[part 50] The end ~

2.7K 416 149
                                    

پارت پنجاهم : پایان ...

*با حس سوزشی توی ناحیه ی سینه اش ناگهان چشم هاش رو باز کرد و مانند فرد از آب بیرون اومده ای نفس عمیقی کشید. اون کجا بود؟! چشم هاش از درد بود یا ترس دو دو میزد و بدنش کرخت تر از اون بود که بتونه از جاش بلند شه. نگاه بی روحش رو به سقف چوبی رو به روش دوخته بود. چرا چیزی به یاد نمیاورد؟! سرش رو به سمت شونه اش چرخوند و با دیدن چه یون و جه هیون که کنار هم روی زمین افتاده بودن اخم هاش رو در هم کشید. اون ها چرا اونجا خوابیده بودن؟ سرش رو به سمت مخالف برگردوند و با دیدن هوسوک که به سقف خیره شده و نفس نفس میزد توی جاش نیم خیز شد که با دیدن جنازه ی غرق در خونی که کمی دور تر از خودشون روی زمین افتاده بود میون راه متوقف شد. نگاهش رو دوباره به هوسوک که حالا اون هم سر جاش نشسته بود و با ترس به جنازه ی آشنا خیره شده بود داد. آخرین صحنه ی توی ذهنش  بطری تیره رنگی توی دستش بود که با حروف "مرگ" علامت گذاری شده بود. با یاد آوری اون لحظات چشم های گشاد شده از ترس و تعجبش رو به چه یون و جه هیون که حالا با چشم هایی باز به سقف خیره بودن داد. اون ها که به راهشون پایان داده بودن... اون نفرین حقیقت داشت؟!.. *
با صدای باز شدن در از توی خاطراتش بیرون کشیده شد و لباس های توی دستش رو توی ساک روی تخت جا کرد.
- میدونستی هیچ کس تو قلمروت نیست؟!
با شنیدن صدای متعجب و دخترانه ی چه یون لبخند محوی زد و سرش رو بالا آورد و به خواهرش که پرسشگر به ساک زیر دستش خیره بود چشم دوخت. بیشتر از صد صال بود که پیش هم بودن ولی حالا احساس میکرد هیچ زمان مفیدی رو با تنها خواهرش نگذرونده.ظاهرش تغییری نکرده بود ولی اون میتونست ببینه که نگاهش چقدر پیر شده...
- فرستادمشون برن...
چه یون بهت زده نگاهش رو از روی ساک بالا آورد و به چهره ی برادر بزرگترش داد که با دیدن آرامشی که مدت ها بود از اون چهره رخت بسته بود انگار حواسش به کلی پرت شده باشه با تردید و گیجی زمزمه کرد:
- فرستادیشون؟!
با دیدن تغییر لحن و چهره ی چه یون که محو خودش شده بود لبخندش عمیق تر شد و چین های ریزی رو کنار چشم هاش به وجود آورد. به سمت میز کارش رفت و اولین کشوی میزش رو بیرون کشید.
- بالاخره یه جایی باید این بچه بازیا تموم میشد... شاید اونا روش بهتری رو برای زندگی کردن پیدا کنن!
عکس قدیمی و رنگ و رو رفته ی توی کشو رو بیرون کشید و بهش خیره شد. دختر درحال تاب سواری توی عکس چقدر قشنگ میخندید. جوری که خیلی وقت بود مثلش رو توی واقعیت ندیده بود. عکس رو به سمت چه یون گرفت و چشم های خیسش رو به خواهرش دوخت.
- اونم مثل تو خیلی قشنگ میخندید...
با دیدن چشم های خیس رو به روش انگار که دوباره ایلهون اوپای دوران کودکیش جلوش ظاهر شده باشه بی درنگ به سمتش رفت و صورتش رو میون دست های خودش قاب کرد.دیگه خبری از اون غرور همیشگی نبود...
- برای این آرامش تو چهره ات خوشحال باشم یا برای خستگی تو چشم هات دلشکسته...؟
دست های ظریف خواهرش رو میون دست هاش گرفت و اون هارو پایین آورد.
- هیچکودوم... فقط برای رهاییم امیدوار باش...
چشم هاش رو از اون نگاه نگران گرفت و از کنارش رد شد و به سمت ساکش رفت. نگاه دوباره ای به عکس کرد و اون رو توی ساک انداخت. اینجوری حالا میتونست بگه تمام سرمایه زندگیش رو همراهش داره.
- حالا کجا میخوای بری؟
با تلنگر خواهرش نگاهش رو از عکس گرفت و زیپ ساک رو بست و درحالیکه اون رو روی شونه اش مینداخت به سمت چه یون برگشت.
- شاید سمت شمال ...شایدم جنوب... نمیدونم... هر جا که تاب موندن داشته باشم...
- برای همیشه؟
- برای همیشه!
چه یون دست هاش رو مشت کرد.
- میخوای تنهامون بزاری.
لبخند تلخی به خوش خیالی خواهرش زد.
- ما تمام مسیر رو تنها بودیم…
……………….
با باز کردن در کلبه و حس بوی خوبی متعجب سرش رو به سمت آشپزخونه برگردوند و با دیدن جیمین که بالاسر گاز ایستاده بود و مشغول انجام کاری بود لبخندی زد و وارد آشپزخونه شد. 
جیمین که اصلا متوجه حضور هوسوک نشده بود با کفگیری به جون پنکیک داخل ماهیتابه افتاده بود و تمام تلاشش رو میکرد تا بتونه سالم اون رو برگردونه و بالاخره با برگشتنش نفس آسوده ای کشید و دستی به پیشونیش کشید که با حس نگاه سنگین کسی سرش رو برگردوند و با دیدن هوسوک جا خورده کمی عقب رفت:
- کی اومدی؟ 
هوسوک کفگیر رو از دست جیمین گرفت و پنکیکی که دیگ درست شده بود رو از داخل ماهیتابه برداشت و روی باقی پنکیک ها گذاشت و با ذوق بهشون نگاه کرد:
- اینارو برای من درست کردی؟ 
جیمین نگاهش رو از هوسوک گرفت و آروم زیر گاز رو خاموش کرد:
- شاید... 
هوسوک با چشم هایی که خوشحالی ازشون موج میزد بهش خیره شد و بشقاب پنکیک هارو برداشت و به سمت میز رفت و روی صندلی ای نشست:
- خب پس تا آخرشو خودم میخورم! 
جیمین ظرف مربا رو برداشت و اون هم به سمتش رفت و کنارش نشست:
- یه کوچولو به من نمیدی؟ 
هوسوک ظرف مربا رو از دست جیمین گرفت و با دقت مربارو روی پنکیک ها ریخت:
- نه! 
جیمین لباشو آویزون کرد و دیگه اعتراضی نکرد، هوسوک قبل از اینکه لب به برشی از اون پنکیک ها بزنه با دیدن قیافه ی جیمین خنده ای کرد و چنگالش رو به سمت جیمین گرفت:
- خیلی خب...
جیمین که انگار قهر کرده بود سرش رو عقب برد و هوسوک خنده کنان بهش نزدیک تر شد و چنگال رو بیشتر بهش نزدیک کرد:
- باشه اشتباه کردم!
جیمین چند ثانیه ای به هوسوک نگاه کرد و در آخر سرش رو جلو برد و بالاخره کمی از اون پنکیک خورد و متعجب از این که طعمش خوب شده بود چنگال رو از دست هوسوک کشید:
- نمیدونستم اشپزیم انقدر خوبه!
هوسوک نگاهی به جیمین که تیکه ی بزرگی از پنکیک رو به سمت دهانش میبرد انداخت و سریع مچ دستش رو گرفت:
- هیی این مال منه! 
جیمین دستش رو بیرون کشید و سریع پنکیک رو خورد و با دهان پر کرد:
- نه تو یه هوسوک خودخواهی! من اینو با عشق برات درست کردم ولی پشیمونم! 
هوسوک خنده ای کرد و تا میخواست حرفی بزنه انگار که تازه متوجه حرفش شده بود سکوت کرد و بهت زده بهش نگاه کرد، با عشق؟ حتما همینجوری این حرف رو زده بود. 
جیمین با ادامه دار شدن سکوت هوسوک سرش رو بلند کرد:
- تسلیم شدی؟ 
هوسوک لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- نه داشتم به حرفت فکر میکردم! دلم برای واقعی بودنش تنگ شده! 
جیمین همونطور به ظرف رو به روش خیره شد و با چنگالش بازی کرد و زمزمه وار گفت:
- واقعی بود...
هوسوک وا رفته بهش نگاه کرد، حتما صدای ضربان قلبش به گوش جیمین هم رسیده بود! واقعی بود؟ نه میتونست حرفی بزنه و نه حرکتی کنه! تنها بهت زده بهش نگاه میکرد.
جیمین آروم سرش رو بلند کرد و من من کنان گفت:
- خب چرا تعجب میکنی؟ مگه عجیبه؟ هر کس دیگه ایم بود صد بار دیگه عاشقت میشد...
هوسوک هاج و واج بهش نگاه میکرد، گاهی فکر میکرد این ها همش خوابن و به زودی قراره از خواب بیدار بشه اما همه چیز خیلی واقعی به نظر میرسید...
جیمین با دیدن قطره اشکی که روی صورت هوسوک چکید سریع به سمتش رفت و متعجب گفت:
- چرا گریه میکنی!!
آروم دستش رو جلو برد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه هوسوک مچ دستش رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید و وقتی به خودش اومد که توی آغوش هوسوک بود، آروم روی پاهای هوسوک نشست و دست هاش رو دور شونه هاش حلقه کرد:
- الان خیلی کیوت شدی هوسوکی...
هوسوک سرش رو بیشتر توی سینه ی جیمین مخفی کرد و دست هاش رو محکم تر دور کمرش حلقه کرد، دوست داشت با تمام وجودش حضورش رو احساس کنه، دوست داشت با شنیدن صدای قلبش واقعی بودن این حرف رو به خودش گوش زد کنه.
جیمین آروم موهای هوسوک رو نوازش داد و چونش رو به سرش تکیه داد:
- این لباسم تازه بود ولی همشو با اشکات خیس کردی! 
هوسوک آروم سرش رو بالا آورد و بهش خیره شد؛ جیمین دوباره با دست هاش اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
- چرا اینجوری گریه میکنی...؟ 
هوسوک دستش رو بلند کرد و صورتش رو نوازش داد:
- نمیدونی چقدر سخت بود...
جیمین با یادآوری گذشته و سختی هایی که طی کرده بودن لبخند تلخی زد:
- همش تموم شده... همش تموم شد...
هوسوک که نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره باز گونه هاش خیس شدن، جیمین بازهم اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو جلو برد و بوسه ای آروم و سطحی روی لب هاش گذاشت:
- اون جیمین کوچولویی که بزرگش کردی و عاشق خودت کردیش همین جا بود...! ببخشید که طول کشید تا دوباره بیدار بشه...
هوسوک صورت جیمین رو با دست هاش قاب کرد و زمزمه وار گفت:
- خیلی دلم براش تنگ شده بود...
جیمین هم که انگار قدر دنیا دلتنگش بود به جای گفتن هر حرفی سرش رو جلو برد و دوباره لب های هوسوک رو بوسید، اما اینبار قصد نداشت ازشون دل بکنه! انگار اون هم میخواست بهش بگه چقدر دلتنگش بود. هوسوک خودش رو جلو تر کشید و در جواب تمام دلتنگی های جیمین بوسه رو به دست گرفت، باز هم دست از گریه کردن بر نداشته بود اما اینبار اشک های جیمین بود که صورتش رو خیس میکرد و همین داشت دیوونش میکرد. 
میتونست تا آخر دنیا به بوسیدنش ادامه بده اما میفهمید جیمین به نفس نفس افتاده و به خاطر همین آروم سرش رو عقب کشید، اینبار جیمین بود که توی آغوشش فرو رفته بود و نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.
هوسوک آروم با دست هاش کمرش رو نوازش داد و بوسه ای روی لاله ی گوشش کاشت:
- دوست داشتم اگه دوباره جیمین خودم برگرده... از این کلبه بریم... بریم یه جای دور... در و دیوار این کلبه جدایی از تو رو بهم یاداوری میکنه... 
جیمین آروم سرش رو بلند کرد و چند ثانیه ای به هوسوک خیره شد، هنوز آروم آروم اشک میریخت اما حرفش اون رو به فکر فرو برده بود. این کلبه با وجود اتفاقات تلخی که توش رخ داده بود هنوز دوست داشتنی ترین مکان روی این کره ی خاکی بود. نمیتونست به این راحتی از این کلبه دل بکنه.
نگاهی به اطراف کلبه انداخت، هر نقطه از این کلبه هوسوکی رو میدید که مشغول کاری بود و اون هم ساعت ها بهش خیره میشد. اما اون این کلبه رو به خاطر هوسوک دوست داشت! اینجا رو دوست داشت چون بوی هوسوک میداد...
دوباره سرش رو برگردوند و بهش خیره شد، لبخندی زد و زمزمه وار گفت:
- مهم نیست کجا باشم... فقط تو باشی... بسه...
…………….
در کلبه ی قدیمی رو به سختی باز کرد و در حالی که با دستش گرد و غبار هارو دور میکرد سرفه کنان وارد کلبه شد، چند قدمی برداشت و نگاهی به اطراف انداخت و سال هایی رو که توی این کلبه گذرونده بودن رو به یادآورد، انگار نه انگار یک روزی زندگی توی این کلبه جریان داشت، انگار نه انگار یک روزی اون ها با خوشحالی باهم زندگی میکردند! 
فکر میکردند خدا زندگی جدیدی بهشون بخشیده و اون ها میتونن با قدرتی که بدست آوردن تا سال های سال باهم زندگی کنن اما...! 
موهاش رو کنار زد و پارچه ی سفیدی رو که روی یکی از مبل ها بود رو کنار کشید و روی مبل نشست و به اطراف کلبه خیره شد. 
دلش برای اون دوران تنگ شده بود اما اون روز ها دیگه قرار نبود تکرار بشه، هر کدومشون به یک شکلی کمرشون از بار این نفرین شکسته بود!
با باز شدن دوباره ی در سرش رو برگردوند و با دیدن جه هیون لبخندی زد:
- دیگه داشتم فکر میکردم فقط من موندم...! 
جه هیون دست هاش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و به سمت خواهرش قدم برداشت:
- این جنگل خالی شده... 
چه یون سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و به بردارش که پارچه هارو کنار میزد و روی مبلی درست رو به روش مینشست نگاه کرد:
- نه قلمروی مونده... نه افرادی...
جه هیون آهی کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد:
- هوسوک هیونگ هم امروز رفت... بهش حسودیم میشه... 
چه یون لبخند تلخی روی لب هاش نشست:
- اون بلد بود چطور بجنگه... ما همه باختیم ولی اون... 
سکوت کرد و به فکر فرو رفت، هر دو دیگه قصد ادامه دادن این بحث نداشتن و انگار لحظه ای توی خاطرات تلخ گذشته گم شدن، چه یون بعد از چند دقیقه از روی مبل بلند شد و چرخی اطراف کلبه زد و با لبخند رو به برادرش گفت:
- کمکم میکنی...؟ اینجارو مثل قبل درست کنم؟ 
جه هیون چند لحظه ای بهش خیره موند و در آخر لبخندی زد و در حالی که از روی مبل بلند میشد گفت:
- اگه تا آخر همینطوری مهربون بمونی آره...
……………
با دیدن جسم ضعیف و لاغر جیمین که لب ساحل نشسته بود و زانوهاش رو توی بغلش گرفته بود لبخند عمیقی زد و به قدم هاش سرعت بیشتری بخشید. شمار مدت زمانی که از اون جنگل سرد و خالی به این ساحل گرم و آفتابی پناه آورده بودن از دستش در رفته بود ولی توی توی همون زمان به اندازه ی تموم اون صد و خورده ای سال عمر بیهوده اش طعم خوشبختی رو چشیده بود. حال جیمین تغییری نکرده بود و حتی تا حدودی رو به افول بود ولی با همه ی اینها اون دو کنار هم بودن. چیزی که چندین بار ازشون گرفته شده بود و اون ها با پررویی تمام دوباره پسش گرفته بودن. اون ها یاد گرفته بودن که خوشبختی چیزی جز این نیست. 
با شنیدن صدای پای آشنایی لبخندی زد و لای چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو  به بالای سرش دوخت.
چهره ی خندان هوسوک  در حالیکه جلوی نور خورشید رو گرفته بود و پرتو های خورشید با لجبازی از اطرافش خودشون رو نشون میدادن دقیقا چیزی بود که انتظار دیدنش رو داشت.
- دیگه نباید بزارم لب دریا بشینی...
نگاه متعجبش رو با هوسوک که داشت کنارش مینشست همراه کرد و منتطر موند تا خودش حرفش رو کامل کنه.
- نمیذاری کسی به زیبایی دریا نگاه کنه!
چند ثانیه ای به چشم های پر از شیطنت هوسوک خیره موند. اون همیشه میدونست چیکار کنه که باعث بشه قلبش به لرزه دربیاد. نگاه دست پاچه اش رو از اون چشم ها گرفت و به دریای خروشان روبروش داد. انگار اون هم از این حرف به تلاطم دراومده بود.
- منم فکر کنم دیگه نباید بزارم به هیچ دختری نزدیک بشی....
آروم تر زمزمه کرد:
- اینجوری همه عاشقت میشن...
هوسوک خنده ای به واکنش دلچسب جیمین کرد و اون رو از پشت به آغوش کشید تا به سینه ی خودش تکیه بده و بعد دست هاش رو روش شن داغ و نرم ساحل تکیه ی هر دوشون کرد.
- این یه خوابه؟
نگاهش رو از فاصله کوتاهی که بین صورت هاشون بود به چشم های پرسشگر جیمین داد و بعد صورتش رو میون گردنش مخفی کرد.
- نمیخوام بیدار شم...
دستش رو میون موهای نرم هوسوک فرو برد و مشغول نوازشش شد.
- اینا... خیلی واقعی تر از یه خوابه...
سرش رو بالا آورد و با چشم های نیمه باز به صداقت چشم های جیمین خیره شد. انگار همون لمس کوتاه موهاش خمارش کرده بود. نگاهش رو پایین تر آورد و به لب هاش خیره شد. مثل عملی حیاتی و غیر ارادی سرش رو پایین آورد و لب هاشون رو بهم رسوند. درست مثل نفس کشیدن. همونقدر حیاتی. همونقدر بدون نیاز به تعقل.
ناخواسته از لب های جیمین فاصله گرفت و پیشونی هاشون رو بهم تکیه داد.
-راست میگی... این شیرینی خیلی واقعیه...

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now