part 13

427 96 64
                                    


فقط اونجا می مونی و سوختن منو میبینی
ولی این خیلی خوبه، چون من دوست دارم آزارم بدی
فقط اونجا می مونی و صدای گریه منو می شنوی
ولی این خیلی خوبه، چون من عاشق طرز دروغ گفتنت هستم
حالا صدای ما پر از شنه
از درگیری و مبارزه‌مون شیشه شکسته
توی این مسابقه طناب کشی بین ما، تو همیشه خواهی برد
حتی وقتی که حق با من بوده
چون تو با دستات داستان هاتو به خورد من میدی!
با کلمات سخت و تند و خشن و تهدیدات خالی
و این بد و ناراحت کننده اس که همه ی این جنگ ها
چیزهایین که منو راضی و خوشحال نگه میدارن

***



نامجون که به تازگی موکلش رو بدرقه کرده بود، بعد از درآوردن کتش و خلاص کردن نبض گردنش از بند کراوات طوسی رنگش مقابل نابی و ایرا نشست. دستش رو به هم کوبید تا حواس نابی رو از افکارش و حواس ایرا رو از پرستار پرت کنه.
- خب، میشنوم.

نابی که به بهانه ی خرید از خونه بیرون زده بود، حالا از انتظار چند دقیقه‌ایش کلافه به نظر میرسید. اگر تهیونگ به خاطر بی حالیش کمی از سخت گیری هاش کم نمیکرد، حالا همین فرصت کوچک رو هم نداشت.
- جونگ کوک برگشته.
پسر به ایرا لبخندی زد. رو به دختر بزرگتر جواب داد:
- اینو میدونم. که چی ؟

نابی مضطرب به نظر میرسید، اما طوفانی که تو امواج صدا و حالت چهره‌ش جریان داشت، فراتر از اون بود که نامجون باور کنه بازگشت جونگ کوک تنها گردبادیه که دختر رو داخل خودش میچرخونه. 

با سرعت زیادی سوالاتش رو پشت هم میچید و این شَک نامجون رو از رو به رو شدن نابی با یه غم و شوک جدید به یقین نزدیکتر میکرد.

- تو میدونی جونگ کوک دردسر رو بو میکشه، بین هزار تا راه درست همیشه پر پیچ و خم ترینش رو انتخاب میکنه تا خودش رو به چالش های مسخره بکشه... اون هربار که برای شکست دادن جلو رفته، شکست خورده...چرا برگشته؟ بهش نیاز دارم ولی من و یونگی فقط مشکلاتی هستیم که از گذشته براش مونده...
سرش رو پایین انداخت تا نامجون خجالت زدگی و نا امیدیش رو نبینه.

- چی داریم که بعد از این همه وقت تنهایی بهش بدیم، پاهای فلج یونگی یا روح سلاخی شده ی من؟

نامجون که متوجه حال منقلب نابی شده بود، و میدید که ایرا از ترس بحث جدی به وجود اومده لب هاش رو داخل دهنش کشیده، زانوهای کوچیکش رو به هم چسبونده و با نگرانی بازوی نابی رو فشار میده تا آرومش کنه، از پشت میزش بیرون اومد و به سمت دخترک رفت. دست ایرا رو از دور بازوی نابی باز کرد و به آرومی دم گوشش لب زد:
- ببینم، دوست داری با منشی من بری پیش عمو جین؟

ایرا بدون اینکه لب هاش رو از زیر فشار دندون هاش رها کنه به تندی سرش رو تکون داد. دوست داشت بره؛ حال نابی خوش نبود و این باعث میشد حس امنیتش کنار پرستاری که عاشق آرامشش بود کمرنگ بشه.

نابی پشیمون از بی ملاحضگیش نسبت به ایرا لعنتی به خودش فرستاد و صورتش رو بیشتر بین دست هاش فشرد، کاری که از شب گذشته بار ها انجامش داده بود تا اون صدای عمیق و آشنای نفس ها از سرش بیرون بره.

همین که ایرا دست در دست نامجون از اتاق خارج شد، نابی بی توجه به نگاه آخر دخترک که پر از نگرانی بود، از درد طاقت فرسای میگرن دستش رو بین موهاش فرو کرد و کشیدشون، تو خودش جمع شده و پاهاش رو به زمین میکوبید تا اون صدای ناقوس تو سرش قطع بشه. از خودش متنفر بود؛ نگرانی یونگی به کسی تبدیلش کرده بود که از همه حتی از فرشته ی کوچیکش هم سو استفاده کنه.

آه بلندی کشید، چند روز نخوابیده بود، چند روز بود سه وعده کامل رو نداشت، آخرین بار کی سرش رو بدون درد روی بالش گذاشته بود، هیچ کدوم رو یادش نمیومد.

دم یه پرتگاه ایستاده بود، یه لشکر فکر و نا امیدی دستشون رو روی کمرش گذاشته بودن، نه برای نجات، فقط میخواستن نابی رو زودتر تو قعر اون دره پرت کنن، با تموم شدن یک قدم فاصله داشت.
آه بلندی از فشاری که روی روحش بود کشید، یه وزنه ی آهنی و بزرگ رو روی قفسه سینه‌ش حس میکرد، نمیتونست نفس نکشه از طرفی میترسید نفس بکشه و با تکون خوردن وزنه دردش بیشتر بشه.

پیشونی سرخ از فشارش رو روی دسته ی چرمی مبل گذاشت و به شب قبل فکر کرد، به اینکه اون ماهیچه ی زخمی چرا هنوز با شنیدن صداش و حس حضورش به تپش میفته. میجوشید، بخار میشد و خالی میشد، خالی شده بود اما سبک نه، رسوب دردش سنگین تر از زمانی بود که تو وجودش موج میزد و سیلابش به چشم هاش میرسید. چشم هایی که دیگه توان اشک ریختن نداشت و روحش پر از گسل شده بود، شکست؟ نابی شکست خورد شده بود.

برای هزارمین بار آخرین باری که جیمین اسمش رو صدا کرد به یادآورد، آخرین باری که بوسیده شد، اولین و آخرین باری که ترک شد.

سرش رو روی دسته ی مبل کوبید تا جیمین ترکش نکنه، تا اون آخرین بار رو نشنوه، تا دوباره از فکر به بی کسیش تنها تر نشه، تا دوباره خودش هم خودش رو رها نکنه. جیمین دوباره رفت، سرش رو کوبید تا برگرده، کوبید تا صدای سیلی یونگی رو نشنوه، کوبید تا نگاه پر قهر و کینه ی برادرش رو فراموش کنه.

Kiss my wings Where stories live. Discover now