پارت چهل و ششم: با من باش...
( فلش بک)
قدم آرومی به جلو برداشت و دستگیره ی در رو میون دست هاش فشرد.
- مطمئنی خونه نیست؟!
ترسیده از زمزمه ی ناگهانی چه یون از پشت سرش دستگیره ی در رو رها کرد و برای جلوگیری از بلند شدن صداش ناخودآگاه دستش رو روی دهانش گذاشت.
چه یون با دیدن واکنش ایلهون خنده آرومی کرد و درحالیکه قدمی به عقب برمیداشت دست هاش رو بالا آورد و لب زد:
- ببخشید!
چشم غره ای به شیطنت چه یون کرد و دستش رو از جلوی دهنش پایین آورد و رو به سمت جه هیون کرد:
- هوسوک کجا رفت؟
جه هیون نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن هیونگش شانه ای بالا انداخت:
- نمیدونم!
با شنیدن صدای کوبیده شدن در هر سه ترسیده به سمت پله ها برگشتن که چه یون با صدایی لرزون زمزمه کرد:
- به نظرتون هوسوک بود دیگه....؟!!
با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک تر میشد هر سه شون قدمی به عقب برداشتن که با ظاهر شدن قامت زنی که کابوس روزای بچگیشون بود خشک شده سر جاهاشون متوقف شدن.
- بالاخره برگشتین...
ایلهون وحشت زده از دیدن زن رو به روش که به سمتش میومد قدمی به عقب برداشت که با برخورد کردن به در بسته ی پشت سرش سر جاش متوقف شد و انگار که دوباره به پسر بچه ی کم سن و سالی تبدیل شده باشه با ترس زمزمه کرد:
- مامان...
زن ترسناک رو به روش با شنیدن نامش از زبون پسری که اون رو مقصر تمام تنهاییاش میدونست، انگار که دیوانه شده باشه به سمتش حمله کرد و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد و بی توجه به جیغ های چه یون و فریاد های جه هیون که برای رها کردن ایلهون به دستش چنگ مینداختن توی صورتش زمزمه کرد:
- تو... بچه هام و ازم گرفتی.... تو اونا رو با خودت بردی.....توی لعنتی!
ایلهون در حالی که در تقلای به دست آوردن ذره ای اکسیژن پاهاش رو روی زمین میکشید، دست هاش رو روی دست های مادرش گذاشت و در تلاش برای رهایی از اون ها به سختی با صدایی که به زور درمیومد زمزمه کرد:
- تو.... خودت بچه هات رو.... از خودت روندی.... من.... فقط.... خودمون رو .... نجات .... دادم...
زن عصبانی انگار که با این حرف ایلهون به جنون کشیده شده باشه فشار دست هاش رو بیشتر کرد و در حالیکه دندون هاش رو روی هم میفشرد جیغ کشید:
- میکشمت...میکش....
ایلهون با شنیدن صدای جیغ چه یون و قیافه شوک زده ی جه هیون که همزمان با نصفه موندن حرف مادرش شل شدن دست هاش بود دست از تقلا کشید و نگاه ترسیده اش رو به چشم های پر از کینه ی مادرش داد که با افتادنش روی زمین و پخش شدن مایع قرمز رنگی زیر پاهاش، وحشت زده نگاهش رو به هوسوک که چاقوی خونی ای رو توی دست های لرزونش نگه داشته بود داد.
هوسوک ناتوان تو فهمیدن اتفاقی که افتاده بود نگاه خیس و شوک زده اش رو از بدن مادرش که حالا بیجون شده بود گرفت و به برادرش خیره شد:
- من....کشتمش!
………..
پتو رو بیشتر روی خودش کشید و پاهاش رو از درد توی خودش جمع کرد، خیلی وقت بود روی تخت دراز کشیده بود و به ایلهونی که اصرار داشت تا رادیویی که معلوم نبود برای چند سال پیش بود رو درست کنه نگاه میکرد، دردی که توی وجودش بود لحظه ای هم دستاز سرش بر نمیداشت و هر کاری میکرد تنها بیشتر و بیشتر میشد. خیلی وقت بود با این درد سر و کله میزد اما نمیدونست چرا خوب نمیشه! چیز عادی ای بود؟ همه اوایل تبدیل شدنشون این درد رو تحمل میکردند؟ نفس عمیقی کشید و بالاخره به این سکوت اتاق خاتمه داد:
- ایلهون... چرا دردم خوب نمیشه...؟
ایلهون رادیو رو چند باری تکون داد و بعد از مکثی گفت:
- خوب میشه!
جیمین آهی کشید و سرش رو بیشتر توی بالش فرو برد، یک لحظه سردش بود و لحظه ی دیگه بدنش از تب میسوخت! از این وضعیت خسته شده بود و حس میکرد فقط روز به روز به مرگ نزدیک تر میشه...
با یادآوری شبی که هوسوک اون رو در آغوش گرفته بود آروم پلک هاش رو بست و توی ذهنش باز هم اون تصویر رو تداعی کرد، عجیب بود اما باز هم آرامش عجیبی وجودش رو پر کرده بود، دیگه دردش اونقدر ها اذیتش نمیکرد، حتی با تصورش عطر تنش رو جایی نزدیک به خودش حس میکرد، عجیب بود... برای چی حتی با فکر کردن بهش آرامش پیدا میکرد؟
شاید به خاطر این بود که حضورش اینجا همه به خاطر زور و اجبار بود... اما هوسوک هیچ وقت اون رو وادار به کاری نمیکرد... دوست داشت اون لحظه جلوی شومینه ی کلبه ی چوبی هوسوک پتویی دور خودش کشیده باشه و به شعله های آتش خیره بشه اما تنها چیزی که رو به روش بود اتاق سرد و تاریک ایلهون بود.
کمی من من کرد و با خودش کلنجار رفت، نمیدونست میتونه این حرف رو بزنه یا نه اما دلش رو به دریا زد و گفت:
- ایلهون...
ایلهون با شنیدن اسمش تنها لحظه ای سرش رو بلند کرد و به جیمین نگاه کرد و دوباره به اجزای بیرون ریخته شده ی رادیوی بیچاره نگاه کرد.
- میشه برم پیش هوسوک...؟
ایلهون با شنیدن این حرف دست از رادیو کشید و با اخمی که روی صورتش شکل گرفته بود بدون اینکه نگاهی بهش بیاندازه با تحکم گفت:
- نه!
جیمین با شنیدن این حرف لبش رو گزید، درد توی وجودش باز بیشتر و بیشتر میشد اما اهمیتی نداد:
- چرا...؟
ایلهون لاشه های رادیو رو روی میز انداخت و با عصبانیت از روی مبل بلند شد و به سمت در اتاق قدم برداشت:
- گفتم نه!
با کوبیده شدن در اتاق روی هم چشم هاش رو هم روی هم بست و آهی کشید، تک تک سلول های بدنش تیر میکشید و نوک انگشت هاش گز گز میکرد، از گفتن این حرف پشیمون نبود و با این حال ته دلش با خودش میگفت کاش اجازه میداد و همین افکار زمینه ساز بیشتر شدن دردش بود....
..........
پتوی توی دستش رو روی شونه هاش انداخت و صندلی ای که روش نشسته بود رو دور زد. لبخندی به چهره ی ضعیف شده اما هنوز معصوم جیمین انداخت و درحالیکه جلوی پاش زانو میزد کناره های پتو رو جلو تر کشید و لبخندی بهش زد:
- اینجوری بهتره...
پتوی رو شونه اش رو میون مشتش گرفت و نگاهش رو به چشم های براق رو به روش دوخت. حالا که اینجا بود حالش بهتر شده بود...
- حالم خیلی بهتره....حالا که اینجایی...
نگاه نگرانش رو روی صورت جیمین چرخوند و دستش رو روی گونه ی رنگ پریده اش گذاشت و آروم شروع به نوازش کرد:
- مرسی که گذاشتی پیشت باشم.
مست از نوازش های آرام بخش هوسوک که بدنش رو به خلسه ی شیرینی فرو میبرد چشم هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- اولش وقتایی که بینتون گیر میوفتادم شروع میشد...یه لحظه همه وجودم میسوخت و لحظه ی بعد استخون ها از سرما تیر میکشید....اولین بار همون موقعی بود که به دستور ایلهون ازت خون گرفتم...
چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به هوسوک که با اخمی که میون ابروهاش جا خوش کرده بود منتظر نگاهش میکرد داد و لبخند محو و تلخی زد:
- یکم بعد از اون اتفاق بدون دلیل دردم شروع میشد و حالا.... چند ماهی میشه که همیشه باهامه. میتونم جریان نیرو ها رو توی بدنم حس کنم... انگار سعی میکنن همو خنثی کنن.. فکر نمیکنم دو رگه بودن نکته مثبتی تو زندگیم بوده باشه....
نگاهش رو از چشم های رنج کشیده ی رو به روش گرفت و سرش رو پایین انداخت. اون زندگیش رو نابود کرده بود. دست شل شده اش رو آروم از روی صورت جیمین پایین آورد و کنار بدنش مشت کرد. بدنش به لرزه در اومده بود. فکر نمیکرد کسی بتونه بیشتر از این زندگی کسی رو به تباهی بکشونه.
- جیمینا...من....
با پایین افتادن دست هوسوک از روی صورتش پتوی روی شونه هاش رو رها کرد و دستش رو میون راه گرفت و مانع ادامه دادنش شد:
- از ایلهون خواستم بزاره بیام پیشت....
شوک زده از شنیدن این حرف با شدت سرش رو بالا آورد و نگاه متعجب و ناباورش بالا آورد. انگار میخواست مطمئن بشه این حرف از دهن خود جیمین بیرون اومده. اون میخواست برگرده پیشش؟!
معذب زیر نگاه خیره ی هوسوک سرش رو پایین انداخت و دستش رو پایین آورد و روی زانوش گذاشت و ادامه داد:
- اون روز توی مهمونی....انگاری وقتی پیشمی میتونی دردام و ازم بگیری...
..........
هراسان خودش رو به اتاق رسوند و با دیدند اوضاع رو به روش سر جاش متوقف شد، با پاش تکه های شکسته ی صندلی رو کنار زد و به چند قدمی پسری که مدت ها بود روی این تخت در حال زجر کشیدن بود رسید، شوکه سرش رو برگردوند و به دختری که گوشه ی اتاق ایستاده بود و بهت زده به جسم روی تخت نگاه میکرد نگاه کرد، کمی جلو تر رفت و به پلک های بسته ی پسر چهار رگه ای که قرار بود تمام نقشه هاش رو عملی کنه نگاه کرد، چرا انقدر آروم بود؟ انگار دیگه درد نمیکشید... دیگه چهره اش رو از درد توی هم نکشیده بود و به خواب رفته بود! دستش رو جلو برد و آستین پسرک رو گرفت و دستش رو کمی بالا آورد و با رها کردنش دست بیجونش روی تخت افتاد...
جلو تر رفت و اینبار دست سردش رو میون انگشت هاش کشید، انقدر سرد بود که انگار تکه یخی رو به دست گرفته بود!
بهت زده سرش رو به سمت دختر برگردوند:
- چرا انقدر سرده... چیشده...؟ حالش خوب شده...؟
دختر آروم قطره اشکی از گوشه ی چشم هاش پایین چکید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- اون مرده...
...........
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...