[part 12] Stay With Me~

2.5K 495 11
                                    

پارت دوازدهم: با من بمون

بی حواس چاپستیک رو میون رشته های رامن میچرخوند و فقط به نقطه ای خیره شده بود. ذهنش پر از افکار جور واجور بود. نمیدونست تو این مقطع از زندگیش باید چیکار کنه. چی خوب بود؟ چی بد بود؟ حتی راست و چپ زندگیشم گم کرده بود! ولی هیچکدوم از اون مهم نبود! مهم مردی بود که پشت سرش روی صندلی نشسته بود و اون میتونست نگاه های خیره اش رو مثل تموم این چند وقت روی خودش احساس کنه. چرا نمیتونست مثل بچگیاش فقط اون رو ببخشه و از بودن در کنارش لذت ببره؟ دوازده سال گذشته بود.....!!!
نگاه خیره اش رو از نقطه نامعلومی که بهش زل زده بود گرفت و شعله زیر قابلمه رو خاموش کرد. دستگیره های قابلمه رو از روی کابینت کناری گاز برداشت و دسته های قابلمه رو میون دستش گرفت. قابلمه رو از روی گاز برداشت و در حالیکه به سمت اپن میرفت بدون اینکه متوجه زهر توی حرفش باشه ناخواسته به کنایه گفت:
ــ متاسفانه تو این چند سال تنهایی تنها چیزی که یاد نگرفتم آشپزیه. فقط رامن و تخم مرغ بلدم!
قابلمه رو روی میز بین خودش و هوسوک گذاشت و خودش هم پشت میز نشست. نگاهی به هوسوک که دستاش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با لبخند ملیحی نگاش میکرد انداخت که همون لحظه نگاهش رو ازش گرفت و در حالی که کنجکاوانه به روی میز نگاه میکرد گفت:
ــ اشکالی نداره خودم یادت میدم.
جیمین که از حرف هوسوک در جواب طعنه اش جا خورده بود گره ای به ابرو هاش انداخت و در حالیکه خودش رو مشغول برداشتن رامن نشون میداد گفت:
ــ من اینجا برای این چیزا وقت ندارم....
هوسوک بیخیالانه چاپستیکش رو توی ظرف پر از رامنش چرخوند و در حالی که اون رو به دهنش نزدیک میکرد گفت:
ــ اینجا نه وقتی برگشتیم جنگل یادت میدم.
جیمین با شنیدن این حرف هوسوک خنده ای عصبی کرد و در حالیکه دست هاش رو روی میز دراز میکرد گفت:
ــ کدوم ادم مسخره ای بهت گفته قراره من برگردم اونجا؟
با شنیدن لحن جیمین که چند قدم بیشتر با عصبانیت فاصله نداشت چاپستیکش رو روی میز گذاشت و انگار که بحث جدی و مهمی رو شروع میکرد تو چشمای جیمین خیره شد:
ــ جیمین گوش کن! من باید برگردم...! نمیتونم زیاد اینجا بمونم. همین الانشم کلی ریسک کردم! تا حالا فکرد کردی چرا دوازده سال تورو از خودم جدا کردم؟ چرا الان اومدم دنبالت؟ چرا الان میخوام که برگردی؟
دوباره بغض لعنتی ای به جونش افتاده بود. بعد از جمله ی اول هوسوک دیگه چیزی نفهمیده بود. میخواست بره؟ دوباره؟دیگه نمیخواست غرورش و بشکنه! البته اگه چیزی ازش باقی مونده بود! تمام عزمش رو جمع کرد و در حالیکه تلاش میکرد صداش نلرزه به سختی گفت:
ــ برگرد! برو پس چرا معطلی؟! مگه من ازت خواستم بمونی؟ منکه داشتم تموم میکردم این زندگیه لعنتی رو! برو تو همون کلبه ی مسخرت به زندگی ای که داشتی ادامه بده!
نفهمیده بود کی انقدر صداش بالا رفته بود که حالا به نفس نفس افتاده بود. علی رغم همه ی تلاش هاش دیدش تار و گونه هاش خیس شده بودن. برای بار چندم بود که مقابل هوسوک اینجوری درهم میشکست؟! از پشت چشمای خیسش میتونست ببینه که چجوری بهت زده به بیرون ریزی جیمین خیره شده بود. خودش هم نمیدونست چرا انقدر شدید واکنش نشون داده ولی میدونست هنوز هم خالی نشده! چه مرگش شده بود؟
هوسوک خشک شده انگار که سطل آب یخی رو روش خالی کرده باشن تنها به صورت بی حس جیمین خیره مونده بود. این تنش های عصبی حاصل دست رنج خودش بود! آروم دستش رو روی میز به قصد لمس دستای لرزون جیمین جلو برد و اونا رو میون دستاش گرفت. احساس میکرد تمام بدنش از سردی اون دستا یخ بسته! واقعا مقصر این روزا خودش بود؟! حتی اگه مقصر بود میخواست جبران کنه این روزا دیگه نباید تکرار میشد. نفس عمیقی کشید و با لحن آروم و مهربانانه ای در حالیکه تلاش میکرد که تمام صداقتش رو توی حرفاش بریزه گفت:
ــ جیمین من بهت قول دادم که پیشت میمونم!
باورش نمیشد که فرد رو به روش هنوز هم از قول حرف میزنه! پوزخندی که روی صورتش شکل گرفته بود کاملا غیر ارادی بود! نمیخواست دوباره بازیچه شه! دست آزادش رو به قصد پاک کردن قطره های اشک روی صورتش کشید و با لحن بی حسی در حالیکه اینبار تلاش میکرد تا صداش بلند تر از لحظه شروع حرفش نشه گفت:
ــ لطفا دیگه جلوی من صحبت از قول و قرار نکن! هیچ وقت... باعث میشه خندم بگیره! من به قول شکوندنات عادت کردم...
و بعد بدون اینکه اجازه هیچ حرف یا حرکتی رو به هوسوک بده با شدت دستش رو از توی دست هوسوک بیرون کشید و از پشت میز بلند شد که با برخورد دستش با لیوان شیشه ای روی میز چشم هاش رو بست و منتظر صدای خرد شدنش شد. اما تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس نفس های خودش بود. آروم چشم هاش رو باز کرد و به زمین جایی که لیوان افتاده بود چشم دوخت که با دیدن دستی زیر لیوان. برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد. کامل به سمت عقب برگشت و با دیدن هوسوک که لیوان به دست از روی زمین بلند میشد چشمانش تا اخرین حد گشاد شد.
حاضر بود قسم بخوره تا قبل از این اتفاق هوسوک اونور اپن پشت میز نشسته بود اما حالا اون روبروش ایستاده بود! همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود و هضم این اتفاق رو برای جیمین تقریبا غیر ممکن کرده بود!
هوسوک انگار که با دیدن تعجب و ترس جیمین تازه متوجه کاری که کرده بود شده باشه سرفه ای کرد و قدمی جلو گذاشت که باعث شد جیمین هم متقابلا قدمی به عقب بره و با میز برخورد کنه. با دیدن واکنش جیمین لبخند محوی زد و قدمی دیگه به جلو برداشت و درحالیکه فاصله شون کمتر از پنج سانت بود دستش رو از کنار کمر جیمین به میز رسوند و لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت ، سرش رو جلو برد و کنار گوش جیمین زمزمه وارانه گفت:
ــ نمیخوام کارام و توجیح کنم! فقط بدون دلیل همشون تو بودی!
قدمی به عقب برداشت خیره به چهره ی خشک شده ی جیمین با لحنی که کم و بیش بوی التماس میداد ادامه داد:
ــ برای آخرین بار یه فرصت بهم بده... خواهش میکنم!
・゚'*゚・゚'*゚・゚'*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now