[part 34] The pain we take ~

1.2K 252 13
                                    

پارت سی چهارم: رنجی که میبریم

*سال ۱۸۹۴*
پسرک یقه ی هوسوک رو گرفت و محکم به سمت دیوار پشت سرش پرت کرد، هوسوک با پخش شدن درد وحشت ناکی توی کمرش اخم هاش رو توی هم فرو برد و لبش رو میون دندون هاش گزید تا ناله ای نکنه! پسر جلو تر اومد و بدون این که به هوسوک مهلتی برای دفاع از خودش بده مشتی توی صورتش خوابوند.
هوسوک با حس طعم خون توی دهانش دستی به لبش کشید و با دیدن دست خونیش نفسش رو توی سینش حبس کرد، پسر یقه ی لباسش رو گرفت و هوسوک رو به سمت زمین هول داد و لگدی به پهلوش زد:
- بهت گفتم اگه نیاریشون عاقبتت چی میشه! این دفعه پول زیادی ازت نخواستم!
هوسوک از شدت درد به خودش پیچید و دست های رو دور کمرش حلقه کرد، ابروهاش رو توی هم کشید و چشم هاش رو محکم بهم فشرد و با صدایی که به زور به گوش هاش پسر رسید گفت:
- من... که گفتم... دیگه برات کار... کار نمیکنم...
پسر خنده ی بلندی سر داد و لگد دیگه ای بهش زد و با عصبانیت گفت:
- فکر کردی راه انتخاب جلوت گذاشتم؟ آره؟
هوسوک زانوهاش رو جمع کرد و چشم هاش رو باز کرد و به تصویر تار بالای سرش نگاه کرد، به سختی اب دهانش رو قورت داد و سرفه کنان گفت:
- پس... انقدر... منو بزن... تا ... همینجا بمیرم...
پسر پوزخندی زد و خم شد و مشتی از موهاش رو گرفت و سرش رو کمی بالا گرفت و توی صورت دردمندش خیره شد:
- بمیری‌‌...؟ مردنت که برام سودی نداره!
هوسوک از میون پلک هاش به پسر خیره شد و باز هم سرفه ای کرد، دردی که توی ناحیه ی شکمش پخش شده بود اونقدر زیاد بود که حتی نمیتونست به چیز دیگه ای فکر کنه! فقط دوست داشت تا از شر مشت و ضربه های اون پسر خلاص شه:
- یااااا.... تو داری چه غلطی میکنی؟
پسر موهای هوسوک رو ول کرد و سرش رو برگردوند و ترسیده به پسر جوونی که دست هاش رو مشت کرده بود و با عصبانیت بهش خیره شده بود نگاه کرد، آب دهانش رو قورت داد و نگاهی به هوسوک که بی حال روی زمین افتاده بود انداخت و بدون اینکه منتظر چیزی باشه از روی زمین بلند شد و دوان دوان از اونجا دور شد.
ایلهون با دیدن بدن بی جون برادرش نفسش رو توی سینش حبس کرد و نگاهی به پسری که در حال دور شدن بود انداخت و با عصبانیت به دنبالش راه افتاد، اما با شنیدن صدای ناله ی هوسوک که اسمش رو صدا میکرد سر جاش متوقف شد و به سمت هوسوک که مدام سرفه میکرد و صورتش رو از درد توی هم جمع کرده بود برگشت و هراسان به سمتش قدم برداشت، روی زمین زانو زد و شونه های هوسوک رو گرفت و کمکش کرد تا روی زمین بشینه و کمی خودش رو به هوسوک نزدیک کرد تا بتونه به شونه های محکمش تکیه کنه، از دیدن این حال روز هوسوک گریش گرفته بود و ترسیده نمیدونست چیکار کنه، با پشت دستش اشکی رو که روی گونش چکیده بود رو پاک کرد:
- اون عوضی کی بود...؟ بگو میرم حسابشو میرسم...
هوسوک چشم هاش رو باز کرد و با دستش به زمین تکیه داد و به سختی کمی خودش رو بالاتر کشید:
- مامان منو... با این قیافه ببینه... میکشتم...
ایلهون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و دستمالی رو از جیبش بیرون آورد و خون دور لبش رو پاک کرد و نگاهی به زخم روی پیشونیش انداخت و دستمال رو آروم روی زخمش گذاشت و گفت:
- بهم بگو چی شده...؟ اون کی بود...؟ هم مدرسه ایت بود...؟ آره؟
هوسوک آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و ایلهون دندون هاش رو از  حرص روی هم فشرد و گفت:
- خودم میکشمش...‌ بیا بریم خونه... مامان ساعت هفت میخوابه... تا صبح هم حالت خوب میشه‌...
ایلهون دستش رو دور شونه ی برادرش حلقه کرد‌ و بهش کمک کرد تا از روی زمین بلند شه و بیشتر وزنش رو روی بدن خودش انداخت و نگاهی به چهره ی بی حالش انداخت:
- فکر کنم چه یون ببینتت کلی گریه کنه! چشمای پف کرده ی اون تابلو تر از صورت تو نیست!
هوسوک لبخند بی جونی زد و سرش رو به شونه های محکم برادرش تکیه داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد تا همگام با قدم های برادرش که به خاطرش آروم برداشته میشد قدم برداره.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

دست هاش رو پشتش قفل کرده بود با چهره ای بی حس از پشت شیشه به جثه ی ظریف اما قدرتمندی که سعی میکرد از دست افرادی که قصد کنترلش رو داشتن خلاص بشه زل زده بود.
ذره ای تزلزل و خلال تو اون هیبت استوار و ارباب گونه دیده نمیشد اما هیچکس نمیدونست درون این جانگ هوسوک پیکر از هم پاشیده ی یک عاشق مخفی شده.
از فردی آخرین پناهگاهش رو از دست داده چیزی باقی میمونه؟ برای اون آغوش گرم جیمین آخرین پناهگاه بود... حالا اون با دستای خودش این موهبت رو از خودش گرفته بود. عشق یعنی همین دیگه؟! اینکه برای معشوقت خودت رو زیر پا بزاری... اما این یه دروغ بود... یه دروغ بزرگ... اون هر کاری کرده بود برای خودش بود! برای اینکه نزاره جیمین بره... برای اینکه اون رو حتی از دور هم که شده داشته باشه... اما به چه قیمتی...؟ اون خیلی چیز ها رو ازش گرفته بود فقط برای اینکه کنار خودش نگهش داره... این خودخواهی بود! پستی بود! سیاهی بود!... همه چیز بود و عشق نبود!
با فرو رفتن سوزن سرنگ توی رگ های برآمده ی ساعد دست جیمین و شل شدن بدنش، چشم هاش رو روی هم گذاشت و ناخن هاش رو توی دستش فرو کرد. نمیتونست درد کشیدن التیام بخش درد هاش رو ببینه و هنوز هم سرپا وایسته. این دردی بود که خودش بهش داده بود... در حقیقت به هر دوشون داده بود...
نهایت وقاحت بود اما جایی تو اعماق قلبش که دست عقلش بهش نمیرسید مثل پسر بچه ای بهونه گیر میخواست که جیمین رو سرزنش کنه... برای بیدار شدنش.... برای بیدار کردن خودش... از خوابی که خیلی وقت بود خودش رو بهش زده بود... برای قبول نکردن قولی که  ازش میخواست... برای اینبار لجبازی نکردنش...
چشم هاش رو باز کرد و با دیدن بدن به خواب رفته ی جیمین که میون بازوهای افراد توی اتاق به سمت تختش برده میشد. انگار که دیگه تحمل حمل نقاب سرد و سنگین جانگ هوسوک رو نداشته باشه با شانه هایی افتاده قدمی سرخورده به عقب برداشت و با برخوردش به دیوار سرد و سفید پشت سرش دستش رو به دیوار گرفت و سرش رو بهش تکیه داد.
چیکار با زندگیشون کرده بود؟! چرا این کابوس تمومی نداشت؟! چرا این نفرین سایه ی نحسش رو از سر زندگیشون بر نمیداشت.... چرا....؟! چرا کار دلاشون به اینجا کشیده شده بود؟!
خسته بود.... بریده بود... احساس میکرد به اندازه ی دهه های متمادی خستگی ، به دلش بدهکاره....
نگاهش رو از اتاقک سفید پشت شیشه گرفت و به پسر جوونی که انتهای راهرو با نگاهی غمگین منتظرش ایستاده بود داد. تکیه اش رو از دیوار پشت سرش گرفت و قدم های خسته اش رو به سمت انتهای راهرو کشید و اتاقک سفید پشت سرش رو با جسم به خواب رفته ی توش تنها گذاشت.
با تمام خستگیاش.... اون باید ادامه میداد....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

سرش رو به لبه وان تکیه داد بود و هر از گاهی سیگار نیمه سوخته میون دست هاش رو به لبش نزدیک میکرد و پک محکمی بهش میزد. این روز ها از همیشه بی حوصله تر بود... حتی دیگه میلی برای پر کردن تنهایی های بی انتهاش با تنها خواهرش رو نداشت و خسته از انتظار برای تنها اتفاق محرک روزگار یکنواختش به بی هدف سپری کردن روزهاش ادامه میداد.
خسته از غرق شدن تو افکار پوچ و بی فایده ی هر روزش نفس عمیقی کشید و در حالیکه تکیه اش رو از وان میگرفت سیگار میون دستش رو توی جاسیگاری کنار وان خاموش کرد و دوباره به سر جاش برگشت.
بعد از اون روز و اون خاطره چند روزی میشد که برخلاف تمام این سال ها تظاهر به فراموشی ، میل به یاد آوردن "اون" تو وجودش بیدار شده بود. چرا حالا باید یادش میفتاد؟!
میخواست بازهم به یاد بیاره... بر خلاف صدایی که بهش میگفت فراموشش کن اون میخواست باز هم اون خاطرات رو هر چند محو به یاد بیاره...
انگار که حتی صدای سکوت اطرافش هم تمرکزش برای یاد آوری رو بهم بزنه چشم هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو به زیر آب فرو کرد...
*
- هی... ایلهونا وایسا...... هیییی... من نمیتونم مثل تو بدوئم!!!
سرعتش رو کمتر کرد و به عقب برگشت.
-   این دیگه مشکل خودته...
-  خیلی بدجنسی!
-  که من بدجنسم؟! هان؟! الان بهت نشون میدم!
به سمت دخترک که با شنیدن این حرف به سمت مخالف فرار میکرد دوید و با رسیدن بهش دست هاش رو دو طرف کمرش حلقه کرد و به سمت آغوش خودش کشید.
دخترک با خنده جیغ میکشید.
-  نههه... ایلهونااا قلقلکم میاد... باشههه باشههه ... ببخشییید!
صدای خنده های میون نفس نفس زدناش توی گوشش میپیچید.... توی اون پیراهن حریر سفید از همیشه بیشتر شبیه فرشته ها شده بود... موهای بلند وقهوه ای حالت دارش تو صورتش ریخته بود و اون رو پوشونده بود... صورتش.... صورتش معلوم نبود... *
دستش رو به لبه های وان گرفت و سرش رو با شدت از زیر آّب بیرون  آورد. قفسه ی سینه اش در تقلای ذره ای اکسیژن به شدت بالا پایین میشد اما ذره از نفس نفس زدنش کم نمیکرد.
نگاهش رو به دست هاش که در اثر سفت گرفتن لبه ی وان سفید شده بود داد و کمی از فشار دست هاش کم کرد. این خاطره های نصفه نیمه...
نفس عمیقی کشید و موهای خیسش رو از توی صورتش کنار زد و در حالیکه دستش رو به لبه ی وان میگرفت بلند شد و از توی وان بیرون اومد. حوله ی سفیدی از روی سکوی کنار وان برداشت و در حالیکه اون رو دور خودش میپیچید به سمت آیینه بزرگ حمام رفت و نگاهش رو به انعکاس تصویر خودش دوخت. احساس میکرد چهره اش براش غریبه شده. غریبه ای که دیگه نمیشناستش. غریبه ای که شاید "اون" هم دیگه نشناستش! چرا الان به یادش افتاده بود؟ شاید چون وقت تلافی بود؟!! نگاهش رو از چشم های فرد غریبه ی رو به روش گرفت و سرش رو پایین انداخت.
ولی... چرا صورتش رو به یاد نمیاورد؟!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

ته هی کارتی رو جلوی یکی از در ها کشید و سرش رو به سمت هوسوک برگردوند و گفت:
- لی سه مین... یک ماهه که بیدار شده...
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، ته هی در رو باز کرد و هوسوک قدم زنان وارد اتاقک تمام سفیدی شد و نگاهی به دختری که روی صندلی ای نشسته بود و با وارد شدن هوسوک آروم از روی صندلیش بلند شده بود انداخت، قدم به قدم بهش نزدیک تر شد و به چشم هایی که بالاخره بعد از گذشت چند روز کم کم حالت عادیشون رو به دست آورده بودن و دوباره قهوه ای شده بود خیره شد، کم کم عطشش خاموش شده بود و باز مثل یک انسان عادی بود که تا خودش اراده ای نکنه هیچ کدوم از قدرت هاش رو بروز نمیداد.
دختر با حس غریزی ای که توی وجودش بود تعظیمی رو به روی هوسوک کرد، هوسوک با دیدن لحن نگاه دخترک که با دیدن سردیشون نفسش گرفته بود دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و نگاهش رو ازش گرفت، ته هی نگاهی به اربابش انداخت، رسم همیشگی این بود که هوسوک هر ماه برای دیدن افرادی که تازه بیدار شده بودن میومد اما میدونست بدی حال اونروزش برای چی بود... آهی کشید و نگاهی به تبلتش انداخت و رو به دختر گفت:
- از امروز وارد گروه F میشی، اونجا آموزش های ابتدایی و قوانین اصلی رو بهت یاد میدن! تا یک ساعت دیگه افرادی میان تا راهنماییت کنن!
دختر آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و ته هی به سمت هوسوک برگشت:
- ارباب...!؟
هوسوک نگاهی بهش انداخت، انقدر زود دیدن ده نفر تموم شده بود؟ نفس بریده ای کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و از اتاق بیرون رفت، ته هی نگاهی به آخرین اتاق انداخت و با تردید به سمتش قدم برداشت، اخم روی پیشونی هوسوک جراتش رو کم کرده بود اما این که اون اونجا ایستاده بود به معنی این بود که باید در رو براش باز کنه! نفس عمیقی کشید و سعی کرد کمی از استرسش رو کم کنه و به سمت در برگشت، کارتش رو از جیبش بیرون کشید و با دست های لرزونش کارت رو به حسگر در نزدیک کرد و گفت:
-پارک... جیمین...
میدونست اربابش خوب کسی رو که توی اون اتاق بود رو میشناخت اما اون جرات تبعیض قائل شدن رو نداشت... به سمت هوسوک برگشت و در حالی که در اتاق رو باز میکرد زمزمه کرد:
- یک هفتست... که بیدار شده...
هوسوک نفس عمیقی کشید، پاهاش پشت در قفل شده بود... دوست نداشت وارد اون اتاق بشه اما میدونست نمیتونه تا آخر از اون اتاق دوری کنه! آروم قدم هاش رو به سمت اون اتاق برداشت و وارد شد، با پخش شدن عطر جیمین توی ریه هاش نفسش بند اومد، برای حس نکردن دوباره ی عطر تنش دست از نفس کشیدن برداشته بود و تنها به چشم های بی حسی که بهش خیره شده بود نگاه میکرد، آروم بهش نزدیک تر شد، این بغض لعنتی چی بود که توی گلوش نشسته بود؟
لحظه ای چشم هاش رو بست... این که جای چشم های گرم و تیله های مشکی دوشت داشتنی جیمینش این نگاه سردی که به رنگ آتیش درومده بودن نشسته بود خیلی درد داشت... این نگاه رو به روش قلبش رو به درد آورده بود!
سرش رو پایین آورد و به دست و پاهاش که با زنجیر های کلفت و محکمی بسته شده بود نگاه کرد، شنیده بود که چند باری تختش رو شکسته بود و هر بار زنجیر های دور دست و پاش رو باز میکرد، جیمین معصوم و پاکش رو تبدیل به همچین چیزی کرده بود...
دیگه خبری از جیمین خندون و مهربونی  که خودش بزرگش کرده بود نبود... میتونست باز هم اون جیمین رو برگردونه...؟ مگه یک نفر چند بار عاشق اون میشد...؟ حتی اگه دیگه اون رو دوست نمیداشت یعنی میشد باز هم اون خنده هارو ببینه...؟
سرش رو پایین انداخت، غم توی سینش به حدی رسیده بود که نفس کشیدن رو هم براش سخت کرده بود... نگاه کردن توی اون چشم ها براش سخت بود... دلش قدر دنیا برای این نگاها تنگ شده بود اما این شب ها آرزو میکرد کاش جیمین بیدار نمیشد... حتما جیمین هم این روز هارو دیده بود که ازش میخواست تا بزاره همونجا جون بده و اون هم تنها توی آغوش بگیرتش و گریه کنه... اون نمیتونست... اون هیچوقت به قول هاش عمل نیمکرد اما... اینبار چی...؟ پا گذاشتن روی قولی که داده بود به این نگاه های سرد و بی روح می ارزید...؟
هر چی که بود... الان به جای زل زدن به یک مشت خاک و سنگ قبر، جیمین رو به روش قرار گرفته بود... همین حس عطر تن جیمین به دنیا  می ارزید...
سرش رو بلند کرد و باز هم به چشم هایی که شعله های آتش رو توشون میدید خیره شد، الان جیمین هم یکی مثل خودش بود... جیمین رو هم وارد دنیای کثیف خودش کرده بود...
نفس بریده ای کشید و تا میخواست دست از نگاه کردن به اون چشم ها بکشه با دیدن رگه های آبی رنگی که کم کم توی مردمک چشم هاش پخش میشد و آتش توی چشم هاش رو خاموش میکرد نفسش توی سینش حبس شد.

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now