[part 14] Who Are You?~

2.3K 454 6
                                    

پارت چهاردهم: تو کی هستی؟

با شونه هایی افتاده آروم آروم از پله ها پایین اومد. دلش شکسته بود ولی قصد داشت چیزی به هوسوک نگه. اون هیچ حقی نداشت. به هر حال همه ی این زندگی مال اون بود! نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخونه به راه افتاد. میخواست یجوری خودش و سرگرم کنه. روی صندلی پشت اپن نشست و در حالیکه یک دستش رو زیر چونش میذاشت به هوسوک خیره شد. نمیتونست فکر اینکه هیچ چیزی ازش توی این خونه باقی نمونده رو از خودش دور کنه ولی باید اینکارو میکرد. نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و در حالیکه به هوسوک نزدیک میشد با لحنی که سعی میکرد عادی جلوه کنه و اثری از ناراحتی و دلخوری توش نباشه گفت:
ــ یه کاریم بده من انجام بدم...اینجوری حوصلم سر میره.
هوسوک در حالیکه لبخندی به لب داشت و مشغول سرخ کردن چیزی داخل ماهیتابه بود بدون اینکه به سمت جیمین برگرده گفت:
ــ نمیخاد کاری انجام بدی غذا یکم دیگه آماده میشه. همین الانشم خسته ای برو یکم استراحت کن.
جیمین که حالا کنار هوسوک ایستاده بود نگاهی به سبزیجاتی که داخل ماهیتابه سرخ میشدن انداخت و کلافه گفت:
ــ خسته نیستم. یه کاری بده انجام بدم حوصلم سر رفته!
با دیدن اصرار و لحن کلافه ی جیمین نگاه مرددی بهش انداخت و گفت:
ــ خیلی خب... اون پیازا رو لطفا خرد کن.
نگاهی به جایی که هوسوک اشاره کرده بود انداخت و با دیدن تخته و پیاز های روش به سمتشون رفت. چاقوی نسبتا بزرگی رو میون دستش گرفت و نگاه گنگش رو به پیاز ها دوخت. میشد گفت تقریبا از حرفی که زده بود پشیمون شده بود! باور کردنش سخت بود ولی اون تا حالا توی ایت هیجده سال یکبارم پیاز خورد نکرده بود! نفس عمیقی کشید و چاقو رو توی دستش فشرد. فرصت خوبی برای امتحان کردن بود. یکی از پیاز هارو از روی تخته برداشت و توی ظرفی کنار گذاشت. چاقو رو توی دو تا دستش محکم گرفت و بعد از چند بار نشونه گیری ضربه ی محکمی به پیاز زد. اما قدرت و شدتی که به کار برده بود به جای خرد کردن  باعث شد که پیاز از زیر چاقو در بره و به روی زمین پرتاب بشه. باورش نمیشد که از پس خرد کردن یه پیاز هم برنیومده! لعنتی زیر لب فرستاد و خواست خم شه تا اون پیاز لعنتی رو از روی زمین برداره که با منفجر شدن بمب خنده ی هوسوک میون راه متوقف شد. نگاهی به هوسوک که یه دستش رو روی دلش  و دست دیگه اش رو روی کابینت تکیه گاه خودش کرده بود و از شدت خنده به بی نفسی رسیده بود انداخت و در حالی که به شدت اخم کرده با عصبانیت گفت:
ــ هییییی! نخند!!!!
هوسوک که از اعتراض عصبانی جیمین خندش بیشتر شده بود به سختی در حالیکه شونه هاش هنوز از شدت خنده تکون میخورد لب هاش رو توی دهنش برد و تکیه اش رو از کابینت گرفت و به سمت جیمین رفت. نفس عمیقی کشید و در حالیکه سعی میکرد دیگه نخنده پشت سر جیمین ایستاد و گفت:
ــ فک کنم باید بهت یاد بدم!
و بعد بدون اینکه به جیمین اجازه ی کاری رو بده دستاش رو از کنار بدنش رد کرد و روی دست هاش گذاشت و شروع کرد به خرد کردن پیازی که باقی مونده بود.
حس تن هوسوک که پشت سرش با فاصله ی کمتر از یک سانت قرار گرفته بود ، نفساش که به گردنش میخورد،دستاش که روی دستای خودش قرار گرفته بود و اونارو حرکت میداد. همه اینا باعث شده بود برای مدتی از بعد زمان و مکان خارج بشه و نفهمه که دور و ورش چه اتفاقی در حال رخ دادنه نمیفهمبد چرا ولی قلبش به شدت تند میزد و گرومب گرومب خودش رو به قفسه ی سینش میکوبوند. نفس هاش تند شده بود و حس میکرد تمام بدنش داره گرم میشه. چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید ولی انگار که بی فایده باشه زیر لب لعنتی به خودش فرستاد! چه اتفاقی داشت میفتاد؟!
هوسوک که از شنیدن صدای قلب جیمین خندش گرفته بود در حالیکه خودش رو به جیمین نزدیک تر میکرد با شیطنت گفت:
ــ احساس نمیکنی صدای قلبت یخورده زیادی بلنده؟
با شنیدن حرف هوسوک در حالیکه چشم هاش از تعجب تا آخرین حد بزرگ شده بود با شدت خودش رو از آغوشش بیرون کشید و هول کرده طوری که تسلطی روی کلمه هاش نداشت،فقط برای فرار از اون لحظه گفت:
ــ امم چیزه... من.. من میرم یکم استراحت کنم... بقیش و خودت درست کن!
و بعد بدون اینکه توجهی به صدای خنده های هوسوک بکنه به سمت پله ها دوید تا هر چه سریع تر از دید هوسوک خارج بشه. از پله ها بالا رفت و انگار که هنوز هم صدای قلبش به گوش هوسوک میرسید به سمت اتاق ها دوید، نزدیک ترین در و باز کرد و بعد از اینکه خودش رو به داخل پرت کرد در رو پشت سرش به هم کوبید. انگار که بالاخره به جای امنی رسیده باشه نفس عمیقی کشید و در حالیکه دستش رو روی قلبش میذاشت تکیه اش رو به در داد. این چندمین باری بود که این اتفاق میفتاد....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

ایلهون پکی به سیگار برگش زد و با پوزخند کنار لبش رو به هوسوک گفت:
- یک هفته غیبت زد!
هوسوک کتش رو از بدنش بیرون کشید و روی مبلی نشست و بی حال گفت:
- جسی رو برده بودم دکتر! مریضی حیوونارو منو تو بلد نیستیم درمان کنیم!
ایلهون سیگارش رو خاموش کرد و روی مبلی رو به روی هوسوک نشست و شیشه ی ودکایی رو که روی میز بود رو بلند کرد و پیکی رو برای هوسوک پر کرد:
- حالا حالش بهتر شد؟ اگه بهتر نشد من بلدم راحتش کنم!
هوسوک اخمی کرد و پیکش رو سر کشید:
- فعلا خوبه...! خوب شارژ شده!
ایلهون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- از شهر برام بگو! خیلی وقته پامو از این جنگل بیرون نذاشتم...
هوسوک سرش رو به مبل تکیه داد و گفت:
- منم بعد ده دوازده سال رفتم... خیلی تغییر کرده...
ایلهون سیگار دیگه ای رو از جیب کتش بیرون کشید و به سمت هوسوک گرفت، هوسوک سیگارش رو روشن کرد و گفت:
- جه هیون و چه یون کجان؟
ایلهون شونه ای بالا انداخت و پک عمیقی به سیگارش زد:
- اگه میدونستن میای حتما سر و کلشون پیدا میشد! چه یون که بدش نمیاد اینورا سرک بکشه!
هوسوک زبون باز کرد تا حرفی بزنه که یکی از دو مردی که همراهش بود به سمتش اومد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- ارباب ... مشکلی پیش اومده! باید فورا بیاید به دهکده...
هوسوک نگاهی به مرد انداخت و نفس عمیقی کشید و به سمت ایلهون برگشت:
- مثل اینکه من باید برگردم!
ایلهون سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
-برو...!
هوسوک از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت و گفت:
- بعدا میبینمت!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

نمیدونست هوسوک وسطای روز کجا رفته! مگه این جنگل جایی رو هم داشت که اون بخواد بره؟ با خیال اینکه اون حتما به کارگاه کوچیکش رفته لبخندی زد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت. عاشق اون کارگاه و بوی چوبش بود! همیشه ساعت ها اونجا مینشست و به قیافه ی جدی هوسوک موقع کارکردن با اون چوب ها نگاه میکرد.
از کلبه خارج شد و به سمت کارگاه قدم برداشت اما با دیدن قفل بودن درش تعجب کرد. پس هوسوک کجا میتونست باشه؟ نگاهی به اطرافش انداخت که با دیدن جسی که تا اونجا دنبالش اومده بود لبخندی زد و خم شد و آروم نوازشش داد و گفت:
- تو نمیدونی هیونگی کجاست؟ هووم؟
جیمین آهی کشید و بلند شد و نفس عمیقی کشید و هوای تازه و مطبوع جنگل دوست داشتنیش رو وارد ریه هاش کرد. حوصله اش توی کلبه سر رفته بود و نمیدونست هوسوک هم کجا غیبش زده.
چند قدمی به سمت درخت ها و راه های باریکی که زمانی که بچه بود میدونست هر کدوم به کجا ختم میشه برداشت. هنوز هم چیز های کمی رو به یاد داشت... هنوز هم احساس میکرد اگه وارد دل این جنگل بشه باز هم میتونه راه کلبرو پیدا کنه.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به جسی که به رسم بچگیشون باهاش قدم شده بود برگشت و لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.
هر شب توی خواب هاش آرزوی دوباره قدم زدن توی این مسیر رو داشت، باور اینکه بالاخره به اون روز هاش برگشته براش غیرقابل باور بود، فکر میکرد آرزوی برگشتن به اینجا رو باید با خودش به گور ببره...
نمیدونست چقدر قدم برداشته، اما پاهاش هنوز حس خستگی نداشتن! نگاهی به ساعتش انداخت. نزدیک به دو ساعتی بود که از کلبه بیرون زده بود؟ با تعجب به اطرافش نگاه کرد. حتی به خاطر نداشت که از کدوم مسیر اومده. نفس عمیقی کشید و محض احتیاط به جسی نگاه کرد و گفت:
- هی بلدی برگردیم خونه؟ من یادم نیست...
جیمین با شنیدن پارس های یک دفعه ای جسی جا خورد و با بهت گفت:
- چیه ...؟ بلد نیستی ؟
جسی جلوی پاهای جیمین اومد و باز هم به پارس زدن هاش ادامه داد و مدام به سمت نقطه ای از جنگل برمیگشت. جیمین که از این رفتار اون ترسیده بود سرش رو بلند کرد و میخواست به مسیری که نشون میداد نگاه کنه که با دیدن دو نفر دقیقا توی فاصله ی یک متریش جا خورد و ترسیده قدیمی عقب رفت. حاضر بود قسم بخوره تا لحظه ی پیش کسی اونجا نبود. به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- شماها ... کی این؟
پسری که پوزخند زشت و وحشت ناکی روی لبش بود جلو اومد و گفت:
- سوال منم دقیقا همین بود...!
جیمین نفس بریده ای کشید و قدمی عقب رفت و نمیدونست باید چیکار کنه! باید دلش رو به جسی که برای حفاظت ازش جلوی اون سپر شده بود خوش میکرد و یا از این خوشحال میشد که یکی از اون دو نفر دختره!
اونا وسط این جنگل چی میخواستن؟ تا قبل از این اون بجز هوسوک و آجوشی کس دیگه ای رو ندیده بود...
دختری که کمی عقب تر ایستاده بود جلو تر اومد و گفت:
- صدای قلبشو میشنوی؟ هووم؟ بیچاره خیلی ترسیده! نمیدونه اگه دو متر اونور تر رفته بود گیر بدتر از ماها میوفتاد!
پسر خنده ای کرد و به جیمین نزدیک تر شد و جیمین همزمان قدمی عقب رفت. نمیدونست اونجا چه خبره! مگه صدای قلبش چقدر بلند بود که از گوش اون ها هم دور نمونده بود؟
پسر نگاهی به چشم های ترسیده ی جیمین انداخت و گفت:
- شانس آوردی پسر! این جنگل جونورای وحشت ناک زیادی داره! جانگ بزرگ اگه دیده بودت تا الان سر به تنت نبود !
جیمین رسما نفس نمیکشید! اینجا چه خبر بود؟ از کی حرف میزدن؟ پاهاش روی زمین میخ شده بود و حتی نمیتونست یک سانت از جاش تکون بخوره. دختر یک بازوی جیمین رو گرفت و به سمت خودش کشید:
- بهتره ارباب به حسابش برسه!!
پسر نیشخندی زد و بازوی دیگه ی جیمین رو گرفت و به دنبال خودشون کشیدنش.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

هوسوک با عصبانیت سرعت گام هاش رو بیشتر کرد و رو به پسری که براش مشکلی که پیش اومده بود رو توضیح داده بود برگشت و با خشم گفت:
- مگه من نگفتم تو گوش همه فرو کن؟
هوسوک که نمیتونست جلوی خشمش رو بگیره سر جاش متوقف شد و به گردن پسر چنگ انداخت:
- پس تو تو این خراب شده چه غلطی میکنی؟ هاا؟
پسر که از ترس زبونش بند اومده بود تنها به هوسوک خیره شده بود و حرفی برای گفتن نداشت. تنها منتظر بود تا هوسوک با همون دستی که به گردنش چنگ انداخته سرش رو از بدنش جدا کنه، هوسوک که از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بود گفت:
- یه خراش ... فقط یه خراش روی صورتش ببینم... مطمئن باش باید از زندگیت خداحافظی کنی ...
پسر ترسیده سرش رو به نشونه ی تفهیم حرفش تکون داد و هوسوک پسر رو به عقب هول داد و به سمت دری که انتهای راهرو قرار داشت قدم برداشت و در رو با شتاب باز کرد و وارد سالن شد که با دیدن صحنه ی رو به روش نفسش بند اومد.
قدمی جلوتر برداشت و به چشم های لرزونی که با ورودش روی اون ثابت شده بود خیره موند نفس بریده ای کشید و پسری که با دیدن هوسوک لبخند پیروزمندانه ای روی لبش شکل گرفته بود جلو اومد:
- ارباب منتظر بودم خودتون حسابشو برسید...
هوسوک به سمت پسر برگشت و با چشم هایی که دوباره رنگ خشم گرفته بود بهش نگاه کرد. پس اون بود که به خودش حق داده بود به جیمینش نزدیک شه...
اون بود که به خودش جرات داده بود دست های جیمینش رو ببنده! اون بود که جیمینش رو به اینجا کشونده بود! جایی که هیچوقت نمیخواست چشم جیمین بهش بیفته... دهکده ی نو ساختی که افرادی که توش زندگی میکردن همه و همه قربانی دیدار دوبارش با جیمین شده بودن...
قدم دیگه ای جلو گذاشت و اینبار باز هم پسر گفت:
- بوی خیلی خوبی میده... حتما عاشق طعمش میشید...
هوسوک دست هاش رو از شدت عصبانیت مشت کرد، اون پسر اگه یک کلمه دیگه میگفت همون جا از زندگی کردن محرومش میکرد.
به سمت جیمین برگشت، حتی یک روز هم نشده بود که اون رو به جنگل برگردونده بود و نتونسته بود ازش محافظت کنه...
بالاخره قدم هاش رو بهش رسوند و بالای سرش ایستاد و زیر لب زمزمه کرد:
- ببخشید...
بغض کرده بود! اون رسما زندگی این پسر رو به بازی گرفته بود... نفس عمیقی کشید و روی زانوهاش نشست و دستش رو به سمت طنابی که باهاش مچ دست هاش رو بسته بودن برد و که صدای جیمین توی گوشش پیچید:
- هیونگ... اینجا ... چه خبره ...
هوسوک سرش رو بلند کرد و به چشم های جیمین خیره شد، هیچ حرفی برای گفتن نداشت! نمیدونست جیمین چی دیده و چی شنیده، نمیدونست اونا چه بلایی سر جیمینش آوردن... تنها چیزی که میدونست این بود که  باید جیمینش رو از اونجا بیرون بیاره...
گریه ی دست های جیمین رو باز کرد و با انگشت هاش رد قرمز دور مچش رو نوازش داد و باز هم زمزمه وار گفت:
- ببخشید ...
جیمین که دیگه هیچ کنترلی روی اشک هایی که ساعت ها سعی در فرو بردنشون میکرد نداشت بالاخره قطره اشکی روی گونش چکید. توی اون ساعات انقدر ترسیده بود که حضور الان هوسوک فرقی با بهشت نداشت.
هوسوک از روی زمین بلند شد و دستی به موهای جیمین کشید و زیر شونه هاش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و رو به روی خودش قرارش داد.
زانو هاش به خاطر ترس انقدر ناتوان شده بود که اگه هوسوک هنوز زیر بازوهاش رو نگرفته بود بی شک روی زمین میفتاد...
هوسوک دستش رو به سمت کمر جیمین برد و جیمین رو به خودش نزدیک تر‌ کرد و با دستش اشک های صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- ببخشید... دیگه تنهات نمیزارم...
جیمین دستش رو بلند کرد و چنگی به یقه ی کت هوسوک زد و به‌سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
- بازم... بازم زیر قولت زدی...
هوسوک با شنیدن این حرف چشم هاش رو بست. هیچ حرفی نداشت... هنوز یک روز هم نگذشته بود....
از خودش متنفر بود! متنفر بود که حتی نمیتونست کوچیک ترین کاری براش انجام بده. جیمین رو میون آغوشش کشید و سرش رو به سینش فشرد و پلک های نم دارش رو بهم فشرد. نمیدونست چطور باید ازش معذرت بخواد.. چطور ازش خواهش کنه تا اون رو ببخشه... اصلا دیگه راهی برای بخشیده شدن باقی گذاشته بود؟ اون تنها بلد بود اون رو آزار بده...
موهای جیمین رو نوازش داد و آروم از آغوشش جداش کرد و دستش رو روی رد اشک های صورت جیمین کشید و گفت:
- الان برمیگردیم کلبه...
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و هوسوک به سمت دختری که گوشه ی سالن ایستاده بود برگشت و گفت:
- ببرش پیش ماشین تا من بیام...
دختر سریع تعظیمی کرد و به سمت جیمین اومد و جیمین سریع بازوی هوسوک رو گرفت و ترسیده گفت:
- نه... صبر میکنم باهم بریم... هیونگ... بسه بیا بریم...
هوسوک به چشم های رنجیده ی جیمین نگاه کرد و آهی کشید و گفت:
- زود میام! پنج دیقه هم طول نمیکشه...
جیمین چند ثانیه ای به چشم های هوسوک نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و همراه با دختری که تا ساعتی پیش اون رو گروگان گرفته بود از سالن خارج شد.
هوسوک که با نگاهش بدرقه گر جیمین بود با بسته شدن در به سمت پسری که ترسیده و شوکه سرجاش میخکوب شده بود برگشت و با چشم هایی که از شدت خشم آتشین شده بودن بهش خیره شد.
قدمی رو به سمتش برداشت و دندون هاش رو از شدت عصبانیت بهم فشرد و غرید:
- به چه جراتی بهش نزدیک شدی؟
پسر با ترس قدمی عقب رفت و من من کنان گفت:
- ارباب ... من .. من نمیدونستم...
هوسوک یقه ی پسر رو گرفت و به سمت خودش کشید:
- مطمئن باش بیخیالت نمیشم...
هوسوک یقه ی پسر رو بیشتر کشید و با خشم ادامه داد:
- فقط اگه یک بار دیگه جلوی چشمم ببینمت... اونوقت باید خودتو مرده فرض کنی...
هوسوک یقه ی پسر رو ول کرد و در حالی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد از سالن بیرون رفت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

دختر نگاهی به جیمین که با فاصله ی زیادی دنبالش میومد انداخت، فکر میکردن با تشویق و پاداش مواجه میشن! اما این پسر کی انقدر به اربابش نزدیک شده بود که اینطور از اون معذرت میخواست؟
توی همه ی این سال ها کسی رو جز اون پیرمرد اطراف اربابش ندیده بود. با دستش ماشینی که چند قدیمی باهاشون فاصله داشت رو نشون داد:
- اینه... میخوای بشینی؟؟
جیمین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و کنار ماشین ایستاد... نیاز به هوای تازه داشت! توی اون سالن به اون بزرگی داشت خفه میشد...
دختر نگاهی به رنگ و روی پریده و بی حال جیمین انداخت! حسابی اون رو ترسونده بودن.. لبش رو گزید و کمی جلو تر رفت و گفت:
- اسمت ... چیه؟
جیمین سرش رو بلند کرد و به دختر نگاه کرد. همون دختری که تا چند دقیقه ی پیش سرش داد و بیداد میکرد الان با لحن جدیدی باهاش حرف میزد، نمیدونست چرا ولی ناخودآگاه لب هاش رو باز کردو جواب داد:
- جیمین ...
دختر لبخندی زد و نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت و گفت:
- چند سالته...؟
جیمین چند ثانیه ای به دختر که یک دفعه ای با اون مهربون برخورد میکرد انداخت و زیرلب گفت:
- هیجده ... تو چی...؟
دختر لبخندی زد و کنار جیمین به ماشین تکیه داد و موهاش رو کنار زد:
- بیست و پن.... آااا یعنی بیست سالمه!
جیمین نگاه مشکوکی به دختر انداخت و چیزی نگفت! داشت دروغ میگفت یا واقعا کسایی بودن که سناشونو فراموش میکردن؟ نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. دهکده ای که بیشتر شبیه به یک شهر کوچیک توی دل جنگل بود و دور تا دورش با دیوار های بلندی حصار شده بود و هر چند صد متر یک برج نگهبانی وجود داشت که کسایی روی اون نگهبانی میدادن که هیچ شباهتی به افراد نظامی یا سرباز ها نداشتند و ساختمون های کوچک و یک شکلی که هیچ کدوم بیشتر از دو طبقه نبودند...
حاضر بود قسم بخوره قبلا همچین جایی رو توی این جنگلی که فکر میکرد خالی از سکنست ندیده! به سمت دختر برگشت و گفت:
- اینجارو... کی ساختن...؟
دختر کمی فکر کرد و گفت:
- من پنج ساله اومدم اینجا... ولی ده سالی هست ...! اولین بارته میای اینجا...؟
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد... پس حق داشت! اینجارو بعد از رفتنش ساخته بودن! تنها ساختمونی که با بقیه متفاوت بود همین ساختمونی بود که ازش بیرون اومده بود و معماری عجیبی داشت... ساختمون نیم کره ای شکلی که سر تا سرش شیشه کشی شده بود. به ساختمون اشاره کرد و گفت:
- این ... برای کیه؟
دختر خنده ای کرد و با بهت گفت:
- باورم نمیشه این چیزارو داری ازم میپرسی... اون هیچی بهت نگفته؟ اینجا... برای اربابه...
با شنیدن اسم ارباب تو فکر فرو رفت! قبل تر دقت نکرده بود... اما شنیده بود که پسری که باهاشون توی اتاق بود هوسوک رو ارباب صدا میکرد! هوسوک... صاحب اینجا بود...؟ هوسوک کی بود؟ هر چی بیشتر میگذشت بیشتر میفهمید چیزی از کسی که تنها فرد زندگیش بود نمیدونه... جیمین با یادآوری چیزی به سمت دختر برگشت و گفت:
- بهم گفتی شانس آوردی گیر جانگ بزرگ نیوفتادم... اون ... کیه؟
دختر تکیه اش رو از روی ماشین برداشت و کمی فکر کرد و با تردید گفت:
- مطمئن نیستم اینو باید بهت بگم یا نه... تو میدونی ما چی ایم؟
جیمین با تعجب به دختر نگاه کرد! منظورش چی بود؟ نفس عمیقی کشید و گفت:
- چی اید...؟ نمیدونم! از کره ی شمالی فرار کردید؟
دختر با شنیدن این حرف به خنده افتاد و میون خنده اش گفت:
- خدای من تو هیچی نمیدونی...
دختر دوباره به ماشین تکیه داد و دست هاش رو جلوی سینش قلاب کرد و توی فکر فرو رفت:
- نمیتونمم چیزی بهت بگم! یهو دیدی ارباب کلمو کند...
جیمین نفس عمیقی کشید و سعی کرد بیخیال حس کنجکاویش بشه اما مگه شدنی بود؟ یک چیزی اینجا خیلی عجیب بود! بیشتر از یک چیز... همه جیز عجیب بود و این داشت جیمین رو میترسوند... توی اون لحظه فقط دلش میخواست از اون جنگل بیرون بزنه و برگردن به سئول....
دوباره روش رو به دختر کرد و زمزمه وار گفت:
- نگفتی جانگ بزرگ کیه...
دختر نگاهی به هوسوک که از ساختمون خارج شده بود انداخت و رو به جیمین کرد:
- کسی که فکر نکنم خیلی از بودنت اینجا خوشحال بشه... اون هیچ رحمی نداره... برادر بزرگ تر ارباب ...
جیمین با بهت به دختر نگاه کرد! هوسوک برادر داشت؟ انقدر شوکه شده بود که حتی متوجه حضور هوسوک نشده بود، هوسوک دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و گفت:
- بریم...؟
جیمین سرش رو به سمت هوسوک برگردوند و بهش خیره شد... کسی که فکر میکرد توی زندگیش کسی رو نداره تازه میفهمید که افراد زیادی رو داره که تا کمر براش خم میشن و الان اسمی از برادرش میشنید...
هوسوک چند ثانیه ای به جیمین که هنوز همونطور بهش خیره مونده بود نگاه کرد و دوباره گفت:
- جیمینا... بریم...؟
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و هوسوک در ماشین رو برای جیمین باز کرد و به سمت در راننده رفت و سوار ماشین شد.
جیمین که هنوز شوکه ی حرف های دختر بود از شیشه ی ماشین نگاهی بهش انداخت. نزدیک بود از کنجکاوی خفه بشه...
نفس عمیقی کشید و به سمت هوسوک برگشت و نگاهی به لباس هایی که پوشیده بود انداخت! اون همیشه همینطور لباس میپوشید اما چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که چرا کسی که توی جنگل زندگی میکنه همیشه انقدر خوش پوشه؟
داشت دیوونه میشد و دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و سکوت کنه:
- هیونگ... تو کی ای ....؟
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و فرمون ماشین رو میون دستش فشرد... میدونست نمیتونه همه چیز رو ازش پنهان کنه اما انقدر گفتن و توضیح دادن این که اون چه موجود وحشت ناک و خطرناکیه سخت بود که حتی نمیخواست به این که جیمین یه روز از ماهیت اون با خبر بشه فکر کنه!
اگه جیمین میفهمید اون دست به چه کار هایی زده و همه ی کسایی که امروز دیدن قربانی اونن و هوسوک زندگی عادی همشون رو ازشون گرفته بدون شک ازش متنفر میشد...
جیمین که سکوت طولانی هوسوک رو دید دوباره گفت:
- هیونگ....؟
هوسوک به سمتش برگشت و لبخندی زد:
- ینی چی کیم؟
جیمین به پشتی صندلیش تکیه داد:
- اونا... بهت میگفتن ارباب ...
هوسوک نفس عمیقی کشید، نمیدونست چی باید بهش بگه! واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشت و هیچ بهونه ای به کمکش نمیومد. جیمین که سکوت و تعلل هوسوک رو دید نگاهش رو ازش گرفت و از‌پنجره ی ماشین به بیرون و درخت هایی که کم کم داشتن با غروب آفتاب محو میشدن نگاه کرد، اینجا هیچ شباهتی به بچگی هاش نداشت... اینجا دیگه براش غیر قابل تحمل شده بود.
بی مقدمه به سمت هوسوک برگشت و گفت:
- هیونگ... من میخوام برگردم سئول...
هوسوک با شنیدن این حرف پاش رو روی ترمز گذاشت و سرش رو به سمت جیمین برگردوند. میتونست احساس کنه ضربان قلبش با همین حرف جیمین چقدر بهم ریخته...
نفس حبس شدش رو بیرون داد و گفت:
- یعنی چی ... جیمینا ... ببخشید بابت اتفاقات امروز... اونا نمیدونستن تو ...
جیمین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و میون حرف هوسوک پرید:
- هیونگ... من نمیتونم اینجارو تحمل کنم... اینجا هیچیش شبیه به قبل نیست!
هوسوک درمونده به جیمین نگاه کرد! فکر میکرد با اومدنش به اونجا دیگه همه چیز تموم شده... اون دیگه نمیتونست دوری جیمین رو تحمل کنه! اون به خاطر این که بالاخره بتونه جیمین رو پیش خودش نگه داره از خیلی چیز ها گذشته بود...
هوسوک کلافه چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- جیمین خواهش میکنم... تو تازه اومدی...
جیمین دست هاش رو مشت کرد و لبش رو گزید:
- به هر حال به نظر میرسه اونقدر هم تنها نبودی... یا حتی دلت برام تنگ نشده بود...!
هوسوک شوکه از شنیدن این حرف ها نفسش رو توی سینش حبس کرد. اون چطور میتونست این حرف رو بزنه؟ چطور میتونست وقتی چیزی از روز ها و شب هایی که هوسوک بدون اون کشیده بود رو ندیده همچین حرفی بزنه؟
نفس بریده ای کشید و ملتمسانه گفت:
- جیمینا... خسته شدم... نمیتونم اون آرامشی رو که گمش کردم رو دوباره پیدا کنم... خواهش میکنم... انقدر با قلب من بازی نکن!
جیمین به چشم های لرزون هوسوک خیره شد! باز هم داشت رام حرف هاش میشد... اون هیچوقت نمیتونست جلوی اون مقاومتی از خودش نشون بده، نگاهش رو از هوسوک گرفت و به بیرون خیره شد و سکوت کرد. نمیتونست چشم های لرزون هوسوک رو ببینه و بی تفاوت بهشون باز هم به حرف هاش ادامه بده...
دنیای با هوسوک رو دوست داشت... ولی نه تا وقتی که حس کنه هیچ تعلقی به اون دنیا نداره...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

نگاهش رو از تخت بزرگ وسط اتاق گرفت و به هوسوک که صورتش رو با حوله خشک میکرد داد و با لحن خنده داری پرسید:
ـ فقط همین یدونه تخته؟!
هوسوک لبخندی به سوال جیمین زد و حوله توی دستش رو روی صندلی انداخت و گفت:
ـ فعلا اره! امشب و باید پیش من بخوابی فک کنم. تو چند روز آینده یه تخت واست میسازم.
با این حرف هوسوک انگار که گذشته ها جلوی چشمش جون گرفتن باشن سرش رو پایین انداخت و با صدایی که کمی گرفته شده بود گفت:
ـ نمیخواد! فردا برمیگردم سئول...
و بعد در حالیکه سرش رو بالا میاورد ادامه داد:
ـ فقط یه پتو بهم بده! رو کاناپه میخوابم.
هوسک کلافه از شروع شدن دوباره ی این بحث نفسش رو با شدت بیرون داد و قدمی به سمت جیمین برداشت، دستش رو زیر چونش گذاشت و در حالیکه سرش رو به سمت خودش برمیگردوند با لحن ملتمسی گفت:
ـ میشه دوباره شروع نکنی؟ تو حتی یه ذره ام برای من اهمیت قائل نیستی؟! من دیگه بدون تو نمیتونم جیمین!
نمیتونست اون صداقت توی چشماش رو نادیده بگیره اما دیگه احساس خوبی به اونجا نداشت. دیگه فقط خودش و هیونگ دوست داشتنیش نبودن. اما الان همه چیز عجیب بود... اونقدر عجیب که هیچی ازش سر در نمی آورد.
نفس بریده ای کشید و انگار که ازینکه خودشم ندونه چی میخواد با صدای گرفته و ناله مانندی گفت:
ـ هیونگ...
هوسوک که انگار دوباره به دوازده سال پیش برگشته باشه خیره تو چشمای لرزون جیمین گفت:
ـ بم بگو هیونگی... مثل قبلنا...
انگار که صدای هوسوک توی سرش اکو میشد چند ثانیه بی حرکت به چشماش خیره موند. *مثل قبلنا*... اصلا هیچ چیزی مثل قبل بود؟ نه اون جنگل نه اتاقش نه هوسوک و حتی نه خودش! هیچکدوم مثل قبل نبودن! پس خواسته ی هوسوک بی معنی و بیهوده بود.
با ناراحتی و برخلاف خواسته قلبیش نگاهش رو از چشمای هوسوک گرفت و در حالیکه سرش رو به طرف دیگه ای بر میگردوند گفت:
ـ فقط بهم یه پتو بده... خستم...
با برگشتن سر جیمین آهی کشید و دستی رو که زیر چونش گرفته بود و حالا بی هدف روی هوا نگهش داشته بود پایین آورد و نگاهش رو به قامت پشت کرده ی جیمین داد. انگار که فهمیده باشه تا باز شدن قلب جیمین راه خیلی درازی پیش روشه ناامید سرش رو پایین انداخت و با آروم ترین صدایی که میتونست گفت:
ـ تو روی تخت بخواب. من بیرون میخوابم...
و بعد در حالی که زیر لب شب بخیر میگفت از اتاق خارج شد و جیمین رو با یک دنیا حس های مختلف تنها گذاشت.

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now