پارت بیست و چهارم: بیا فراموش کنیم
با شنیدن صدای تقه ی در به سختی پلک هاش رو باز کرد، بدنش به خاطر اینکه روی مبل خوابش برده بود خشک شده بود. ناله ی خفیفی کرد و روی مبل نشست و کمی شونه ها و گردنش رو ماساژ داد و به سمت در رفت. کی میتونست باشه؟ کسی برای اومدن به اونجا در نمیزد! دستی به موهاش کشید و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن هه نا در رو باز کرد، هه نا با باز شدن در با ذوق لبخندی زد و گفت:
- مهمون نمیخوای؟
جیمین کمی موهاش رو مرتب کرد و از جلوی در کنار رفت و چیزی نگفت نه نمیخواست! اون لحظات حوصله ی کسی رو نداشت.
هه نا نگاهی به رنگ و روی پریده ی جیمین انداخت اما به روی خودش نیاورد و نگاهی به داخل کلبه انداخت و گفت:
- اولین باره میام اینجا!
جیمین آروم سرش رو تکون داد و به سمت مبل رفت و دوباره روش نشست و پتویی رو که احتمالا آجوشی روش انداخته بود رو روی خودش کشید و زانو هاش رو بغل کرد، هه نا به سمتش قدم برداشت و کنارش روی مبل نشست و گفت:
- آجوشی بهم گفت چند وقته از کلبه بیرون نیومدی! گفت اگه دوست داشتم میتونم بیام ببینمت!
جیمین نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- ممنون!
هه نا چند لحظه ای به جیمین که به نقطه ی نا معلومی خیره مونده بود نگاه کرد، سرش رو به سمت شومینه که با شعله ی خیلی زیادی در حال سوختی بود برگردوند. اون لحظه خیلی گرمش شده بود اما نمیدونست چرا جیمین هر لحظه پتو رو بیشتر دور خودش میپیچه! کتش رو از تنش بیرون کشید و چند باری ذهنش رو برای پیدا کردن بحثی زیر و رو کرد و در آخر با یادآوری چیزی به سمت جیمین برگشت و گفت:
- اوه راستی... اونروز که جنگل آتیش گرفت! ببخشید اونجا ولت کردم رفتم... معلوم نبود چه خبر شده! یکی اون آتیش رو درست کرده بود... ما هنوز نفهمیدیم کار کی بود... ولی خب... حالت خوبه؟
جیمین نفس عمیقی کشید و آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد! از این که در رو براش باز کرده بود پشیمون بود. اون لحظه اصلا حوصله ی حرف هاش رو نداشت! هه نا که دیگه نمیتونست جلوی نگرانیش رو بگیره دستش رو جلو برد و گفت:
- جیمین فکر کنم تب ...
اما با برخورد دست جیمین به دستش، نفسش رو حبس کرد و دستش رو پایین آورد.
" جیمین بالش رو از زیر سر هه نا کشید و گفت:
- همیشه از مهمونت اینطوری پذیرایی میکنی؟
هه نا با عصبانیت روی تخت نشست:
- جیمین بهت گفتم باید برگردی!
جیمین بی توجه به حرف هه نا بالش رو روی تخت گذاشت و دراز کشید و چشم هاش رو بست:
- من جایی رو ندارم که برم!
هه نا نفس عمیقی کشید و موهاش رو بهم ریخت:
- جیمین اون نگرانته!
جیمین پلک هاش رو باز کرد و با چشم هایی خالی از هر احساسی بهش نگاه کرد:
- واقعا برام مهم نیست....!"
هه نا نفس بریده ای کشید و دستش رو مشت کرد، این دیگه چه کوفتی بود؟ کمی خودش رو عقب کشید که با شنیدن صدای جیمین به خودش اومد:
- چیزیم نیست!
هه نا به سختی لبخندی زد و موهاش رو کنار زد، هنوز هم شوکه به جیمین خیره بود، اون چشم ها... باز با یادآوریشون همه ی بدنش یخ زده بود. به سختی آب دهانش رو قورت داد و کتش رو برداشت و من من کنان گفت:
- باشه... من... یادم افتاد یه کاری دارم... باید برم...
جیمین که از شنیدن این حرف خوشحال شده بود به سمتش برگشت و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، هه نا لبخند مصنوعی ای زد و با گفتن خداحافظ کوتاهی با عجله به سمت در قدم برداشت.
جیمین با شنیدن صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو بست. توی اون لحظات به تنها چیزی که نیاز داشت تنهایی بود. آروم دوباره روی مبل دراز کشید و پتو رو تا گردنش بالا کشید. حس سوزشی که تازه توی گلوش احساس میکرد کمی اذیتش میکرد، حتما سرما خورده بود! یادش نمیومد کی روی مبل خوابش برده بود، شاید سه روزی بود که هوسوک رفته بود و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود...
تنها چیزی که حس میکرد این بود که چقدر دلش براش تنگ شده....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
پتوی دورش رو محکم تر کرد و نگاهی به اجوشی که مشغول رسیدگی به باغچه گل رز کنار کلبه بود انداخت.
پیرمرد با حس نگاه خیره جیمین که طبق عادت این چند روز غیبت هوسوک روی پله های ورودی کلبه نشسته بود لبخندی زد و با لحن گرمی گفت:
ـ از وقتی که یادم میاد همیشه اطراف این کلبه گل رز کاشتم. گل رز سرخ، گل مورد علاقه ی اربابه. حتی وقتی که بچه بود...
جیمین با شنیدن این حرف سرش رو به آرومی تکون داد و در حالیکه نگاهش رو به سمت راهی که به دهکده میرسید میداد با صدایی گرفته گفت:
ـ فکر نکنم هیچکدوم از اونایی که اونجان باور کنن که اربابشون به گل ها علاقه منده.
اجوشی در حالیکه رد نگاه جیمین رو دنبال میکرد لبخند محزونی زد و گفت:
ـ نبایدم باور کنن. چون هیچکس تا حالا روی واقعی ارباب رو ندیده. هیچکس به جز یک نفر!
جیمین که با شنیدن این حرف به شدت کنجکاو شده بود در حالیکه پشت سر هم سرفه میکرد و همین باعث میشد تا نتونه سوالی بپرسه نگاهش رو از مسیر خالی رو به روش گرفت و کنجکاوانه به اجوشی دوخت.
پیرمرد با حس نگاه منتظر و کنجکاو جیمین در حالیکه کمی بابت سرفه های جیمین و رنگ و روی پریده اش نگران شده بود اما هنوز لبخندش رو روی لبش نگه داشته بود نگاه دلسوزانه اش رو به چشم های کنجکاو جیمین دوخت و گفت:
ـ تو تنها کسی هستی که خود واقعی هوسوک رو دیدی. روی مهربون و عاشقش رو.
جیمین متعجب از حرف هایی که از زبون اجوشی میشنید تنها نگاه خیره اش رو به چشمای بی فروغ پیرمرد رو به روش دوخته و ساکت مونده بود. چی میتونسته بگه وقتی هنوز خودش با خودش روراست نبود.
اجوشی با دیدن سکوت جیمین در حالیکه نگاهش رو ازش میگرفت آهی کشید و در حینی که مشغول بریدن باقی مونده ی شاخه های اضافی توی باقچه میشد گفت:
ـ امیدوارم ارباب رو ازینکه بعد از مدت ها در قلبش رو به روی کسی باز کرده پشیمون نکنید.
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ یا واکنشی از جانب جیمین بمونه در حالیکه شاخه های خشکیده رو توی دستش جمع میکرد از جاش بلند شد و به سمت پشت کلبه رفت و جیمین رو میون انبوهی از فکر های جورواجور تنها گذاشت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
آجوشی ظرف سوپ رو روی میز گذاشت و به سمت جیمین رفت و کنارش روی تخت نشست، دستش رو جلو برد دمای بدن جیمین رو چک کرد. انقدر داغ بود که شک داشت توی اون لحظات واقعا خوابش برده باشه! بیشتر شبیه به این بود که از حال رفته. حوله ی خیسی رو از کنار میز برداشت و آروم روی صورت تب دار جیمین کشید و گفت:
- جیمین....؟ از دیشب چیزی نخوردی...
با شنیدن صدای ناله ی خفیفی به جیمین چشم دوخت، انقدر توی سرما مونده بود و به زور غذا خورده بود که آخرش اینطور مریض شده بود، اما میدونست همه ی حال بدی هاش فقط به خاطر سرما خوردگیش نیست. هم از لحاظ جسمی هم روحی مریض بود. نفس عمیقی کشید و که با دیدن باز شدن پلک های جیمین کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
- حالت خوبه... گلوت درد میکنه...؟ سرت چی...؟
جیمین که حتی نای حرف زدن رو هم نداشت فقط پلک هاش رو روی هم گذاشت و پتوش رو بالا تر کشید، آجوشی ظرف سوپ رو از روی میز برداشت و گفت:
- جیمین باید یه چیزی بخوری جون بگیری... میخوام برم شهر برات دارو بگیرم... با شکم خالی که نمیتونی دارو بخوری...
جیمین باز به سختی چشم هاش رو باز کرد و به آجوشی خیره شد، حتی باز و بسته کردن پلک هاش هم براش سخت بود، انگار هیچ جونی توی بدنش باقی نمونده. نفهمیده بود کی انقدر حالش بد شده! تنها چیزی که اون لحظات بهش نیاز داشت این بود که چشم هاش رو ببنده تا بتونه کمی بخوابه اما درد و کوفتگی بدنش بهش اجازه نمیداد خواب آرومی داشته باشه.
آجوشی با دیدن بسته شدن دوباره پلک های جیمین آهی کشید و از روی تخت بلند شد. نمیتونست بزاره جیمین توی همین حالش بمونه! میدونست کسی هم که الان بهش نیاز داره صد در صد خودش نیست. نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهی به جیمین انداخت و به سمت در رفت.
این پسر دستی دستی داشت خودش رو نابود میکرد....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با شدت در حالیکه ترس و نگرانی تمام بدنش رو فرا گرفته بود در اتاق رو باز کرد و قدمی داخل گذاشت. با دیدن جسم مچاله شده و بی جون جیمین روی تخت انگار که کسی خنجری رو توی قلبش فرو کرده باشه سرجاش متوقف شد و دستش به آرومی از روی دستگیره به پایین سر خورد و کنار بدنش افتاد.
چه بلایی سر جیمینش اومده بود؟! تو این چند روز نبودنش چه بلایی سر خودش آورده بود؟! آجوشی باید زود تر ازین خبرش میکرد.
قدم های بی جونش رو روی زمین کشوند و خودش رو به لبه تخت رسوند ، روی زمین زانو زد و رو تختی رو میون مشتش فشرد و با دست دیگش رو روی صورت رنگ پریده و خیس از عرق جیمین گذاشت.
با حس دمای بالای بدن جیمین انگار که وجودش رو آتش زده باشند در حالیکه چشم هاش از مایع بی رنگی پر میشد آروم و زمزمه وار با لبایی لرزون گفت:
ـ جیمینا....جیمینا پاشو.... جیمینم....
با ندیدن هیچ واکنشی از سمت جیمین انگار که لرزش بدنش به اون هم منتقل شده باشه به سختی از جاش بلند شد و بعد از اینکه پتو رو از روی تن ضعیف جیمین کنار زد ، دست های لرزونش رو زیر بدنش برد و اون رو به آغوش کشید.
تازه میفهمید که جیمینش تو این چند روز چقدر لاغر شده و خودش رو به این خاطر مقصر میدونست. شاید اصلا نباید تو اون وضع تنهاش میذاشت. شاید اصلا از اول نباید این اتفاقا میفتاد. شاید باید برای همیشه مثل قبل میموندن.
اما الان وقت اینکه خودش رو سرزنش کنه نبود. نه وقتی که جیمین تب دارش بیهوش توی بغلش افتاده.
نفس عمیقی کشید و در حالیکه سعی میکرد خودش رو جمع و جور کنه جیمین رو بیشتر به آغوشش فشرد و از اتاق بیرون رفت. توی اون لحظه تنها چیزی که میدونست این بود که باید هرچه سریعتر جیمین رو به درمانگاه برسونه.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاهی به سرم بی رنگ آویزون شده از میله ی فلزی کنار تخت انداخت و دست بی جون جیمین رو محکم تر توی دستش فشرد.
دقیقا نمیدونست چه مدته که توی درمانگاهن اما میدونست مدت طولانی ایه که جیمین روی اون تخت خوابیده و قصد بهوش اومدن رو هم نداره. انگار که بخواد انتقام تمام بیخوابی شب هاش رو یکجا ازش بگیره.
دکتر گفته بود که اگه یکم دیرتر میرسیدن احتمال تشنج هم برای جیمینش وجود داشت اما خوشبختانه خطر رفع شده بود و حالا کم کم حالش بهتر میشد و اون باید منتظر میموند تا وضعیت جیمین به ثباتی نسبی برسه.
مدتی طولانی کاری به جز نگرانی و انتظار نداشتن باعث شده بود دوباره تمام ذهنش پر از پشیمونی عذاب وجدان بشه. پشیمونی از شروع این داستان. عذاب وجدان از بودن دلیل پریشونی های جیمین. و باز هم پشیمونی از تنها گذاشتنش توی اون وضع و دوباره عذاب وجدان از وارد کردنش به این زندگی.
شاید میشد گفت همه ی اتفاقاتی که برای جیمین میفتاد تقصیر اون بود و حرف درستی هم بود.
ـ هیونگ....
با شنیدن صدای آروم و خش دار جیمین از توی افکارش بیرون کشیده شد و انگار که نور امیدی توی دلش زنده شده باشه به سرعت نگاه منتظرش رو به جیمین داد اما با دیدن چشم های بستش انگار نا امید شده باشه سرش رو به صورتش نزدیک تر کرد و آروم و زمزمه وار گفت:
ـ جان هیونگ...؟
جیمین مثل آدمی که بخواد تمام احساس دلخوری و دلتنگیش رو توی یه کلمه ابراز کنه بدون اینکه بخواد و یا توانش رو داشته باشه که چشم هاش رو باز کنه زمزمه وار نالید:
ـ هیونگ....
با شنیدن صدای جیمین با اینکه بغض بدی توی گلوش نشسته بود با دست آزادش موهاش رو از توی صورتش کنار زد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و زمزمه وار گفت:
ـ جانم.... من همینجام...
اما با جواب نگرفتن از جیمین که انگار دوباره بیهوش شده بود نا امیدانه چشم هاش رو بست و پیشونیش رو روی پیشونی جیمین گذاشت.
چرا پایان خوش داستانشون نمیرسید؟! چرا قابلیت اینکه زمان رو به جلو ببره تا از همه ی این سختی ها گذر کنن و نداشت؟! چرا نمیتونست کاری برای رهایی جیمینش از این عذاب بکنه؟! چرا این مجازاتش تموم نمیشد....؟!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با حس دستی که روی پیشونیش قرار گرفت پلک هاش رو باز کرد، با دیدن هوسوک و نگاه نگرانش که روی خودش زوم بود حس آرامشی کل وجودش رو پر کرد. درکی از موقعیتی که توش بود نداشت، حتی نمیدونست چند روز گذشته، چشم هاش رو باز هم باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت، توی کلبه ی دوست داشتنیش بود، یادش نبود کی برگشت به کلبه. آخرین چیزی که یادش بود صحنه های محوی از درمانگاه بود.
کمی خودش رو بالا کشید و هوسوک با دیدن جیمین که سعی داشت بشینه بالشت پشت سرش رو صاف کرد و زیر شونه ی جیمین رو گرفت و گفت:
- بهتری...؟
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به هوسوک خیره شد، تازه داشت حس دلتنگی این چند روزش کل وجودش رو پر میکرد، تازه داشت یادش میومد چقدر دلش براش تنگ شده بود...
هوسوک لیوان آبی رو از روی میز برداشت و دو حبه قرصی رو به سمت جیمین گرفت و گفت:
- به موقع بیدار شدی... باید قرصاتو بخوری...
جیمین آروم دستش رو جلو برد و هوسوک قرص هارو کف دست جیمین گذاشت و لیوان رو به دست جیمین داد، جیمین لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و با جرعه ای از آب قرص هارو فرو برد. با کمی تر شدن گلوش حس بهتری بهش دست داد و باز هم کمی از لیوان آب نوشید و تا میخواست لیوان رو به هوسوک برگردونه، هوسوک دست جیمین رو گرفت و لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد و گفت:
- بیشتر آب بخور... برات خوبه...
جیمین که با حس گرمای دست هوسوک نفسش رو توی سینش حبس کرده بود به سختی نگاهش رو از هوسوک گرفت و مثل پسر بچه های حرف گوش کن لیوان آب رو سر کشید، هوسوک لیوان رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت، به سمتش برگشت و به چشم های جیمین که تمام مدت بهش خیره بودن نگاه کرد، آهی کشید و دستش رو جلو برد و موهای بهم ریخته ی جیمین رو مرتب کرد:
- چرا اصلا حواست به خودت نیست...؟
جیمین نفس عمیقی کشید و صادقانه گفت:
- چون همش پیش تو بود...
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و دستش رو پایین آورد، این چند روز براش مثل چندین سال طول کشیده بود. نمیدونست تحمل دوری جیمین انقدر براش سخته! بعد از اون چند سال کذایی دیگه طاقت دوریش رو نداشت... اما به جیمین قول داده بود هر وقت که خودش بخواد برمیگرده! اون زیر قولش زده بود... نفس عمیقی کشید و گفت:
- یکم که حالت بهتر شد... میرم... البته اگه بخوای...
جیمین بالاخره دست از نگاه کردن به هوسوک برداشت و سرش رو پایین انداخت، فکر میکرد دیگه تصمیمش رو گرفته! این مدتی رو که توی خلا خواب و بیداری گذرونده بود خیلی بهش کمک کرده بود! سرش رو باز بلند کرد و به هوسوک نگاه کرد و گفت:
- دیگه لازم نیست... بری...
هوسوک که با این حرف جیمین مضطرب شده بود نفس بریده ای کشید، جرات نداشت ازش چیزی بپرسه. همونقدر که طاقت دوری جیمین براش سخت بود میدونست لحظه ای که بخواد جواب جیمین رو هم بشنوه براش سخت خواهد بود...
جیمین دست هاش رو به هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید. نمیدونست چرا گفتن این حرف براش سحته! چیزی روی قلبش سنگینی میکرد... اما این جوابی بود که بعد از تمام این مدت گرفته بود! نمیخواست دیگه روش فکر کنه، به چشم های هوسوک خیره شد و گفت:
- میخوام... همه چیزو فراموش کنم....
هوسوک با شنیدن این حرف احساس میکرد کسی قلبش رو میون مشتش فشرد، فکر میکرد شنیدن این حرف سخت باشه... اما حس الانش از چیزی که پیشبینی میکرد بد تر بود! سرش رو پایین انداخت و به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد! اون اشتباه کرده بود! از اول اشتباه کرده بود! هم اون رو گیج کرده بود و هم باعث شده بود تا جفتشون کنار هم معذب باشن... لحظه ای پلک هاش رو روی هم گذاشت، بعد از مکث کوتاهی سرش رو بلند کرد و لبخند به سختی لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- خوبه...
جیمین نفس بریده ای کشید و سرش رو پایین انداخت. دیگه نمیتونست توی چشم هاش خیره بمونه... تصمیم درستی گرفته بود؟ اون هوسوک رو به عنوان یک مرد دوست داشت؟ اون تا این لحظه از زندگیش اون رو به چشم هیونگش دیده بود! نمیتونست اسم حسی رو که از وقتی اون رو بوسیده بود رو چیزی جز هوس بزاره... نمیخواست هر شب با فکر اینکه اون یک عوضی هوس بازه بخواب بره...
اون تصمیم درستی گرفته بود...
اما فکر میکرد با گفتن این حرف قلبش آروم بگیره... پس چرا هنوز هم همون حس سنگینی رو احساس میکرد؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...