پارت سی و ششم: زندگی یک کابوس
*سال 1894*
ایلهون پتوش رو کنار زد و روی رخت خوابش نشست و شمعی که بالای سرش بود رو برداشت و با کبریتی روشنش کرد، جه هیون با حس نور شمع دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با لحنی معترضانه گفت:
- هی... خاموشش کن! میخوایم بخوابیما!
هوسوک که تا اون لحظه خوابش نبرده بود روی پهلوش دراز کشید و به چهره ی غرق در فکر برادرش نگاه کرد:
- چیشده؟
ایلهون به سمت هوسوک برگشت و توی تاریکی نسبی اتاق به چشم هاش خیره شد:
- امروز یه داستانی شنیدم! بیشتر یه افسانه بود! ولی خیلی عجیب بود....
هوسوک نفس عمیقی کشید و تا میخواست حرفی بزنه در اتاق باز شد و چه یون سرش رو از میون در جلو آورد:
- یااااا بگیرید بخوابید! مامان بیدار میشه ها! ولی...
آهسته آهسته وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و با صدای آرومی گفت:
- چه داستانی!؟
ایلهون نفس بریده ای کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- فکر کنم راجب تو بود!
چه یون متعجب به سمتشون اومد و بدون توجه به لگد کردن پای برادراش کنار ایلهون نشست:
- راجب من؟
ایلهون خنده ای کرد و گفت:
- آدمای اون داستان خیلی گوشاشون تیز بود!
جه هیون که با این بحثی که پیش اومده بود خواب از سرش پریده بود کلافه پتوش رو کنار زد و روی زمین نشست و به پشتی دیوار تکیه داد و با صدای خواب آلودی گفت:
- خب نمیزاری بخوابیم! حداقل تعریفش کن!
ایلهون که با یادآوری داستان عجیبی که شنیده بود هیجان زده شده بود کمی سرش رو جلو تر آورد:
- شخصیتای اون داستان مثل آدم ها بودن... اما هیچوقت نمیمردن!
چه یون چشم غره ای بهش رفت و در حالی که میخواست از جاش بلند شه گفت:
- باز نشستی به این خرافات گوش کردی؟
ایلهون با دیدن بلند شدن چه یون سریع گفت:
- اونا چهار نفر بودن! سه تا برادر و یه خواهر!
چه یون با شنیدن این حرف دوباره سر جاش نشست و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- تازه دارم میفهمم چیش جالب بود!
هوسوک هم از جاش بلند شد و حالا همه برای شنیدن این داستان نزدیک به هم نشسته بودن و توی نور کمی که شمع ایجاد کرده بود به چشم های ایلهون خیره بودن تا بیشتر از این داستان عجیبش بگه:
- هر کدومشون یه قدرت خاص داشت! قدرتشون به قدری زیاد بود که میتونستن کل دنیارو به دست بگیرن... اما با این که هم خون بودن دشمن هم دیگه بودن و به جای متحد شدن به چهار قلمرو تقسیم شده بودن... اونا... هیچ حسی به هم نداشتن!
چه یون زانوهاش رو بغل کرد و چونش رو روشون گذاشت و با صدای آروم گفت:
- مگه میشه؟ اونا خواهر و برادر بودن!
ایلهون سرش رو به نشونه ب تائید تکون داد:
- نمیدونم... اونا یه روزی مثل یه انسان عادی بودن! اما از وقتی نفرین میشن همه ی حساشون رو از دست میدن... باقی عمرشون رو توی رقابت و جنگ و دعوا میگذروندن!
هوسوک متعجب ابرویی بالا انداخت، این حرف هایی که میشنید خیلی براش غریب بود و با این که میدونست همش یک داستانه اما باز هم نمیتونست باورش کنه! مگه میشد کسی همه ی حس هاش رو به یک نفر از دست بده؟:
- مگه میشه دیگه حسی به هم نداشته باشن؟ حتما بعدش دوباره حساشون به هم برگشته! به هر حال اونا خاطراتشونو...
جه هیون میون حرف هوسوک پرید و با صدای بلندی گفت:
- ولی چرا نفرین؟ این یه موهبته تا نفرین!
ایلهون سریع دستش رو روی لبش به نشونه ی سکوت گذاشت، جه هیون که موقعیتی که توش بودن رو فراموش کرده بود دستش رو روی دهانش گذاشت و منتظر به چشم های ایلهون برای شنیدن پاسخ سوالش خیره موند:
- اونا فقط قدرت نداشتن! اونا یک هیولا بودن... اونا فقط عطششون رو میتونستن با خون خاموش کنن... اگه یک انسان عادی یک قطره خون اون هارو میخورد یا زهر دندون های نیششون وارد بدنشون میشد تبدیل به یکی مثل خودشون میشد! اون ها یک ایل از خودشون ساخته بودن و زندگی خیلی از آدم هارو گرفته بودن!
جه هیون شونه ای بالا انداخت و گفت:
- بازم این یه نعمته! هم قدرت داشته باشی هم یه ارتش که ازت پیروی کنن!
ایلهون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- آره... نفرین اون ها این بود که تنها یک بار میتونستن عاشق بشن! اون هم فقط عاشق یک انسان... یک آدم عمرش محدوده... یا باید پیر شدنش رو میدیدن... یا تبدیل به یک همنوع خودشون میکردن! که اینطوری ... دیگه کسی که عاشقش بود دیگه حسی بهش نداشت!
همه با شنیدن این حرف نفسشون بند اومده بود، داستانی که همه لحظه ای افسانه بودنش رو فراموش کرده بودن و توی اعماق این داستان غرق شده بودن، چه یون با ناراحتی بیشتر توی خودش جمع شد و گفت:
- پس اونا خیلی تنها بودن...!
هوسوک که به شعله ی شمع خیره بود و به فکر فرو رفته بود سرش رو بلند کرد و به برادرش نگاه کرد:
- خب... تهش چیشد...؟
ایلهون نفس عمیقی کشید و شونه ای بالا انداخت و گفت:
- کسی از سرنوشتشون خبر نداره... یا نابود شدن... یا هنوز زندن!
هوسوک نفس عمیقی کشید و دوباره سر جاش دراز کشید و پتو رو تا زیر گوشش بالا آورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- شاید این نفرین نبود! شاید اونا از این موهبت درست استفاده نکردن و با قلبشون تقاصش رو پس دادن...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
از جلوی در کنار رفت و نگاهش رو به جیمین که با صورتی بی حس خیره به داخل کلبه ایستاده بود داد:
- بیا تو...
با شنیدن صدای ضعیف هوسوک نگاهش رو از فضای آشنای رو به روش گرفت و به اربابش که منتظر کنار در ایستاده بود و با نگاه غریبی نگاهش میکرد داد با احترام پرسید:
- کجا باید برم؟
ناتوان از تحمل این رفتار و لحن سرد دستگیره در رو رها کرد و به سمت آشپزخونه رفت و در حالیکه لیوانی از روی میز برمیداشت تا از آب پارچ روی میز پرش کنه پشت به جیمین با لحنی که انگار هنوز ذره ای امید داشته باشه پاسخ داد:
- وسایلت هنوز توی اتاقن...
نگاهش رو از هوسوک که پشت به اون دست هاش رو به میز توی آشپزخونه تکیه داده بود گرفت و به راه پله ی انتهای سالن که به طبقه ختم میشد داد و قدمی داخل گذاشت و در رو پشت سرش بست.قدم های آرومش رو یکی یکی به سمت راه پله بر میداشت و نگاهش رو اطراف کلبه ای که زمانی خونه اش به حساب میومد میگذروند... میز ناهارخوری بزرگی که روش با مجسمه اسب چوبی خوش تراشی تزیین شده بود... شومینه ای که اولین بار بعد از فهمیدن ماهیت هوسوک به درخواست اون با قدرتش روشن شده بود.... کاناپه ای که شاهد با هم بودنشون بود و پتویی که تا صبح گرم نگهشون داشته بود... همه ی خاطرات و حتی فراتر از اون ها رو به یاد می آورد اما هیچ حسی بهشون نداشت انگار اونها فقط خاطره ای از فردی غریبه بودن که توی ذهن اون مونده بود.
بی تفاوت نگاهش رو از اطراف گرفت و از پله ها بالا رفت و دستگیره ی اتاقی که زمانی توش اقامت داشت رو میون دستش گرفت و اون رو باز کرد. با دیدن دکور سفید آشنای اتاق قدمی داخل گذاشت بی میل به نگاه کردن به وسایل آشنای توی اتاق مستقیم به سمت کمد دیواری ای که تا قبل از اون وسایلش رو اونجا میگذاشت رفت و درقسمتی رو که متعلق به خودش بود رو باز کرد. متعجب از دست نخورده بودن وسایلش نگاهی به سرتاسر کمد انداخت و بعد انگار که براش مهم نباشه شانه بالا انداخت و بیخیالانه ساک مشکی رنگی رو از طبقه ی زیرین کمد بیرون کشید و مشغول جمع آوری وسایلش شد.
با شنیدن صدای در اتاق و قدم هایی که به سمت راه پله برداشته میشد لبخند تلخی زد و تکیه اش رو از پشتی مبل گرفت و مشغول خاموش کردن سیگارش توی جاسیگاری روی میز مقابلش شد. با رسیدن صدای قدم ها به پایین راه پله نفس عمیقی کشید و در حالیکه نقاب سرد و جدیش رو روی صورتش میگذاشت از روی مبل بلند شد و به سمت جیمین که با ساک مشکی پر و سنگینی که به دست داشت منتظر ایستاده بود برگشت و انگار که بخواد این منظره رو برای همیشه توی ذهنش بسپره سر تا پاش رو از زیر نگاهش گذروند و بعد در حالیکه دوباره تو چشم هاش خیره میشد پرسید:
- تموم شد؟
جیمین درحالیکه منتظر به هوسوک زل زده بود با شنیدن این سوال سرش رو کمی به نشانه ی احترام خم کرد و با لحنی سرد و رسمی پاسخ داد:
- بله ارباب
هوسوک کلافه و عصبی از شنیدن این کلمه ی تکراری از زبون جیمین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو ازش گرفت و درحالیکه به سمت در خروجی میرفت سرد زمزمه کرد:
- دنبالم بیا...
با رسیدن به در خروجی دستگیره رو میون دستش گرفت و خواست اون رو باز کنه اما انگار برای گفتن حرفی که میخواست بزنه تردید داشته باشه لحظه ای سر جاش متوقف شد و بدون اینکه به سمت جیمین برگرده با لحنی آروم توضیح داد:
- فعلا تو دهکده میمونی... چند روزه دیگه ایلهون میاد که تکلیفت مشخص بشه... اونموقع...
با رسیدن به اینجای حرفش مکثی کرد و به سمت جیمین که در فاصله چند قدمیش ایستاده بود برگشت و انگار توی عمق چشم هاش دنبال جیمینی که متعلق به خودش بود بگرده ادامه داد:
- خودت تصمیم میگیری که بری یا بمونی...
و بعد درحالیکه روش رو از جیمین برمیگردوند در رو باز کرد و قبل ازینکه بیرن بره زمزه کرد:
- بیرون منتظرم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ایلهون پاش رو روی پای دیگش انداخت و آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد و رو به هوسوک که از وقتی اومده بود پنجمین سیگارش رو روشن میکرد گفت:
- خون آشام هایی مثل جیمین باید زیاد تر شن! به نظرت جالب نیست؟ منفعتشم در نظر نگیریم حداقل یه بهونه برای ملاقات من و تو شده!
هوسوک با شنیدن این حرف پوزخندی زد، برای کم کردن سردردش بازهم پکی به سیگارش زد:
- تو خسته نشدی...؟ هنوز به فکر کسب قدرت و پیشرفت کردنی؟
ایلهون خنده ای کرد و با انگشت هاش مشغول ضرب رفتن روی دسته ی مبل شد:
- پس میگی روند تو رو در پیش بگیرم؟ هووم؟ یکی بشم مثل الان تو؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و سیگارش رو خاموش کرد، سرش رو بلند کرد و به چشم های ایلهون خیره شد:
- خودت بهتر میدونی... هرچقدر بیشتر میگذره... سرنوشت منو تو بیشتر شبیه هم میشه!
ایلهون با شنیدن این حرف دستش رو مشت کرد و با حرص نفسش رو بیروت داد، هوسوک با شنیدن صدای پای آشنایی که هر لحظه به در اتاق نزدیک تر میشد نفس عمیقی کشید و از روی مبل بلند شد و رو به ایلهون گفت:
- میخواستی ببینیش! پشت دره...
هوسوک آروم به سمت در قدم برداشت و نگاه پر از تردیدش رو باز به ایلهون داد، میخواست اون دو رو تنها بزاره...؟ هیچوقت فکرش رو میکرد به این روز برسه؟ چشم هاش رو لحظه ای بست تا بلکه بتونه کمی خودش رو آروم کنه اما این آشوبی که توی دلش به پا شده بود هیچ وقت قصد آروم شدن نداشت، آروم دستگیره ی در رو چرخوند و با باز شدن در و رو به رو شدن با چشم های سرد و بی حس جیمین نفسش رو توی سینه اش حبس کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- برو تو...
جیمین تعظیمی به اربابشکرد و با قدم های شمرده شمردش وارد اتاق شد و با دیدن ایلهون که روی مبلی نشسته بود سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد، ایلهون در حالی که پوزخندی روی لب هاش شکل میگرفت به سمت جیمین رفت، چرخی دور جیمین زد و یک دستش رو داخل جیبش فرو برد و بدون اینکه حوصله ی مقدمه چینی داشته باشه گفت:
- هوسوک... ازت خواسته که پیشش بمونی؟
جیمین با شنیدن این حرف متعجب به ایلهون نگاه کرد و گفت:
- نه ارباب... گفتن تصمیم با خودمه!
ایلهون که با شنیدن این حرف تعجب کرده بود خنده ای کرد:
- اوه واقعا...؟ پس مرام عشق و عاشقی اینطوریه؟ اون یه احمقه!
جیمین که با شنیدن این توهینی که به اربابش شده بود حس عجیبی داشت دستش رو مشت کرد اما با این حال نمیتونست جلوی ایلهون طرف ارباب دیگش رو بگیره و همین حسی که توی وجودش شکل گرفته بود داشت عذابش میداد...
ایلهون به جیمین نزدیک تر شد و توی فاصله ی نزدیکی بهش ایستاد، دستش رو بلند کرد و موهای جیمین رو نوازش داد و به مردمک چشم های رو به روش خیره شد:
- خب... من مثل هوسوک نیستم! نمیتوتم تو رو از دست بدم...
سرش رو جایی نزدیک گوش جیمین برد و زمزمه وار کنار گوشش گفت:
- من برای به دست آوردن تو خیلی تلاش کردم... به همین راحتی از دستت نمیدم...
سرش رو عقب آورد و دوباره به چشم های جیمین خیره شد و در حالی که لبخند شیطانی ای روی لب هاش شکل میگرفت گفت:
- اما من بهت دستور میدم... میای پیش من... توی قلمرو من...
دستش رو به سمت صورت جیمین برد و آروم پوست نرم و لطیفش رو نوازش داد:
- تصمیم تو، منم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
زیر چشمی نگاهی به هوسوک که پشت پنجره ایستاده بود و درحالیکه نگاهش رو به بیرون دوخته بود خونسرد و بی تفاوت سیگار میکشید انداخت و درحالی که پوزخندی به تلاش برادرش برای تظاهر به بیخیالی میزد با کنایه گفت:
- میدونی که دیدنت درحالیکه داری سیگار میکشی چقدر خنده داره؟!
هوسوک بی علاقه به شروع جنگ روانی ای که ایلهون قصد شروعش رو داشت در حالیکه آروم آروم دود های توی ریه اش رو بیرون میفرستاد دست آزادش رو توی جیبش فرو کرد بی علاقه زمزمه کرد :
- برام مهم نیست از نظرتو چی خنده داره یا نیست...
ایلهون در حالیکه مثل همیشه از دیدن این روی هوسوک مقابل خودش لذت میبرد روی صندلی به سمتش برگشت و بدون اینکه لبخند همیشگیش رو از روی لب هاش برداره با لحن مسخره ای گفت:
- هی حالا انقدرم خشونت لازم نیست!
هوسوک کلافه از حرف ها و لحن همیشه تکراریه ایلهون بدون اینکه چیزی در جوابش بگه دستش بالا آورد و پک محکمی به سیگارش که حالا به نیمه هاش رسیده بود زد و بعد دستش رو روی شیشه ی سرد پنجره گذاشت و نگاهش رو به محوطه ی بیرون داد که با دیدن جیمین که به همراه یکی از افرادش به ساختمون نزدیک میشد نگاه بی فروغش رو به اون دو که کم کم میون دود خاکستری سیگار گم میشدن دوخت. انگار که حتی جسم جاودانه ی اون هم در مقابل این همه تنش کم آورده باشه دیگه توانی برای نگران بودن نداشت. تنها حس پوچی و کرختی بود که سراسر بدنش رو فرا گرفته بود و اون رو به خلسه عمیقی میبرد.
با سکوت برادرش و ادامه ندادن بحثی که قصد شروع اون رو داشت پوزخندی جایگزین لبخند همیشگیش کرد و در حالیکه سرش رو پایین مینداخت به پشتی صندلیش تکیه داد و با لحنی آروم و ترسناک که خود واقعیش رو نشون میداد انگار که آدمی متفاوت با لحظه ی قبل در حال صحبت باشه زمزمه کرد:
- میترسی که نمونه؟
با شنیدن سوال و لحن ایلهون که اون رو تبدیل به خود واقعیش کرده بود درحالیکه از اشاره ی مستقیمش برای دومین بار به چیزی که هردوشون میدونستن ولی اون قصد بیان کردنش رو نداشت خنده اش گرفته بود، پوزخندی زد و به سمت ایلهون برگشت. آره... میترسید. اون دیگه از همه چیز توی این دنیا میترسید. دنیایی که توش بودن به قدرکافی ترسناک بود که اون رو بترسونه. دنیایی که توش حتی اگه جیمین پیشش میموند هم فرسنگ ها با اون فاصله داشت ترسناک بود.
با چند قدم فاصله ی میونشون رو از بین برد و دستی رو که باهاش سیگارش رو نگه داشته بود رو روی پشتی صندلی ایلهون گذاشت و بهش تکیه داد و در حالیکه توی فاصله خیلی کمی از ایلهون قرار گرفته بود توی چشم های پر از کینه اش خیره شد و روی صورتش با لحنی سرد زمزمه کرد:
- من مثل تو رویا های بزرگ تو سرم نمیپرورنم که از نداشتن یه نیروی قدرتمند بترسم!
شوکه از عوض کردن بحث ماهرانه ی هوسوک در حالیکه خنده ی مسخره ای روی لب هاش شکل گرفته بود روش رو ازش گرفت و تکخندی زد. تماشای هنوز دست و پا زدن برادر کوچکترش براش جالب بود. اینکه هنوز هم شکست رو قبول نمیکرد...جای تحسین داشت!
با شنیدن صدای کوبیده شدن در تکیه ی دستش رو از روی پشتی صندلی ایلهون برداشت و در حالیکه صاف می ایستاد خطاب به فرد پشت در گفت:
- بیا تو!
با باز شدن در و ظاهر شدن جیمین به سمت میزش رفت درحالیکه سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش میکرد با دستش به صندلی روبه روی ایلهون اشاره کرد:
- بشین.
جیمین قدمی به داخل اتاق گذاشت و در رو پشت سرش بست و تعظیمی به هردوی اون ها کرد و به سمت جایی که هوسوک اشاره کرد بود رفت و روی صندلی نشست.
ایلهون با نشستن جیمین از سر جاش بلند شد و به سمتش رفت و در حالیکه لحظه ای لبخند از روی لب هاش کنار نمیرفت پشت صندلی جیمین قرار گرفت و کمی به پایین خم شد و با لحنی که باعث میشد هوسوک بخواد همون لحظه اون رو از روی زمین محو کنه کنار گوشش زمزمه کرد :
- حال دورگه قدرتمند ما چطوره؟!
جیمین درحالیکه با چهره ای بی تفاوت به روبه رو خیره مونده بود با لحنی محترمانه بدون توجه به هوسوک که با نگاه های سردش اون دو رو از زیر نظر میگذروند پاسخ داد:
- من خوبم ارباب... ممنون از توجهتون.
ایلهون در حالیکه زیر چشمی هوسوک رو زیر نظر گرفته بود پوزخندی به قیافه ی به ظاهر بی تفاوتش که به جیمین خیره مونده بود زد و از پشت صندلی جیمین بیرون اومد و درحالیکه به سمت صندلی خودش میرفت در جواب تشکر جیمین تظاهرانه یک دستش رو پشت کمرش گذاشت و دست دیگه اش رو به طرف جیمین خم کرد.
هوسوک عصبی از رفتار های ایلهون در حالیکه سعی میکرد حرکت اشتباهی نکنه با چهره ای که سعی میکرد خونسرد به نظر بیاد و لحن جدی ای پرسید:
- تصمیمت رو گرفتی؟
جیمین با خطاب قرار گرفتن از جانب هوسوک سرش رو بالا گرفت و درحالیکه بهش خیره میشد سرش رو به نشونه ی احترام تکون داد:
- بله ارباب.
و بعد در حالیکه دوباره نگاهش رو به روبه و ایلهون میداد ادامه داد:
- من نمیتونم بین شما انتخابی داشته باشم و فقط میتونم از دستورات پیروی کنم!
هوسوک خسته از کش پیدا کردن این ماجرا و کلافه پرسید:
- و....؟
جیمین نگاهش رو دوباره به هوسوک که پشت میز ایستاده بود داد و انگار که در حال صحبت با آدم غریبه ای باشه پاسخ داد:
- من ...
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...