part 12

480 96 111
                                    

تا زمانی که خودت رو دوست داشته باشی
هیچکس نمیتونه از پشت بهت خنجر بزنه
دشمنانم همه جا هستند
آوازی که نخوندم
ببین، دارم هرچیزی در درونم ساختم رو نابود میکنم
گرگ درونم داره به اسم آزادی ازم رها میشه
بدون عشق تو، روحم رو آتش میزنم
بهم بگو من بدون تو چیکار کنم؟
ناگهان برف به باران تبدیل میشه
و من باز خیالبافی میکنم

Pustota-Jony
***




چند دقیقه بعد از پارتی دخترونه‌شون، قالیچه ی تیره رنگی روی چمن های حیاط پهن کردن و کنار هم دراز کشیدن. ایرا سرش رو روی شکم نابی گذاشته بود و پرستار هم با لبخند محوی موهای بلند دخترک رو نوازش میکرد.

نور ریسه های رنگی که تهیونگ، به خاطر ترس ایرا از تاریکی، دور تنه ی درخت های پیچیده بود روی صورتشون میفتاد و اون صحنه رو دلربا تر میکرد. درخت هایی که مثل یه حصار دور حیات نه چندان بزرگ خونه ی مدیر کیم رو گرفته بودن از دور به شکل ستون های نورانی به چشم میومدن که تاج با شکوهی از شکوفه های سفید و صورتی بهاری به شاخه هاشون زیبایی بخشیده بود.
موسیقی شبشون رو جیرجیرک از بین گیسو های کمند بید مجنون مینواخت. باد بین شاخه ها میپیچید و اون ها رو از گرد بارون های خشک شده میتکوند، و گاهی بین تار موهای تابدار "پروانه و عشق" میپیچید.

بوی باران بهاری توی شهر پیچیده بود ولی اثری از ابر های بارانی دیده نمیشد. عطری که ازشون مونده بود شهر رو دل تنگ تر میکرد، دلتنگ بارونی که گرد های خاکستری خستگی مردمش رو بتکونه.
دختر بزرگتر با دقت و البته عشق به آسمون خیره شد بود.
ایرا ،که نه از صدای جیر جیرک چیزی میشنید نه باد، در مورد سقف بلندی که توجه پرستارش رو به خودش جلب کرده ، کنجکاو شد.
- به چی نگاه میکنی اونی؟

ایرا کلافه شده بود ولی نابی حس خوبی داشت. بعد از مدت ها حس میکرد بالاخره زنده‌س، بعد از مدت ها، غبار جادویی و خوشرنگ لبخند روی لب هاش نشسته و هلالیشون کرده بود.
- به آسمون.

سرش رو از روی شکم دختر بزرگتر برداشت و چونه‌ش رو جایگزینش کرد. اگر نقاشی حاضر میشد چهره ی ایرا رو در همون حال نقاشی کنه، قطعا اسم اثر رو کنجکاوی میگذاشت.
- به چیِ آسمون؟ آخه اونجا که چیزی جز ماه و ستاره ها نیست.
نابی لبخندی به دخترک هدیه داد و موهای پخش شده روی صورتش رو با ملایمت عقب زد. اون فرشته با حضورش زیبایی شبش رو چندبرابر کرده بود.
- ماه و ستاره ها چیز های کمی هستن؟!

دخترک توی جاش نشست و یک دستش رو تکیه گاه بدن کوچیکش کرد. انگشت به دهان گرفت و پرسید:
- کدومشون؟
نابی هم بلند شد و دستش رو دور تن کوچیک ایرا حلقه کرد. مگه میشد از بین زیبایی هایی که دورش رو گرفته بودن یکی رو انتخاب کنه؟
- به همشون...

دخترک به آرامی از بغلش بیرون اومد و ایستاد. وسط باریک راه پر از سنگریزه دور خودش چرخی زد و آسمون رو از نظر گذروند.
- ولی من اون بزرگه و پر رنگ تره رو بیشتر از همه دوست دارم.
انتخابش رو کرد و با انگشت اشاره ی کوچیک و با مزش ستاره ی شباهنگ رو به پرستارش نشون داد، که با وجود گذشتن یک ماه از زمستون و ورود به بهار هنوز هم پر نورترین بود.
خودش رو به نابی رسوند و دستش رو دور گردن دختر حلقه کرد. پرستار ضربه ی آرومی به نوک بینی دخترک زد و حرفش رو اصلاح کرد.
- پر نور تر، نه پر رنگ تر وروجک.

ایرا توی همون حالت صورت نابی رو توی دستش گرفت و با چشم هایی نگران و حالتی دراماتیک که از پدرش یاد گرفته بود، پرسید:
- تو کدوم رو بیشتر دوست داری؟
نابی دستش رو روی دست های کوچیک ایرا گذاشت. با همون لحن و صدایی لرزون جواب داد.
- اونی که من دوست دارم دیده نمیشه.
ایرا دستش رو پس کشید. خودش رو روی قالی نرم انداخت. طوری که انگار مچ یک دروغ گو رو گرفته، با چشم هایی ریز شده به پرستارش چشم دوخت.
- اگر نمیبینیش چجوری دوستش داری اونی؟
نابی سرش رو به دخترک نزدیک کرد و زیر گوشش به آرومی زمزمه کرد.

- فکر کنم از همه قشنگ تر باشه که خودش رو پنهان میکنه.
گفت و از ایرا فاصله گرفت.
دخترک دستش رو کنار دهنش گذاشت و با دست دیگرش به پرستار اشاره کرد که دوباره سرش رو جلو ببره.
نابی هم اطاعت کرد و قبل از گوش کردن به حرف هاش گونه‌ش رو بوسید.
- اگه قشنگه چرا خودش رو میپوشونه؟

به آرومی با هم صحبت میکردن. انگار که نمیخواستن صداشون برای لحظه ای آرامش شب رو بشکنه.
سوالش نابی رو یاد حرف های یونگی می انداخت.
" گاهی نامرئی بودن خوبه... حداقل تلاش نمیکنی کسی تورو ببینه... و کسانی که نباید، نمیبینتت"
- خب نباید زیبایی هات رو به هر کسی نشون بدی.
صورت ایرا در هم و دست کوچیکش مشت شد. سعی میکرد جدی به نظر برسه.

- ولی توستاره ها رو دوست داری، پس باید خودش رو بهت نشون بده!
از جاش بلند شد و وسط حیاط ایستاد. در حالی که دست به کمر زده بود گفت:
- هی کم نور ترین ستاره زود باش خودت رو به پروانه نشون بده... باید خوشحالش کنیم.
فهم ایرا گاهی نابی رو شگفت زده میکرد.

پرستار هیچ وقت غصه ها و مشکلاتش رو مقابل ایرا به روی خودش نمیاورد. اما دقیقا وقتی که نیاز داشت، اون گنجشک کوچیک نوکش میزد و بهش یادآوری میکرد هنوز زنده‌س.
از بد رفتاریش با یونگی پشیمون بود، ولی چاره ی دیگه ای هم نداشت. این بیچارگی غصه دارش میکرد، ای کاش میتونست یک بار دیگه یونگی رو بغل بگیره.
ایرا بیصدا دستش رو به سمت ستاره و بعد نابی میگرفت و هر بار بیشتر اخم هاش رو در هم میکرد. میخواست با زبون اشاره با ستاره ها ارتباط برقرار کنه.

نابی نتونست جلوی قهقه‌ش رو بگیره که پرده ی سکوتش رو نشکافه.
- بیا این جا... اگه خودش رو نشون بده اونوقت حتی آدم هایی که میخوان بهش آسیب بزنن هم میبیننش.
ایرا با کلافگی به سمت پرستار رفت و خودش رو تو بغلش جا داد. پاهاش رو دور کمر نابی حلقه کرد و پرسید:
- پس چجوری ببینیمش؟

دختر بزرگتر دست هاش رو دور تن گنجشک کوچیکش حلقه کرد.
- شاید اگه بهش ثابت کنیم ما آدم های خوبی هستیم خودش رو بهمون نشون بده.
ایرا صورتش رو که با فشار نابی کمی قرمز شده بود، به زور بیرون کشید.
- چه جوری؟

پرستار نوک بینیش کوچیکش رو با عشق بوسید. خیلی دوست داشت طوری حرف بزنه که ایرا هم بفهمه.
- خب... اجزای طبیعت مثل یه خانواده‌ان. اگر تو با هر کدومشون مهربون باشی و ازشون محافظت کنی؛ اونا میفهمن که دوستشون داری و خودشون به سمتت میان. اونوقت تو میشی دختر طبیعت...  میشی باد و خوشه های گندم رو میرقصونی، میشی گندم و رنگ طلاییت چشم خورشید رو هم میزنه، میشی خورشید و با پرتو هات دل ابر رو گرم میکنی، طوری که اگر نباشی سردشون میشه و اشک میریزن.

- یونگی اوپا خورشید توئه، توام ابرشی که وقتی نیست گریه میکنی؟!
نابی لب هاش رو تو دهنش کشید تا ایرا تلخ شدن لبخندش رو نبینه.
- من میتونم ابرش باشم ولی اون... خیلی وقته که به من نمیتابه.
ایرا هم متقابلا گونه ی پرستارش رو بوسید.
- ولی بابا خورشید منه، الآن که نیست میخوام گریه کنم. اما...
حالت متفکری به لب ها و چشم هاش داد و پرسید:
- خانواده ستاره کیه؟

پرستار لبخندی به چشم های خواب آلود دختر که با سماجت سعی در باز نگه داشتنشون داشت زد .
- دریا، جنگل، کوه و هر چیزی که توی طبیعت هست.
دختر کوچولو که در حال مغلوب شدن به سنگینی پلک هاش بود، سرش رو به آرومی تکون داد.
- چه خانواده ی بزرگی...ولی من و بابا و تو خیلی کمیم.

نابی از اینکه ایرا اون رو جزوی از خانواده‌ش میدونه خوشحال بود ولی همزمان حس مسئولیت اون کلمات نفسش رو تنگ میکرد.
دستش رو دور گردن نابی حلقه  و صورتش رو توی بغل دختر پنهان کرد.
- خیلی دوست دارم اونی تو دانشمند منی.
نابی لبخند دیگه ای زد و به نوازش های خواب آورش روی موهای دختر ادامه داد.
لعنتی به این یونگی شدنش فرستاد، دختر رو بغل کرد تا اون رو به تختش ببره.
- خداحافظ ستاره .

دلش برای گنجشکی که با تمام معصومیت برای آسمون دست تکون میداد، ضعف کرد. اون رو بیشتر توی آغوشش فشرد. ایرا برای نابی فرشته ای با معجزات آشکار بود.
در حالی که فرشته‌ش رو به اتاقش میرسوند به این فکر میکرد  که اگر ستاره ها نبودن اصلا آسمون  توی شب، با وجود اون حجم از تاریکی، دیده میشد؟ یا بشر با علم محدودش اسم اون رو هم تباهی میگذاشت؟

بشری که تمام نا دیدنی هاش رو، یا نیستی میدونست یا شیطانی...
اما حالا که ستاره ها میتونستن اون سیاهی نا متناهی رو از نیستی نجات بدن، اگر نابی چند تا چراغ توی وجودش روشن میکرد، کسی میدید تا چه حد تاریکه؟
گاهی فکر میکرد شاید از شدت تاریکی وجودشه که هیچکس نمیبینتش...
پس باید یه فانوس به دستش میگرفت و به هر کسی که میرسید ازش میپرسید" تو منو میبینی؟"
از مقایسه ی خودش با آسمون دست برداشت.
نابی دختر طبیعت نبود، شاید دختر آسمون بود...

ایرا رو روی تختش خوابوند، بعد از مرتب کردن پتوی صورتیش، دستش رو بوسید و نوازشش کرد. اما صدای زنگ تلفنش اجازه نداد از محبت مادرانه به ایرا سیر بشه.

Kiss my wings Where stories live. Discover now