پارت هشتم: من پس از تو...
- یه امریکانو ...
دخترجوون نگاهی به پسر رو به روش که به فکر فرو رفته بود انداخت و آهی کشید و با دستش ضربه ای به میز زد و این بار با صدای بلند تری گفت:
- یه امریکانو!
جیمین ترسیده به خودش اومد و به دختر رو به روش نگاه کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و قهوه ساز رو روشن کرد و بعد از مدتی سفارش حاضر شده رو رو به روی دختر گرفت و دختر کارت بانکیش رو بهش و گفت:
- اونی که اون گوشه وایساده و داره نگات میکنه رئیسته؟
جیمین کارت رو از دختر گرفت و سرش رو بلند کرد و نگاهی به چهره ی عصبانی رئیسش انداخت و نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، دختر آهی کشید و گفت:
- حواستو جمع کن تا اخراجت نکرده!
دختر سفارشش رو گرفت و از اونجا دور شد و جیمین نگاه دیگه ای به جایی که رئیسش ایستاده بود انداخت و نفس بریده ای کشید، روی صندلیش پشت پیشخوان نشست، خیلی خسته بود! مطمئن بود دیر یا زود از اینجا هم اخراج میشد ...
چند ماهی بود که بالاخره تونسته بود از دست پولایی که ماهیانه به حسابش واریز میشد خلاص بشه و دیگه احتیاجی به اونا نداشته باشه، آجوما هیچوقت نمیذاشت که اون کار کنه! همیشه حواسش بهش بود اما الان چند وقتی بود که تنهای تنها شده بود! بالاخره تونسته بود تا حدی روی پای خودش بایسته!
- هی بچه !
با شنیدن صدای رئیسش سرش رو بلند کرد و سریع از جاش بلند شد، مرد اخمی کرد و گفت:
- نیم ساعت دیگه تعطیل کن! در ضمن حواستم جمع کن! دوست نداری اخراج بشی که؟
جیمین سرش رو به نشونه ی تفهیم حرف هاش تکون داد و مرد پشتش رو به جیمین کرد و به سمت در خروجی رفت و با صدایی که جیمین به راحتی تونست اون رو بشنوه گفت:
- از اول نباید یه بچه مدرسه ای رو قبول میکردم!
جیمین آهی کشید و چشم هاش رو بست. نفس عمیقی کشید پارچه ای رو برداشت و مشغول تمیز کرد میز پیشخوان شد. دوست نداشت این نیم ساعت تموم بشه! اونوقت باز هم باید اون خونه و تنهایی هاش رو تحمل میکرد....
اما حتی ساعت هم با اون لج بود و اون نیم ساعت مثل سرعت باد تموم شد، نفس عمیقی کشید و سیوشرتش رو به تن کرد و طبق گفته ی رئیسش کافه رو بست و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد، هوا کمی سردتر شده بود، دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و نگاهی به بچه های هم سن و سال خودش که هنور لباس مدرسه به تن داشتن و معلوم بود تا اون موقع شب توی کتاب خونه ها و کلاس های تقویتی بودن انداخت!
فقط دو هفته تا تموم شدن مدرسش باقی مونده بود ... و اون هیچ آینده ای برای خودش تصور نمیکرد! بعد از اون دو هفته ... هر چیزی میدید سیاهی بود ...
این دو هفته هم تموم میشد و اون باز هم وارد یه بعد دیگه از زندگی و تنهاییش میشد ...
..................
خسته و کلافه از ساعت ها سر و کله زدن با مشتری های جور وا جور اونم بعد از ساعت مدرسه وارد آپارتمان لوکسش شد و در حالیکه پاهاش رو روی زمین میکشید به سمت آشپزخونه رفت.
به امید پیدا کردن چیزی برای ساکت کردن قار و قور شکمش در یخچال رو باز کرد اما تنها چیزی که نصیبش شد طبقه های خالی از مواد غذایی بود.
از وضع زندگیش خنده اش گرفته بود! از وقتی که آجومام تنهاش گذاشته بود دیگه حتی همون زندگی به ظاهر راحت و بی دردسرم نداشت!
با صدای اس ام اس گوشیش بی خیالانه در یخچال رو بست و در حالی که به سمت اپن میرفت گوشیش رو از توی جیبش در آورد، روی صندلی پشت اپن نشست و نگاهی به صفحه اش انداخت.
باز هم همون پیام واریز ماهانه ی مزخرف....
باز هم همون یادآوری بودن ماهانه اش....
پوزخندی به صفحه ی تار شده ی گوشی زد، دستش رو پایین انداخت و گوشی رو میون مشتش فشرد.
چرا باهاش اینکار و میکرد؟! چرا حداقل نمیزاشت فراموشش کنه؟! چرا هر ماه اینکه وجود داره ولی اون رو به حال خودش رها کرده رو مثل پتک توی سرش میکوبه؟!
چشماش رو که از مایع بی رنگی پرشده بود بی هدف اطراف خونه ی تاریکش که فقط با نور کمی که از آشپزخونه میومد روشن میشد می چرخوند انگار که حقیقت درست روبه روش ایستاده و اون از نگاه کردن بهش طفره میره.
حقیقت رها شدن... اونم توسط کسی که بعد از 12 سال هنوز هم احمقانه دوسش داره!
احساس میکرد قلبش از احساسات مختلف و ضد و نقیضی که توشه در معرض انفجاره! دلشکستی، عصبانیت، عشق، عصبانیت، سرخوردگی،نا امیدی، عصبانیت و....
عصبانیتی که سال ها بود فقط توی خودش ریخته بود تا ظاهر آروم و بیخیالش ترک بر نداره. عصبانیت درونی ای که باعث پرخاشگری نسبت به خودش و خوددرگیری شده بود. چیزی که فقط و فقط به خودش آسیب میزد.
نفهمید کی و چجوری اما حالا اشک های داغش از چشم هاش پایین میریختن و گونه هاش رو میسوزوندن و آتش زیر خاکستر وجودش رو شعله ور تر میکردن.
با عصبانیتی که تمام وجودش رو پر کرده بود گوشی توی دستش رو بالا آورد و درحالیکه از اعماق وجودش فریاد میکشید اون رو به دیوار رو به روش کوبوند.
از شدت خشم نفس نفس میزد و اشک هاش که بی وقفه صورتش رو خیس میکردن این مسئله رو تشدید میکرد.
حالا گریه اش به هق هق تبدیل شده بود و جیمین رو از هر وقت دیگه تو کنترل اشک هاش عاجز کرده بود پس فقط سرش رو روی اپن گذاشت و در حالیکه نمیدونست برای کودوم زخمی که روی قلبش بود گریه میکنه دستاش رو روی سرش گذاشت و به احساساتش اجازه خالی شدن داد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
چوب بیلباردش رو به دست گرفت و خم شد و با دقت به تک توپ سفید روی میز نگاه کرد و اون رو نشونه گرفت و آروم ضربه ای بهش زد و با برخورد توپش به توپ آبی ای که آخرین هدف روی میز و افتادن اون توی سوراخ لبخندی از روی پیروزی زد و صاف ایستاد و چوبش رو توی دستش چرخوند و به هوسوک نگاه کرد:
- خب! این دست هم من بردم!
هوسوک چوبش رو روی میز گذاشت و به سمت مبل های چیده شده ی توی سالن نه چندان روشن رفت و روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
- امروز تو مود خوبی نیستم!
ایلهون چوبش رو به میز تکیه داد و به سمت هوسوک رفت و کنارش نشست و گفت:
- اگه اون بچه جه هیون میومد حداقل شاید سه دور نمیباختی!
هوسوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- فرقی نمیکرد!
ایلهون نگاه دقیقی به چهره ی گرفته ی برادرش انداخت و گفت:
- چیشده؟
هوسوک به چشم های نافذش خیره شد و نفس عمیقی کشید و برای این که ایلهون دست از سرش برداره گفت:
- سگم دیگه خیلی پیر شده! چند روزه فقط توی جاشه و دیگه ... مثل قبل نیست!
ایلهون شیشه ی مشروبش رو گرفت و گفت:
- تو تا آخر این دنیا زنده ای ... خودتو نباید درگیر چیزای فانی بکنی!
هوسوک با شنیدن این حرف دلش لرزید ... اون هیچ وقت پیر نمیشد ... اما ...
با دیدن گلس شرابی که ایلهون به سمتش گرفته بود از فکر مزخرفش بیرون اومد و گلس رو از دستش گرفت و گفت:
- آره ... از اول اشتباه کردم ...
ایلهون کمی از مشروبش رو نوشید و گفت:
- اوضاع در چه حاله؟
هوسوک با شنیدن این حرف لحظه ای سکوت کرد! سرش رو بلند کرد و خیره بهش گفت:
- دیشب دو تا از افرادم زیاده روی کردن ...
ایلهون پوزخندی زد و گفت:
- شنیدم..! دو نفر دیگرو تبدیل کردن؟
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و جرعه ای از جامش نوشید که با شنیدن حرف بعدی ایلهون به خودش لرزید:
- خب چیکارشون کردی ؟
هوسوک جامش رو روی میز گذاشت و سرش رو به پشتی مبل تکون داد و گفت:
- کارشونو تموم کردم ... هر چهارتاشونو ...
ایلهون لبخندی زد و به برادرش خیره شد و غرورمندانه گفت:
- جانگ هوسوک داری کاری میکنی ازت بترسم! تازه داری خود واقعیت میشی ... کسی که بهش نیاز داشتم ...
هوسوک پوزخندی زد و سرش رو بلند کرد و به ایلهون خیره شد و گفت:
- بهم اعتماد داری ...؟
ایلهون لبخندی زد و به مایع قرمز رنگ گلسش خیره شد و زمزمه کنان گفت:
- به اندازه ی کافی خودتو بهم نشون دادی ...!
هوسوک چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید! این حرف ... چیزی بود که برای شنیدنش پاشو از خیلی چیز ها دراز تر کرده بود، دستش رو مشت کرد، داشت وقتش میرسید ... بالاخره روزای جهنمیش رو به پایان بود ...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
-سال ۲۰۰۸-
از پشت پرده ی سن نگاهی به جمعیت داخل سالن انداخت. همه پدر و مادرها روی صندلی ها نشسته بودن مشغول صحبت با همدیگه بودن که با صدای خانم معلم که از پشت میکروفون رسیدن زمان اجراشون رو اعلام میکرد ساکت شدن و منتظر به صحنه چشم دوختن.
باز هم نیومده بود... پرده رو میون مشتش فشرد و سر جاش برگردوند. مثل همه این چند وقت براش اهمیتی نداشت. با صدای خانم معلم که بچه ها رو صدا میزد تا سر جاشون روی سن قرار بگیرن پرده رو رها کرد و با شونه هایی آویزون کشون کشون به سمت جایی که بچه ها ایستاده بودن رفت.
بعد از تموم شدن اجرا گوشه ی سالن اجتماعات ایستاده بود و به بچه هایی که پدر مادرشون رو در آغوش میگرفتن نگاه میکرد. همه ی پدر مادرا برای بچه هاشون گل آورده بودن و اون تنها بچه ای بود که بدون اینکه کسی برای دیدن اجراش اومده باشه یا گلی دریافت کرده باشه گوشه ای ایستاده بود و به بقیه نگاه میکرد. سرش رو پایین انداخت و آهی کشید مثل اینکه واقعا رها شده بود. تکیه اش رو از دیوار پشت سرش گرفت و به سمت کلاسش به راه افتاد. حداقل اونجوری کمتر حسرت میخورد. توی راهرو بود که نگاه های سنگینی رو خودش احساس کرد. چیز عجیبی نبود تو این مدت بهش عادت کرده بود. دوباره همون نگاه های پر از حقارت و زمزمه های مثلا یواشکی...
"هیشکی برای دیدن اجراش نیومده؟"
" اون مامان بابا نداره؟"
"اصلا مامان باباش اصلا بهش اهمیت میدن؟"
"همیشه تنهاست"
"حتی یه دسته گلم نداره"
دلش میخواست همونجا سر همشون فریاد بکشه و بگه "من یه هیونگ دارم که از همه ی مامان باباهای شما بهتره!" ولی تنها کاری کرد این بود که دستای مشت شدش رو داخل جیباش فرو کرد و به سمت کلاسش دوید.
داخل کلاس شد و در رو پشت سرش بست و در حالیکه به در تکیه میداد نفسش رو با شدت بیرون داد. حالا که اون پچ پچ ها و زمزمه ها قطع شده بود و دیگه سنگینی نگاهی هم روش نبود سنگینی روی قلب کوچولوش رو بیشتر حس میکرد. وقتی که با هیونگش تنها توی جنگل به اون بزرگی زندگی میکرد هیچوقت احساس تنهایی نمیکرد اما حالا بین این همه ادم حس میکرد تنها ترین پسر 8 ساله ی روی زمینه. سنگینی روی سینش حالا به گلوش هم سرایت کرده بود و هر لحظه در حال بیشتر شدن بود.
تکیه اش رو از در گرفت و به سمت میزش رفت که در کمال تعجب دسته گل فوق العاده زیبایی رو روی میزش دید. پشت میز روی صندلیش نشست و دسته گل رو از روی میز برداشت. روی دسته گل هیچ کارتی نبود که نشون و یا آدرسی از فرستنده ی گل بده ولی مگه جیمین کی رو توی این دنیا داشت به جز هوسوک هیونگش؟ هیونگی که به جای خودش فقط دسته گل مسخره ای رو براش فرستاده بود. حالا دیگه قطره های اشک آروم آروم از روی گونه اش پایین میومدن و صورتش رو خیس میکردن. اون توی اون زمان به یه دسته گل احتیاج نداشت! به فرستنده ی اون احتیاج داشت. به کسی که حمایتش کنه و اون رو از تنهایی در بیاره. نگاه نفرت باری به دسته گل که تمام مدت میون دستش میفشرد انداخت. نه! اون به یه دسته گل احتیاج نداشت! دسته گل رو به گوشه ای پرت کرد و قبل ازین صدای گریه اش تمام کلاس رو پر کنه سرش رو روی میز گذاشت و به هق هقش اجازه آراد شدن داد. اون به هیونگیش نیاز داشت....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
-سال ۲۰۰۹-
ایلهون پکی به سیگارش زد و پاش رو روی پای دیگش انداخت و رو به دختر ترسیده ای که روی دو زانو هاش افتاده بود و با ترس به اونها نگاه میکرد کرد و پوزخندی زد:
- چند سالته ؟
دختر ترسیده به ایلهون نگاه کرد، توی چند ساعت انقدر شوکه شده بود و چیز های عجیب دیده بود که زبونش کاملا بند اومده بود! ایلهون عصبی از سکوت دختر با صدای بلندی گفت:
- یه سوالو دوبار نمیپرسم!
دختر وحشت زده از فریاد ایلهون به گریه افتاد و گفت:
- نوزده ...
ایلهون پوزخندی زد و از جاش بلند شد و به سمتش قدم برداشت و مشتی از موهای دختر رو گرفت و کشید و سرش رو به سمت خودش بلند کرد و توی چشم های ترسیده اش خیره شد و گفت:
- واسه مردن خیلی جوونی...!
دختر از شدت ترس یخ بسته بود، اونقدر که قبل از اینکه ایلهون بلایی سرش بیاره خودش سکته میکرد! ایلهون موهای دختر رو ول کرد و به سمت هوسوک برگشت و گفت:
- نظرت در موردش چیه؟
هوسوک با تعجب بهش نگاه کرد، میدونست این حرف ایلهون عاقبت خوبی نداره! ایلهون پک دیگه ای به سیگارش زد و به یکی از زیر دستاش نگاه کرد:
- تبدیلش کن! زیادی برای مردن خوشگله!
هوسوک نگاهی به دخترک بیچاره که از شدت ترس رنگش به وضوح پریده بود و بی خبر از هر کجا به مردی که بهش نزدیک میشد انداخت، ایلهون لحظه ای به سمت هوسوک برگشت و با گذشتن فکری از ذهنش لبخندی زد و گفت:
- صبر کن ....
ایلهون به هوسوک نزدیک تر شد و به چشم های هوسوک خیره شد:
- هوسوک ... این کارو میکنه!
هوسوک با بهت به ایلهون نگاه کرد، منظورش چی بود؟ آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- منظورت چیه؟
ایلهون سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت:
- تو! تبدیلش کن!
هوسوک با شنیدن این حرف وا رفت! میدونست برای این که بخواد با ایلهون باشه باید مثل خودش بشه! ولی الان که توی موقعیتش قرار گرفته بود ...
هوسوک مثل اون نبود! میترسید... از این میترسید که اون هم مثل برادرش بشه! کسی که یه روزی بهترین برادر دنیا بود اما الان داشت توی باتلاق کثافت کاری دست و پا میزد ...اما ... اون چاره ی دیگه ای داشت؟ مجبور بود! چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و که صدای ایلهون توی گوشش پیچید:
- چیه نمیتونی؟ هه ! از اولش داری جا میزنی؟
هوسوک چشم های طلایی رنگش رو باز کرد و به دختر ترسیده خیره شد و آروم به سمتش قدم برداشت. صدای تپش قلب اون دختر انقدر بلند بود که تا اونجا هم به گوشای تیزش میرسید!
جلوی دختر زانو زد و دستش رو به سمتش برد و موهاش رو از روی گردنش کنار زد، این دختر واسه ی وارد شدن به زندگی کثیف اونها بیش از حد بی گناه بود! فقط به جرم وارد شدن به قلمرو اونها ...
دختر انقدر ترسیده بود که حتی توان مقاومت نداشت، هوسوک به مردمک های لرزون رو به روش خیره شد و زمزمه وار طوری که چیزی بیشتر از حرکت لب هاش نبود گفت:
- متاسفم ...
دستش رو به سمت سر دختر برد و سرش رو کج کرد و به گردن صاف و رد رگ های زیر پوستش نگاه کرد، سرش رو جلو برد و نفس عمیقی کشید و عطر خون دخترک رو وارد ریه هاش کرد و چشم هاش رو بست...
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...