[part 40] Hug Me ~

1.2K 242 6
                                    

پارت چهلم: بغلم کن

*سال ۱۸۹۴*
با دیدن خونه ی روستایی و چوبی ای سر جاش متوقف شد، اواسط پاییز بود و تمام زمین از برگ های نارنجی درخت ها و صدای کلاغ ها پر شده بود و با وجود سرمای خفیف هوا جو ترسناکی ایجاد کرده بود، از میون شاخه های بی برگ درخت ها به خورشید که میون ابر ها گم شده بود نگاه کرد، به لطف هوای ابری نمیتونست تشخیص بده چه زمانی از روزه...
دیشب ایلهون به خونه برنگشته بود؛ اگه شب میشد و باز هم خبری از ایلهون نمیشد مادرش همشون رو میکشت!
نفس عمیقی کشید و ترسیده به سمت خونه قدم برداشت و پشت در ایستاد، نگاهی به اطرافش انداخت و در آخر دستش رو بلند کرد و تقه ای به در زد، استرس داشت و ضربان قلبش مدام شدت میگرفت، با باز نشدن در و نشنیدن صدایی دوباره دستش رو بلند کرد تا ضربه ای به در بزنه که با شنیدن صدای آشنایی به پشت سرش برگشت:
- هوسوک....؟
هوسوک به ایلهون که چند تکه هیزم به دست داشت و متعجب بهش چشم دوخته بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه انگار تازه یاد عصبانیتش افتاده باشه به سمتش قدم برداشت:
- هیونگ هیچ معلوم هست کجایی؟ اینجا کجاست...؟
ایلهون اخمی کرد و هیزم هارو به گوشه ای انداخت:
- چیه اون زن تو رو فرستاده اینجا یا خودت نگران شدی؟
هوسوک بازوی ایلهون رو گرفت و به سمت مسیر خونه کشید:
- بیا برگردیم خونه!
ایلهون بازوش رو از دست هوسوک بیرون کشید:
- من جایی نمیام... تو بخوای میتونی اینجا بمونی...
هوسوک با حرص و عصبانیت دندون هاش رو بهم فشرد و پیراهنش رو بالا زد و به کبودی های روی بدنش اشاره کرد:
- این نتیجه ی خودخواهی های توعه... تازه من فقط از چه یون و جه هیون دفاع کردم! میفهمی همش به خاطر توعه... اگه هیچ کدوم از ماها برات مهم نیستیم همینجا بمون...
با حرص پیراهنش رو پایین داد و تنه ای بهش زد و به سمت خونه رفت، ایلهون کلافه موهاش رو بهم ریخت و نگاهی به هیزم های روی زمین انداخت و به ناچار به دنبال هوسوک قدم برداشت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

دستش رو روی موهای خیس از عرقش  و زبونش رو روی لب هاش خشک شدش کشید ،  به سختی دست لرزونش رو بلند کرد و تقه ای به در اتاق زد و دستیگره ی در رو پایین کشید و وارد اتاق هوسوک شد.
هوسوک با حس عطر جیمین که توی فضای اتاق پخش شد دست از نگاه کردن به غروب خورشید از پشت پنجره برداشت و به سمت در برگشت و تا میخواست لبخندی به لب بیاره با دیدن رنگ و روی پریده فرد رو به روش سرجاش متوقف شد، چند ثانیه ای به چهره ی آشفته اش که بدون هیچ حرفی همونجا جلوی در ایستاده بود نگاه کرد و در آخر نگران به سمتش قدم برداشت:
- جیمین...؟ حالت خوبه...؟ چیزی شده...؟ چرا رنگ و روت پریده....
جیمین با شنیدن سوالات پشت هم هوسوک نفس بریده ای کشید و به سختی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- ارباب ایلهون... من رو فرستادن!
هوسوک توجه ای به حرف جیمین نکرد و باز جلو تر رفت، چرا باید رنگ و روش انقدر پریده باشه؟ دستش رو جلو برد و روی پیشونیش گذاشت اما با حس سرمای بدنش ترسیده دستش رو عقب کشید و متعجب بهش چشم دوخت:
- چرا انقدر سردی؟ چی شده؟ حالت بده...؟ برای چی...؟
جیمین همونطور به هوسوک خیره مونده بود، ایلهون حتی متوجه تغییر حالش نشده بود! یا اگه شده بود باز هم اهمیتی نداده بود اما هوسوک... خب به هر حال هوسوک کسی بود که دوستش داشت! پس این حس که یک نفر برات ارزش قائل باشه اینطوری بود... شبیه بچه ای که تازه داشت چیز های جدید یاد میگرفت اون هم تازه داشت حس های مختلف رو به یاد میاورد...
هوسوک با بی جواب موندن تمام سوالاتش کلافه شونه های جیمین رو گرفت:
- جیمینا نمیخوای چیزی بگی...؟ ایلهون... ایلهون برای چی فرستادت؟
جیمین لب های لرزونش رو باز کرد تا حرفی به زبون بیاره اما با شدت گرفتن دردی که باز کل وجودش رو پر کرد چهره اش رو توهم کشید و ناخواسته ناله ای کرد و کمرش رو خم کرد.
هوسوک ترسیده و هراسان زیر بازو های جیمین رو گرفت و بدن لرزونش رو به سمت خودش کشید و دستش رو جلو برد و موهای روی پیشونیش رو کنار زد:
- جیمینا ... چی شده... بهم بگو...
جیمین به سختی چشم هاش رو باز کرد و به چشم های نگران هوسوک خیره شد و با صدای خفه ای گفت:
- ارباب... ارباب ایلهون ازم خواستن...
اما با تیر کشیدن همه ی بدنش لبش رو میون دندون هاش گزید و از شدت درد به بازوی هوسوک چنگ زد:
- من نمیتونم... نمیتونم به شما صدمه بزنم...
هوسوک هاج و واج به جیمین نگاه کرد و باز هم دستی به موهاش جیمین کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- تو بهم صدمه ای نمیزنی... فقط بگو چیکار باید بکنم.. بگو چی ازت خواسته... اشکالی نداره بهم بگو...
جیمین مردد به هوسوک نگاه کرد و سعی کرد چند باری نفس عمیق بکشه اما تا میخواست حرفی به زبون بیاره باز دردش بیشتر میشد، هوسوک که از نگرانی نمیدونست باید چیکار کنه جیمین رو به سمت خودش کشید و درحالیکه دستش رو دور کمرش حلقه میکرد زمزمه وار گفت:
- چیزی نمیتونه بهم صدمه بزنه! قرار نیست بر خلاف دستور من عمل کنی جیمین... من خودم داوطلبانه هر کاری که اون بخواد رو انجام میدم... باشه؟
جیمین که حس میکرد دردش رو به کاهشه آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بالاخره با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:
- ارباب از من خواستن... خون شمارو براشون ببرم...
هوسوک با شنیدن این حرف وا رفته به جیمین نگاه کرد، پس ایلهون داشت نقشه هاش رو اینطوری عملی میکرد، پس اینطوری میخواست اون رو وادار کنه تا کمکش کنه که به خواسته هاش برسه، چشم هاش رو بست و کمی از جیمین فاصله گرفت، اون جیمین رو مطیع خودش نکرده بود... بلکه جیمین رو وسیله ای قرار داده بود تا افسار اون رو به دست بیاره!
نفس بریده ای کشید و چشم هاش رو باز کرد و به چهره ی پریشون جیمین خیره شد، نمیخواست بیشتر از این بهش درد بده.. ایلهون خوب نقطه ضعفش رو بدست آورده بود... به سختی لبخند تلخی به لب آورد و موهای جیمین رو مرتب کرد و برای اطمینان خاطرش هم که شده گفت:
- همین...؟ این بهم صدمه ای نمیزنه جیمینا... نمیخواد نگران چیزی باشی...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

" با تابیدن نور خورشید از میون پرده های سفید حریری که همراه با باد تکون میخوردن به داخل اتاق چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به فردی که پشت بهش توی آغوشش به خواب رفته بود انداخت. سرش رو جلو برد و نفس عمیقی تو بوی موهاش سیاه و لختش کشید.چقدر معتاد این بو بود.
- صبح بخیر...
لبخندی زد و آغوشش رو تنگ تر کرد:
-فکر کردم هنوز خوابی!
غلتی توی آغوش گرمی که توش بود زد:
-داشتم رویا می دیدم...
دستش رو از روی کمرش بالا کشید و موهای ابریشمیش رو از توی صورتش به پشت گوش هاش هدایت کرد:
-رویای چی؟
دستش رو روی گونه ی مرد روبه روش گذاشت و لبخند زد:
- رویای تورو!"
با شنیدن صدای در نگاهش رو از پرده های در حال حرکت اتاق گرفت و درحالیکه از روی تخت بلند میشد گفت:
- بیا تو.
با اجازه ی ورود ایلهون رستگیره ی در رو میون دست های عرق کرده اش فشرد و اون رو پایین کشید و وارد اتاق شد.
با دیدن ایلهون که با نگاهی منتظر وسط اتاق ایستاده بود به سمتش رفت و بعد از تعظیم کوتاهی شیشه ای رو که میون مشتش میفشرد رو بالا گرفت:
- چیزی که میخواستین!
ایلهون خیره به شیشه ی کوچکی که حامل مایع قرمز رنگی بود که مدت ها بود به دنبالش بود لبخند متعجبی زد و بعد در حالیکه نگاه پر شوقش رو به جیمین میدوخت گفت:
-واو! باید بگم از این سرعتت کاملا شوکه شدم! فکر نمیکردم حالا حالا ها بتونی به دستش بیاری!
و بعد درحالیکه نگاهش رو از جیمین میگرفت شیشه قرمز رنگ رو از توی دستش بیرون کشید و بهش خیره شد و انگار که توی فکر دیگری باشه زمزمه وار ادامه داد:
- مثل اینکه واقعا به یه دردی میخوری!
جیمین منزجر از لحن و حالت صحبت کردن ایلهون دست خالی مونده اش رو پایین آورد و درحالیکه اون رو کنار پاش مشت میکرد با لحنی سرد و جدی پرسید:
-اگه با من امری ندارید میتونم برم؟!
ایلهون با شنیدن سوال جیمین انگار که حواسش از شیشه توی دستش پرت شده باشه قدمی جلو گذاشت و در حالیکه دستش رو بالا میاورد و اون رو روی گونه ی جیمین میگذاشت با لحن مشمئز کننده ای روی صورتش زمزمه کرد:
- خیلی دلم میخواد بدونم چطوری تونستی به همین سرعت خون هوسوک رو برام بیاری...
و بعد درحالیکه دستش رو از روی گونه ی جیمین پایین میاورد و چونه اش رو میون مشتش میگرفت و شیشه ی میون دست دیگه اش رو بالا میاورد ادامه داد:
- اما حالا که این اینجاست دیگه مهم نیست!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

نفس عمیقی کشید و بالاخره در حالیکه دست هاش رو از جیب سوییشرتش درمیاورد قدمی جلو گذاشت و تقه ای به در زد. با شنیدن صدای خش دار هوسوک که بهش اجازه ورود میداد دستگیره ی در رو میون مشتش گرفت و درحالیکه اون رو پایین میکشید وارد کلبه شد که با رویارویی با تاریکی مطلق رو به روش و بوی شدید سیگاری که توی فضا پیچیده بود چند لحظه ای سر جاش متوقف شد. فضا و جو اون کلبه دیگه هیچ شباهتی با کلبه ی توی خاطراتش نداشت. نفس عمیقی کشید و درحالیکه با یک دستش در رو پشت سرش میبست و ازون فاصله میگرفت با چشمانش به دنبال هوسوک گشت و با دیدن جسم مچاله شده که روی زمین نشسته و به دیوار کناری شومینه تکیه داده بود و هیچ شباهتی به اربابی که اون میشناخت نداشت،سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و به سمتش رفت.
نگاهش رو از مردی که دست هاش رو در حالیکه سیگار نیم سوخته ای رو میون انگشت هاش و گلس مشروبی رو میون دست دیگه اش نگه میداشت روی زانوهای خم شده اش گذاشته بود و با نگاه پوچش اون رو از دم در همراهی کرده بود گرفت و به شیشه های مشروب خالی و جاسیگاری پر از خاکستر اطرافش دوخت و با لحنی که سعی میکرد تعجبش رو پشتش مخفی کنه، درحالیکه دوباره نگاهش رو بالا میاورد و به چشم های بی فروغ هوسوک میدوخت زمزمه کرد:
- با من...کاری داشتین ارباب!؟
باشنیدن همون سوال مسخره و تکراری ای که یادآور تمام درد و رنج هاش بود نفس سنگین و کشداری کشید و به آرومی انگار که زمان براش معناش رو از دست داده باشه سیگارش رو توی جاسیگاری ای که کنار پاش قرار داشت خاموش کرد و بعد درحالیکه گلس مشروب رو توی دستش میچرخوند به محتویات در حال حرکت توش خیره شد و زمزمه کرد:
- خیلی درد داره جیمینا.....میدونی...قبلنا دیدنت بهونه نمی خواست...
نفس عمیقی کشید و گلس توی دستش رو بالا آورد و باقی مونده محتویات داخلش رو یک نفس سر کشید و نگاه لرزونش رو به چشم های گیج فردی که بالای سرش ایستاده بود دوخت و در حالیکه جیمین نمیدونست صورتش از تلخی مشروب جمع شده و یا تلخی گزنده ی حرفی که میخواست بگه با لحن خفه ای ادامه داد:
- دلم برات تنگ شده بود....
انگار که تلخی کلام هوسوک به اون هم سرایت کرده باشه درحالیکه اخمی هر چند کمرنگ میون ابرو هاش نمایان میشد و خودش رو برای اینکه نمیدونست توی اون موقعیت باید چیکار کنه سرزنش میکرد سرش رو پایین انداخت و با لحنی رسمی زمزمه کرد:
- ارباب... شما مستین...!
کلافه و خسته از جنگیدن با بغضی که مدت ها بود توی گلوش جا خوش کرده بود سرش رو میون دست هاش فرو برو و مانند طفل مظلومی که والدینش رو گم کرده خودش رو به آغوش کشید و نا امیدانه پاسخ داد:
- مست و هوشیار چه فرقی میکنه...
و بعد در حالیکه سرش رو بالا می آورد و ساحل طوفانی چشم هاش رو به معرض تماشا میگذاشت ادامه داد:
- واقعیت جلو چشمام وایساده...
شوک زده از چشم های بارونی اربابش انگار که بالاخره دلش به رحم اومده باشه قدمی جلو گذاشت و کنار هوسوک زانو زد و با وجود حس معذب بودنی که تمام وجودش رو فرا گرفته بود گفت:
- من چیکار میتونم براتون بکنم؟
با سوال جیمین انگار که تمام سد مقاومتش به یکباره فرو ریخته باشه قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین افتاد و از کنار لبخند تلخی که مهمون لب هاش شده بود به زیر چونه اش خزید.کمی به جلو خم شد و در حالیکه نگاهش رو میون چشم های روبه روش میچرخوند زمزمه کرد:
- میتونی به جیمین من بگی برگرده؟! اون برعکس جثه ی کوچکش یه قبل خیلی بزرگ داره... همینطورم خیلی لجبازه...
و بعد در حالیکه انگار توی دریایی از خاطرات دور گم میشد بدون اینکه دیگه مقاومتی برای جلوگیری از قطره های اشکی که یکی پس از دیگری از چشم هاش پایین میافتادن بکنه ادامه داد:
- همون جیمینی که تونست دنیای یه آدم از همه چی بریده رو رنگی کنه....همونی که هر بار با هیونگی گفتناش باعث میشد حسی رو تجربه کنم که تو تموم این صد و خورده ای سال نکرده بودم....همونی که تا اخم میکردم گریش میگرفت....اگه بهش بگی الان از نبودش به چه حال و روزی افتادم حتما میاد...مگه نه؟؟! همونی رو میگم که وقتی مجبور شدم از خودم جداش کنم تکه ای از روحمم باهاش راهی شد...همونی که دوازده سال به امید دوباره دیدنش دست به هر کاری زدم....همون جیمینی که وقتی برای اولین بار هوسوک صدام کرد احساس میکردم قلبم توی دهنم میزنه...همونی که... همون جیمینی که عین دیوونه ها ساعت بدون اینکه کاری کنه بهم زل میزد...میتونی برش گردونی؟!
احساس میکرد نفسش توی گلوش حبس شده. شنیدن این حرف ها از زبون اربابش انقدر تلخ بود که مزه ی دهنش رو هم به تلخی گس مانندی تبدیل کنه. چقدر اربابش عاشق بود...احساس بدی تمام وجودش رو فرا گرفته بود. احساس گناه بود یا تاسف، ترحم یا عذاب وجدان نمیدونست! انگار که خودش رو برای از دست دادن تمام احساساتش نسبت به چیزهایی که هوسوک میگفت در حالیکه تک تکشون رو بیاد داشت مقصر میدونست. آب دهنش رو به سختی قورت داد و به رغم اینکه دقیق نمیدونست چی باید بگه نگاهش رو از چشم های غمگین رو به روش دزدید:
- من قدرت برگردوندن زمان رو ندارم...متاسفم ارباب...
با شنیدن این حرف چهره ی مغموم و خیس از اشک هوسوک به طرز غریب و ترسناکی به صورتی بی حس بدل شد و بعد در حالیکه صورتش رو از اشک هاش پاک میکرد با لحنی جدی که هنوز هم میشد لرزش بغض رو توش احساس کرد گفت:
- پس بغلم کن.
جا خورده از درخواست ناگهانی هوسوک سرش رو بالا آورد و در حالیکه با دیدن چهره ی جدی رو به روش تعجبش دو چندان شده بود به قصد گفتن حرفی لب گشود که هوسوک در حالی انگشت اشاره اش رو روی لب هاش میگذاشت و مانع از حرف زدنش میشد گفت:
-این یه درخواست نیست!...یه دستوره!بغلم کن! همین حالا!
با سنگینی ای که از این همه دردمندی هوسوک روی قلبش احساس میکرد اخمی از روی ناراحتی و درد میون ابروهاش نشوند و در حالیکه دست هاش رو روی زانوش مشت میکرد نفس عمیقی کشید. تحمل دیدن این روی مردی که همه اون رو به عنوان فردی قدرتمند میشناختن برای هر کس دیگه ای به اندازه ی اون سخت بود نه؟!؟!
با دیدن نگاه خالی و منتظر اربابش نفس عمیق دیگه ای کشید و روی زانوهاش بلند شد و درحالیکه یک دستش رو دور شونه ی هوسوک حلقه میکرد دست دیگه اش پشت گردنش گذاشت و سرش رو به سینه اش فشرد.
با قرار گرفتن تو آغوشی که مدت ها بود تو آتش خواستنش میسوخت لبخند تلخی زد و در حالیکه دوباره سد پشت چشم هاش شکسته میشد و قطره اشکی از روی گونه اش پایین میلغزید دست هاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و با صدایی که به خاطر بغض تازه سرباز کرده ی گلوش انگار که از ته چاه در میومد زمزمه کرد:
-بهش بگو اگه قرار باشه تا آخر دنیا برای برگشتنش صبر کنم.... اینکارو میکنم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

خسته و کلافه از احساسی که یک لحظه ام دست از سرش بر نمیداشت وارد اتاقش شد و به محض بستن در تکیه جسم خسته اش رو بهش داد. انگار که به مکان امنش رسیده باشه چشم هاش رو بست و درحالیکه سرش رو هم به در پشت سرش تکیه میداد به افکارش اجازه ی رهایی داد. چشم های عاشق اربابش یک لحظه هم از جلوی چشم هاش کنار نمی رفت. انقدری غم داشتن که اگه خاطراتش رو به همراه نداشت باور میکرد که از ازل همینطور بودن. اسمش ترحم بود یا هر چیز دیگه نمیدونست....فقط میدونست که بی اندازه  برای ارباب بیچاره اش متاسفه. اون نمیتونست درک کنه ولی حتما از دست دادن عشق خیلی دردناک بود که فردی مثل اون رو به همچین روزی انداخته بود.فقط امیدوار بود که کم کم آتش این حسی که همه اون رو عشق مینامیدن توی وجود اربابش خاموش بشه. هر چند که اون حس متعلق به خودش بود...ولی وقتی درکی از اون حس توی وجودش نبود....
عصبی از افکار بیهوده و پوچی که به هیچ جا نمی رسیدن تکیه اش رو از در گرفت و درحالیکه به سمت تختش میرفت با حرص سوییشرتش رو از تنش بیرون کشید و اون روی تخت پرت کرد.
نفس نفس زنان نگاهی به خودش داخل آیینه ی قدی کنار تختش انداخت. چه قدر با خودش غریبه بود. احساس میکرد اولین بار بعد از بیدار شدنش بود که متوجه زندگی ای که توش گرفتار شده بود میشد. اینکه هیچ درکی از احساساتی که قبلا داشتی نداری و فقط یه مشت خاطرات پوچ رو با خودت حمل میکنی. حالا که بهش فکر میکرد چقدر ترسناک بود.... خیره به آدمی که از توی آیینه نگاهش رو بهش دوخته بود قدمی جلوتر رفت و دستش رو بالا آورد و روی سینه اش گذاشت. هنوز هم میتونست گرمای اشک های اربابش رو حس کنه. چقدر اون اشک ها معذبش میکردن...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

چه یون شیشه خونی رو روی میز گذاشت و نگاهی به پسر بیچاره ای که با دست و پاهای بسته و ترسیده بهشون نگاه میکرد انداخت، آهی کشید و اشاره ای به شیشه کرد و رو به برادرش گفت:
- اینم از جه هیون... نزدیک چهار ساعت باهاش فک زدم! دهنم درد میکنه!
ایلهون پوزخندی زد و جامی رو برداشت و در حالی که شیشه ای که خون جه هیون داخلش بود رو داخل ظرف میریخت گفت:
- کارت خوب بود! اوپا بهت افتخار میکنه!
چه یون که با شنیدن این حرف حال منزجر کننده ای به خودش گرفته بود چشم غره ای بهش رفت و روی مبلی نشست و به پسر بیچاره چشم دوخت.
ایلهون از داخل کشویی خونی که از قبل از چه یون گرفته بود رو بیرون آورد و  داخل همون جام ریخت و در حالی که جام رو توی دستش میچرخوند آخرین شیشه که متعلق به هوسوک بود رو برداشت و سر کوچک شیشه رو با انگشتش باز کرد و قبل از اینکه اون رو داخل جام بریزه شیشه رو به سمت بینیش برد و عطرش رو وارد ریه هاش کرد و در حالی که نیشخندی روی لب هاش شکل میگرفت شیشه رو داخل جام خالی کرد.
هفت تیری رو از روی میز برداشت و در حالی که جام رو توی دستش میچرخوند تا محتویات داخلش باهم مخلوط شن به سمت پسر ترسیده ای که روی زانو هاش نشسته بود قدم برداشت.
روی پاهاش زانو زد و جام رو به سمت لب هاش برد:
- سر بکش...
پسر بیچاره که کنترلی از خودش نداشت با اجبار ایلهون محتویات داخل جام رو علی رغم میل باطنیش سر کشید، ایلهون که لبخند پیروزمندانش هر لحظه پررنگ تر میشد دستش رو جلو برد و رد خون رو از گوشه ی لب های پسر رو پاک کرد و جام رو به گوشه ای انداخت و به چشم های پسرک خیره شد:
- یکم درد داره... ولی لازم نیست داد و فریاد راه بندازی...
پسر ترسیده به چشم های ایلهون که از هیجان برق میزدن خیره شد که ایلهون سر پسر رو کج کرد و دستی به پوست سفید گردنش کشید، حتی با حس جریان خون زیر رگ های پسرک رنگ چشم هاش تغییر کرده بود و دندون های نیشش برای پاره کردن پوست سفیدش لحظه شماری میکردن!
با یک دستش سر پسر رو بیشتر کج کرد و با دست دیگش شونه اش رو محکم میون انگشت هاش گرفت و سرش رو جلو برد و پوست شیرین گردنش رو میون دندون هاش کشید.
چه یون از روی مبل بلند شد و به چشم های قرمز شده ی پسرک نگاه کرد و  سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد.
ایلهون بالاخره دست از مکیدن خون پسر بیچاره برداشت و پشت دستش رو روی لب هاش کشید و با چشم های آبی رنگش به پسر بی جون شده ی میون دست هاش نگاه کرد. نیشخندی زد و در حالی که از شیرینی خون پسر مست شده بود تلو تلو خوران از روی زمین بلند شد و هفت تیر رو به سمت پیشونی پسر نشونه گرفت:
- به زندگی جدیدت سلام کن....

Forest ♧ HopeMin ♧Où les histoires vivent. Découvrez maintenant