part 36

338 74 40
                                    

سعی کردم همپای هم پیش بریم
اما شب داشت همه جا رو تاریک میکرد
فکر کردم کنارمی
من رسیدم اما تو رفته بودی
بعضی وقتها صدات رو
از یه ساحل دور و گمشده میشنوم
میشنوم که به آرومی برای گذشته مون گریه میکنی
کجایی؟
گم شدی؟
یعنی دوباره پیدات میکنم؟
تنهایی؟
ترسیدی؟
داری دنبال من میگردی؟
چرا رفتی؟من باید می موندم
حالا دارم دنبالت میگردم
منتظر می مونی؟ منتظر می مونی؟
یعنی دوباره می بینمت؟
وقتی رفتی همه چیز رو با خودت بردی
این زخمها فقط چند تا سرنخند
قلبی که سر جای درست نبود
حالا سرگردون و زخمیه
Hymn for the missing – Red
***


 
صبح به محض اینکه از خواب بیدار شد و جیمین رو کنار خودش ندید، دلشوره ی عجیبش بزرگ تر شد، مثل یه گیاه سمی قد کشید و  تو دلش ریشه دووند. شب قبل بعد از رقص عاشقانه‌شون، نابی سرش رو روی پاهای پسر گذاشت و حتی یادش نمیومد کی چشم هاش زیر بار نگاه شیدای جیمین و نوازش های افسونگرش، سنگین شد و به خواب رفت.
 
 
از تخت پایین رفت و توی آینه خودش رو بر انداز کرد. هنوز لباس های روز قبل رو به تن داشت و موهایی که دیروز بافته بودشون، حالا روی شونه‌ش رها بودن. میدونست باز شدن گره موهاش کار جیمینه، اونقدری پریشون بودن که حدس نفس کشیدن جیمین لا به لای خرمن پر پیچشون کار سختی نباشه، شب تا صبح صدای نفس های بی طاقتش رو زیر گوشش شنیده بود و حصار گرمی رو دور تنش حس کرده بود.
 
 
چشمش رو توی اتاق چرخوند تا  پیراهن خودش رو پیدا کنه، روز قبل شسته بودش و مطمئن بود تا به حال خشک شده، نمیدونست چرا اما حس یه مسافر رو داشت که موقع ی رفتنش بود. لباسش رو روی رخت آویز پیدا کرد، برش داشت و مقابل آینه مشغول در آوردن لباس های جیمین شد.
 
 
هر تیکه از لباس هاش که کم میشد، نگاهش با دیدن کبودی های روی بدنش کدر تر میشد و انگار برق همیشگیش رو از دست میداد. هنوزم یادش نمیومد کِی تا اون حد با جیمین پیش رفته، با این وجود اون پسر هیچوقت همچین بلایی سر بدنش نمیاورد، همیشه مثل یه جواهر ارزشمند نوازشش میکرد و بوسه هاش نرم و مهربان بودن، یعنی دوریشون تا این حد جیمین رو تشنه و وحشی کرده بود؟
 
 
میدونست تا وقتی شکستگی خاطرات اون روز رو به یاد نیاره، محاله به علت اون کبودی ها پِی ببره، فکر هایی که از سرش میگذشتن جالب نبودن، حتی اگر میخواست به تصوراتش پر و بال بده، قلبش تحمل این رو نداشت که باور کنه جیمین بلایی سرش آورده باشه.
 
 
پیراهنش رو به تن کرد و با هر زحمتی که بود زیپش رو بست. سفید پوشیده بود، این دختر رو به یاد یونگی می انداخت و نگاه شیرینش وقتی که پروانه‎ش رو توی لباس سفید میدید. خاطره ها لبخند روی لبش مینشوندن و یادآوری حرف های جیمین به جون لبخند هاش میفتادن تا از حال برن.
 
 
به فردایی رسیده بودن که قرار بود یونگی رو با خودش بیاره، دلتنگی حزن انگیز برادرش قلبش رو میفشرد و ترس از اینکه بعد از ماه ها صدای بم و خواستنی همه کسش رو بشنوه همون عضو مچاله شده رو رو به تپش وا میداشت.
 
 
لباس های جیمین رو تا زد و روی تخت گذاشت، به دور و برش نگاهی انداخت، همه چیز مرتب بود. انگار نه انگار زوجی عاشق دلتنگی هاشون رو توی اون فضا به جا گذاشتن.
کیف دستی کوچیکش رو برداشت و خواست از در خارج بشه، اما حالا که جیمین نبود میتونست برای بو کشیدن عطرش حریص بشه؟
 
 
آهسته به طرف تخت رفت و روش نشست. بعد از نگاهی به فرورفتگی بالش جیمین، به پهلو دراز کشید و سرش رو جای سر پسر گذاشت. بینیش رو روی ملحفه کشید و عطر منحصر به فرد موهای طلایی رنگ مردش رو بلعید، هر چی نفس هاش عمیق میشدن بغضی که از عشقش متولد شده بود بزرگ تر میشد، دوست داشت اشک بریزه اما یه حسی از درون بهش میگفت قطره های غمش رو نگه داره، حسی که بهش خبر میداد سخت ترین روز زندگیش رو در پیش داره.
 
 
نمیتونست موهای جیمین رو ببوسه، اما میتونست خاطره ی حضورش رو روی تن سفید پارچه بوسه بارون و هوسی که دلش رو به بازی گرفته بود برای چند لحظه آروم کنه. جای بوسه ی پژمرده ش رو نوازش کرد و با اندوه از اون اتاق دل کند.
 
 
با قدم هایی خسته وارد پذیرایی شد و سرک کشید. جیمین رو روی مبل ها دید. پسر مثل یه سرباز شکست خورده سرش رو توی دست هاش گرفته بود، سر و وضع اسفناکش حال بدش رو فریاد میزد.
 
 
بهش نزدیک تر شد و تازه چشمش به لباس های چروکیده ای افتاد که از روز قبل به تن پسر مونده بودن. چرا جیمین اونقدر غمگین بود؟ از خودش میپرسید و بدون هیچ جوابی، پیش میرفت. کنارش نشست و انگشتش رو به آرومی روی رگ های ورم کرده ی دست پسر کشید. نگاهش دنباله روی انگشت هاش شده بود و نمیدونست چرا نمیخواد به چشم های جیمین نگاه کنه، انگار میترسید واقعیتی که از صبح سعی در انکارش داشت، توی چشم های مردش ببینه.
 
 
جیمین که حضور معشوقه‌ش رو حس کرده بود سرش رو بالا آورد، حس گرمای وجود اون دختر روی دستش بیتابش میکرد تا یک بار دیگه تمام تنش رو با بوسه هاش مرور کنه. دست نابی رو گرفت و توجه دختر رو به خودش جلب کرد، نگاه اون پروانه رو لازم داشت، میخواست یادش بمونه که وقتی داشت ترکش میکرد هنوز تشنه ی برق اون دو تا گوی معصوم بوده.
 
 
پشت دست نابی رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد. بغضش توی گلوش خورد شد، اما با وجود لرزش لب هاش پرسید:
-        آماده ای؟
 
 
توی دلش دختر رو التماس میکرد که نه بگه، اگر عروسکش میگفت نه، تمام دنیا رو متوقف میکرد و دستش رو روی دهن یونگی میگذاشت تا با فریادش آرامش عزیزش رو ندزده. حالا که به لحظه های آخر رسیده بودن، تازه میفهمید هیچوقت دل و جرات رها کردن نابی رو نداشته و هنوز تشنه ی داشتن و بوسیدنشه.
 
 
نابی که سرش رو بالا و پایین کرد، بند دل جیمین پاره شد. پروانه‌ش آماده ی پرواز بود و جیمین جاذبه ای برای زمینگیر کردنش نداشت.
 
 
سرش رو پایین انداخت و به موبایلی که با خبر رسیدن یونگی از دستش افتاده بود خیره شد. اونقدر عاجز شده بود که آرزو میکرد حتی اگر شده زمان یک روز به عقب برگرده، شاید میتونست جلوی یونگی رو بگیره، شاید میتونست کمتر پلک بزنه و بیشتر نابی رو توی ذهنش ثبت کنه.
 
 
پنجه ی دست دختر رو بین انگشت هاش فشرد تا گرم بشه، نابی خیلی سرد به نظر میرسید؛ هوای دومین هفته ی تابستان برای اون موقع از سال زیادی خنک و گرفته بود، خورشید توی آسمان نمیدرخشید و جاش رو به کدورت ابر ها داده بود.
 
 
بلند شد و نابی رو هم با خودش بلند کرد. جوری که چشم های درشت دختر تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفته و دنبالش میکرد، تمرکزش رو ازش میگرفت. نگاه گیجش رو توی ویلا چرخوند تا شاید بهونه برای بیشتر موندن پیدا کنه، اما هیچی نبود، دور و برش فقط اجسام بی جونی بودن که با سکوت بهش دهن کجی میکردن، جیمین فقط یه ناجی میخواست، یه ناجی که اشتیاق نگاه نابی رو از خاطرش پاک کنه.
 

Kiss my wings Where stories live. Discover now