پارت سی و یکم: همیشه دوستت خواهم داشت
تکرار کابوس هرشبش اینبار توی واقعیت و درست جلوی چشم هاش مغزش رو فلج کرده بود و اجازه تجزیه و تحلیل بهش نمیداد. انگار به پاهاش قفلی زده شده باشه سر جاش میخکوب شده بود و نگاه بهت زده و مضطربش رو به اتفاق در حال رخ دادن روبه روش داده بود.
با چشم هاش میدید که جیمین فارغ از هر اتفاقی که در اطرافش در حال رخ دادن بود با شنیدن صداش به سمتش برگشت و با همون لبخندی که روی لب داشت به چشم های لرزون و متعجبش که سعی در هشدار دادن بهش بودن خیره شد اما بعد... پیچیدن صدای مهیب ترمز گرفتن کامیون توی خیابون خلوت انگار که قفل پاهاش رو باز کرده باشه با قلبی که از ترس خودش رو به در و دیوار قفسه سینه اش میکوبید به سمت جیمین غرق در خونی که آسفالت سرد و سیاه رو در آغوش گرفته بود دوید.
انگار که همین مسیر کم کل توانش رو از پاهای سست و لرزونش گرفته باشه بالای سر جیمین زانو زد و در حالیکه توی صورتش چیزی به جز ترس و بهت نبود سر خونی و سنگین شده ی جیمین رو میون دست هاس سردش گرفت و اون رو روی پاهاش گذاشت. انگار که تو لحظه ی قبل از صدا کردن جیمین باقی مونده باشه درکی از اطرافش نداشت و تنها عین مجنونی که از دیوانه خانه فرار کرده باشه نگاه مبهوت و ترسیده اش رو که حالا با لایه ای بی رنگ پوشیده شده بود به تضاد خون قرمز و پوست سفید و رنگ پریده ی صورت جیمین داده بود.
یکی از دست های لرزونش رو از زیر سر جیمین بیرون آورد و درحالیکه موهای خیس از خون و چسبیده به پیشونیش رو کنار میزد، انگار که تازه جرعت گرفته باشه زمزمه کرد:
ــ جیمینا....
با خارج شدن صدای ناله مانندی از گلوی جیمین قطره اشکی که پشت پلکش اسیر کرده بود روی گونه اش پایین خزید. اون چیکار کرده بود؟! چطوری تونسته بود بزاره جلوی چشماش همچین بلایی سر جیمینش بیاد؟! از شدت ترس تمام بدنش به لرزه افتاده بود. ترس از دست دادن. ترس تحقق پیدا کردن کابوسای هر شبش. ترس به وقوع پیوستن اون نفرین لعنتی...
با باز شدن چشم های جیمین رو دست سرد و بی حسش رو میون دست لرزون خودش گرفت و اون رو به صورتش چسبوند و در حالیکه قطرات اشکش یکی پس از دیگری گونه هاش رو خیس میکردند با صدایی لرزون و ترسیده در حالیکه اخمی از روی درد میون پیشونیش نشسته بود زمزمه کرد:
ــ جیمیناا... جیمیناااا منو ببخش...نباید میذاشتم اینجوری شه... جیمینم... خواهش میکنم... الان نباید منو تنها بذاری.... خب؟!... الان خیلی زوده....وقتمون نمیتونه به این زودی تموم شه!
با پیچیدن درد مهیبی توی سرش که در اثر باز کردن چشم هاش بوجود اومده بود به ناچار دوباره اون ها رو روی هم گذاشت اما انگار که با تمام وجود نیازمند خیره شدن به اون دو جفت تیله ی مشکی باشه با لجاجت دوباره پلک هاش رو از هم باز کرد و نگاه نگرانش رو به صورتش ترسیده و خیس از اشک هوسوک داد.
دست سرد و خونیش رو بلند کرد و آروم دست هوسوک که نوازشگر صورتش بود رو به دست گرفت و با اندک جونی که توی بدنش باقی مونده بود انگشت های یخ زدش رو میون دستش فشرد، هوسوک با ندیدن هیچ اتفاقی از آینده انگار که روحش رو از بدنش جدا کرده باشن چشم های بهت زده اش رو به دست جیمین میون دست های خودش داد. ترسیده و شوک زده سرش رو به اطراف تکون داد و انگار که با خودش حر میزنه با بهت زمزمه کرد:
- نه....نه.... نه این امکان نداره!.. نه!
دست جیمین رو میون دست خودش بالا کشید و اینبار محکم تر میون مشتش فشرد اما باز هم تنها چیزی که بود نا امیدی بود و نا امیدی. نگاه بهت زده و ترسیده اش رو به چشمای نیمه باز جیمین داد و در حالیکه چشم هاش از مایع بی رنگی پرشده بود دست سرد میون دست های لرزونش رو به گونه اش چسبوند. دنیای اون نمیتونست همونجا تموم شه...!
با دیدن سیل اشک های هوسوک ناخواسته قطره اشکی از گوشه چشم های بی رمقش پایین خزید. مردی که همیشه تکیه گاه محکمش بود حالا درست بالای سرش اینجور به گریه افتاده بود و جیمین هیچ توانی برای پاک کردن اشک هاش نداشت. چطور میتونست حتی به اینکه یک روز هم عاشق این مرد نباشه فکر کنه...؟! نفس نصفه ای کشید و درحالیکه لبخند بیجونی که با اشک روی صورتش در تضاد بود میزد با تمام توان باقی مونده اش انگشت های دستی رو که هوسوک روی صورتش نگه داشته بود به قصد نوازش و آروم کردنش روی صورتش حرکت داد و با آخرین قطره ی توانش آروم زمزمه کرد:
ــ قو...قولت...یادت نره!
و بعد انگار که درد توی بدنش تمام توانش رو سلب کرده باشه چشم هاش رو روی هم گذاشت و بدن بی حس و شل شده اش رو به آغوش هوسوک سپرد.
شک زده از آخرین جمله ی جیمین و شل شدن دستی که توی دست هاش مشغول نوازش گونه اش بود خیره به پلک های بسته ای که مانع زل زدنش به دریای چشم های جیمین شده بود ناباورانه و با تردید زمزمه کرد:
ــ جیمین....؟!
کلافه از ضربان قلب ضعیف و آرومی که به گوش های تیز و ماورایی اون هم به سختی میرسید دست جیمین رو رها کرد، دستش رو روی صورت سرد و رنگ پریده ی جیمین گذاشت و بعد در حالیکه تکون کوچیکی به بدن بیجون جیمین میداد بهت زده به خیال اینکه صداش رو نشنیده دوباره زمزمه کرد:
ــ جیمینا...؟!
جانگ هوسوک بزرگ حالا به وضوح هق هق میکرد و ترسیده و ناتوان بدن بیجون جیمین رو میون آغوشش میفشرد. نمیدونست باید چیکار کنه. ضربان قلب رو به خاموشی جیمین که بهش میفهموند وقتی برای رسوندنش به بیمارستان نداره اون رو تا مرز مرگ میبرد. اون قول داده بود! قولی که هردوشون رو با هم به کشتن میداد. احساس ترس و گمشدگی میکرد مثل پسر بچه ی زخمی ای که زیر بارون توی جنگل تاریک رها شده. تمام وجودش احساس درد داشت. حلقه ی دست هاش رو دور سر و کمر جیمین محکم تر کرد و چونه اش رو بین شونه و گردنش گذاشت و با تمام وجود فریاد کشید. فریادی از روی استیصال و درد. فریادی که نشون از به یاد آوردن قولی که ناجوانمردانه روحس رو به آتیش کشیده بود میداد...
* نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- مردن خیلی بهتر از اینه که دیگه بهت حسی نداشته باشم...
شوکه از شنیدن این حرف ها دستش رو زیر چونه ی جیمین برد و اشک های روی صورتش رو پا کرد و بهش خیره شد، چی میگفت...؟ حتی یک کلمه از حرف هاش رو هم نمیفهمید...
نفس بریده ای کشید و دوباره جیمین رو به آغوشش کشید و گفت:
- جیمین خواهش میکنم این حرف هارو نزن...
جیمین پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و زمزمه وار گفت:
- ولی تو باید قول بدی...*
ثانیه ها با سرعت هر چه تمام تر از هم دیگه سبقت میگرفتن و فرصت هوسوک رو برای تصمیم گیری به پایان نزدیک میکردن. بدن سرد جیمین رو کمی از شونه های خمیده اش دور کرد و دستش رو که دور کمرش حلقه بودن بالا آورد روی پلک های بسته ی جیمین کشید. چه بی رحمانه نگاهی به جونش بسته بود حالا بی فروغ شده بود.
*دستش رو محکم تر توی دست هاش فشرد و نگاهش رو چهره ی خندونش که با لذت به بوته های گل کنارش نگاه میکرد داد. بی اراده دست ازادش رو جلو برد چونه اش رو میون دست های خودش اسیر کرد و صورتش رو به سمت خودش برگردوند:
ــ وقتی اینجوری با لذت بهشون نگاه میکنی دلم میخاد هر چیزی که نگاهت و ازم میگیره رو به آتیش بکشم!
بدون توجه به قیافه ی بهت زده ی جیمین سرش رو جلو برد گازی به لب های تو پر و گوشتیش زد و بعد مشغول بوسیدنشون شد.
با بوسیده شدن توسط هوسوک انگار که تازه از بهت در اومده باشه خنده ای میون بوسه کرد و در حالیکه دست آزادش رو دور گردنش حلقه کرد و با ضربه آرومی که به پشت کتف هوسوک زد ازش جدا شد و در حالی که میخندید گفت:
ــ نگاه من خیلی وقت مال توعه جناب جانگ هوسوک حسود! نمیخواد طبیعت و نابود کنی!*
دستش رو از روی پلک هاش پایین کشید و در حالیکه رگ های روی پیشونیش از شدت گریه برآمده شده بودن سرش رو به پیشونی جیمین چسبوند و در حینی که هق هقش رو روی صورتش آزاد میکرد آروم آروم بوسه های ریزی روی جای جای صورتش گذاشت.
*با قرار گرفتن لب های جیمین به روی لب های خودش بغضی که سعی در مهار کردنش داشت تبدیل به قطره اشکی شد و پایین افتاد. با دیدن ولع و شدت دلتنگی جیمین لبخندی میون بوسه زد و بعد از اینکه لب هاش رو کاملا در اختیارش گذاشته بود یک دستش روی صورتش و دست دیگش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو کاملا به خودش چسبوند و بعد انگار که دیگه تحملش تموم شده باشه بوسه رو به دست گرفت مشغول بوسیدن لب های یاقوتی ای که روز ها دلتنگشون بود شد. انگار که از شدت دلتنگی ندونه چیکار کنه فقط میبوسید و میبوسید. انگار که حالا که به نفسش رسیده بود به اکسیژن احتیاجی نداشت.*
با حس قطرات بارون که پشتش رو خیس میکردن سرش رو بالا آورد و در حالیکه قطرات اشکش میون قطرات بارون گم میشدن بدن جیمین رو بیشتر توی آغوشش کشید و پوزخند تلخ و دردناکی زد. جیمین بارون رو دوست داشت. نه؟! حال که بارون میومد شاید بیدار میشد؟!
*با شدت گرفتن بارون سریع چترش رو برداشت و به سمت در کلبه رفت، بار ها به جیمین گفته بود که وقتی هوا ابریه بیرون نره اما انگار فقط دوست داشت اون رو حرص بده، چترش رو باز کرد و قدمی به سمت جنگل برداشت که با دیدن جیمین که فرقی با موش آب کشیده نداشت هراسان به سمتش رفت و چتر رو بالای سرش گرفت، جیمین با ذوق به هوسوک نگاه کرد و دسته ی چتر رو گرفت و اون رو پایین کشید:
- حیف نیست بارون به این قشنگی...؟
هوسوک کمی به جیمین نزدیک تر شد و در حالی که خودش هم از این بارون شدید خیس شده بود گفت:
- نه... بیا بریم تو سرما میخوری...
جیمین سریع دست هاش رو دور کمر هوسوک حلقه کرد و چشم هاش رو بست و گفت:
- یکم فقط... هووم...؟باشه؟ باشه؟
هوسوک که نمیتونست با شنیدن این حرف ها باز هم مخالفتی کنه لبخندی زد و چتر رو روی زمین انداخت و اون هم دست هاش رو محکم دور شونه های جیمین حلقه کرد، جیمین با ذوق سرش رو روی سینه ی هوسوک گذاشت و گفت:
- بهت گفته بودم چقدر دوست دارم...؟
هوسوک با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت:
- بازم بگو...
جیمین سرش رو بلند کرد و لب هاش رو جایی نزدیک گوش هوسوک برد و نجوا کنن گفت:
- تا آخر دنیای تو نه... ولی تا آخر دنیای خودم عاشقتم...*
از شدت هق هق به بی نفسی رسیده بود. انقدر که لباس جیمین رو میون مشتش فشرده بود دست های سرد و لرزونش سفید و بی حس شده بودند اما هنوز هم میون دوراهی برزخی ای که گیر کرده بود بدن جیمین رو به آغوشش فشار میداد. سرش رو نزدیک گوش جیمین برد پچ پچ وار زمزمه کرد:
ــ میخوام سر قولم بمونم.... من میخوام سر قولم بمونم جیمین.... تو نمیتونی منو تنها بزاری.... جیمینم... تو... تو باید کمک کنی من سر قولم بمونم!
*جیمین میون اشک و غم لبخندی به بهت و شک هوسوک زد و اینبار انگار که بخواد با چشم هاش اعتراف کنه همزمان با قطره اشکی که از چشم هاش پایین افتاد تنها بیصدا لب زد:
ــ من دوست دارم!
هوسوک خیره به لب های جیمین مونده بود. باورش نمیشد بالاخره داشت همچین چیزی رو میدید. بغض بدی که توی گلوش جا خوش کرده بود اخم دردناکی رو میون ابرو هاش به وجود آورده بود. جیمینم اون رو دوست داشت؟! باورش براش خیلی سخت بود! بعد از اینهمه مدت...
لبخندی در تضاد با بغض توی گلوش و اخم میون ابروش زد. دست هاش رو از دور صورت جیمین پایین آورد و دور شونه اش حلقه کرد و بدن لرزونش رو توی آغوشش کشید. این آغوش آغوشی بود که مدت ها انتظارش رو میکشید. *
با به یاد آوردن بهترین روز زندگیش میون سیل اشک هاش لبخند بیجونی زد و نفس بریده ای میون گردن جیمین کشید و زمزمه وار نالید:
ــ لعنت به من.... باید در جوابت بهت میگفتم که چقدر دیوانه وار دوست دارم... شاید... الان... اینجوری ترکم نمیکردی.... جیمینا... من... من دوست دارم...!
با تضعیف بیش از حد صدای ضربان قلب جیمین سرش رو از توی گردنش بلند کرد و بی حس شده از سرمای بدن جیمین چشم هاش رو بست و زمزمه کرد:
ــ من هنوزم هم دوستت دارم...!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
*یک سال بعد*
کتش رو صاف کرد دستی به کراواتش کشید و با باز شدن درب بزرگ تالاری که اونسال مثل سال های پیش خبری از شلوغی و سر و صدا و جشن و صدای کر کننده ی آهنگ نبود نفس آسوده ای کشید و وارد اتاقی که همیشه اون روز از سال رو دور هم جمع میشدن تا صلح مسخره ی بینشون رو ادامه بدن شد، خوشحال بود که هنوز کسی غیر از جه هیون اونجا نبود هرچقدر کمتر به حرف های آزار دهنده ی اون دو گوش میداد راحت تر بود!
با قدم هایی که به آرومی برداشته میشد به سمت میز بزرگ وسط سالن رفت و خدمتکاری صندلی رو براش عقب کشید و کنار جه هیون جا خوش کرد.
جه هیون که نمیدونست اون لحظه باید از حضور هوسوک خوشحال بشه یا غمگین نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمتش برگردوند و به نگاه سرد و بی حس برادرش که تنها به رو به روش خیره شده بود نگاه کرد، آهی کشید و سرش رو برگردوند و در حالی که انگشت هاش رو به بازی گرفته بود گفت:
- هیونگ... فکر نمیکردم بیای...
هوسوک به پشتی صندلیش تکیه داد و در حالی که گلس روی میز رو به دست میگرفت به محتویات داخلش خیره شد و تنها سکوت کرد، جه هیون آهی کشید و اینبار با صدای آروم تری گفت:
- حالت... خوبه...؟
و باز هم تنها پاسخی که دریافت کرد سکوت بود، انگار همین سکوتش جواب رو به اون رسونده بود! حتی اگه ازش سوالی هم نمیپرسید میتونست حال و روزش رو بفهمه! آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
- همه از همین روز میترسیم... دیر یا زود سراغ هممون میاد...
هوسوک نفس بریده ای کشید و گلس رو توی دستش چرخوند و اون رو دوباره روی میز گذاشت و باز هم سکوت کرد!
با باز شدن دوباره ی در سالن و ورود ایلهون و چه یون حتی سرش رو بلند نکرد تا با نگاهش به استقبالشون بره !
ایلهون پشت میز جا خوش کرد و با قیافه ای متعجب به سمت هوسوک خم شد و گفت:
- اوه ببین کی اینجاست... جانگ هوسوک بزرگ...
هوسوک هنوز همونطور سکوت کرده بود! انگار حرف زدن توی اون جمع رو برای خودش حرام کرده و قصدی برای شکستن این سکوتش نداشت.
ایلهون که تمام مدت منتظر واکنشی از جانب هوسوک بود با دیدن سکوت هوسوک عقب تر رفت و در حالی که کمی دستمال گردنش رو صاف میکرد گفت:
- این هوسوک عزیز زبونش رو توی اون قفس آهنی ای که برای خودش ساخته جا گذاشته؟
هوسوک گلس مشروبش رو بلند کرد و کمی از محتویاتش رو نوشید و بی توجه به حرف ایلهون کارد و چنگالش رو برداشت و با چهره ی بی تفاوتی مشغول تکه کردن استیکش شد، ایلهون با دیدن این رفتار های هوسوک پوزخندی زد و به پشتی صندلیش تکیه داد و به چهره ی سرد و بی تفاوت هوسوک خیره شد، چه یون هم که تمام مدت نظاره گر اتفاقات رو به روش بود موهاش رو کنار زد و گفت:
-به نظر نمیاد زبونش رو جا گذاشته باشه! مثل اینکه گوشاش کر شده!
ایلهون با شنیدن این حرف خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- آره... چون از هوسوکی که همیشه کلی جواب برای سوزوندنت کنار گذاشته بعیده که حرفی نزنه!
جه هیون که از این بحث پیش اومده کلافه بود به خنده های خواهرش خیره شد و کاردش رو میون مشتش فشرد و گفت:
- میشه ... یک بار هم که شده توی سکوت غذامونو بخوریم...؟
ایلهون پوزخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- ما همیشه همین قصد رو داریم...! ولی اونی که همیشه جو رو خراب میکنه باید تمومش کنه!
هوسوک کمی از گلس مشروبش نوشید و بالاخره این روزه ی سکوتش رو به سر رسوند و با صدای دو رگه ای گفت:
- میدونی...! وقتی دهنتو ببندی جذاب تر میشی ...!
هوسوک سرش رو به سمت ایلهون برگردوند و با چشم هایی که تهی از هر احساسی بود بهش خیره شد:
- بعضی وقتا خودتو تو آیینه نگاه کن! هیونگ!
ایلهون با حالتی عصبی نفسش رو بیرون داد و برای اینکه خودش رو خونسرد نشون بده پوزخندی زد و گفت:
- اوه... داشتم نگران میشدم! مثل اینکه جانگ هوسوک هنوز همون جانگ هوسکه!
جه هیون نفس عمیقی کشید و دستی به موهاش کشید و گفت:
- ما هممون یه خانواده ایم! واقعا سخته یک بار با هم خوب باشیم؟
هوسوک با شنیدن این حرف پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- خانواده...!؟
چه یون نفس عمیقی کشید و انگار اون هم از این جو پیش اومده خسته شده باشه گفت:
- واقعا وقتی این بحث ها پیش نیاد عجیب میشه!
چه یون سرش رو به سمت جه هیون برگردوند و ادامه داد:
- واقعا ما خانواده ایم...؟ اینطوری فکر میکنی؟ اینکه الان دور هم جمع شدیم به خاطر این نیست که بخوایم یه جمع خانوادگی رو شکل بدیم! فقط اینجاییم که به خودمون یه چیزایی رو یادآور کنیم!
جه هیون با شنیدن این حرف ها لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- آره... هیچ خانواده ای کارایی که ما با هم میکنیم رو انجام نمیده...
ایلهون نفس عمیقی کشید و سیگاری رو از جیبش بیرون کشید و انگار اون هم علاقه ای به ادامه ی این بحث نداشت در حالی که طبق عادت همیشگشون برای خاتمه دادن به بحثشون سیگارش رو به سمت هوسوک میگرفت گفت:
- به هر حال ما چهار نفر به هم نیاز داریم! هووم...؟
هوسوک نگاهی به دست ایلهون که منتظر روشن شدن سیگارش بود انداخت و سرش رو بلند کرد و با چشم هایی که لحظه ای لرزی رو به جون ایلهون انداخت بهش خیره شد، نه... اون هیچ نیازی به اونها نداشت! هیچ قصدی برای روشن کردن سیگاری که ایلهون به سمتش گرفته بود نداشت! تنها کسی که اونجا نیازمند بود ایلهون بود! اون بود که برای کامل کردن قدرتش به اونها نیاز داشت!
نفس عمیقی کشید و از پشت میز بلند شد، نه که تحمل اون جمع سخت شده باشه! فقط دیگه دلیلی برای موندن نمیدید! یا شاید هم میخواست با این کارش خیلی از حرف های ناگفته رو به ایلهون بفهمونه و بدون اینکه نگاه دیگه ای به اون جمع بندازه مسیر در رو پیش گرفت و از سالن بیرون رفت.
با صدای بسته شدن در سیگار توی دستش رو میون مشتش فشرد و نفسش رو با حرص بیرون داد و گلس مشروبش رو برداشت و یک نفس اون رو سر کشید، چه یون نگاهی به چهره ی عصبی برادرش انداخت و زمزمه وار گفت:
- اینا همش آرامش قبل طوفانه... اون... همه چیزو میدونه!
ایلهون نفس بریده ای کشید و با حرص دست هاش رو مشت کرد و در حالی که به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود گفت:
- همه چیز که همین جا تموم نمیشه!
چه یون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با یادآوری رنگ نگاه هوسوک گفت:
- نگاهش...سکوتش... همشون ترسناکه...
ایلهون با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست:
-باید بدونه این داستانی که تازه شروع شده... پایان خوشی نداره...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...