پارت چهل و یکم: راند دوم
*سال 1895*
هوسوک با دیدن چه یون و جه هیون تبری که به دست داشت رو گوشه ای پرت کرد و به سمتشون رفت:
- مگه قرار نبود دیر نکنین؟ میدونین چقدر عصبانی بود؟
چه یون شونه ای بالا انداخت:
- خب چیکار کنیم؟ ناراحت بود از اینکه زود برمیگشتیم!
هوسوک که از این بیخیالی خواهر و برادرش عصبی بود نگاهی به پشت سرشون انداخت:
- پس هیونگ کو؟ ایلهون باهاتون نیومد؟
جه هیون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه... گفت نمیاد... مامانم عادت کرده دیگه... دیگه کاری نداره بهش! ماهم باید همینکارو کنیم... از اینجا بریم و دیگه برنگردیم... منو چه یون اگه امروز هم برگشتیم فقط به خاطر تو بود! هم هیونگ هم آجوما خیلی ناراحتن وقتی تو نیستی... خانوادمون تکمیل نیست!
هوسوک نفس بریده ای کشید و سرش رو برگردوند و به در چوبی خونه ی روستایی کوچکشون نگاه کرد...خانواده؟! ایلهون موفق شده بود، چه یون و جه هیون هم خیلی وقت بود که عاشق اون خونه شده بودن... خواهر و برادر هاش دیگه به اون کلبه ی ترسناک میون جنگل میگفتن خونه... دیگه مادرشون براشون یک غریبه شده بود و رفتارشون هر روز ترسناک تر میشد...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
تقه ای به در زد و بعد از شنیدن صدای سرخوش ایلهون که بهش اجازه ورود میداد دستگیره ی در رو میون مشتش پایین کشید و وارد اتاق شد و به آرومی پرسید:
- ایلهون با من کاری...
که با برگشت اربابش به سمتش و دیدن حالت مستش در حالیکه به سختی روی پای خودش ایستاده بود و تلو تلوخوران به سمتش می اومد با نگرانی قدمی جلو گذاشت:
-شما حالتون خوبه؟
ایلهون که به چند قدمی جیمین رسیده بود دستی رو که گلس شرابش رو باهاش نگه داشته بود بالا آورد و درحالیکه به فرد روبه روش اشاره میکرد با لحن متزلزلی گفت:
- تو!.....دیر کردی!
ترسیده از حالت ایلهون درحالیکه قدمی به عقب برمی داشت پاسخ داد:
- اما من تا بهم گفتن اوم...
با قرار گرفتن لب های ایلهون روی لب های خودش و مانع شدن از ادامه ی حرفش بهت زده در حالیکه چشم هاش تا آخرین حد گشاد شده بود دست هاش رو بالا آورد و روی شانه ایلهون گذاشت و اون رو به عقب هل داد.
ایلهون که به خاطر مست بودنش کمی به عقب پرت شده بود نیشخندی زد و در حالی که زبونش رو روی لبش میکشید گفت:
- هی بیخیال...بیا یکم خوش بگذرونیم!
جیمین که هنوز به خاطر بوسه ناگهانی چن لحظه ی پیش نفس نفس میزد با انزجار و حرص پشت دستش رو روی لب های خیس و توپرش کشید و با لحنی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه پاسخ داد:
- ارباب شما حالتون خوب نیست!
ایلهون انگار که به یکباره آتش گرفته باشه به سمت جیمین حمله ور شد و در حالیکه دستش رو دور گلوش حلقه میکرد اون رو به در پشت سرش کوبوند و با حرص توی صورتش کلمه به کلمه از لای دندوناش زمزمه کرد:
- بهت گفتم به من بگو ایلهون!
و بعد درحالیکه دستش رو از دور گردنش بالا می آورد و روی گونه اش میکشید با لحنی که از شدت خواستن خمار شده بود ادامه داد:
تو که نمیخوای بین عشق بازیمون من رو ارباب صدا بزنی؟!
جیمین ترسیده از شنیدن حرف ایلهون دستش رو بالا آورد و خواست اون رو حائل بین خودش و فرد ترسناک رو به روش بکنه که ایلهون گلس توی دستش رو رو رها کرد و همزمان با صدای خرد شدن شیشه ی گلس بر اثر تماسش با زمین دو دست جیمین رو میون دست خودش گرفت و با عصبانیت اون ها رو بالای سرش نگه داشت تا مانع حرکتش بشه و بعد به سمت لب های گوشتی و قرمز رو به روش حمله ور شد.
بی توجه به تقلا های شدید جیمین دستش رو از روی گونه اش به سمت پشت گردنش برد و در حالیکه دست هاش رو رها می کرد و دور کمرش حلقه میکرد اون رو از در پشت سرش جدا کرد و در آغوش خودش به سمت کاناپه ی وسط اتاق هدایت کرد.
با رسیدن به کاناپه بالاخره دل از اون لب های قلوه ای کند و بعد از فاصله گرفتن از جیمین اون رو به روی کاناپه هل داد و در حالیکه خودش هم به روی کاناپه میرفت تیشرت تنش رو بیرون کشید و خودش رو روی بدن لرزون زیرش انداخت و مشغول بوسیدن و مکیدن پوست سفید و شیری رنگ زیر گلوش شد.
با هر حس سوزش زیر گلوش حس نفرت انگیزی توی تمام وجودش پخش میشد و به خودش و ناتوانیش در برابر ایلهون لعنت میفرستاد. احساس میکرد جای دست در حرکت ایلهون روی بدنش به سوزش افتاده. از فکر موقعیت تاسف بارش مایع بی رنگی توی چشم هاش هاش جمع شد و حس تنفری که نسبت به خودش و بدنش پیدا کرده بود تشدید پیدا کرد. توی اون موقعیت تنها یک چیز توی ذهنش بود. هوسوک! کاشکی اونجا بود! ای کاش اونجا بود و اون رو نجات میداد! اما از طرفی ام چه خوب که نبود!نبود تا اون رو توی اون حالت ترحم بر انگیز ببینه! خاطرات خالی از حسش دوباره مثل فیلمی جلوی چشم هاش به حرکت در اومده بود. اولین بارش با هوسوک،روی کاناپه ی چرم توی سالن نشیمن کلبه ی چوبیشون....
با خزیدن دست سرد ایلهون به زیر پیرهنش انگار که به یکباره ذهنش خالی شده باشه چشم هاش رو روی هم فشرد و قطره اشکی آروم از گوشه ی چشم هاش پایین افتاد. کاشکی همه چیز توی همون لحظه تموم میشد...
با صدای کوبیده شدن در و برداشته شدن سنگینی تن ایلهون از روی بدنش چشم هاش رو باز کرد و با دیدن هوسوک که با چشم هایی که به رنگ آتش دراومده بود و درحالیکه از شدت عصبانیت به طرز ترسناکی نفس نفس میزد ایلهون رو به سمتی پرت میکرد، شوک زده توی جاش نیم خیز شد و به صحنه ی ترسناک رو به روش خیره موند.
احساس میکرد تمام تنش داره توی شعله آتش میسوزه. ذهنش قفل شده بود و هنوز نمیتونست بفهمه که چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. با قدم های لرزون و آرومش به سمت ایلهون رفت و جلوی پاش روی زانوهاش نشست و درحالیکه گلوش رو میون دست های لرزونش میگرفت و میفشرد با شوک و تردید از اونچه دیده بود زمزمه کرد:
- داشتی... چه غلطی میکردی؟؟!!
ایلهون که هنوز به خاطر مشروب مست بود با شنیدن لحن عصبانی هوسوک و چشم های قرمز شده از خشمش حس میکرد سرگرمی جدیدی پیدا کرده پوزخندی زد و پاسخ داد:
- جشنمون و خراب کردی!
هوسوک به مانند بمب ساعتی ای که با این حرف ایلهون منفجر شده باشه با تمام قدرتش مشتی نثار صورت ایلهون کرد و به سمتش حمله ور شد و انگار که بخواد اون رو به قتل برسونه یکی پس از دیگری مشت هاش رو طرف صورت ایلهون پرت میکرد.
جیمین که با دیدن این صحنه درد نفس بری به یکباره تو تمام وجودش پیچیده بود به سختی نفس بریده ای کشید و در حالیکه از شدن درد پشتی کاناپه رو توی مشتش میفشرد با احساس سوزشی که توی تمام وجودش پیچید با درد فریاد زد:
- بسه!
با شنیدن صدای فریاد جیمین به یکباره دست از کتک زدن ایلهون کشید و نگاه ترسیده اش رو به سمت جیمین برگردوند که با دیدن تن لرزون و صورت خیس از عرقش با شدت از جاش بلند شد و به سمتش دوید و صورتش رو به دست گرفت. با حس سرمای زیر پوست دستش نگاه ترسیده اش رو از بدن جیمین به سمت صورتش کشید و با دیدن رنگ پریده اش انگار که لکنت گرفته باشه با صدای لرزونی فریاد زد:
- جیمین؟!؟ جیمین حالت خوبه؟!؟! چیشد یهو؟؟؟؟!!!!
جیمین ناتوان از پاسخ دادن به نگرانی های هوسوک در حالیکه چشم هاش مکررا روی هم میافتاد به عنوان آخرین تلاشش قبل از بیهوش شدن برای رهایی از اون مهلکه به سختی زمزمه کرد:
-منو.. ازینجا ببر... لطفا...
بدن بی جون و شل شده ی جیمین رو به آرومی روی تخت گذاشت و پتو رو روی بدن یخ کرده اش کشید. این دومین بار بود که اون رو در این حال میدید. انقدر توی اون لحظه از دیدن جیمین توی اون وضعیت ترسیده بود که احساس میکرد به ناتوان ترین آدم روی زمین تبدیل شده.
نفس عمیقی کشید و دستش رو بالا آورد و روی گونه ی سرد جیمین گذاشت و آروم شروع به نوازشش کرد. هنوز هم بدنش میلرزید. این چه بلایی بود که سر جیمینش اومده بود؟!
با دیدن کبودی کم رنگی روی پوست سفید گردنش برای لحظه ای احساس کرد که توان نفس کشیدن ازش سلب شده. اون حرومزاده چطور جرئت کرده بود به جیمین دست بزنه... حتی با یادآوری اتفاقی که در حال وقوع بود دیوونه میشد.اگه فقط چند لحظه دیر تر میرسید معلوم نبود ایلهون چه بلایی سر جیمینش میاورد. تنها با فکر کردن بهش تنش به لرزه افتاده بود و دستش کنار بدنش مشت شده و چشم هاش به رنگ آتش دراومده بود. باید همونجا میکشتش! اگه فقط جیمین اونجا نبود مطمئنا میکشتش!
با شنیدن صدای ناله جیمین تو خواب دستش رو از روی صورت جیمین پایین کشید و از جاش بلند شد. نباید بیدارش میکرد.لااقل الان نه!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با حس کوفتگی بدنش و درد ضعیفی که هنوز توی بدنش مونده بود چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به اتاق آشنایی که توش بود انداخت. با یادآوری اتفاقی که افتاده بود با حس انزجار دستی به روی بدنش کشید و نفس عمیقی کشید. چقدر از هوسوک ممنون بود که زود رسیده بود. با فکر اتفاقی که ممکنه بود برای هوسوک با دیدن اون صحنه افتاده باشه لحظه ای قلبش به درد اومد اما با حس گیجی و ضعفی که توی بدنش حس میکرد از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با شنیدن صدای پای جیمین که از پله ها پایین میومد در حالی که سعی میکرد بر خلاف تمام این مدت از فکر اون اتفاق بیرون بیاد و چهره ی بی خبر و بی تفاوتی به خودش بگیره گفت:
- چه به موقع اومدی!
و بعد در حالیکه صندلی پشت اپن رو برای جیمین که درحالیکه بازوش رو به دست گرفته بود، دم ورودی آشپزخونه ایستاده بود؛ بیرون میکشید ادامه داد:
- سوپ مورد علاقت و درست کردم!... یعنی .... سوپ مورد علاقه قبلیت و! .... قبلا خیلی این و دوست داشتی ...
جیمین معذب از اتفاقی که افتاده بود مردد قدمی جلو گذاشت و با صدای خش داری گفت:
- ارباب... فکر میکنم بهتر باشه من دیگه برم...
هوسوک با شنیدن این حرف لحظه ای سر جاش متوقف شد یعنی میخواست دوباره پیش ایلهون برگرده؟! نکنه اصلا اون واقعا مزاحمشون شده بود و جیمین هم خواهان اون رابطه بود! جیمین که دیگه به اون حسی نداشت! چرا یک لحظه ام به این فکر نکرده بود که ممکنه جیمین عاشق کس دیگه ای بشه؟! با هجوم تمام این افکار با اینکه سعی میکرد همچنان تغییری توی صورتش ایجاد نشه با دست هایی که به لرزه ابتاده بودن کاسه ی توی دستش رو روی میز گذاشت و با لحن جدی ای پاسخ داد:
- به هر حال من اضافه درست کردم... اگه نخوری باید بریزمش دور... میتونی بعد ازینکه خوردی... برگردی..
با شنیدن بهونه ی هوسوک بی اختیار خندید و درحالیکه از شدت ضعف دیگه نمیتونست بایسته پشت میز نشست و با لبخند بیجونی که هنوز روی لب هاش بود گفت:
- پس فکر کنم نباید ازش بگذرم...
و بعد در حالیکه قاشق به دست با سوپ جلوی دستش بازی میکرد با تردید و با لحن آروم تری ادامه داد:
- بابت امروز .... ممنون.
انگار که همین حرف کوتاه جیمین مثل آبی روی آتش تمام افکارش رو خاموش کرده باشه نفس راحتی کشید و درحالیکه محو خنده ی نایاب جیمین که بعد از مدت های طولانی اون رو دیده بود شده بود اون هم متقابلا لبخندی زد و پشت میز نشست. چقدر بابت همین کلمه ازش ممنون شده بود.
دستش رو زیر چونه اش گذاشت خیره به چهره ی بی حال و ضعیف رو به روش به آرومی زمزمه کرد:
- من ازت ممنونم ...
با دیدن قیافه گیج و متعجب جیمین که با دهن پر و لپ هایی باد کرده بهش خیره شده بود لبخند عمیق تری زد و با نگرانی پرسید:
- حالت بهتره؟
با سوال هوسوک قاشق توی دستش رو توی کاسه رو به روش گذاشت و با لبخند متشکری خیره به کاسه ی سوپ پاسخ جواب داد:
- فکر کنم انتخاب خوبی برای غذای مورد علاقه بودن باشه...
و بعد با تردید سرش رو بالا آورد و توی چشم های مشکی روبه روش خیره شد تا بر خلاف چند لحظه پیش که میخواست ازونجا بره ازش درخواست کنه بزاره اونجا بمونه که هوسوک انگار که ذهنش رو خونده باشه در حالیکه نگاهش رو از چشم های جیمین می گرفت و خودش رو مشغول سوپش نشون میداد گفت:
- فکر نکن میزارم به اون عمارت برگردی!... حداقل.. الان نه!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
دستکش های گِلی شده اش رو از دست هاش بیرون کشید و با نوک انگشت هاش غنچه های کوچکی که هنوز سر باز نکرده بودن رو لمس کرد و زیرلب گفت:
- دیگه کسی نیست منتظر باشه از غنچه بیرون بیاید نه...؟
آهی کشید و بیل کوچک و دستکش هاش رو همونجا رها کرد و از روی زمین بلند شد و به سمت جیمین که میدونست خیلی وقته اون بیرون روی پله ها نشسته قدم برداشت، جیمین با دیدن هوسوک سریع از روی پله ها بلند شد و قدمی جلو گذاشت و من من کنان گفت:
- ارباب...
هوسوک که احتمال میداد جیمین چه حرفی بخواد بهش بزنه سرش رو بلند کرد و منتظر ادامه ی حرفش موند:
- فکر کنم من باید برم...یعنی نمیتونم زیاد اینجا بمونم...
هوسوک به رنگ و روی پریده ی جیمین چشم دوخت:
- اگه من نزارم چی...؟ دستور بدم که باید اینجا بمونی چی...؟
جیمین نفس بریده ای کشید و سرش رو پایین انداخت:
- من... اینطوری...
هوسوک که میدونست اینجوری تنها جیمین رو تحت فشار قرار میده چشم هاش رو بست و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- خیلی خب...
حتی با یادآوری اتفاق روز گذشته هم از عصبانیت دست هاش رو مشت کرده بود و با فکر اینکه بخواد جیمین رو دوباره پیش اون مرد بفرسته همه ی تنش میلرزید، پلک های لرزونش رو باز کرد و چشم هاش رو به جیمین دوخت و انگار که صدای قدم های آشنایی رو میشنید از عمد گفت:
- ولی اگه فقط یک بار دیگه دستش بهت بخوره... اون روز روزیه که باید از زندگی چندین و چند سالش خداحافظی کنه!
جیمین به سختی آب دهانش رو قورت داد و نگاهش رو از هوسوک گرفت و به ایلهون که با چند قدم فاصله از اون دو با پوزخندی روی لب هاش بهشون خیره بود داد، ایلهون با زوم شدن نگاه جیمین نیشخندی به لب آورد و درحالی که عصای تزئینی طلایی رنگش رو توی دستش میچرخوند بهشون نزدیک تر شد:
- زندگی من یا زندگی خودت؟
هوسوک چند ثانیه ای چشم هاش رو برای حفظ آرامش خودش روی هم بست و بعد از مکث کوتاهی به سمت ایلهون برگشت:
- بالاخره که این بازی تموم میشه...!
ایلهون پوزخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- اوه آره... بازی ای که از اول خودت شروع کردی...
ایلهون رنگ نگاهش به یکباره جدی شد و به مردمک چشم های برادرش خیره شد:
- بازی ای که تو شروعش کردی و مهره هاش رو به دست گرفتی... الانم نوبت منه.... نوبت منه که با آخرین مهره هام تورو نابود کنم...
هوسوک دست هاش رو مشت کرد و تا میخواست حرفی به زبون بیاره با یادآوری حضور جیمین سکوت کرد و نفس حبس شدش رو به سختی بیرون داد...
ایلهون با سکوت هوسوک لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد و سرش رو به سمت جیمین برگردوند:
- در کل... اومدم دنبال جیمین... و... ازش معذرت بخوام! به هر حال دیروز مست بودم وگرنه خودش هم میدونه که هیچوقت نمیخوام اذیتش کنم...
جیمین که با شنیدن این حرف ها حس بدی بهش دست داده بود نگاهی به هوسوک که انتظار داشت بعد از شنیدن اون حرف ها چیزی بگه انداخت... نمیخواست بهش بگه که نمیزاره از اونجا بره...؟ حسی بهش نداشت و اون کلبه دیگه مکان مورد علاقش نبود اما دوست نداشت دوباره به اون عمارت برگرده!
ایلهون قدمی جلوتر گذاشت و عصاش رو روی زمین کوبید:
- جیمین... فکر کنم وقت رفت....
اما لحظه ای با حس عطری که توی فضا پیچید حرفش رو نصفه رها کرد و اخم هاش رو توی هم کشید، توهم میزد یا دیوونه شده بود؟ آب دهانش رو به سختی قورت داد و چشم هاش رو روی هم فشرد و انگار که پاهاش سست شده باشن عصاش رو با دو دستش گرفت، صدای ضربان قلبش رو جایی نزدیک گوش هاش میشنید و هر لحظه عطر آشنایی که سال ها بود به مشامش نرسیده بود بهش نزدیک تر میشد...
چشم های لرزونش رو باز کرد و سرش رو بلند کرد و به صورت رنگ و رو پریده ی هوسوک خیره شد، اون هم حس میکرد...! اون هم صدای قدم هاش رو میشنید...! اون هم متوجه حضورش شده بود...!
- عجیبه که بعد از این همه سال هنوز شما دو نفر رو در حال دعوا کردن میبینم...!
هوسوک نگاه ترسیده اش رو از چشم های لرزون ایلهون گرفت و به دختری که درست چند قدمی اون ها ایستاده بود داد... اما ایلهون جرات نداشت، با شنیدن صداش به خودش میلرزید و با هر نفسی که میکشید قلبش توی قفسه ی سینش فشرده میشد.
دختر به سمت هوسوک قدم برداشت و با فاصله ی کمی از صورتش متوقف شد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد و با صدای آروم و لرزونی در حالی که حتی نفس های گرمش به صورت هوسوک برخورد میکرد گفت:
- دلت برام تنگ نشده بود...؟
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...