part 22

408 84 32
                                        

صدا رو میشنوم ، از زیر اکو میشه
فرشته ها و خطوط چشم انداز با هم دیدار میکنن
و من در تلاش برای رسیدن
نور روی سطح
نور در طرف دیگر
احساس میکنم ورق ها برگشتن
میبینم که شمع در حال سوختنه
پیش چشم هام ، پیش چشم های وحشیم
احساس میکنم منو نگه داشتی
تنگ تر ، نمیتونم ببینم
کِی بالاخره نفس می کشیم؟
نفس بکش...

Fleurie-Breath
***



زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و خودش رو به آرومی تکون داد، حس کمبود یه گهواره ی گرم رو داشت که به آرومی تابش بده، و اتاق تاریکش رو اونقدر عقب و جلو ببره که خیالش رو از اینکه دور و برش هیچ اتفاقی مهم تر از همون جابه جایی های منظم در جریان نیست راحت کنه، تا دل کوچیکش برای چند دقیقه هم که شده از تقه زدن به روح صاحبش دست برداره و به خواب بره.


تیغه ی کمرش هلالی خمیده تر از ماه ساخته بود و  اون پروانه ی خمیده که از بس زیر سنگ ها ضربه خورده ، کُند شده بود، دیگه حتی اونقدر بُرش نذاشت که بعد از خوابوندن ایرا  بتونه دستش رو روی حنجره‎ش بذاره و اجازه نده صدای هق هق کردنش خودش رو به این باور برسونه که همه چیز بین اون و جیمین با یه خیانت بیجا تموم شده.


پس لب هاش رو روی آرنج دستش گذاشت و سعی کرد جلوی نفسش رو بگیره، میدونست حالا صورتش از زور فشاری که به خودش میاره تا خواب بی موقع ایرا رو به هم نزنه قرمز شده و پلک هاش در معرض انفجارن، اما اونقدر مقاومت کرد تا بغضش از بی نفسی ترکید.


بعد از خروج از کافه وانمود کرده بود که اتفاقی نیفتاده و حالش خوبه، این کار رو بیشتر برای این انجام داده بود که باورش بشه شکست نخورده ولی تنها کسی که این دروغ رو باور نکرد، خودش بود. تصور میکرد حالا و با فهمیدن اینکه جیمین چقدر راحت از عشقش دست شسته، راحت تر میتونه از پس علاقه‌ش بر بیاد، تمام عشقی که تو وجودش داشت_ فارغ از اینکه به چه کسی تعلق داره_ مثل شاخه گلی  بود که مدت ها قبل از بوته جدا شده و حالا تقلا میکرد دیر تر پژمرده بشه و از چشم بیفته، اما این خود نابی بود که دوست داشت شاخه ی اون گل رو بشکنه و غنچه ی کبودش رو پرپر کنه تا شاید راه خشک شده و خاک گرفته ی اشک هاش روی پوست سفیدش با جریان غم آلود نم چشم هاش برق نیفته.


رودخونه ای که معلوم نبود از کدوم قطب منجمد شده ی چشمش منشا میگیره، از همون رگه های یخ زده ی مردمکی که بوسه ی پنهانی و ممنوعه ی لب هایی رو دیده بود که بوسه های هردوشون رو متعلق به خودش میدونست.


چشم هاش رو بست و گهواره ای که ساخته بود رو از دور پاهاش باز کرد، دیگه اثر نداشت، نه اشک هایی که یخ نگاهش رو آب نمیکردن و نه لب هایی که به هم میدوخت تا شکستش رو تو نطفه خفه کنن.



تمام تلاشش رو میکرد قوی باشه، به چشم های خیسش تو آینه عادت نکنه تا بتونه تکیه گاه باشه، به خودش ضربه میزد تا شاید قوی بشه و جایی خالی برادرش رو تو زندگیش با شبیه شدن به یونگی پر کنه ولی نه ،نابی نمیتونست ماهیت خودش رو تغییر بده.


تو یه اتاق تاریک گیر افتاده و دورش هیچ چیزی جز دیوار نبود، وقتی چراغ هارو خاموش میکرد این تصور رو داشت که شاید آغوش ترسیده ی برادرش تو تاریکی بهش برگرده ولی نه، تاریکی به تنهایی بزرگترین آغوشی رو داشت که میتونست یک پروانه رو در خودش حل کنه.


با شنیدن صدای موبایلش، انگار که ضربه ای به اتاقک شیشه ایش خورد و تمام دیوار هاش فرو ریخت، از کنار بوته ی گل ها و زیر تیغه ی تیز ماه به اتاق خودش تو خونه ی تهیونگ برگشت. دستش رو دراز کرد؛ مطمئن بود کسی جز هوسوک یا جونگ کوک نیست که موبایل ساکتش رو به صدا در بیاره، پس با بی تفاوتی صحفه ی پیام هاش رو باز کرد.


با دیدن شماره ی ناشناس، انگار تمام جریان سیال طوفانی ذهنش عقب گرد کرد و اسباب اتاق که جلوی چشمش معلق بودن روی زمین ساکن شدن، نابی تو همون اتاق تاریک و هنوز تنها بود و رقم های در هم شماره ی ناشناس به چشم های خیسش دهن کجی میکردن.


میتونست جمله ی اول پیام رو بدون اینکه بازش کنه بخونه، جمله ی مثبتی نبود و دختر هم جون این رو نداشت که خبر جدیدی ذهنش رو درگیر کنه.
" انتظارت زیاد طولانی نشد و جی..."


کامل کردن اون اسم برای چشم که مدت ها بین جمله ها دنبالش میگشتن کار سختی نبود. گوشی  رو خاموش کرد و روی زمین گذاشتش، انگشت هایی که ازش فاصله گرفتن قابل مهار نبودن انگار برای لمسش تحمل نداشتن، با پاش موبایل رو زیر تختش سُر داد اما نگاهش هم دنبال اون کشیده شد، اگر اون روز توانایی کنترل خودش رو داشت، اگر اون پیام رو باز نمیکرد شاید...



اما نابی نتونست، اونقدر نگاهش کرد تا تمام اعضای بدنش برای خوندن پیام یکپارچه خواستن شدن، و این تنها خواسته ای بود که نابی توی اون روز ها توانایی رسیدن بهش رو داشت.



مثل دختر بچه ای که با شوق در حال باز کردن جعبه ی جادویی بابانوئله موبایلش رو روشن کرد ،اما انگار که توی جعبه سر بریده ی گربه ی خونگیش رو دیده باشه بعد از خوندن پیام موبایلش رو به سمت دیوار پرت کرد و دوباره توی خودش جمع شد.



نیازی نبود کافه دار هر بار بهش یادآوری کنه که جیمین اون رو به نابی ترجیح میده، تمام محتوای  پیام اونقدر تلخ بود که امید توش خفه بشه، سر رسیدن جیمین اون هم دو روز بعد از پیدا کردن اون کافه دروغ بزرگی بود که نابی باورش نمیکرد، پ ظرف تحملش به حدی خالی و سبک بود که با فکر به اقامت جیمین تو کافه از لبه ی دلش بیفته و بشکنه.
" انتظارت زیاد طولانی نشد، جیمین اینجاست"


کف دستش رو روی چشم هاش گذاشت و فشردشون، فکرش متمرکز نبود که بتونه حلاجی کنه اونجا بودن جیمین و طولانی نشدن انتظارش کنار هم دیگه چه معنایی دارن، فقط از جاش بلند شد و کیف دستی و گوشیش رو برداشت.

دیدن جیمین میتونست حالش رو بدتر کنه؟ چقدر بدتر؟!


شاید اگر ناخالصی های حالش یکدست و مثل اون پسر یکپارچه نفرت و انتقام میشد، میتونست راحت تر تصمیمی برای ادامه ی زندگیش بگیره. خوب میدونست لازمه ی خالص شدنش حرف زدن با جیمینه، بهترین راه رها شدن از اون گمشدگی این بود که به آغاز مسیر برگرده، به جایی که سرگردونی ازش شروع شد.


به آرومی در اتاق ایرا رو باز کرد و سرک کشید، گنجشکش شناور روی رویای آرومی، در حالی که فاصله ی کوچیکی بین لب هاش بود، لبخند میزد.
بهش نزدیک شد و پیشونیش رو آروم بوسید. حس خوبی به تنها گذاشتن ایرا نداشت، اما اگر این کار رو نمیکرد تو روز های آینده بیشتر از فرشته‌ش فاصله میگرفت، روح و روانش وضعیت خوبی نداشت و این چیزی نبود که بتونه انکار کنه، اونقدر ایرا رو عاشقانه دوست داشت که برای کمتر آسیب دیدنش زودتر ازش فاصله بگیره .
اون دختر مدت ها قبل تبدیل به لبخند هاش شده بود، توانایی دور شدن ازش رو در خودش نمیدید، انگار ایرا تنها بندی بود که اون رو به زندگی وصل نگه میداشت.


پتوی دخترک رو مرتب و با سرانگشت هاش موهای نرمش رو نوازش کرد، احساس دلتنگی عمیقی به دلش چنگ می انداخت، ایرا کنارش بود ولی یه حس غریبی باعث میشد دلتنگ اون دختر باشه، انگار قرار بود مدت ها بینشون فاصله بیفته و نابی تو ذهن دخترکش هم کمرنگ بشه...


تو فضای خالی تختش جا گرفت و به آرومی ایرا رو تو بغلش کشید، دخترک لب هاش رو جمع کرد و با حس نرم تر شدن جای سرش، که حالا روی سینه ی نابی جا گرفته بود ،سرش رو محکم تر به تکیه گاهش فشرد.


نابی موهاش رو بو میکشید و به این فکر میکرد که بار آخر چقدر تو حموم کنار هم خوش گذروندن، وقتی دست و پای کوچیکش رو نوازش وار میشست تا مبادا پوست ظریفش آسیب ببینه؛ یادش آورد که آخرین بار موقع شونه زدن موهاش چقدر عمیق طعم مادر بودن رو حس کرده. ایرا رو محکم تر به خودش فشرد، دنبال سرچشمه ی دلتنگی و نگرانیش میگشت ولی هیچ چیزی نبود، مغزش تهی شده و قلبش جایی تو سرش می تپید، در مقابل ایرا تمام قد تبدیل به احساس میشد.


اونقدر کنارش موند تا مطمئن بشه تمام تنش بوی فرشته ی دوست داشتنیش رو گرفته . به سبکی و آرومی یه پر ایرا رو از خودش جدا کرد، دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و فشردش، نفسش تنگ بود. تا اون موقع ایرا رو به تنهایی تو خونه رها نکرده بود، به خودش دلداری میداد که خیلی زود کنار گنجشکش بر میگرده، ولی منتقدی که گوشه ی ذهنش به خستگی هاش تکیه زده بود بهش هشدار میداد که" محاله جیمین توی اون کافه باشه و بتونه زود کنار ایرا برگرده!"


نتونست.. هیچ چیز نمیتونست نابی رو از رفتن منصرف کنه، همونطور که هیچ بوسه ای نمیتونست چروک های قلب مچاله شده‌ش از دوری ایرا رو باز کنه.


فقط بلند شد و بعد از نگاه آخر که بیش از همیشه طولانی بود در اتاق ایرا رو به آرومی بست. نمیخواست نگرانی سستش کنه،  برای رسیدن به هدفش باید کمی حماقت میکرد.


برای خروج از خونه پا تند کرد . صدای بلند هق هق های کودکانه ای  که تو سرش اکو میشد کاری کرده بود دوباره میگرنش عود کنه. خودش رو اینطور قانع میکرد که اون صدا های کم جون که بی وقفه تکرار میشدن مرور صدای خودشه، یه خاطره ی خاک گرفته از مرگ مادرش.


سوار اولین ماشینی که تو خیابون اصلی جلوی پاش توقف کرد شد و آدرس کافه رو با تپق های زیاد به راننده داد، لکنت زبون گرفته بود و این ها همه نشون میداد اعصابش چقدر ضعیف شده که به این مرحله از علائم میگرن رسیده. خوشحال بود که هنوز دست و پاهاش سِر نشده و میتونه امیدوار باشه لکنتش تنها ضعفش موقع رو به رویی با کافه دار، یا حتی جیمین باشه. حتی براش مهم نبود برعکس بار قبل یه پلیور و شلوار جین ساده تنشه و صورتش هیچ رنگی از زندگی نداره، چه اهمیتی داشت به قوی بودن وانمود کنه؟! حالا بعد از ماه ها جنگیدن، باید با ضعف هاش کنار میومد.


صدای گریه ی دختر هر لحظه بلند تر میشد و به جمجمه‌ش مشت میکوبید، دستش رو روی گوشش گذاشت و گوشه ی صندلی جمع شد، اما انگار اون دختر بچه تو ذهنش جا گرفته و زیادی بی تاب بود.



دستش رو بالا آورد تا از راننده بخواد برگرده، نگرانی برای ایرا داشت از پا درش میاورد، اما زبونش توانایی تکون خوردن نداشت، گزگز دست چپش شروع شده بود و بوی ماشین داشت حالش رو به هم میزد.


سرش رو تو دستش گرفت و اونقدر منتظر موند تا ماشین متوقف بشه. به محض رسیدن به مقصد بدون مکث در رو باز و خودش رو به بیرون پرت کرد.

مقابل همون نوانخانه بود، دستش رو به در آهنی و رنگ رفته ی ساختمون گرفت و سعی کردن به خودش مسلط بشه. تا اونجا صدای وحشتناک رو تو سرش تحمل کرده بود، پس باید تا تهش میرفت. دست چپش رو به روی کیفش گذاشت که سانگمی متوجه فلج شدن موقتش نشه.


چشم های تارش رو متمرکز کرد و از خیابون گذشت. جلوی کافه مکث کرد، شَک داشت، به خودش نه، فقط مطمئن نبود بعد از این همه فاصله گرفتن از پرواز و دلتنگی برای آسمون چیزی که زمین گیرش کرده ارزشش رو داشته باشه.


نابی هم مثل جیمین اونقدر چشم بسته تو بیراهه جلو رفته بود که دیگه نتونه راهش رو پیدا کنه، پس تصمیم گرفت تا تهش بره، تا هر جا که جیمین میخواد.. اما تنها!


خودش رو دلیل تمام بلاهایی میدونست که تا به اون روز سر یونگی، جونگ کوک و هوسوک اومده، از روزی هم که اون پسر رو زخمی و در حال جون دادن دید، از روزی که جونگ کوک بی هیچ کینه ای نگاهش کرد و از همون لحظه ای که فهمید یونگی تمام این مدت بهش دروغ گفته، تصمیم گرفته بود تموم بشه.. امیدوار بود جیمین هم برای نجاتش تا ته بیراهه ای که به پایان ختم میشه جلو بیاد ولی حتی اگر جیمین دنبالش نمیرفت نابی به تنهایی و در سکوت تموم میشد تا مجبور نباشه بار دیگه عذاب از دست دادن رو زندگی کنه...


وارد شد، برعکس دفعه ی قبل، اینبار صدای آویز صدفی بهش حس خوبی نداد و حتی با گریه ی دخترک تو سرش همسو شد و برق تیزی رو از چشم هاش گذروند.


خودش رو به اولین میز رسوند و دست سالمش رو تکیه گاه تنش کرد و روش خم شد، جریان باریک عرق روی شقیقه‌ش حس میشد ولی سرما لحظه ای رهاش نمیکرد. لب و دهانش انگار که از خاک پر شده، خشک و بی آب بود، آب دهنش رو به سختی فرو داد تا شاید راهی برای نفس های کم توانش باز بشه،داشت بین حس هایی که بهش هجوم آوردن له میشد که سایه ای روی تنش افتاد.


با شنیدن صدای نازک و زنانه ی تو دماغی شده ی سانگمی، فهمید که اینبار هم جیمین بهش اجازه نداده  از برزخ دروغ و انتظار بیرون بیاد. دست ظریفی روی شونه‌ش نشست.
- حالت خوبه؟


به هر ترتیبی که بود خودش رو تکون داد و دست دختر رو پس زد، سانگمی آخرین نفری تو دنیا بود که بهش اجازه میداد براش دلسوزی کنه.
از زیر چشم نگاهی به صورت گرفته ی کافه دار انداخت، زبونش تو دهنش نمیچرخید ولی به هر زحمتی که بود گفت:
- ب...ب...بهم گفتی جییی...مین اینج...


جمله‌ش به پایان نرسید، زبونش به سقف دهنش گره میخورد و تاسف تو چشم های دختر حالش رو از خودش به هم میزد، رقت انگیز شده بود.


چشم های سانگمی که انگار ساعت های پر از غمی رو سپری کرده مرطوب تر شد، ساعت هایی که به جیمین التماس کرد بود از نابی بگذره، میدونست اگر پسر همونطور ادامه بده تمام خانواده ی مین و بعد خودش از دست میرن.


نمیتونست جلوش رو بگیره، پس به هر طریقی، حتی جا زدن خودش به جای همخوابه ی جیمین سعی داشت نابی رو از اون پسر دور کنه. اما اون دختر هم درست مثل جیمین خوی عصیانگر و جنگنده ای داشت، که اجازه نمیداد قبل از پایان کم بیاره، حتی اگر شده نفس آخرش رو روی نقطه ی آخر زندگیش بکشه و بعد از خط شکسته ی عمرش سقوط کنه، اجازه نمیداد تک خط زندگیش خالی از کلمه بمونه.



تحمل نداشت بیشتر از اون به شاهکار هنری جیمین خیره بشه. حس میکرد تمام دردی که جونگها برای زنده نگهداشتن جیمین کشیده هدر رفته ، اون پسر تبدیل به حیوون درنده ای شده بود که دیگه با هیچ چیز جز خون آروم نمیگرفت. موقع رفتن سانگمی رو تهدید کرده بود اگر یادداشتش رو به نابی نرسونه باید به سگدونی ای برگرده که قبلا توش زندگی میکرده. همون لحظه از پسر نا امید شده و تصمیم گرفته بود خودش رو از بازی کنار بکشه، به نظرش اگر نابی و پسری که تصور میکرد مخش رو زده هم کمی عقل داشتن، به جای اینکه با توهم مقاومت و حفاظت از خونه‌شون در مقابل طوفان بایستن، ازش فرار میکردن تا زنده بمونن.



برای متوقف کردن جیمین نمیتونست از هیچکس جز جین کمک بگیره، پس قبل از رسیدن نابی باهاش تماس گرفته و ازش خواسته بود دیواری که  تو وجود جیمین فرو ریخته رو دوباره بنا کنه، دیواری که بعد از کنار رفتنش چشم اون پسر به چیز هایی که نباید باز شد.


با کمال ناباوری صدایی که از جین شنیده بود کاملا مسلط و بدون نگرانی  بود و همین به این باور رسوندش که  اون پسر هنوز عوض نشده و همون آدم سواستفاده گریه که برای رسیدن به هدفش از هرکسی، حتی جیمین سو استفاده میکنه.


بار ها به جیمین هشدار داده بود که راهش رو از کیم سوکجین جدا کنه، ولی اون ها مثل دو قطب آهنربا ،حتی با وجود فاصله ای که سانگمی بینشون می انداخت، بالاخره به هم رسیدن و  نفرت و کینه ها شون رو کنار به هم پیچیدن تا یه طناب ضخیم برای گیر انداختن مین یونگی بسازن.


سانگمی مطمئن بود که جین میدونه جیمین مثل اون نتونسته از دام خود ساخته‌ش فرار کنه و بد جوری گیر افتاده، اما اون پسر خودخواه حاضر بود وجدانش رو حتی با کوچک ترین سودی طاق بزنه. سوکجین از جیمین یه سگ شکاری ساخته بود تا بدون اینکه دستش به خون آلوده بشه از طعم لذیذ شکار لذت ببره.



با فکری درگیر که رسیدنش رو به پیشخوان چند دقیقه طول داد، تکه کاغذی که با دست خط کشیده و تحریری جیمین خط خطی شده بود رو از لای دفترچه ی سفارش هاش بیرون کشید و به عقب برگشت تا وضعیت نابی رو چک کنه.

دختر بی هیچ حرکتی و تو همون حال ثابت ایستاده بود،سانگمی با نگاه اول فهمید اصلا حال مساعدی برای ایستادن نداره و به زور خودش رو سر پا نگه داشته. دستش رو زیر بازوی نابی انداخت و کاغذ رو  کف دست بی حسش گذاشت و مشتش رو بست.
- میخوای برات تاکسی بگیرم؟


نابی اونقدر بی حال بود که مست درد به نظر میرسید، حتی نتونست سری به معنای موافقت تکون بده.
کافه دار تو دلش لعنتی به جیمین فرستاد و دختر رو روی صندلی نشوند.
- چرا اون عوضی فقط صبر نمیکنه که ببینه باهاتون چیکار کرده؟


پرسید، ولی زمزمه‌ش اونقدر آروم بود که نابی چیزی نشنوه.

با رفتنش دختر سرش رو روی میز گذاشت و گوشش رو به سطح چوبیش چسبوند، حالا اونقدر واضح صدای گریه رو میشنید که انگار دختر بچه زیر میز پناه گرفته بود؛ هر لحظه انتظار داشت دست های کوچیکی پاهاش رو بگیره و التماسش کنه.


صدای برخورد قطره هایی رو با زمین میشنید ولی نمیدونست اون ابر تیره تو آسمون دنیای خودش میباره یا دنیایی که توش دخترک در حال گریستنه، چشم هاش سویی  و گردنش توانی برای بلند کردن سرش نداشت.


سر افکنده بود، در مقابل وظایفی که برای اونجا بودن پشت سرش جا گذاشت، در برابر وجدانی که از درد فریاد میکشید و ایرا که شاید حالا با وحشت گم کردن پروانه ش از خواب پریده بود...


با یادآوری ایرا مشت دست چپش رو با کمک دست سالمش باز کرد و کاغذ رو مقابل چشم هاش گرفت، با خوندن جمله لب هاش برای خندیدن کج شد ولی چشم هاش  زودتر هلالی شدن،  باید باور میکرد که هنوز یه بازیچه ست...

Kiss my wings Onde histórias criam vida. Descubra agora