اخمی که مهمون ابروهاش شده بود خطاب به
برادرش که حاال به نزدیکی های اون دو رسیده بود با کالفگی پرسید:
- نکنه قصد جونت و کردی که تنها پاشدی اومدی اینجا؟!!
ایلهون که حاال به جایی که اون دو ایستاده بودن رسیده بود نگاه غمگین در تضاد
با لبخندش رو به هیونا که در تالش بود نگاهش رو ازش بدزده داد و خطاب به
هوسوک پاسخ داد:
- این اصال خوش آمد گویی جالبی برای برادرت نیست هوسوک!...اونم
جلوی همچین خانم زیبایی!
و بعد در حالیکه نگاهش رو به چشم های عصبانی هوسوک که فاصله ای تا
انفجار نداشت میدوخت به کنایه ادامه داد:
- من برای عذر خواهی اومدم!.... یادته که؟!....
و بعد درحالیکه دستش رو باال میاورد و با انگشتانش مقدار کمی رو نشون میداد
ادامه داد:
- فکر کنم... یکم زیاده روی کردم!
هوسوک پوزخند عصبانی ای به بهانه و اشاره ی ایلهون به اتفاقی کابوس این
روز هاش شده بود زد و در حالیکه برای فرار از دیدن چهره ی اش چشم
هاش رو توی کاسه میچرخوند دست لرزون از عصبانیتش رو برای کنترل
خودش کنار بدنش مشت کرد:
- هممون میدونیم برای چی اینجایی ایلهون! نه من نه هیونا عالقه ای به
این دیدار نداریم! تا همین االن کاری که همون روز باید انجام میدادم و
تکمیل نکردم از قلمروی من برو بیرون!
ایلهون عصبانی از لحن حق به جانب هوسوک قدمی جلو گذاشت و در حالیکه
دستش رو به نشانه ی اشاره تا روی سینه ی هوسوک باال میاورد توی
صورتش با حرص زمزمه کرد:
در مورد دیدارای من تصمیم میگیری؟!!!!
- از کی تا حاال " تو"
هوسوک خشنود از عصبی کردن ایلهون پوزخندی زد و در حالیکه دستش رو دور
کمر هیونا که تمام مدت ساکت و بی حرکت ایستاده بود و نگاهش رو به
زمین دوخته بود، حلقه میکرد و اون رو به خودش میفشرد ، با لحن خاموش و
ترسناکی زمزمه وار پاسخ داد:
- از وقتی که "تو" پاتو فراتر از حدت گذاشتی!
ایلهون پوزخندی به جواب هوسوک زد و درحالیکه دستش رو پایین مینداخت و
عقب عقب میرفت نگاهش رو به دخترکی که تمام مدت حتی یک نگاه هم
بهش نیانداخته بود داد. چقدر بی رحم تر شده بود! نگاهش رو دوباره به
هوسوک که همچنان جسم ظریف هیونا رو میون آغوشش میفشرد داد و در
حالیکه دوباره لبخندش رو مهمون لب هاش میکرد گفت:
- فکر کنم این بازی طولانی تازه به جاهای جذابش رسیده!...این نفرین ماست هوسوک!...امیدوارم وسط راه نا امیدم نکنی.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی باشه پشتش رو به اون دو کرد و خواست از
راهی که اومده بود برگرده که با دیدن جیمین که به پشت سرش خیره مونده
بود برای لحظه ای سر جاش متوقف شد و نگاهی به پشت سرش انداخت. با
دیدن نگاه وارفته و شوک زده ی هوسوک که میدونست به کجا منتهی میشه
پوزخندی زد روش رو از اون دو برگردوند. به راهش ادامه داد و زیر لب
زمزمه کرد:
- هنوز برای شکه شدن زوده جانگ هوسوک! خیلی زوده
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...