[part 38] A day from past~

1.1K 246 5
                                    

پارت سی و هشتم: یک روز از گذشته

خودش رو روی مبلی که وسط اتاق بود رها کرد و دست هاش رو روی پشتی مبل گذاشت ، سرش رو به عقب تکیه داد و چشم هاش رو بست.
ذهنش آشفته و خسته بود اما اون هنوز هم نمیتونست از شر افکار توی سرش خلاص بشه. نمیدونست چرا تا ایلهون ازش خواسته بود به اون جا بیاد بدون هیچ مکثی قبول کرده بود. شاید هم میدونست و نمیخواست به روی خودش بیاره... انگار جایی توی اعماق قلبش کسی امیدوارانه فریاد میزد شاید بتونه از دور هم که شده حتی برای چند ثانیه جیمین رو ببینه!
با شنیدن صدای باز شدن در از پشت سرش و صدای پایی که داخل اتاق شده بود بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه با کلافکی خطاب به فرد داخل شده گفت:
-  امیدوارم دلیل خوبی واسه کشوندنم به اینجا داشته باشی!
جیمین با شنیدن صدای آشنایی که از روی مبلی که پشت به در بود اون رو تهدید میکرد به سمت مبل وسط اتاق رفت و با دیدن هوسوک که چشم هاش رو بسته بود و سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود متعجب ابرویی بالا انداخت و با تردید پرسید:
-  ارباب هوسوک؟!
با شنیدن صدایی که هر روز اون رو برای خودش مجسم میکرد چشم هاش رو به آرومی باز کرد و با دیدن نگاه خیره و متعجب جیمین بدون اینکه حرکت اضافه ای انجام متقابلا به چشم های هنوز هم خالی از هر حسش چشم دوخت. احساس میکرد هجوم حس دلتنگی ای که این چند روز تمام وجودش رو در بر گرفته بود باعث خاموش شدن مغزش شده و تنها ازقلبش میخواست که تا آخر دنیا به اون چشم های هر چند خالی زل بزنه. جیمین واقعا اونجا بود؟ ذهنش سفید تر و خالی تر از چیزی بود که بتونه به چیزی غیر ازحضور فرد روبه روش فکر کنه و فقط با صورتی بی حس انگار که توی اعماق چشم های تهی جیمین به دنبال گمشده اش بگرده به اون دوتا تیله ی قهوه ای زل زده بود.
جیمین با طولانی شدن سکوت و نگاه خیره ی هوسوک روی خودش که انگار در عین بی معنی بودن حرف های زیادی رو توی خودش داشت ، برای از بین بردن حس عجیب و کمی آزار دهنده ای که داشت اون رو احاطه میکرد محترمانه و رسمی پرسید:
-  اومدید ایلهون و ببینید؟
هوسوک متعجب از شنیدن اسم ایلهون بدون هیچ پسوند یا پیشوند محترمانه ای از زبان جیمین دست هاش رو مشت کرد و درحالیکه احساس بدی توام با کمی ترس و عصبانیت به وجودش تریق شده بود ولی سعی میکرد واکنش خاصی نشون نده دست هاش رو از روی پشتی مبل برداشت در حین مرتب کردن آستین های لباسش بیخیالانه پرسید:
-  خودش گفته اینجوری صداش کنی؟!!
با شنیدن سوال هوسوک سرش رو به نشونه ی تایید خم کرد و خواست به سوالش جواب بده که با ورود ایلهون به اتاق و مانع شدنش سکوت کرد و به اربابش اجازه پاسخ دادن به جای اون رو داد:
-  آره من بهش گفتم...!
ایلهون در حالیکه با لبخند همیشگیش وارد اتاق میشد به سمت بار گوشه ی اتاق رفت و در حالیکه بطری مشروبی رو از توی قفسه برمیداشت ادامه داد:
-  اینجوری راحت تره! جیمین فقط یکی از افراد من نیست!
و بعد در حالیکه گلس های پر شده تا نیمه رو میون دست هاش نگه داشته بود به سمت هوسوک رفت و یکی از گلس ها رو به سمتش گرفت اما با ندیدن هیچ واکنشی ازش خنده ی کوتاهی کرد و گلس رو روی میز روبه روش گذاشت و درحالیکه روی مبل کناریش می نشست نگاهش رو به هوسوک که تنها در سکوت با نگاهی سرد بهش خیره شده بود داد و گفت:
-  فکر نمیکردم بیای!
هوسوک بی حوصله نفس عمیقی کشید و درحالیکه گلس مشروب رو از روی میز رو به روش برمیداشت پاسخ داد:
-  میخواستی ببینیم!
ایلهون که مثل همیشه از بازی دادن هوسوک لذت میبرد لبخند کجی زد و به طعنه و با لحن غلو شده ای گفت:
-  آره اما این حجم از حرف شنوی از جانگ هوسوک لجباز خیلی بعیده!!!!
هوسوک کلافه از حرف های بیهوده ی ایلهون درحالی که جیمین ساکت و بی حرکت بالای سرشون ایستاده بود بدون هیچ مقدمه چینی ای با لحنی سرد پرسید:
-  چیکار داشتی؟
ایلهون با شنیدن این سوال بیخیالانه شانه ای بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد و درحالیکه گلس توی دستش رو به لب هاش نزدیک میکرد پاسخ داد:
-  فقط میخواستم ببینمت..!
هوسوک عصبانی از لحن بیخیالانه و جواب ایلهون در حالیکه اخمی میون پیشونیش شکل گرفته بود کمی به جلو خم شد و درحالیکه گلس لب نزده میون دستش رو به  روی میز برمیگردوند پرسید:
-  چرا فکر کردی ما دلیلی برای "فقط دیدن" همدیگه داریم؟
ایلهون در حالیکه همچنان بیخیالانه مشغول نوشیدن مشروبش بود  با سر اشاره ای به جیمین که همچنان نظاره گر بحث اون ها بود اشاره کرد و گفت:
-  چونکه حالا یه نقطه ی مشترک داریم!
هوسوک عصبی و بی حوصله از نمایشی که ایلهون راه انداخته بود نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی از جاش بلند شد و با صدای آروم و بی حسی گفت:
-  از اولم نباید میومدم! اما حالا که اینجام... این نقطه اشتراکمون رو هفته ی دیگه لازم دارم!
و بعد درحالیکه روش رو از اون دو می گرفت و به سمت در میرفت با صدایی بلند تر ادامه داد:
-  منتظرم!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

بعد از مدت ها پا به کلبه گذاشته بود و دقایق طولانی ای بود که جلوی کمد لباس هاش ایستاده بود تا لباس مناسبی پیدا کنه اما به هیچ نتیجه ای نمیرسید و تنها اونهارو روی آویزشون جا به جا میکرد، نفس عمیقی کشید و کلافه حوله ای که باهاش موهاش رو خشک کرده بود رو از روی شونه هاش برداشت و روی تخت انداخت و خسته از اینکه به نتیجه ای نمیرسید روی تخت نشست، نگاهی به ساعت انداخت و لحظه ای چشم هاش رو بست و دستش رو مشت کرد، چه فرقی داشت اون چی بپوشه؟ اون فقط نقش اربابش رو داشت و اینکه اون هم میخواست به اونجا بیاد تنها به خاطر دستوری بود که شنیده بود، آهی کشید و چشم هاش رو باز کرد، مهم نبود... مهم نبود اگه اون دیگه جیمینی نبود که تمام اون سال ها عشق و محبتش رو ازش دریغ نکرده بود... مهم نبود که جیمین دیگه همه ی اون حس هارو فراموش کرده بود... هیچ کدوم از این ها مهم نبود! اون خودش جیمین رو به این روز انداخته بود... اون خودش میدونست تحمل این لحظات خیلی راحت تر از حسرتی بود که ممکن بود با از دست دادنش بکشه، پس نباید افسوس میخورد و یا حتی با دیدن بی حسی چشم هاش ناراحت میشد...
دوباره از روی تخت بلند شد و جلوی آیینه ایستاد و به چشم های بی فروغش خیره شد، خودش که تغییری نکرده بود... اون هنوز همون جانگ هوسوک بود، همون هوسوکی که هنوز هم با تک تک سلول هاش تمام وجود جیمین رو میپرستید...
شانه ای از روی میز برداشت و موهاش رو مرتب کرد و نفس عمیقی کشید و کمر خم شدش رو صاف کرد و دوباره به سمت کمد لباس هاش رفت و این بار با دقت بیشتری بهشون خیره شد و بالاخره کت مشکی ساده ای رو بیرون کشید و روی پلیور نازک سیاه رنگش به تن کرد و دوباره به سمت آیینه برگشت و دستش رو به سمت شیشه ی عطرش برد و کمی از اون رو روی مچ دست و دور گردنش زد و دوباره به تصویر خودش داخل آیینه خیره شد.
مهم نبود که جیمینی که میخواست باهاش رو به رو بشه دیگه هیچ حسی بهش نداشت، اون فقط کمی خودخواه شده بود و میخواست با دیدن همون چشم ها که تغییر رنگ نگاهشون هر بار تنش رو میلرزوند کمی خودش رو آروم کنه...
دست یخ زدش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و زمزمه وار برای دلگرمی به خودش هم که شده گفت:
- اون منو فراموش نکرده... فقط دیگه بهم حسی نداره... همین که خاطراتمونو یادشه... بسه...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

خسته از سکوت هوسوک درحالیکه شاخه ی درختی رو از جلوی صورتش کنار میزد و به دنبال اربابش قدم برمیداشت برای بار چندم توی اون مدت پرسید:
-  ارباب هنوز هم نمیخواین بگین با من چیکار داشتین؟
با شنیدن سوال جیمین لبخند تلخی به کار نسبتا احمقانه ای که تصمیم به انجامش گرفته بود زد و با صدای آروم و کمی گرفته ای برای ساکت کردنش هم که شده پاسخ داد:
-  یکم دیگه میفهمی.
با رسیدن به فضای خالی از درختی که رود خونه ای از وسطش عبور میکرد لبخند محوی زد و سر جاش ایستاد. خیلی وقت بود که پا به اینجا نگذاشته بود. درست از وقتی که دیگه جیمینی نبود تا باهاش روی کنده ی درخت بشینه و غروب آفتاب رو تماشا کنه... نگاهی به دو تنه ی بریده شده درختی که کنار رود خونه بود انداخت. هنوز هم همونجا بود! حتی جیمین هم حالا کنارش ایستاده بود! اما چرا هیچی مثل قبل نبود؟
نفس عمیقی کشید و بدون توجه به نگاه پرسشی و متعجب جیمین به سمت تنه های درخت رها شده رفت و روی یکی از اون ها نشست و نگاهش رو به رود خونه ی رو به روش داد. همه چی مثل قبل بود! اما هیچی مثل قبل نبود! تعبیر خنده داری بود اما زندگی اون ها خیلی وقت بود که پر از این ضد و نقیض های خنده دار شده بود!
نگاهش رو از رودخونه ی مقابلش گرفت و به جیمین که هنوز بی حرکت سر جاش ایستاده بود داد و درحالیکه روی تنه ی درخت کناریش میزد گفت:
-  بیا بشین.
جیمین متعجب از رفتارهای هوسوک بی چون و چرا به سمتش رفت روی کنده ی کناریش نشست و مثل خودش در سکوت نگاهش رو به رودخونه ی روبه روش دوخت.
هوسوک با نشستن جیمین بدون اینکه نگاهش رو از رودخونه ی رو به روش بگیره انگار که هر لحظه خاطراتش جلوی چشم هاش در حال حرکت باشن لبخند تلخی زد. چقدر اون روز ها دور بنظر میرسیدن...
نفس عمیقی کشید و برای دور کردن خاطراتش از ذهنش و شکستن سکوت بینشون هم که شده گفت:
-  سر و کله زدن با آدمای این دهکده زیادی خسته کننده است... ولی خب از توی اون کلبه موندن خیلی بهتره! الان میفهمم چرا همیشه از آنتن نداشتن تلویزیون شکایت میکردی!
جیمین متعجب از حرف های عجیب و متفرقه ی هوسوک چشم هاش رو از رود خونه ی مقابلش گرفت و در حالیکه نگاه متعجبش رو به اربابش میدوخت گفت:
-  ارباب... هنوز هم نمیخواین بگین من باید چه کاری انجام بدم؟
هوسوک خسته از سوال تکراری جیمین به سمتش برگشت و در حالیکه به چشم هاش خیره میشد با لحن بیخیالی پاسخ داد:
-  همین کاری که الان داری میکنی!
جیمین گیج شده از حرف های هوسوک نگاهی به خودش انداخت و بعد دوباره به هوسوک خیره شد و با لحن درمانده ای گفت:
-  من متوجه منظورتون نمیشم ارباب!
هوسوک انگار که بعد از مدت ها معصومیت کودکانه ای رو توی اعماق چشم های جیمین پیدا کرده باشه برای مدتی مسخ شده در سکوت به اون دو تیله ی قهوه ای خیره موند و بعد درحالیکه انگار لبخند محو و کمرنگی روی صورتش شکل گرفته بود با لحنی آروم پاسخ داد:
-  یه امروز رو پیش من باش...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

چه یون‌ پشت میز بار کوچک داخل عمارت برادرش نشست و به تصویر متفکر برادرش که در حالی که گلس شرابش رو توی دستش میچرخوند به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود نگاه کرد، دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو کمی نزدیک تر برد و با صدای خسته ای گفت:
- به چی فکر میکنی...؟
ایلهون با شنیدن صدای چه یون از افکارش بیرون اومد و انگار به چیز های خوبی فکر میکرد لبخندی روی لب هاش نشست و گلس مشروبش رو یکجا سر کشید و گفت:
- جیمین یه برگ برندست!
چه یون آهی کشید و بی حوصله سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و ایلهون در حالی که تصورات توی ذهنش مدام جلوی چشم هاش رژه میرفتن لبخند شیطانی ای روی لب هاش نقش بست و گفت:
- دیگه لازم نیست برای داشتن خون هوسوک دنبال بهونه ای بگردم!
چه یون که کمی گیج شده بود دستش رو از زیر چونش برداشت و پشت میز صاف نشست:
- ایلهون تو خودتم میدونی چیزی که میخوای چیزی نیست که بتونی بهش برسی!
ایلهون سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
- الان قدرتم بیشتر شده...
چه یون پوزخندی زد و موهاش رو با حرص کنار زد:
- فقط با وجود جیمین...؟
ایلهون باز هم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و در حالی که از پشت میز بلند میشد و به سمت شیشه های مشروب چیده شده توی قفسه ی پشت سرش میرفت گفت:
- با افرادی مثل جیمین...!
چه یون چند ثانیه ای توی بهت به برادرش که مشغول پر کردن دوباره ی جام شرابش بود خیره شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- تو بازم میخوای... خدای من میخوای آدم هارو به یک دورگه تبدیل کنی....؟
ایلهون با شنیدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در حالی که به محتویات داخل گلسش خیره شده بود با صدای خفه ای گفت:
- شاید دورگه... شاید هم ترکیبی از هر چهار عنصر...
سرش رو بلند کرد و به چشم های ترسیده ی چه یون خیره شد و زمزمه وار گفت:
- افراد قدرتمند تری که تنها از دستورات من اطاعت میکنن....

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now