پارت بیست و ششم: با تو بودن
با اخمی که میون پیشونیش جا خوش کرده بود کمی از پماد رو با سر گوش پاک کن برداشت و به آرومی در حالیکه روی زخم های پای عزیزترینش فوت میکرد تا سوزشش بخوابه روی اون ها کشید. با هیسی که جیمین از روی درد کشید دستش رو عقب آورد و نگاهی نگران به چهره ی از درد جمع شده اش انداخت. واقعا چه فکری با خودش کرده بود که همچین بلایی سر خودش آورده بود؟!
آهی کشید و زیر لب با کمی حرص و عصبانیت گفت:
ـ یکم دیگه تموم میشه...
لبخند خجالت زده ای به لحن عصبی هوسوک که پایین پاش نشسته و مشغول پانسمان پاش بود زد و در حالی کمی پاش رو عقب میکشید آروم گفت:
ـ خودم انجامش میدم....
هوسوک در حالیکه اخم میون ابروش رو حفظ کرده بود پای جیمین رو دوباره جلو کشید و در حالیکه پانسمان رو باز میکرد با لحن سردی گفت:
ـ لازم نکرده!
با شنیدن لحن سرد هوسوک سرش رو پایین انداخت و در حالیکه سعی میکرد مظلوم ترین لحن رو به خودش بگیره اعتراض کرد:
ـ ببخشید خب...
با ندیدن هیچ واکنشی از هوسوک خودش رو کمی روی مبل جلو کشید و در حالیکه دستش رو زیر چونه ی هوسوک میذاشت و سرش رو بالا میاورد تا توی چشاش نگاه کنه سرش رو کمی کج کرد و گفت:
ـ هیووونگگگ....ببخشید خب.
هوسوک در حالیکه سعی میکرد از شدت کیوتی و شیرینی جیمین بهش حمله نکنه و اون و غرق بوسه نکنه اخم هاش رو از هم باز کرد و با لحن ناراحت و اعتراضی ای گفت:
ـ میخوای هر دفعه همینطوری کنی بعد بگی ببخشید؟! اگه آره بگو خودم و آماده کنم!
جیمین لبخند شیرینی به گلایه ی هوسوک زد، از روی مبل پایین اومد و خودش رو توی بغلش انداخت و درحالیکه صورتش رو با دست هاش قاب میکرد به شوخی تهدید کرد:
ـ اگه نبخشیم انقد بوست میکنم تا هردومون نفس کم بیاریم بیفتیم بمیریما!
هوسوک بالاخره لبخندی به تهدید جیمین زد و درحالیکه دست هاش رو دور کمرش حلقه میکرد با خنده گفت:
ـ اگه اینطوره که پس ترجیح میدم اصلا نخشمت! در ضمن باهوش خان من نمیتونم بمیرم.
جیمین که مسخ خنده ی هوسوک شده بود لبخند شیرینی زد و در حالیکه صورتش رو به صورت هوسوک نزدیک میکرد آروم گفت:
ـ حالا که خندیدی پس یعنی بخشیدیم.
هوسوک با شنیدن این حرف چشم هاش رو که هنوز کمی ناراحتی توش پیدا بود تو اون فاصله ی کم به چشم های جیمین دوخت و گفت:
ـ بهم قول بده دیگه به خودت آسیب نزنی! چه عمدی چه غیر عمدی!
جیمین که احساس میکرد کم کم داره تو چشم های مشکی هوسوک غرق میشه سرش رو کمی کج کرد و درحالیکه خودش رو به صورت هوسوک نزدیک تر میکرد زمزمه وار گفت:
ـ وقتی پای ترس از دادن تو باشه .... نمیتونم قولی بدم....
و بعد بدون اینکه اجازه حرفی رو به هوسوک بده لب هاش رو روی لب های باریک و قلبی شکلش گذاشت و مشغول بوسیدنشون شد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
جیمین با ذوق به غنچه های گل های رزی که تازه سر باز کرده بودن نگاه کرد و آروم انگشتشون رو روی گلبرگ هاشون کشید و کمی سرش رو جلو برد و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و عطر خوشبوی گل ها رو وارد ریه هاش کرد اما لحظه ای با شنیدن صدای فریاد کسی چشم هاش رو باز کرد و متعجب سرش رو به سمت صدا برگردوند که ثانیه ای بعد با مواجه شدن دختری که صورتش مثل گچ سفید بود و مردمک چشم هاش به رنگ خون بود نفسش رو توی سینش حبس کرد اما با خم شدن دختر و گرفتن شونه هاش و ترسیده روی زمین افتاد، جیمین هراسان دستش رو روی بازوهای دختر گذاشت تا اون رو از خودش دور کنه ولی اون قوی تر از چیزی بود که به نظر میرسید اما لحظه ای بعد با دیدن دندون های نیش دختر یخ زده بهش خیره شد، انگار ترسی که به جونش افتاده بود ده برابر شده باشه همه ی بدنش قفل کرده بود و هیج توانی برای مقابله باهاش نداشت با نزدیک شدن سر دختر به سمت گردنش چشم هاش رو محکم بست.
بعد از چند ثانیه ای که توی همون لحظات قلب جیمین دست از تپیدن برداشته بود با حس برداشته شدن وزن دختر روی بدنش آروم چشم هاش رو باز کرد، با دیدن هه نا که محکم بازوهای دختر رو گرفته بود و دختر مدام سعی میکرد خودش رو از حصار دست های هه نا آزاد با چشم های خون گرفتش به جیمین خیره شده بود. جیمین به سختی آب دهانش رو قورت داد و کمی خودش رو روی زمین عقب کشید.
هه نا که به اندازه ی جیمین ترسیده بود نفس بریده ای کشید و گفت:
- اون... تازه تبدیل شده... کنترلی روی خودش نداره...
جیمین به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و هنوز شوکه بهش نگاه میکرد. انقدر سریع این اتفاق افتاده بود که حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود. هه نا محکم بازوان دختر رو کشید و از روی زمین بلندش کرد و گفت:
- اون از اتاق محافظش فرار کرده بود... یکی ... یکی درش رو باز کرده بود...! ببخشید... چیزیت نشد...؟
جیمین اصلا نمیفهمید هه نا چی میگه و هنوز بهش نگاه میکرد. هه نا دختر رو بیشتر به خودش کشید و گفت:
- من باید ببرمش... ببخشید...
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، فقط یک قدم تا تبدیل شدن فاصله داشت؟ نمیدونست چرا ولی لحظه ای با خودش گفت کاش هه نا ار راه نمی رسید!
با گرفته شدن زیر شونه هاش توسط کسی هراسان سرش رو برگردوند که با دیدن هوسوک نفس آسوده ای کشید. هوسوک زیر شونه هاش رو محکم تر گرفت و جیمین رو از روی زمین بلند کرد.
جیمین که هنوز به خاطر ترسی که بهش وارد شده بود زانو هاش سست بود به شونه های محکم هوسوک تکیه داد و بریده بریده گفت:
- نزدیک بود یه چی بشم مثل خودت!
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و با تحکم گفت:
- هیچوقت این اتفاق نمیفته!
جیمین متعجب سرش رو به سمت هوسوک برگردوند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- چرا....؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو از جیمین دور کرد و دستی روی لباس های خاکی شده ی جیمین کشید و برای عوض کردن بحث گفت:
- جاییت درد نمیکنه...؟
جیمین کامل به سمت هوسوک برگشت وبه چشم های هوسوک که سعی داشتن نگاهش رو از بگیرن نگاه کرد و گفت:
- هی... بگو خب! چرا؟
هوسوک باز هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- گروه خونیت چیه؟
جیمین که کمی از سوال هوسوک جا خورده بود بعد از کمی تامل گفت:
- آ مثبت!
هوسوک که انگار میخواست بچه ی چهار پنج سالرو متقاعد کنه گفت:
- خب این گروه خونی نمیتونه خون آشام بشه!
جیمین با شنیدن این حرف پوزخندی زد و کمی از هوسوک فاصله گرفت و گفت:
- خب بگو نمیخوای بگی! چرا شبیه بچه ها باهام حرف میزنی!؟
هوسوک خنده ای کرد و موهای جیمین رو مرتب کرد و به چشم های دلخورش نگاه کرد و گفت:
- چون هنوز بچه ای!
جیمین اخمی کرد و پشتش رو به هوسوک کرد اما لحظه ای با یادآوری اتفاق چند دقیقه پیش به فکر فرو رفت. لحظه ای دختری که دیده بود به طرز عجیبی براش آشنا به نظر رسید، دوباره به سمت هوسوک برگشت و گفت:
- هیونگ... اون دختر... اون کی تبدیل شد...؟
هوسوک ابرویی بالا انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیدونم!! اونا وقتی زهر وارد بردنشون میشه تا یه مدت به خواب فرو میرن!
جیمین کمی به هوسوک نزدیک تر شد و گفت:
- مثلا چه مدت....؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و به سمت کلبه قدم برداشت:
- میتونه یک ساعت باشه... میتونه چند سال باشه!
جیمین که ذهنش هنوز درگیر چهره ی آشنای دختر بود چند ثانیه ای به دور شدن هوسوک نگاه کرد، هوسوک که متوجه نیومدن جیمین شده بود به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد و گفت:
- برای چی میپرسی...؟
جیمین بعد از مکث کوتاهی شونه ای بالا انداخت و لبخندی زد و به سمت هوسوک رفت:
- فکر کنم دنیای شما به اندازه ی کافی عجیب باشه که من بخوام هر روز ازش سوال کنم!
هوسوک لبخند تلخی زد و دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و باز به سمت کلبه حرکت کرد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
فیلمی رو که چند وقت پیش از هه نا گرفته بود رو از توی پاکت در آورد و بعد ازینکه نگاهی بهش انداخت اون رو توی دستگاه گذاشت و به سمت هوسوک که روی مبل نشسته بود برگشت و گفت:
ـ نمیدونم داستانش چیه ولی هه نا گفت اکشنه!
با تایید سر هوسوک شانه ای بالا انداخت به سمت میز رفت، ظرف پاپکورن و کنترل تلویزیون رو از روش برداشت و به سمت مبل رفت و روش نشست و بعد از اینکه دکمه ی شروع فیلم رو زد کنترل رو روی میز گذاشت و بعد توی بغل هوسوک لم داد و منتظر شروع فیلم شد.
هوسوک دستش رو دور شونه ی جیمین حلقه کرد. و مشتی پاپ کرن از توی ظرف توی بغل جیمین برداشت و توی دهنش چپوند که ناگهان با شروع فیلم و دیدن دختر برهنه ای که روی تخت نشسته بود و پتویی رو دور خودش پیچیده بود انگار که پاپ کرن ها توی گلوش مریده باشه شروع به سرفه کرد.
جیمین با دیدن صحنه ی رو به رو و صدای سرفه ی هوسوک سرش رو پایین انداخت و درحالیکه از نگاه کردن به صفحه ی تلویزیون اجتناب میکرد زیر لب فحشی به هه نا داد و بعد به سرعت از جاش بلند شد و کنترل رو از روی میز برداشت و بعد در حالیکه تلویزیون رو خاموش میکرد به سمت هوسوک برگشت و هول زده و تته پته کنان گفت:
ـ من خیلی خوابم میاد توام نبین اینو تا بعدا با هم ببینیم!
و بعد بدون اینکه اجازه حرفی به هوسوک بده کنترل رو روی مبل پرت کرد و به سمت راه پله ها به راه افتاد.
هوسوک گیج و منگ از اتفاقات افتاده نگاهی به صفحه تلویزیون خاموش انداخت و درحالیکه سرش رو میخارون زیر لب گفت:
ـ این اکشن بود؟!!؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ایلهون پالتوی چرمش رو توی تنش مرتب کرد و به سمت هوسوک که تنها یک پیراهن نازک به تن داشت برگشت و گفت:
- سردت نیست...؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و گفت:
- کتمو داخل جا گذاشتم!
ایلهون پوزخندی زد و به منظره ی رو به روش خیره شد:
- به هر حال بازم سردت نیست! پس چرا زمستونا لباس گرم میپوشی؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- شاید دلم بخواد یه آدم عادی باشم...!
ایلهون نگاهی به هوسوک انداخت و دست هاش رو داخل جیب های پالتوش فرو برد و گفت:
- برای چی...؟ اونا ضعیفن!
هوسوک نفس عمیقی کشید و لحظه ای چشم هاش رو بست و با حرص گفت:
- همه چیز قدرت نیست!
ایلهون خنده ای کرد و به چهره ی برادرش خیره شد:
- تو باید قدر دان این نعمتی باشی که بهت رسیده!
هوسوک پوزخندی زد و زمزمه کرد:
- این فقط یه طلسمه...!
ایلهون چند ثانیه ای توی سکوت به هوسوک نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به منظره ی رو به روش داد:
- اگه این چیزی که روش اسم طلسم رو گذاشتی نبود! سال ها پیش مرده بودی!
هوسوک با شنیدن این حرف چشم هاش رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت. آهی کشید، اگه اون یک زندگی عادی داشت... هیچوقت با پسر کوچولویی که توی آغوش مادر مردش گریه میکرد آشنا نمیشد... اون هیچوقت نمیتونست جیمین رو ببینه...! نگاهی به خورشید که چیزی تا غروبش باقی نمونده بود انداخت باید تا قبل شب به کلبه بر میگشت،البته شب شدن بهونه بود اون لحظه دلش برای جیمین تنگ شده بود! نفس عمیقی کشید به سمت ایلهون برگشت:
- من باید برم!
ایلهون سرش رو آروم تکون داد و گفت:
- بیشتر به هیونگت سر بزن!
هوسوک نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و از اونجا دور شد. ایلهون دست هاش رو بیشتر داخل جیبش فرو برد و به دور شدنش خیره شد و زمزمه کنان گفت:
- خوب قدر این لحظاتتو بدون! دیگه برات تکرار نمیشن!!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
جیمین دستی به سر جسی کشید، نگاه غمگینش رو ازش گرفت و سرش رو برگردوند و به هوسوک که طبق معمول مشغول برش دادن چوب ها بود نگاه کرد و گفت:
- هیونگ... جسی خیلی مریضه ...
هوسوک نگاهی بهشون انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون دیگه خیلی پیر شده... تا الانم فقط به خاطر تو دووم آورده!
جیمین نگاه غم زدش رو به جسی دوخت و آروم نوازشش کرد، نفس عمیقی کشید و از روی زمین بلند شد و به سمت هوسوک رفت و کنارش نشست و سرش رو روی شونش گذاشت و به دست های مردونش که ماهرانه روی تکه چوب توی دستش نقش میکشید خیره شد و گفت:
- چی میخوای درست کنی...؟
هوسوک برش تازه ای روی تکه چوب زد:
- جسی ...!
جیمین لبخند محزونی زد، نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- این چند وقته همش بوی چوب میدی... داری شبیه هیونگی خودم میشی...
هوسوک لبخندی زد و گفت:
- داری یه کاری میکنی به خودم حسودی کنم !
جیمین دست هاش رو دور بازوی هوسوک حلقه کرد:
- توام خیلی این کارو باهام میکنی!
لبخند روی لب های هوسوک پررنگ تر شد و تا میخواست حرفی بزنه با حس سوزش توی دستش هیسی کشید، جیمین چشم هاش رو باز کرد و با دیدن دست خونی هوسوک هول کرده دستش رو جلو برد و دست زخمی هوسوک رو به دست گرفت.
" زمین خیلی سرد بود، صدای هوسوک رو میشنید که مدام اسمش رو صدا میکرد... به سختی چشم هاش رو باز کرد اما دنیا براش تار بود... پلک زد... باز هم پلک زد...
هوسوک چرا گریه میکرد؟ سرفه ای کرد، دهانش از مزه ی خون پر شده بود... درد نداشت... اما خیلی سرد بود... یعنی اینجا آخرش بود؟
آروم دست خونیش رو بالا آورد و روی صورت هوسوک گذاشت و به سختی میون سرفه هاش گفت:
- تو قول دادی... زیر قولت نزن..."
هوسوک هراسان دستش رو از دست جیمین بیرون کشید و نفس نفس زنان به جیمین نگاه کرد. جیمین که تازه فهمیده بود باز هم دست هوسوک رو گرفته لبش رو گزید و دوباره به دست زخمی هوسوک نگاه کرد اما با ندیدن هیچ ردی از زخم روی دستش بهت زده سرش رو بلند کرد اما با دیدن اشک های روی صورت هوسوک نفسش بند اومد...
مگه چی دیده بود....؟ کمی خودش رو جلو کشید و گفت:
- چیشدی... ببخشید... حواسم نبودی...
اما هوسوک انگار هیچی نمیفهمید... هیچ چیزی نمیشنید! تنها همون صحنه جلوی چشم هاش بود. همه ی بدنش یخ زده بود...
جیمین ترسیده صورت هوسوک رو میون دست هاش قاب کرد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
- چیشدی... بگو ... ببخشید... نمیخواستم...
هوسوک برای فراری از یادآوری دوباره اون صحنه پلک هاش رو بست اما اثری نداشت... نه امکان نداشت! جیمینش چیزیش نمیشد... اینا همش الکی بود!
جیمین ترسیده موهای هوسوک رو نوازش داد و نفس بریده ای کشید و گفت:
- بگو چی دیدی... داری میترسونیم...
هوسوک پلک هاش رو باز کرد و به چشم های ترسیده ی جیمین نگاه کرد اما باز هم تصویر چشم های بی فروغش... بدن بی جونش... دست های سردش... جلوی چشم هاش رژه میرفت.
جیمین که دیگه نمیتونست این سکوت هوسوک رو تحمل کنه گفت:
- لحظه ی مرگمو دیدی...؟
هوسوک باز هم توی سکوت به چشم های جیمین خیره شد و هنوز هم اشک های بی صداش گونه هاش رو خیس میکردن... پلک هاش رو بست و آروم سرش رو به نشونه ب منفی تکون داد، جیمین لبخندی زد و باز هم اشک های هوسوک رو پاک کرد و گفت:
- خب پس برای چی اینطوری داری گریه میکنی...؟ هوووم؟؟
هوسوک دست هاش رو جلو برد و جیمین رو به آغوش کشید و پیشونیش رو به شونه اش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و عطر شیرینش رو وارد ریه هاش کرد و باز هم جیمین رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و حلقه ی دست هاش رو محکم و محکم تر کرد. انگار همون لحظه کسی میخواست جیمینش رو ازش دور کنه...
جیمین دست هاش رو نوازش وار روی کمر هوسوک به حرکت در آورد و نجوا کنان کنار گوشش گفت:
- فقط بهم بگو چی دیدی...
هوسوک پلک هاش رو بیشتر روی هم فشرد و باز هم جیمین رو به خودش نزدیک کرد و انگار میخواست از وجودش مطمئن بشه و مدام فشار دست هاش رو محکم تر میکرد...
جیمین که هر لحظه بیشتر میترسید کمی خودش رو عقب کشید و گفت:
- داری لهم میکنی...
هوسوک با شنیدن این حرف آروم حلقه ی دست هاش رو باز کرد و جیمین شونه های هوسوک رو گرفت و کمی از آغوشش جداش کرد و به صورت خیس از اشکش خیره شد و نجوا کنان گفت:
- چیشدی... بگو ... بگو چی دیدی...
هوسوک چند ثانیه ای به چشم های دوست داشتنیش خیره موند و دستش رو بلند کرد و موهای جیمین رو نوازش داد و آروم سرش رو جلو برد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت و زمزمه وار گفت:
- میشه... چیزی نپرسی...؟
جیمین چند ثانیه ای به هوسوک خیره شد. با این حال و روزش میتونست حدس بزنه چه لحظه ای میتونست باشه... به سختی لبخند محزونی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و این بار خودش دست هاش رو دور کمر هوسوک حلقه کرد و باز هم هوسوک رو به آغوشش دعوت کرد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...