پارت چهل و پنجم: دیدار دوباره
(فلش بک)
در چوبی کلبه رو به ارومی به جلو هل داد و وارد خونه شد و نگاهش رو به چه یون و جه هیون که با ورودش به سرعت از جاشون بلند شده بودن و نگاه نگرانشون رو بهش دوخته بودن داد.
چه یون که از استرس ناخن هاش رو توی دستش فرو میکرد درحالیکه پرده از اشک جلوی چشم هاش رو گرفته بود جسم خسته و متعجب برادرش رو از زیر نگاه نگرانش گذروند:
- اوپا...
ایلهون ترسیده از واکنش های عجیب خواهر و برادر کوچکترش نگاهش رو به هوسوک که به ورودی راه پله تکیه زده بود و سرش رو پایین انداخت بود داد و انگار که لحظه ای چیزی توی دلش فرو ریخته باشه با لحن لرزونی زمزمه کرد:
- هیونا.....
و بعد انگار که آتش نگرانی توی دلش شعله گرفته باشه سمت پله ها دوید و درحالیکه اسم هیونا رو فریاد میکشید به سمت اتاق خودش رفت.
هوسوک با دیدن دیوانه شدن ایلهون به سرعت به دنبالش به راه افتاد و به قصد متوقف کردنش قبل از باز کردن در اتاق فریاد زد:
-هیونگ وایسا...
اما با رسیدن به ایلهون که بهت زده در آستانه ی در باز اتاق ایستاده بود سکوت کرد و پشت سرش متوقف شد.
با دیدن بدن بی حرکت هیونا روی تخت خودش قدم های سست شده اش رو به سختی دنبال خودش کشید و وارد اتاق شد و خودش رو بالای تخت رسوند و روی زانوهاش فرو اومد. دست های لرزونش رو بالا آورد و با ترس روی گونه ی رنگ پریده ی هیونا گذاشت. نفس نمیکشید...
عزیزترینش دیگه نفس نمیکشید... تن بی حس شده اش رو به لبه ی تخت تکیه داد و نگاه بی فروغش رو به هوسوک که هنوز توی چارچوب در ایستاده بود دوخت و با لحن مظلومانه ای که بغض تو گلوش به لرزه درآورده بودتش گفت:
- قلبش دیگه دووم نداشت؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و در حالیکه تکیه اش رو از چارچوب در میگرفت با لحن آرومی گفت:
- هیونگ....من تبدیلش کردم....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
بالاسر پسری که به زور داروهایی که بهش داده بودند تنها چند ساعت کوتاهی چشم هاش رو روی هم گذاشته بود ایستاد، همه ی لباس هاش پاره شده بود و این چهارمین باری بود که اتاقش رو عوض میکردند اما میدونستند تا دوباره بهوش بیاد باز رحمی به در و پنجره های این اتاق نمیکنه!
دستی به موهاش کشید و سرش رو به سمت دختر کنارش برگردوند:
- اگه باز آروم نشد جیره ی خونش رو بیشتر کنید!
دختر لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- ارباب عطش اون خاموش نمیشه... اون حتی به یکی از انبار های خون حمله کرد و ...
ایلهون نفس عمیقی کشید و به چهره ی درهم پسر که معلوم بود حتی در خواب هم در حال عذاب کشیدنه خیره شد:
- کار درستی بود...؟ اون هم میخواد مثل جیمین... درد بکشه...؟
قدمی عقب رفت و بعد از مکث کوتاهی نگاهش رو از پسر بیچاره گرفت و با زانو های خمیدش به سمت در اتاق قدم برداشت، اون دل رحم شده بود؟ یا این ها عذاب وجدان بود...؟ زندگی خودش نابود شده بود و زندگی برادرش رو هم نابود کرده بود...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
آبی به صورتش زد و توی آیینه به چهره ی رنگ پریدش نگاه کرد، دیروز حالش بهتر بود اما امروز که قرار بود به اصرار که نه به دستور ایلهون توی این مهمونی سالانه شرکت کنه بند بند وجودش از درد به هم میپیچید، دستی به موهاش کشید و بالاخره از اون سرویس بهداشتی بیرون اومد، صدای نواختن پیانو و صحبت های افرادی که طبقه ی پایین بودن سرش رو به درد می آورد اما سعی کرد با چند باری نفس عمیق خودش رو آروم کنه و به اون جمع بره، با رسیدن به پله ها نگاهی سرسری به افرادی که بیشترشون نا آشنا بودند انداخت و تا میخواست از پله ها پایین بره با دیدن کسی متوقف شد، چند وقت بود که ندیده بودتش؟ حتی تعداد روز و ماه هارو از دست داده بود! با کنار رفتن مردی از و روبه روی هوسوک تازه متوجه هیونا که محکم بازوی هوسوک رو گرفته بود شد، مدام در گوشش حرف میزد که به خنده ی جفتشون ختم میشد! با بلند شدن سر هوسوک سریع خودش رو پشت ستونی کشید و نفسش رو توی سینش حبس کرد، چشم هاش رو محکم بست و آب دهانش رو به سختی قورت داد با خودش گفت:
- چت شده؟
دو دستش رو روی چشم هاش گذاشت و باز چند باری نفس عمیق کشید و بالاخره به سمت پله ها رفت، با پایین اومدن از آخرین پله نگاهی به اطرافش انداخت، به راحتی میتونست صدای پچ پچ های اطرافش رو بشنوه، همه با دست اون رو نشون میدادن و از آوازه ای که در کرده بود صحبت میکردند.
*اون همون دو رگه هست*
*میگن هوسوک بزرگش کرده*
*راسته که میگن دوست پسر ایلهونه؟*
* میگن دوتا برادر به خاطرش به جون هم افتادن*
با شنیدن این حرف ها لبش رو گزید و برای زودتر رسیدن به ایلهون به قدم هاش سرعت بیشتری بخشید، ایلهون هم که با این پچ پچ ها متوجه جیمین شده بود به سمتش برگشت و با دیدنش لبخندی زد و دستش رو به سمتش دراز کرد، جیمین با اکراه به دست ایلهون نگاه کرد و بدون اینکه قدرتی از خودش داشته باشه دستش رو گرفت، ایلهون آروم جیمین رو به سمت خودش کشید:
- دیر کردی... حالت خوبه؟
جیمین برای جواب دادن به ایلهون تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد، ایلهون دست یخ کرده ی جیمین رو میون دستش فشرد و در حالی که میون جمعیت قدم بر میداشت گفت:
- اولین بارته به این مهمونی میای... حتما یکم معذبی ولی اگه کنار من باشی چیزی نمیشه!
جیمین لبخند بیجونی زد و با متوقف شدن ایلهون اون هم دست از قدم زدن برداشت و سرش رو بلند کرد؛ هوسوک و هیونا درست رو به روشون ایستاده بودن و توی اون لحظه به خوبی میتونست بیشتر شدن فشار دست ایلهون رو حس کنه.
ایلهون دست جیمین رو ول کرد و اینبار دستش رو به سمت کمرش برد و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و به سختی لبخندی به لب آورد:
- چند ماهی میشه! بالاخره از قلمروت دل کندی!
هوسوک که تمام مدت به دست ایلهون که کمر جیمین رو گرفته بود خیره شده بود با شنیدن این حرف بالاخره سرش رو بلند کرد و اینبار به چشم هایی که بیشتر از هر چیزی توی دنیا دلتنگشون بود چشم دوخت:
- چند ماه شد؟ اصلا متوجه زمان نشدم!
ایلهون با شنیدن این حرف پوزخندی زد و خودش رو بیشتر نزدیک جیمین کرد، هیونا که تمام مدت شاهد رفتار های این دو برادر که سعی داشتن به هر نحوی زهرشون رو خالی کنن بود لبخندی زد، دستش رو بیشتر دور دست هوسوک حلقه کرد و رو به ایلهون گفت:
- هوسوکی بهم میگفت این مهمونی خیلی کسل کنندست! اما خیلی جالبه! واقعا دوستش دارم! کاش به جای هر سال بکنیمش هر ماه... چطوره؟
جیمین با شنیدن لفظ "هوسوکی" پوزخندی زد و سرش رو به سمت هوسوک که تمام مدت بهش خیره بود برگردوند و به چشم هاش نگاه کرد، خب خوب بود! هوسوک بالاخره یکی رو پیدا کرده بود جاش رو براش پر کنه!
هوسوک که با دیدن این نگاه جیمین چیزی توی دلش تکون خورده بود نفس بریده ای کشید، کمی از هیونا فاصله گرفت و آب دهانش رو به سختی قورت داد، تمام این روز هارو با دلتنگی گذرونده بود و دوست نداشت حالا که بعد از چندین و چند روز تونسته بود باز هم به اون چشم ها نگاه کنه با این حس و حال باشه...
هیونا که هیچ واکنشی از کسی ندید موهاش رو کنار زد و دست هوسوک رو ول کرد:
- بیب به لحظه میرم! اون گلسای شامپاین چشممو گرفتن! تو نمیخوای؟
هوسوک تنها سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و هیونا با لبخندی از اون ها دور شد، جیمین که حس و حال عجیب دلش رو با شنیدن این پسوند هایی که هیونا، هوسوک رو مورد خطاب قرار میداد رو درک نمیکرد نفس بریده ای کشید و ابرو هاش رو از دردی که باز توی وجودش پیچیده بود توی هم کشید و انگار که زانوهاش کمی بی طاقت شده باشن محکم بازوی ایلهون رو گرفت، ایلهون که متوجه این حال جیمین شده بود سرش رو به سمتش برگردوند و زمزمه وار گفت:
- خوبی؟
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و در حالی که زیر این نگاه های به ظاهر نگران هوسوک در حال سوختن بود گفت:
- میتونم برم بالا؟
ایلهون موهای روی پیشونی جیمین رو کنار زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، جیمین به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و بدون اینکه بخواد باز هم به چشم های لرزون رو به روش نگاه کنه پشتش رو به اونها کرد و به سمت پله ها قدم برداشت.
با دور شدن جیمین هوسوک با چشم هاش مسیری که دور میشد رو دنبال کرد، حالش خوب نبود، رنگ و روش پریده بود... چرا انقدر ضعیف شده بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟
با گرفته شدن دوباره ی دستش توسط هیونا سرش رو به سمتش برگردوند و با تعارف جام شرابش به سمتش تنها سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد.
دلش طاقت نداشت و مدام به مسیری که جیمین از اونجا رفته بود نگاه میکرد، نفس بریده ای کشید و دستش رو از دست هیونا بیرون کشید و بدون اینکه نگاهی بهش بیندازه گفت:
- من باید برم سرویس بهداشتی...
هیونا سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و هوسوک بدون اینکه لحظه ای رو معطل کنه به سمت راه پله قدم برداشت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاه بی تابش رو میون راهرو به دنبال کسی که ماه ها تو تب دیدنش سوخته بود و حالا بعد از چند دقیقه دیدنش دوباره خودش رو ازش دریغ کرده بود میچرخوند و از این اتاق به اون اتاق نگاهی میانداخت که با دیدن جسم لاغر و بی جون آشنایی که تو تاریکی راهرو یک دستش رو تکیه خودش کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود سرعتش رو بیشتر کرد و به سمتش رفت.
جیمین با شنیدن صدای پایی که بهش نزدیک میشد به سختی تکیه اش رو از دیوار گرفت و خواست قدمی برداره که با کشیدن شدن بازوش همزمان با دردی که توی وجودش پیچید به عقب برگشت.
هوسوک با دیدن قیافه ی در هم رفته از درد و رنگ پریده ی جیمین ترسیده و نگران دستش رو روی صورتش گذاشت و پرسید:
- جیمینا حالت خوبه؟ چرا.....چرا اینجوری شدی؟!
جیمین عاجز شده از دردی که با هر لمس هوسوک توی تنش میپیچید صورتش رو کنار کشید و عقب رفت و درحالیکا تکیه اش رو به دیوار پشت سرش میداد با ناتوانی زمزمه کرد:
- بهم دست نزن...
هوسوک شوکه از حرف جیمین دست هاش رو کنار بدنش انداخت و با لحن سرخورده ای گفت:
- جیمین....میدونی چند وقته ندیدمت؟!
جیمین با وجود دردی که تمام توانش رو ازش گرفته بود پوزخند بیحالی زد و درحالیکه تکیه اش رو از دیوار میگرفت تا به سمت اتاقش بره پاسخ داد:
- وقتی کسی که میخواستید رو پیشتون دارید چه نیازی به دیدن من هست...
هوسوک با شنیدن کنایه ی جیمین انگار که ته دلش شمع کوچکی روشن شده باشه بازوش رو دوباره میون دستش گرفت و قبل از اینکه بهش اجازه رفتن بده اون رو به سمت خودش برگردوند و به دبوار پشت سرش چسبوند و با لحن پر التماسی نالید:
- جیمینا...قسم میخورم... توی این چهار ماه و ده روز نتونستم یه لحظه ام بهت فکر نکنم.... کسی که من میخوام تویی... همیشه تو بودی!
جیمین کلافه از درد تمام نشدنیش و حرف های هوسوک که باعث به وجود اومدن حس آزار دهنده ای توی وجودش میشد سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و درحالیکه که نگاهش رو به چشم های لرزون هوسوک میداد به اشک های روونش اجازه ی جاری شدن داد. نمیدونست درد طاقتش رو بریده بود یا این حس مزخرف اما هر چی بود احساس میکرد در ضعیف ترین حالت ممکنش قرار گرفته.
با دیدن سیل اشک های جیمین که یکی پس از دیگری صورتش رو خیس میکرد ترسیده جلو رفت و اون رو توی آغوشش کشید و درحالیکه بغضی توی گلوش جا خوش کرده بود با صدای لرزونش زمزمه کرد:
- وقتی که گریه میکنی.... احساس میکنم تمام قلبم فرو میریزه....
با درد عظیم و ناگهانی ای که همزمان با آغوش هوسوک تا مغز استخوانش هم رفته بود چنگی به بازوی حلقه شده به دور تن خودش زد و نفس بریده ای کشید. احساس میکرد از شدت درد حتی توان ایستادن روی پاهاش رو هم از دست داده اما نمیدونست چرا نمیتونست و شایدم نمیخواست که از اون آغوش بیرون بیاد. انگار که با وجود اون درد عظیم چیزی توی اون آغوش وجود داشت که احساس میکرد کم کم دردش رو به فروکش شدنه. نفس عمیقی کشید و اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو به شونه ی هوسوک تکیه داد نمیدونست چرا ولی در کمال تعجب حس میکرد که دردش به طور کامل آروم شده و حالا آرامش جاش رو گرفته. چیزی که ماه ها بود ازش دریغ شده بود و اون به دنبالش بود اما حالا توی آغوش این مردی که بعد از چند ماه دیده بود پیداش کرده بود.
هوسوک با حس آروم شدن جیمین اون رو آروم از خودش جدا کرد و با تعجب در حالیکه تک قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین میفتاد با بهت زمزمه کرد:
- پسم نزدی....
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...