[part 47] Say My Name ~

1.2K 257 8
                                    

پارت چهل و هفتم: اسممو صدا کن

"فلش بک"
ایلهون لبخند زنان کنار هیونا روی تخت نشست و دستش رو گرفت:
- خوبی؟ دیگه درد نداری؟ هووم؟ چیزی لازم نداری برات بیارم؟
هیونا چند ثانیه ای به ایلهون چشم دوخت و در آخر گفت:
- هوسوک...هوسوک کجاست؟
لبخند از روی لب های ایلهون کم کم محو شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- هوسوک؟ از سر صبح بیرون رفته شاید تا شب برنگرده! چیکارش داری؟
هیونا دستش رو آروم از دست ایلهون بیرون کشید:
- اون این مدت همش مراقبم بود... میخوام ازش تشکر کنم!
ایلهون که تا قبل از شنیدن این حرف به دستش که توسط دست هیونا رها شده بود نگاه میکرد با شنیدنش سرش رو بلند کرد و گیج شده به هیونا نگاه کرد، هوسوک شاید کلا سه بار به این اتاق اومده بود....! اون تمام مدتی که اینجا کنارش بود رو نادیده گرفته بود و به چند باری که هوسوک اینجا بود توجه میکرد؟ لبخند مصنوعی ای زد و بعد از سکوت طولانی ای گفت:
- اون حتما عذاب وجدان داشت به خاطر همین میومد اینجا...! من اینجا کنارتم... هر چیزی لازم داری به من بگو!
هیونا کمی پتو رو بالا کشید و زیر پتو رفت، روی تخت دراز کشید و در حالی که پشتش رو به ایلهون میکرد گفت:
- باشه پس برو بیرون میخوام بخوابم...
ایلهون نفس بریده ای کشید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و از روی تخت بلند شد، به سمت در اتاق رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره حرف هیونا اون رو میون راه متوقف کرد:
- هر وقت هوسوک اومد بگو بیاد پیشم... کارش دارم....
ایلهون دستگیره ی در رو میون مشتش فشرد و چشم هاش رو روی هم بست، حتما به خاطر غریضه ی توی وجودش بود که اینطور به هوسوک گرایش پیدا کرده بود... آره حتما به خاطر همین بود! دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه! هنوز یک ماه هم از بیدار شدنش نگذشته بود، حتما کمی فرصت میخواست که باز هم احساساتش بیدار بشن... آره همینطور بود...!
دوباره به سمت هیونا برگشت و لبخند تلخی زد:
- باشه بهش میگم... تو استراحت کن....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

چشمان به خون افتاده اش رو خمار کرد و به روشنایی آزار دهنده ی بیرون از پنجره خیره شد. پک عمیقی به سیگار نیمه سوخته ی توی دستش زد و بعد درحالیکه اون رو از روی صورتش پایین میاورد همزمان با بیرون دادن دود های خاکستری رنگ که صورتش رو میون خودشون غرق میکردن بی حوصله پرسید:
- کارت و بگو و برو.... حوصله ات و ندارم.
دست هاش رو توی جیب شلوار کتون قهوه ای رنگش فرو برد و نفس عمیقی کشید. نیم قدمی به جلو برداشت و به چهره ی نیمه محو و شکسته ی ایلهون خیره شد:
- بزار ببرمش...
پوزخند عمیقی زد و نگاهش رو به سیگار میون دستش که دوباره اون رو بالا میاورد تا کام دیگه ای ازش بگیره داد و قبل از نزدیک کردنش به لب هاش ثانیه ای مکث کرد:
- از کی تا حالا بابت کارایی که میخوای بکنی از من اجازه میگیری!
کلافه دست هاش رو از توی جیبش بیرون کشیدو موهاش رو به عقب فرستاد:
- خودت میدونی بدون اینکه تو بهش اجازه بدی نمیتونه پاش رو ازینجا بیرون بذاره! تو بهش دستور دادی ایلهون!
نگاهش رو از آفتاب کلافه کننده بیرون گرفت و به سمت میز وسط اتاق رفت. سیگار توی دستش که تقریبا به آخر هاش رسیده بود رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و از کنار هوسوک رد شد:
- الانم نیازی نیست پاشو از اینجا بیرون بزاره!
هوسوک عصبانی و وحشت زده از بی تفاوتی و بی توجهی ایلهون با شدت به سمتش برگشت و درحالیکه دست هاش رو مشت میکرد و در برابر مایع بی رنگی که از سر استیصال و بیچارگی چشم هاش رو خیس میکرد مقاومت میکرد؛ غرورش رو به زیر پاهاش انداخت و فریاد زد:
- التماست میکنم!
ایلهون متعجب به سمت هوسوک برگشت که هوسوک با دیدن مکث ایلهون و جلب شدن توجه اش مانند پسربچه مظلوم و درمونده ای نالان زمزمه کرد:
- خواهش میکنم....بزار ببرمش...
نگاه یخ زده اش رو از هوسوک گرفت و درحالیکه پوزخند تلخی رو لب هاش شکل میگرفت دور اتاق چرخوند:
- میدونی... اگه چند وقت پیش اینجوری میدیدمت شاید خوشحال میشدم.... ولی الان..
نگاهش رو دوباره به چشم های درمونده ی برادر کوچکترش داد:
- جیمین اینجا میمونه هوسوک... برگرد به کلبه ات...
روش رو از هوسوک گرفت و دوباره به سمت در اتاق رو کرد که با گرفته شدن دستش نفس کلافه ای کشید و خواست چیزی بگه که با حرف هوسوک به آرومی به سمتش برگشت، توی چشم های بارونیش خیره شد و ترجیح داد سکوت کنه و حرفاش رو بشنوه.
- مگه نمیخواستی از من انتقام بگیری؟!...
دست ایلهون رو رها کرد و دست هاش رو به دو طرف بدنش باز کرد:
- خوب نگاه کن.... این برات کافی نیست؟!... بدتر از چیزی که فکر میکنی زمینم زدی... چیزی برام باقی نمونده که بخوای بگیریش...
و بعد در حالیکه دست هاش رو کنار بدنش رها میکرد لبخند تلخی زد که انگار همون جرقه ای بود برای شکستن سدی که جلوی قطره ی شفافی که حالا روی گونه اش به پایین سر میخورد رو گرفته بود:
- دیروز برای راه رفتن به من تکیه داده بود! سیاهی بیش از حد زیر چشم هاش نمی ترسونتت؟! صورت مثل رنگ گچش چی؟!
کلافه از پودر شدن غرورش جلوی فردی که ترجیح میداد آخرین نفری باشه که اون رو در اون حال میبینه با سرعت اشک روی گونه اش رو پاک کرد چهره ی بی تفاوت ایلهون رو از زیر نظر گذروند و با صدای لرزونی ادامه داد:
- ولی منو میترسونه! شاید چون انقدر زندگیم بهش بسته است که حتی با فکر اینکه ممکنه به سرنوشت نافرجام اون چهار رگه ای که درست کرده بودی دچار بشه هم یه قدم به تموم کردن این نفرین نزدیک تر میشم!
نفس عمیقی کشید و چند ثانیه ای به بردارش که جلوی چشم هاش شکسته بود خیره شد. چرا باید براش دل میسوزوند؟! مگه اون چیکار کرد وقتی که دلش پر پر میزد برای دیدن هیونا!
چشم هاش رو روی هم گذاشت و در سکوت روش رو از هوسوک که منتظر جواب مونده بود گرفت و ازش دور شد. شاید خیلی وقت بود که قلبش یادش رفته بود برای کس دیگه ای به جز هیونا هم فشرده بشه...
با نزدیک شدن ایلهون به در اتاق ترسیده و درمونده انگار که این آخر فرصتش برای نجات خودش و جیمین باشه چشم هاش رو روی هم فشرد و درحالیکه گره ای میون ابروهاش افتاده بود نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیونا!
با نشنیدن صدای باز شدن در چشم هاش رو باز کرد و با دیدن نگاه سوالی و منتظر ایلهون به آرومی ادامه داد:
- هیونا رو بهت برمیگردونم.... احساساتش رو نمیتونم... ولی جسمش رو بهت بر میگردونم!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

خسته از روزی که پشت سر گذاشته بود کتش رو از توی تنش بیرون کشید و روی صندلی کنار در انداخت. دستش رو به کمرش زد و نفس عمیقی کشید. نمیدونست چطور باید به هیونا میگفت. اون خودش عاشق بود... چجوری باید کاخ آرزو های اون دختر رو خراب میکرد طوریکه روی سرش آوار نشه؟!
- هوسوکا برگشتی؟!
با شنیدن صدای ظریف و دخترونه ی کسی که آرزو میکرد حداقل امشب مجبور نباشه باهاش رو به رو شه نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت و نگاهش رو به لبخند صادقانه و خیره کننده ی هیونا داد:
- باید حرف بزنیم ...
هیونا ترسیده از لحن سرد هوسوک در حالیکه لبخند روی لبش خشکیده بود خودش رو به آغوش کشید و برای از بین بردن حس معذب خودش گفت:
- میتونیم اول شام ب....
- من شام خوردم!
هوسوک بی رحمانه در حالیکه از کنار دخترک رد میشد مانع ادامه دادن حرفش شد و به سمت مبلمان چرم کنار شومینه رفت و روی اون ها نشست.
هیونا یخ زده از رفتار هوسوک دستش رو نوازش وار روی بازوش کشید و بدون حرفی به سمت مبلمان رفت و جایی دقیقا رو به روی هوسوک نشست و در سکوت نگاه خیره و منتظرش رو بهش دوخت.
معذب از نگاه معصوم و از همه جا بی خبر هیونا دست هاش رو توی هم قفل کرد و در حالیکه از نگاه کردن به دو تا تیله ی رو به روش پرهیز میکرد زمزمه کرد:
- باید ازینجا بری...
هیونا وا رفته و ترسیده از حرف هوسوک که با لحن جدی ای بیان شده بود در تلاش برای دیده شدن توسط چشم های هوسوک کمی خودش رو روی مبل جلو کشید و تقریبا جیغ کشید
- چی؟!!... ولی.... ولی من که تازه اومدم!... هوسوکا من کار اشتباهی کردم؟!!.... ولی تو که خودت اولین بار منو بوسیدی!؟..... من .... من .... هوسوکا..... من هر کاری بگی میکنم!.....خواهش میکنم!...من که....
هوسوک کلافه و عصبی از دیدن دست و پا زدنای هیونا موهاش رو با شدت به عقب فرستاد و مانع ادامه دادن هیونا شد:
- میری پیش ایلهون!
انگار که با این حرف از ارتفاع بلندی به پایین پرت شده باشه برای لحظه ای حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرد و فقط در بهت و سکوت به هوسوک که همچنان از نگاه کردن بهش طفره میرفت خیره شد. اون نمیتونست همچین کاری باهاش بکنه! نفس بریده ای کشید و انگار توی کابوسی بی سر و ته گیر افتاده باشه هذیون وار زمزمه کرد:
- ولی من نمیخوام برم پیش اون... تو نمیتونی اینکار رو باهام بکنی!
چشم هاش رو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید. شکست خورده بود! حالا اون آوار استخونای هر دوشون رو خرد کرده بود! :
- ازت درخواست نکردم!....برو وسایلات و جمع کن.... فردا باید بری.
سر خورده و عصبی از این هوسوک جدید که برای بار اول ملاقاتش میکرد با ته مونده ی غرورش از روی مبل بلند شد و در حالیکه آخرین نگاه آغشته به نفرتش رو نثار مرد روبه روش میکرد، ناباورانه روش رو ازش گرفت و در سکوت قدم هاش رو به سمت راه پله پیش گرفت.
با دور شدن هیونا سرش رو میون دست هاش گرفت و نفس سنگینش رو به بیرون فرستاد و رو به هیونای خیالش زمزمه کرد:
- به خاطر خود خواه بودنم منو ببخش... من فقط یکم بیشتر از تو عاشقم....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

با این که خودش هم میخواست به این کلبه بیاد اما احساس معذب بودن میکرد، یاد اوری خاطراتی که توی این کلبه داشتند... حتی روی همین مبلی که روش نشسته بود بند بند وجودش رو به رعشه می انداخت، نمیدونست چرا اما همین ها اذیتش میکرد، پاهاش رو روی مبل گذاشت و زانوهاش رو بغل کرد و چونش رو روشون گذاشت، این کلبه حس آرامش داشت، هنوز هم استخون ها و تک تک سلول هاش از درد بهم میپیچیدند اما قابل تحمل بود، حداقل در و دیوار این خونه بهش حس بدی منتقل نمیکرد‌‌.
با اومدن هوسوک و نشستن کنارش کمی خودش رو جمع کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- دوست دخترت کجاست...؟
هوسوک که نمیدونست این جمله واقعا شبیه یک کنایه بود یا اون اینطور حس کرده اخم هاش رو توی هم کشید:
- دوست داری کجا باشه؟ بگم بیاد پیشت؟
جیمین پوزخندی زد و نگاهش رو از هوسوک گرفت و دیگه چیزی نگفت، هوسوک نفس عمیقی کشید و دستش رو توی موهاش فرو برد:
- اونم داشت مثل من عذاب میکشید برای...
جیمین چشن هاش رو بهم فشرد و سریع میون حرف هاش پرید:
- لازم نیست برای من توضیح بدید ارباب...
هوسوک با شنیدن این حرف و لفظ "ارباب" چشم هاش رو محکم روی هم بست، به جیمین حق میداد، باید دلخور میبود! کسی که اینجا مقصر بود خودش بود پس کسی که قرار بود لج کنه خودش نبود، اگه میخواست جیمین احساساتش رو به یاد بیاره نباید این روند رو پیش میگرفت، بعد از سکوت کوتاهی دوباره به سمت جیمین برگشت و اینبار با لحن آروم تری گفت:
- چرا من اسمم هنوز اربابه ولی اون رو با اسمش صدا میکنی...؟
جیمین زانوهاش رو بیشتر توی خودش جمع کرد و زمزمه وار گفت:
- حسودی میکنی...؟
هوسوک سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و با لحن رکی گفت:
- آره...! خیلی زیاد!
جیمین که با شنیدن این همه صداقت جا خورده بود لحظه ای سرش رو برگردوند و به چشم های هوسوک نگاه کرد و دوباره نگاهش رو گرفت:
- خب... اون خودش ازم خواست... توام... توام میتونی ازم بخوای...
هوسوک نگاهش رو به هیزم های داخل شومینه که در حال سوختن بود داد و دیگه چیزی نگفت، جیمین که تمام مدت منتظر بود تا هوسوک این رو ازش بخواد بعد از مدت طولانی ای گفت:
- نمیخوای...؟
هوسوک آهی کشید و گفت:
- داشتم به این فکر میکردم که حداقل... حداقل میتونم ازت بخوام دوباره مثل اون موقع ها فقط هیونگ صدام کنی... ولی دیدم خودخواه تر از این حرفام... شنیدن اسمم از زبون تو قشنگ ترین چیز توی این دنیاست... ولی نمیخوام از روی اجبار صدام کنی...
جیمین نفس سنگین شدش رو بیرون داد و لبش رو گزید، نمیدونست درد قلبش هم جزئی از دردهای دیگشه یا به خاطر این حرف ها به درد اومده، سکوت کرد، دوست داشت همونجا اسمش رو به زیون بیاره اما انگار لال بود، شاید جرات نداشت نمیدونست اما اون لحظه نمیتونست اینکارو انجام بده... هوسوک سرش رو به سمت جیمین برگردوند:
- حتی میتونم ازت بخوام دیگه اون رو با اسمش صدا نکنی نه...؟
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- میتونی...
هوسوک لبخند تلخی زد و گفت:
- میتونم... ولی درد میکشی نه...؟
جیمین چند ثانیه ای به چشم های هوسوک نگاه کرد و به دروغ سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، اما حتی همین دروغ کوچیک هم باعث شد دردی که کمی آروم شده بود دوباره شعله ور بشه، هوسوک که متوجه این دروغ شده بود آروم لبخندی روی لب هاش نشست، اون به خاطرش دروغ گفته بود... شیرین نبود؟ قلبش مثل اولین باری که فهمیده بود عاشق پسر رو به روشه تند میزد، خودش رو با شنیدن این حرف امیدوار نکرده بود اما حداقل میتونست باهاش ذوق کنه..! نمیتونست؟
هوسوک کمی روی مبل خودش رو جلو کشید:
- هنوز درد داری...؟
جیمین باز هم بعد از سکوت کوتاهی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و اینبار باز هم دردش بیشتر شد، چشم هاش از درد قرمز شده بود اما به روی خودش نمی آورد، هوسوک جلوتر اومد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد:
- از کی یاد گرفتی بهم دروغ بگی...؟
جیمین لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت، هوسوک زیر چونش رو گرفت و سرش رو بلند کرد:
- اگه درد داری بهم بگو... چرا میخوای بیشتر درد بکشی...؟
جیمین باز سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و با همین کارش اخم هاش رو از درد توی هم فرو برد، هوسوک با دیدن چهره ی درد کشیده ی جیمین ترسیده خودش رو جلو تر کشید:
- جیمینا...؟ خوبی...؟
جیمین نفس بریده ای کشید و اینبار دیگه چیزی نگفت، هوسوک با نگرانی موهای جیمین رو نوازش کرد و شونه های جیمین رو گرفت:
- هی چیزی نیست... فقط... بیا بغلم...هووم؟
جیمین سرش رو بلند کرد و با چشم های درد کشیدش به نگاه نگران هوسوک خیره شد و انگار که غریضش این رو بهش دستور میداد آروم پاهاش رو از روی مبل پایین آورد و بدون اینکه منتظر چیزی باشه خودش رو به آغوش هوسوک رسوند و دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و سرش رو به سینه ی مردونه اش فشرد، هوسوک بدل لرزون جیمین رو میون آغوشش کشید و موهای عرق کردش رو نوازش داد:
- از این که توی بغلمی خوشحال باشم... یا از این که اینطوری داری درد میکشی منم درد بکشم...؟
جیمین پلک هاش رو بهم فشرد و نفس های سنگین شدش رو به سختی بیرون داد، هوسوک که هیچ بهبودی توی حال جیمین نمیدید بیشتر جیمین رو به خودش فشرد، نمیدونست برای چی اینطور درد میکشه، نمیدونست چطور میتونه حالش رو بهتره کنه، با محکم تر شدن حلقه ی دست جیمین و بیشتر شدن فشار سرش روی سینش لبش رو گزید، حتما خیلی درد میکشید. دستی توی موهاش کشید و بوسه ای روشون کاشت و بعد از مکثی گفت:
- جیمینا... گوش ببین چی میگم ... نیروی آتشت رو روی من خالی کن...
جیمین بهت زده سرش رو عقب آورد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، هوسوک موهای روی پیشونی جیمین رو مرتب کرد:
- من چیزیم نمیشه... مطمئن باش...الان فقط بهم گوش بده... فراموش کردی من جانگ هوسوکم؟
جیمین حلقه ی دست هاش رو شل کرد و کمی عقب اومد:
- نمیخواد...من...من حالم خوبه....
هوسوک شونه های جیمین رو گرفت و به سمت خودش کشید و دوباره اون رو به آغوشش دعوت کرد:
- حرفمو گوش کن...
جیمین باز سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و پیشونی عرق کردش رو به شونه ی هوسوک فشرد، هوسوک بوسه ای به شقیقه ی جیمین زد:
- حرفمو گوش کن! بهت دستور میدم جیمین... حرفمو گوش کن!
جیمین که با ممانعت کردن از این حرف تنها دردش بیشتر شده بود ناله ای کرد و پیراهن هوسوک رو میون دستش فشرد؛ هوسوک کلافه از این که جیمین حرفش رو گوش نمیکرد و تنها کاری میکرد که بیشتر درد بکشه دست لرزونش رو میون دست خودش گرفت و اون رو روی قفسه ی سینه اش گذاشت و با تحکم گفت:
- جیمین با توام! حرفمو گوش کن!
جیمین از بیچارگی و دردی که دیگه نمیتونست تحملش کنه باز ناله ای کرد:
- خواهش میکنم...
هوسوک دست دیگه اش رو نوازش وار روی کمر جیمین کشید:
- چیزی نمیشه جیمین من... یادت رفته من چقدر قویم...؟
جیمین نفس بریده ای کشید و حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و برای رهایی از این درد هم که شده شکست خورده توی غریضه ای که اون رو وادار به این کار میکرد بالاخره به حرفش گوش کرد، هوسوک با حس تیر کشیدن استخون های قفسه ی سینه اش برای لحظه ای نفسش رو حبس کرد و اخم هاش رو توی هم کشید اما برای اینکه جیمین رو متوجه خودش نکنه خودش رو جلو تر کشید، جیمین همیشه این درد رو تحمل میکرد؟ دردی که داشت حتی اون رو از پا در می آورد! اون همیشه این رو تحمل میکرد؟ آروم قطره اشکی از گوشه ی پلک هاش روی گونش چکید و چشم هاش رو بست، باز بوسه ای روی موهای جیمین کاشت و با حس خیس شدن یقه ی لباسش نفس بریده ای کشید و تا میخواست حرفی بزنه جیمین با صدای گرفته ای گفت:
- هوسوک...منو ببخش...
هوسوک با شنیدن لفظ اسمش از زبون جیمین ناباورانه سرش رو بلند کرد و شونه هاش رو عقب کشید، دستش روی صورت جیمین گذاشت و اشک های روی صورتش رو پاک کرد، لبخند محزونی روی صورتش نشست و زمزمه کرد:
- اشکال نداره جیمین من...
اینبار خودش دست هاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و در حالی که قطره اشکی از گوشه ی پلک های بستش گونه اش رو خیس میکرد زمزمه کرد:
- اشکال نداره...

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now