پارت بیست و نهم: فرصت دیگه ای نیست...
با حس جای خالی کنارش چشم هاش رو باز کرد و انگار که چیزی گم کرده باشه نگاهش رو دور خونه چرخوند که با دیدن جیمین که درحالیکه زانوهاش رو تو بغلش گرفته بود، پتوی نازکی رو دور خودش پیچیده و بالای سرش روی مبل تکنفره ای نشسته و به اون خیره مونده بود،لبخندی زد و با حس شیرین و صدی رو رگه ای زمزمه کرد:
ــ صبح بخیر!
جیمین لبخند متقابلی به صدای دو رگه و چشمای خواب آلود هوسوک زد و در حالیکه سرش رو روی زانوهاش میذاشت با لحن شیطنت واری گفت:
ــ صبح بخیر آقای خوابالو! چه عجب!
خنده ای به لحن بامزه ی جیمین کرد و در حالیکه نمیتونست چشم از اون چشم های قهوه ای سوخته بگیره انگار که برای حرف زدن نیاز به تکلم نداشته باشن با لبخند عمیقی که بر صورت داشت بیصدا و نگران لب زد:
ــ خوبی؟!
انگار که همین نگرانی کوچک اما عمیق هوسوک تا اعماق وجودش نفوذ کرده و قلبش رو به آتش کشیده باشه لبخند پر آرامشی زد و انگار که راه آروم کردن دل هوسوک رو بلد باشه تنها به روی هم گذاشتن اطمینان دهنده ی پلک هاش بسنده کرد و بعد دوباره بدون هیچ حرفی نگاه عاشقش رو به تیله های مشکی چشم های هوسوک دوخت.
انگار که منتظر تایید جیمین بوده باشه نفسش رو آروم بیرون داد و نگاهی به سرشونه های سفید و شیری رنگش که از پتوی نازکی که دورش گرفته بود بیرون مونده بود انداخت و بعد انگار که به هیچ جا به جز آغوش گرم از عشق خودش اطمینان نداشته باشه گوشه ی پتویی که روش بود رو کمی بالا داد و در حالیکه با دست به جای خالی کنار میزد زمزمه وار گفت:
ــ بیا اینجا... اونجوری سرما میخوری.
جیمین انگار که منتظر همین بهونه باشه از روی مبلی که روش نشسته بود بلند شد و کنار هوسوک رو مبل دو نفره ی رو به روی شومینه نشست و در حالیکه پتویی که دور خودش گرفته بود رو رها میکرد به زیر پتویی که هوسوک براش کنار زده بود خزید.
با قرار گرفتن جیمین تو آغوشش پتوی توی دستش رو روی بدن بی نقصش کشید و بعد کمی جلو رفت و بوسه ای روی بینی کوچیک و گوشتی جیمین گذاشت و دوباره به سر جاش برگشت. سرش رو روی دست خودش که زیر سر جیمین هم بود گذاشت و در حالیکه دوباره غرق در چشم های ساکت اما عاشق جیمین میشد دستش رو بالا آورد و روی صورتش گذاشت و همانطور که آروم مشغول نوازش گونه اش شده بود با خنده زمزمه کرد:
- انتظار داشتم الان با یه جیمین خجالتی رو به رو شم!
با سرخ شدن جیمین و قایم کردن صورتش زیر دستی که با اون مشغول نوازشش بود قهقه ای زد و در حالیکه سرش رو میون آغوشش میکشید گفت:
- مثل اینکه داره پیداش میشه!
جیمین که از خنده ی هوسوک به خنده افتاده بود مشتی به سینه اش کوبید و درحالیکه از آغوشش بیرون میومد خنده کنان اعتراض کرد:
ــ اصلا من گشنمه. صبحونه میخوام!
با شنیدن اعتراض بچگونه ی جیمین لبخندی زد و درحالیکه از روی مبل بلند میشد خنده کنان گفت:
ــ الان برات درست میکنم... یه کوچولو طول میک....
با نصفه موندن جمله ی هوسوک خواست به سمتش برگرده که توسط دست هاش متوقف و به سمت مبل برگردونده شد. متعجب و ترسیده از کار ها و سکوت هوسوک پرسید:
ــ هی داری چیکار میکنی؟!
هوسوک اما بهت زده نگاهش رو به کبودی های کم و بیش زیاد و پر رنگ بدن جیمین که از زیر پتو بیرون مونده بود دوخته و حتی نفس هم نمی کشید. اون این بلا رو سر بدن جیمینش آورده بود؟! اون چیکار کرده بود؟!
جیمین درحالیکه با جواب نگرفتن از جانب هوسوک نگه داشته شدن توسط دست هاش که بهش اجازه تکون خوردن نمیداد، عصبی شده بود تقریبا فریاد زد:
ــ هی جانگ هوسوک با توام!
هوسوک اما انگار متوجه هیچ چیز دیگه ای نباشه دستش رو جلو برد و آروم روی کبودی های بدن جیمین کشید و زمزمه وار انگار که توی حال خودش نباشه پرسید:
ــ این...اینا ..... مال دیشبه...؟!
جیمین بهت زده از لحن مظلومانه ی هوسوک با شدت دستی که نگهش داشته بود رو پس زد و روی مبل نشست و درحالیکه به خاطر حالت وحشتناک هوسوک هول شده بود، صورت بهت زده اش رو میون دست هاش گرفت و با لحن اطمینان بخش و نگرانی گفت:
ــ هوسوکا....منو ببین!... چیزی نیست... باشه؟!
انگار که استیصال جیمین برای آروم کردن خودش تبدیل به بغضی شده و توی گلوش نشسته باشه دست لرزونش رو بالا آورد و روی گونه ی جیمین گذاشت و هذیون وار گفت:
ــ من ... من چیکار کردم جیمین؟!! این ... این بلا رو من سرت آوردم!!! من نتونستم قدرتم و کنترل کنم!!!!.... من... من...! مگه بهت نگفتم هر وقت اذیت شدی بگو! پس.. پس چرا....
جیمین که انگار با هر جمله ی هوسوک خراش عمیقی خیلی دردناک تر از کبودی های بدنش رو قلبش نقش میبست و دیگه طاقت دیدن این وجهه اش رو نداشته باشه لب های خودش رو برای ساکت کردنش هم که شده روی لب هاش کوبید.
با حس کم شدن لرزش بدن هوسوک کمی ازش فاصله گرفت و نگاهش رو به نگاه خیسش دوخت و آروم آروم با لحن آرامش بخش و مطمئنی توی صورتش زمزمه کرد:
ــ من ... دوستشون ... دارم!
هوسوک که انگار کمی آروم گرفته بود با این حرف جیمین سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
ــ ببخشید...من... من واقعا متاسفم... جیمینا...
جیمین که انگار دیگه از دست هوسوک عصبانی شده باشه صورتش رو که میون دست هاش گرفته بود بالا آورد و درحالیکه مجبورش میکرد تا به چشم هاش نگاه کنه با عصبانیت فریاد زد:
ــ هی جانگ هوسوک! مگه با تو نیستم؟!! من خودم خواستم پس دیگه عذاب وجدان و بس کن!
هوسوک لبخند غمگینی به عصبانیت دلسوزانانه ی جیمین زد و برای آروم کردنش هم که شده سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
جیمین با دیدن تایید هر چند دروغین هوسوک در مقابل لبخندی زد و گونه ی هوسوک رو نوازش کرد و بعد انگار که دوباره یادش افتاده باشه برای عوض کردن جو هم که شده دست هاش رو پایین انداخت و در حالیکه به تمسخر اخم میکرد اعتراض کرد:
ــ هی من گشنمه!!! نمیخوای بهم صبحونه بدی؟!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
خسته و کلافه از این که باز هم امروز هوسوک غیبش زده بود یکی از مجسمه ها چوبی رو برداشت و طبق عادتش مشغول برش زدن به مجسمه های نیمه کاره ی هوسوک شد، هوسوک هربار که اون هارو میدید لقب خراب کار رو بهش میداد اما تقصیر خودش بود که اون رو توی این جنگلی که حتی آنتن هم به زحمت کار میکرد تنهاش میذاشت، با باز شدن یک دفعه ای در کلبه ترسیده از جاش پرید و با حس سوزش دستش نگاهی به انگشتش که با چاقو بریده بود انداخت و لبش رو گزید و با حرص گفت:
- چرا مثل دیوونه ها...
سرش رو بلند کرد که با دیدن فرد دیگه ای به جز هوسوک و افرادی که معمولا پا به اونجا میذاشتن سکوت کرد، پسر جوونی که اون هم به جیمین خیره شده بود و حرفی نمیزد! جیمین هول کرده چاقو و تکه چوب رو روی میز رها کرد و از روی مبل بلند شد و با بهت گفت:
- تو... تو کی هستی....؟
پسر قدمی به داخل گذاشت و در رو پشت سرش بست و بعد از سکوت طولانی ای که تمام مدت به جیمین خیره شده بود گفت:
- هیونگ... کجاست...؟
جیمین با شنیدن لفظ "هیونگ" از زبون کس دیگه ای غیر از خودش حس عجیبی بهش دست داده بود، اون کی بود که هوسوکش رو هیونگ صدا میکرد؟ با حرص نفسش رو بیرون داد و گفت:
- گفتم کی هستی...؟
پسر باز هم به سمت جیمین قدم برداشت و نگاهی به انگشت خونیش انداخت و بی توجه به سوال هر دفعش پرسید:
- به خاطر من زخمی شدی...؟
جیمین بهت زده بهش نگاه کرد، هم شوکه بود هم ترسیده! آب دهانش رو به زحمت قورت داد و با حس نزدیک شدن پسر به خودش ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و گفت:
- گفتم.... کی ای...؟ بگو...
پسر نفس عمیقی کشید و به جیمین خیره شد و گفت:
- جه هیون... جانگ جه هیون! برادر کوچیک تر جانگ هوسوک!
جیمین که تازه یادش افتاده بود قبلا هم اون به اینجا اومده بود نفس بریده ای کشید و قدمی به عقب برداشت، خوب یادش بود وقتی که هوسوک رو با خواهرش دیده بود چقدر عصبانی شده بود! پس حتما باز هم عصبانی میشد، آب دهانش رو به سختی قورت داد که با پخش شدن صدای رعد و برق ترسیده نگاهی به بیرون انداخت، پس چرا هوسوک نمیومد؟ یا حتی چرا خبری از آجوشی نبود؟
جه هیون که میتونست به راحتی ترس رو از چهرش تشخیص بده آهی کشید و گفت:
- از من نترس...!
جیمین باز به جه هیون خیره شد و گفت:
- میبینی که... هوسوک نیست... توهم بی اجازه اومدی... ببینتت عصبانی میشه...
جه هیون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و قدم آخر رو برای نزدیکیش به جیمین برداشت و باز هم به زخم دستش نگاه کرد و دستش رو جلو برد و گفت:
- دستمو بگیر...
جیمین با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و به جه هیون نگاه کرد و باز قدمی به عقب برداشت:
- من خر نیستم... میدونم دستتو بگیرم چی میشه!
جه هیون پوزخندی زد و گفت:
- اگه میدونستی میگرفتی...! نترس... من آیندتو نمیبینم! فقط میخوام زخمتو خوب کنم!
جیمین با تردید به جه هیون نگاه کرد سرش رو پایین آورد و نگاهی به دستش که هنوز به سمتش گرفته شده بود نگاه کرد. جه هیون که تعلل جیمین رو میدید نفس عمیقی کشید و گفت:
- توی قلمرو هوسوک بهت صدمه نمیزنم!
جیمین چند ثانیه ای به چشم های مطمئن جه هیون نگاه کرد و در آخر دستش رو با اکراه جلو برد و آروم دست جه هیون رو به دست گرفت اما به ثانیه نکشید که دیگه سوزشی روی انگشتش احساس نمیکرد. ناباورانه دستش رو از دست جه هیون بیرون کشید و به انگشتش که دیگه هیچ اثری از زخم روش نبود نگاه کرد و تا میخواست حرفی بزنه در با صدای بلندی باز شد وهوسوک نفس نفس زنان وارد کلبه شد، همه ی لباساش به خاطر بارون خیس شده بود و موهای خیسش به پیشونیش چسبیده بود، هوسوک که با دیدن جه هیون ناخودآگاه چشم هاش به رنگ آتش درومدن و با عصبانیت به سمتش قدم برداشت و با صدای خش داری گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
جیمین نگاهی به جه هیون که ذره ای هم ترسیده به نظر نمیرسید انداخت و قدمی جلو گذاشت و تا میخواست حرفی بزنه نگاه هوسوک روش زوم شد:
- جیمین برو پیش آجوشی!
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد و سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد اما تا میخواست به سمت در قدم برداره جه هیون گفت:
- من این اسم رو شنیدم...
هوسوک ابرویی بالا انداخت و جه هیون ادامه داد:
- جیمین... پارک جیمین... چه یون ازش حرف میزد...
هوسوک اخمی کرد و قدمی بهش نزدیک تر شد و جه هیون نگاه بی حسش رو به جیمین که تعجب کرده بهشون نگاه میکرد داد و گفت:
- اولین بار خیلی سال پیش بود... وقتی داشت در موردش با ایلهون حرف میزد...
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و اخم هاش رو بیشتر توی هم کشید و نگاهی به جیمین که هنوز هم همونجا ایستاده بود انداخت و با عصبانیت گفت:
- بهت گفتم برو پیش آجوشی!
جیمین که با شنیدن لحن عصبی هوسوک لحظه ای به خودش لرزیده بود و بعد از مکث کوتاهی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به سمت در کلبه رفت.
هوسوک با شنیدن صدای بسته شدن در نفس آسوده ای کشید و باز هم با چشم های عصبیش به جه هیون خیره شد:
- تو چرا فکر میکنی با این کارات میتونی اعتماد منو جلب کنی؟
جه هیون پوزخندی زد و گفت:
- خودت چی...؟ چطور فکر کردی میتونی اعتماد ایلهونو جلب کنی؟
هوسوک لحظه ای نفسش رو توی سینش حبس کرد و چشم هاش رو بست! این پسر خیلی چیز هارو میدونست و همین داشت اذیتش میکرد، با حرص نفسش رو بیرون داد:
- چی میخوای بگی...؟
جه هیون قدمی جلوتر گذاشت و گفت:
- هیونگ... تو خودت میدونی... اون بیخیالت نمیشه... اگه تا الان سکوت کرده معنیش این نیست که برای چیزی نقشه نکشیده!
هوسوک کلافه اخم هاش رو توی هم کشید، این هشدار هایی که از زبون جه هیون میشنید کابوس هرشبش بود! خودش خوب میدونست... ایلهون همه چیز رو میدونست! ولی نمیخواست این واقعیت رو قبول کنه... جه هیون آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- اون راست میگه... هیونگ... اون هر روز درد میکشه... اون فقط به خاطر خودمون گفت که به آدم ها نزدیک نشیم... هیونگ اون ... اون مارو دوست داره!
هوسوک پوزخندی زد و موهاش رو بهم ریخت و گفت:
- دوستمون داره...؟ دوستمون داره و من از ترسش دوازده سال تمام دیدن جیمین رو برای خودم ممنوع کردم؟ این که الان جیمین برگشته... معنیش این نیست که فکر میکنم اعتمادش رو جلب کردم! الان اونقدری قوی هستم که بتونم از پسش بر بیام!
جه هیون چشم هاش رو محکم روی هم بست و زمزمه وار گفت:
- هیونگ... اون جیمین رو نمیکشه... اون نمیخواد جیمین رو عذاب بده...
آروم پلک هاش رو باز کرد و به چشم های هوسوک خیره شد و گفت:
- هیونگ... اون... اون جیمینو تبدیل میکنه... اون میخواد درد کشیدن تو رو ببینه...
هوسوک نفس بریده ای از شنیدن این حرف ها زد و زبون باز کرد تا حرفی بزنه که در با شدت باز شد و هوسوک و جه هیون ترسیده به سمت در برگشتن و جفتشون با دیدن صحنه ی رو به روشون نفسشون رو توی سینشون حبس کردن.
چه یون چترش رو گوشه ای پرت کرد و بازوی جیمین رو گرفت و به داخل کشید و در حالی که دستی به پالتوی چرمش میکشید تا قطرات بارون رو کنار بزنه گفت:
- حیف نبود توی این بحث شیرین ما شرکت نکنیم؟
هوسوک که تمام مدت چشمش روی جیمین زوم بود نفس بریده ای کشید و با عجله به سمتشون قدم برداشت و گفت:
- جیمین... مگه نگفتم برو پیش آجوشی!
چه یون لبخندی زد و بین هوسوک و جیمین قرار گرفت و گفت:
- اون پسر حرف گوش کنیه! من گفتم بیاد اینجا! اممم... شایدم مجبورش کرده باشم؟
هوسوک که باز هم از شدت عصبانیت رگه های آتشین چشم هاش روشن شده بود به چه یون نگاه کرد و غرید:
- اینجا چه غلطی میکنی؟
چه یون پوزخندی زد و نگاهی به جه هیون انداخت و گفت:
- کاری به تو ندارم! اومدم دنبال خبرچین کوچولومون!
جه هیون با قدم های آرومی به سمتشون اومد و گفت:
- نمیتونم برادرمو ببینم؟
چه یون با شنیدن این حرف خنده ی بلندی کرد و اون هم قدمی به جه هیون نزدیک شد و با نگاهی که یک دفعه رنگ جدیدی به خودش گرفته بود بهش خیره شد:
- اومدی هوسوک رو خبردار کنی؟ هووم؟
چه یون پوزخند صدا داری زد و به سمت جیمین برگشت و در حالی که موهاش رو کنار میزد گفت:
- خب پس بزار منم یه چیزایی رو برای جیمین روشن کنم!
جیمین که لحظه ای با دیدن نگاه سرد چه یون و چشم های خاکستریش به خودش لرزیده بود ترسیده نگاهی به هوسوک انداخت و قدمی عقب رفت، چه یون پوزخندی به چشم های ترسیده ی جیمین زد و بی مقدمه گفت:
- اون دختری که سعی داشت اونروز گردنت رو پاره کنه رو یادته...؟ هووم؟ برات آشنا بود نه؟
جه هیون ترسیده از بحثی که چه یون شروع کرده بود جلو اومد و بازوی چه یون رو گرفت و کشید:
- چی میخوای بگی...؟ بس کن!
چه یون بازوش رو از دست قدرمتند جه هیون بیرون کشید و بی توجه بهش ادامه داد:
- آره...؟بزار یه راهنمایی بهت میکنم! پارک سورا! اسمش برات آشنا نیست...؟ شاید یادت نباشه! اما باید خوب یادت باشه که دو سال پیش وقتی خبر خودکشیش تو مدرستون پیچید چه آشوبی شده بود! یا باید یادت باشه دوستش بعد اون اتفاق به خاطرش خودشو از پشت بوم پرت کرد! اممم یا شایدم شنیده باشی مامانش به خاطر مرگ دخترش سکته کرد؟ هوووم؟ یادته؟
جیمین نفس بریده ای کشید و دوباره به هوسوک که مثل مسخ شده ها به چه یون خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد نگاه کرد. اینجا چه خبر بود؟ چرا هیچی از حرف هاش رو نمیفهمید! کاش هوسوک اون هارو از کلبه بیرون میکرد، حس خفگی داشت و از طرفی دلشوره ی بدی به جونش افتاده بود، جه هیون نگاهی به صورت بهت زده ی هوسوک انداخت و کلافه گفت:
- چه یون بس کن! تو حقی نداری اینطور...
چه یون عصبی از این رفتار های جه هیون به سمتش برگشت و میون حرفش پرید:
- چه حقی ندارم؟ باید بدونه با چه هیولایی داره زندگی میکنه! اون از ما یه قدیسه ساخته! ولی باید بدونه ما چیزی جز ابلیس نیستیم!
جیمین که حتی شک داشت اون لحظات نفس بکشه کمی به سمت هوسوک رفت و زمزمه وار گفت:
- هوسوک... بگو... برن...
چه یون که با شنیدن این حرف به خنده افتاده بود دوباره به سمت جیمین برگشت و انگشت اتهامش رو به سمت هوسوک گرفت و گفت:
- کسی که با همه ی وجودت میپرستیش زندگی رو از اون دختر گرفت و شما احمق ها فکر میکردید خودکشی کرده! از خودت نپرسیدی تو این چند سال چطور این جنگلی که انقدر دوستش داری پر از امثالی مثل ما شده؟ هووم؟ خب اگه تا حالا بهش فکر نکردی بزار من بهت میگم! همین جانگ هوسوکی که کنارت ایستاده زندگی خیلی هارو ازشون گرفته فقط به خاطر اینکه تو اینجا باشی! برای اینکه جرات نداشت مثل یه مرد با برادرش رو به رو بشه دست به همچین کاری زد! کاری که تمام عمرش رو بر خلافش عمل کرده بود! فقط به خاطر تو پارک جیمین! فقط به خاطر تو الان هر شب کلی خانواده تو غم از دست دادن عزیزاشون به خواب میرن!
جیمین یخ بسته بود و گوشاش سوت میکشید! چی میگفت؟ منظورش چی بود؟ مات و مبهوت بهش خیره شده بود، حتما اشتباه شنیده بود! لحظه ای چشم هاش رو بست و نفس بریده ای کشید و به سمت هوسوک برگشت و زمزمه وار گفت:
- بهش بگو... این مزخرفات رو تموم کنه...
هوسوک نفسش بالا نمیومد! بالاخره کابوسش به واقعیت تبدیل شده بود...میخواست توی همون لحظه و همونجا سرش رو روی زمین بزاره و برای همیشه از دنیا محو شه...
چه یون پوزخندی زد و به سمت جیمین رفت و زیر چونش رو گرفت و سرش رو به سمت خودش برگردوند و گفت:
- الان میخوام ببینم باز هم با این عذاب وجدانت میتونی بگی همچین کسی رو دوست داری یا نه! میتونی قبول کنی کسی که برای خودت مثل فرشته ها بزرگش کردی همچین هیولاییه یا نه!
چه یون به چشم های رنگ باخته ی جیمین خیره شد و با تحکم گفت:
- ما چهار نفر... و هر کسی که از خون ما باشه... نفرین شدست... چیزی جز روح شیطانی توی وجود ما نیست... برای اینکه با ما باشی باید معصومیتتو از دست بدی... وگرنه اینجا جایی برات نیست... خیلی دیره ولی باید بهت بگم! جای اشتباهی پا گذاشتی پارک جیمین!
چه یون چونه ی جیمین رو ول کرد و در حالی که لبخند شیطانی ای روی لب هاش نقش بسته بود قدمی عقب گذاشت، جیمین حس میکرد قلبش تا لحظه ی دیگه از قفسه ی سینش بیرون میپره! دنیا دور سرش میچرخید... کاش یکی اونجا بود تا بهش بگه همه ی اینا دروغه! سرش رو برگردوند و به هوسوک نگاه کرد، چرا مثل مسخ شده ها بهش خیره شده بود؟ چرا حرفی برای دفاع از خودش نمیزد؟ چرا سکوت کرده بود ؟ قدمی جلو برداشت و ملتمسانه گفت:
- یه چیزی بگو... بگو دروغ میگه...
هوسوک با شنیدن صدای جیمین پلک هاش رو روی هم گذاشت، توان دیدن چشم هاش رو نداشت! چی بهش میگفت؟ میگفت همش راسته؟ اون مثل دیوونه ها برای دیدن دوبارش دست به همچین کاری زده بود؟ واقعا چی برای گفتن داشت؟
جیمین حس خفگی بهش دست داده بود! چرا چشم هاش رو بسته بود...؟ چرت بهش نگاه نمیکرد...؟
نفس نفس کنان عقب و عقب تر رفت، حرف های چه یون مثل پتکی مدام به سرش کوبیده میشد! قلبش در حال متلاشی شدن بود. توی کلبه ی بزرگ و پر از آرامش دوست داشتنیش نفس کم آورده بود و دیگه نمیتونست اونجا رو تحمل کنه. باز هم قدمی به عقب برداشت و ناخوداگاه قطره اشکی روی گونش لغزید. حس میکرد دستی به قفسه ی سینش چنگ زده و قصد درآوردن قلبش رو کرده! دیگه نمیتونست توی اون فضا نفس بکشه... دیگه نمیتونست در و دیوار و افراد توی اون کلبه رو تحمل کنه و بدون اینکه منتظر چیزی باشه به سمت در قدم برداشت و از کلبه بیرون رفت.
با شنیدن صدای بهم کوبیده شدن در چشم هاش رو باز کرد و به جای خالی جیمین خیره شد، چرا دنیا تا روی خوبش رو نشون میداد باز هم چهره ی سیاهش رو به رخش میکشید؟ چیکار میکرد؟ کاری میتونست بکنه...؟
با بلند شدن صدای رعد و برق لحظه ای به خودش لرزید! از پنجره به هجوم قطرات بارون که خودشون رو به شیشه میکوبیدن نگاه کرد... باید جیمین رو برمیگردوند... باید بهش توضیح میداد! به پاش میفتاد تا اون رو ببخشه... نمیتونست انقدر راحت اون رو میون درخت های وحشت ناک جنگل رها کنه، قدمی به سمت در برداشت که چه یون جلوش رو گرفت و گفت:
- واقعا فکر میکنی دنبالش رفتن کار درستیه؟ چرا ولش نمیکنی تا زندگی عادیش رو ادامه بده...؟
هوسوک که از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود به چشم های گستاخ چه یون خیره شد و با صدای خفه ای گفت:
- از امشب... فقط به راه هایی که میتونم از زمین ناپدیدت کنم فکر میکنم!
هوسوک نگاهش رو از چه یون که به خاطر برخورد نفس های داغ هوسوک به پوست صورتش به خودش لرزیده بود گرفت و دستش رو روی شونش گذاشت و از جلوی راهش کنارش زد و به سمت در کلبه قدم برداشت.
نفس نفس زنان به بیرون کلبه دوید و محوطه ی اطراف کلبه رو از زیر نظر گذروند که با دیدن جیمین که به سرعت در حال دور شدن از اونجا بود در حالیکه اسمش رو فریاد می زد به دنبالش دوید که با فرود اومدن جیمین روی زمین خیس و گلی جنگل به سرعت خودش رو بهش رسوند و خواست برای کمک بهش زیر بازوش رو بگیره که جیمین با شدت و با عصبانیت اون رو به عقب پس زد و فریاد زد:
ــ ولم کن!!! دلم نمیخوام دستت بهم بخوره!!!!!!
بهت زده از حرف جیمین قدمی عقب رفت و در حالیکه به تلاشش برای بلند شدن از روی زمین نگاه میکرد التماس کرد:
ــ جیمین ... خواهش میکنم.... حداقل باید به حرفای منم گوش کنی!
جیمین در حالیکه به سختی از روی زمین بلند شده بود و روی زانو های لرزونش ایستاده بود با شدت به سمتش برگشت و با چشمایی گریون و لباس هایی سراپا خیس و گلی جیغ کشید:
ــ چی میخواااای بگی؟؟؟!!!!میخوای بگی که همش برای من بوده؟؟؟!!! برای مننن؟؟؟!!! مگه من کی ام؟؟!! من کی ام که باید اینهمه آدم بیگناه برای من قربونی میشدن؟!؟! مگه این جون لعنتی من چقدر ارزش داشت؟؟؟؟؟!!!!!! چرااااا؟؟؟!! چرا هوسوک؟؟؟!!! چرا کاری کردی که از خودم متنفر شم؟؟؟!!!! چراااااا لعنتییییی؟؟؟!!! چرااااااااااا؟؟؟؟!!
و بعد درحالیکه به نفس نفس افتاده بود آروم تر با صدای گرفته ای هذیون وار در حالیکه روش رو از هوسوک بر میگردوند و ازش دور میشد ادامه داد:
ــ باید میذاشتی تو تنهاییام میمردم... باید... باید میذاشتی تو اون تنهاییای لعنتیم جون میدادم...
هوسوک ترسیده از حالت وحشتناک جیمین قدمی جلو گذاشت و در حالیکه از پشت به لرزش قامت خمیده اش خیره مونده بود انگار که یادش رفته باشه برای دفاع از خودش و طلب بخشش اونجاست مچ دستش رو گرفت و در حالیکه به سمت خودش برش میگردوند با لحنی بهت زده زمزمه کرد:
ــ جیمینا ... داری میلرزی!
جیمین مات مونده از دغدغه ی فکری هوسوک توی اون لحظه که اون رو یه قاتل روانی که حتی تلاشی برای توجیه کاراش نمیکرد جلوه میداد ناباورانه و هیستیریک خندید و بعد از چند ثانیه درحالیکه به طور ترسناکی به ادم دیگه ای تبدیل شده بود با لحن شکست خورده ای چشم های بی روحش رو به هوسوک دوخت و زمزمه کرد:
ــ حتی نمیخوای به دروغ حرفای خواهرت و کتمان کنی؟!!!
و بعد در حالیکه به حال و روز خودش پوزخندی میزد نگاه تب دارش به اطراف چرخوند به تمسخر ادامه داد:
ــ البته معلومه که حال کوفتی من از جون هزاران آدمی که گرفتی مهم تره!
هوسوک در حالیکه مصرانه مچ جیمین رو میون دستش گرفته بود با لحن شکست خورده ای زمزمه کرد:
ــ الان حالت خوب نیست جیمین.... برات توضیح میدم.... فقط یه فرصت بهم بده!
جیمین نیشخند تلخی به درخواست هوسوک زد و در حالیکه مچش رو از بین دست هوسوک آزاد میکرد با نا امیدی و غم پاسخ داد:
ــ دیگه فرصتی باقی نمونده...
و بعد بدون اینکه نگاه دیگه به چشم های هوسوک بندازه روش رو از چهره ی درهم شکسته و پریشونش گرفت و قدم های لرزونش رو به سمت مقصدی که خودش هم نمیدونست کجاست کشید.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...