من به لبهات فکر میکنم و جوری که من رو میبوسیدی
خیلی چیزا راجب تو هست که دلم براشون تنگ شده
میشینم لب ساحل، تو هنوز هم در دسترس بودی
و من بدون تو احساس آزاد بودن نمیکنم
تمام دعواهایی که داشتیم خیلی شیرین به نظر میان
و تمام چیزی که ما بودیم عشقم، خیلی غم انگیز بود
و تو آخرین چیزی هستی که بهش نیاز دارم
پس من دو دسته رز میذارم
برای عشقی که از دستش دادم
من پای تمام انتخاب هام ایستادم
با اینکه تاوانشو پس دادم
اوه تمام اون شب ها، پایین بالاهایی که داشتم
همشو با تو به اشتراک گذاشتم
پس من دو دسته گل رز برات میذارم
من اونا رو اونجا میذارم، من اونا رو برای تو میذارم
For The Lover That I lost – Sam smith
***
"یونگی"
هوسوک...
چطور میتونستم سایه ی سنگین نبودنش که روی تمام تنم رو پوشونده بود و اجازه نمیداد هیچ نوری برای دیدن به چشمم برسه تحمل کنم، خورشیدی که وقتی ازم دور میشد سایه چرخ های ویلچیر روی زمین بیشتر کش میومد، از تمام من فقط یه چرخ روی زمین میموند و سری که تا نیمه ی تنم به پایین سقوط کرده و لبخند هایی که تو تارهای عصبیم زنده به گور میشدن. من یه صندوقچه از لبخند هایی بودم که قبل از هوسوک متولد شدن رو بلد نبودن، روی هم جمع میشدن و خنده های قدیمی تر رو خفه میکردن. اون پسر جسم مرده ی من رو با روح بزرگش زنده کرد، چرا حالا حس میکردم از شریک شدن خودش با من پشیمونه؟
من سرباز زخمی جنگ نابرابر زندگی بودم، جیمین اول من رو اسیر کرد و بعد باهام جنگید، دست و پاهام رو بست و وسط میدون مین انداختم طوری که از ترس انفجار حتی برای زنده موندن تقلا هم نکنم. ای کاش بعدش دست از سرم برمیداشت، نه اینکه سر اسلحه ی دروغ هام رو به سمت خودم برگردونه، تن من از ترکش حماقت هام پاره پاره بود و اون دشمنی که قرار بود خشاب اسلحهش رو روی تن من خالی کنه.
در این بین هوسوک حکم معشوقه ای رو داشت که جون دادنم رواز دور تماشا میکرد و مین هایی که دورم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن به سمتش بدوم رو نمیدید، فقط سرزنشم میکرد و با صدای بلند تری اسمم رو صدا میزد تا اشک های من به هم گره بخورن و قطره ای رو به وسعت دریا بسازن که تو دلم بمونه و من رو تو خودش غرق کنه، من در خودم موج میزدم و موج های خائنم طوری دور تنم به رقص در میومدن که انگار روحشون رو به شیطان فروختن، معشوقه ای که از جایی زیر آب صدای شیرین خنده هاش رو میشنیدم، پروانه ای که بال هاش اونقدر قوی نبود که موج هارو ساکن کنه و غریقی که هیچ ناجی ای نداشت...
این قصه ی مردی بود که در من دریا میشد، موج میزد و خودش رو میکشت...
چند ساعتی بود به تلفن زل زده بودم، درسته من وسط میدون مین به زانو در اومده بودم ولی هوسوک چه گناهی داشت که هنوز با امیدواری برام دست تکون میداد و اسمم رو صدا میزد؟
این عشق یونگی رو به اون پسر بدهکار بود نه من رو، نه مرد هزار تکه ای که تیکه هاش رو جدا میکرد و تو دور ترین فاصله از خودش پرت میکرد تا حتی اگر از رد دست های زخمیش خونی شدن، لا اقل زنده از اون جنگ بیرون برن.
دست هایی که زخمی بود ولی اثری از خون نداشت رو روی تلفن گذاشتم، وقتش بود بدون ترس از ترکیدن جونم یک قدم تو میدون مین جلو میرفتم، هوسوک باید میدید که چقدر زخمیم.
من حتی از عشقم هم به اندازه قاتلم میترسیدم، اگر اون تماس بی جواب میموند یا هوسوک پسم میزد چی؟ من ریز تر از اون نمیشدم ولی صدای شکستن یونگی ای که روزی ابهتش برای خودمم ترسناک بود میتونست اونقدر بلند به دیوار گذشته ها برخورد کنه و منعکس بشه که حتی من رو وقتی روی این چرخ نشتم بلرزونه.
شاید اگر کنترلم هنوز هم با مرد مغرور و دروغ گوی زندگیم بود، هیچ وقت دستم رو شماره ها نمیخزید تا زود تر صدای هوسوک رو بشنوم، تا زودتر دلتنگیم رو لمس کنه و بهم بتابه، اون هنوزم خورشید من بود؟
تمام سهم من از دنیا که فقط ابر های دودی ترسم میتونستن جلوی تابیدنش به زندگیم رو بگیرن.
بوق ها کش میومدن و زنجیر جدیدی از نگرانی میبافتن تا دورم بپیچه و نفس هام رو هم فلج کنه. شمردمشون تا منتظر بودن برای هوسوک رو یاد بگیرم، چیزی که این روز ها تنها سرمشق زندگیم بود.
صداش خسته بود و طول کشید تا به گوش های بی نوای من که دلتنگ شنیدنش بود برسه. پاورچین پیش اومد و نوازشم کرد.
- جونگ کوک دفعه ی بعد زنگ بزنی و بپرسی حالم چطوره، شمارت رو میذارم تو بلک لیست تا مثل مگس دور گوشت گندیده هی وزوز نکنی، میخوای مخم رو بزنی؟ زیاد زحمت نکش، خونه ی من همیشه خالیه.
لبخند کمرنگی از شیطنت و نیش زبون تند و تیز هوسوک روی لب هام دوید، اما اونقدر خوب میشناختمش که بدونم این تندی یه گارد دفاعیه که توش فرو رفته تا کسی جرات نکنه ازش بپرسه دقیقا با چه جور حسی دست و پنجه نرم میکنه.
دستم رو ناخود آگاه بالا آوردم، اما هوسوک که کنارم نبود تا اینبار با لمس های آروممون با هم حرف بزنیم. سکوت و تعلل ظلم بی پایان همیشگیم به اون پسر بود، حالا بعد از این همه دروغ و بدهی چی داشتم که بهش بدم؟!
اگر زبون باز میکردم و قلبش رو به صدای ملتمسم بند میکردم، دوست داشتن من براش کفایت میکرد؟ منی که بار ها دیدن شکستش رو به جون خریدم ولی یکبار سکوت سنگیم ترک برنداشت که از بین لب هام نوای دوست داشتنش فراری بشه حالا لایق گفتنش به پسری بودم که حتی از شیار به شیار مردمک های خوشرنگش هم عشق پیدا بود؟
وقتی میدونستم لایق عاشقی نیستم، میخواستمش ولی به زبون نمیاوردمش. فکر کنم نوبت من بود که با شعله ی عشق خاموش و سوزانم آتیش بگیرم، دردی که پنج سال به هوسوک تحمیل کردم، از کجا معلوم درخشش اون خورشید از گدازه های آتشینی نبود که بی رحمی های من به جونش انداخته؟!
اونقدر با سکوتم دست به یقه شدم و خودم رو محکوم کردم تا دل پسری برام بسوزه که یک هفته بود به جای دیدن خودم ازم تو ذهنش تصویر میساخت و با گرفتن خودش از من روحم رو سلاخی میکرد. اسمم رو صدا زد تا من رو از چوبه ی دار قضاوت هام پایین بکشه.
- برای چی پشت سکوتت قایم میشی؟ او، یادم نبود تو یه عوضی همیشه طلبکاری... چرا حالا که صدات گم شده خودتم گورتو از زندگیم گم نمیکنی؟ چرا هر لحظه مثل یه بغض نفرین شده چسبیدی به نفس هام و جلوی زنده موندنم رو میگیری؟ چرا خودت رو از جلوی چشمم دور نمیکنی تا بتونم گمت کنم.
لرزش صداش حتی پاهای بی حسم رو هم به تقلا انداخت چه برسه به قلب همیشه مغلوبم. باید بهش میگفتم چون بدون اون زنده نیستم، چون خودخواهم کرده، چون حالا اونقدر کور و کرم که میخوام داشته باشمش، بی توجه به چاه عمیقی که جیمین برام کنده و با سر توش میرم.
- هوسو...
جلوی امواج غریب صدام سدی ساخت، درست اولین باری که میخواستم بهش اعتراف کنم چقدر خواهانشم بوق آزاد بلایی که سکوتم به سر هوسوک آورده رو مثل یه پتک آهنی توی سرم کوبید، چشمام تو حدقه دنبال اشک دور خودش چرخید و همونجا یخ زد، هیچ قطره ای نبود که دلش برای من بسوزه و از چشمام بچکه، هیچ بخاری از قلبم ساطع نمیشد که گرمم کنه، دریای من یخ زده بود و حالا نه صدای خنده های هوسوک رو میشنیدم و نه بال زدن نابی رو حس میکردم، قرار بود زیر اون سقف یخی تو خودم جمع بشم و اشک های دلتنگم توی چشمام قندیل ببنده.
باید باور میکردم اینبار هوسوک حصاری که خودش از بینمون برداشته بود رو میسازه؟!
ای کاش هیچ وقت تو اون میدون مین جلو نمیرفتم، چون پاهام جایی که نباید متوقف شد و صدای بمب سراب معشوقی که برام دست تکون میداد رو از بین برد.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و به گوشی تلفنی که وصل به سیم فنری بالا و پایین میشد چشم دوختم، از شباهتمون خندم گرفت، دوتامون از بوق آزاد زندگی کر شده بودیم با این تفاوت که من حالا رسما سقوط کرده ولی اون به جایی بند مونده بود.
باید باور میکردم دیگه جز دیوار هیچ تکیه گاهی برای سرِ سرگردونم ندارم، باید به این ایمان میاوردم که گلوم قراره بی عبور ترین معبر فریاد هام باشه.
باید به فرار سایه ی هوسوک که تو نبودش کنارم میومدم، به نداشتن نورش عادت میکردم. این تمام سهم من از عشقی بود که بی جواب گذاشتمش و حالا گوشی برای شنیدن پاسخش نبود.
چرا هیچ وقت تو کتم نمیرفت که هیچکس من رو نمیدونه، نمیشناسه و نمیشنوه زندگی من اونقدر شبرنگ بود که حتی ستاره ی قطبی کم نورم هم نتونه راه رو بهم نشون بده...
چند ساعت بی جون به دیوار تکیه زده بودم و هر لحظه بیشتر تو خودم جمع میشدم. نفس های تلفن بند اومده و به احترام سوگواری هام سکوت کرده بود.
باید با خودم رو راست میبودم، من هیچ وقت لیاقت هوسوک و عشقش رو نداشتم و این صادقانه ترین جوابی بود که باید ازش میگرفتم.
وقتی حتی خودمم ازخودم دفاع نمیکردم، چه توقعی از دیگران داشتم که جلوی مجازاتم رو بگیرن؟
با شنیدن صدای دکمه های هوشمند در که رمز رو ثبت میکردن سرم رو بالا آوردم، دوست نداشتم اون قد خمیده به جونگ کوک ثابت کنه که نمیتونه برای نجاتم روم حساب کنه، خیلی زود بود که اونا رو از شکستم مطلع کنم.
با صدای بلند اسمم رو صدا کرد و وقتی من رو کنار دیوار دید، لبخند شیرینی به روم زد.
جلو اومد و جلوی پاهام زانو زد، من رو یاد بچگی هاش می انداخت، اون روز ها هم وقتی میخواست باهام حرف بزنه ازم میخواست مقابلش خم شم، دوست داشت تو چشمام خیره بشه و خواستهش رو بگه ولی حالا خودش اونی بود که برام خم میشد، چقدر کوچیک شده بودم!
لبهام رو کج کردم تا جواب لبخندش رو بدم، دست هام رو جلو بردم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم تا چشم های شفاف و درشتش رو از نزدیک ببینم.
یه نگاه به تلفن انداخت و دست بی جونی که روی زانو هام ساکن مونده رو گرفت و گرمش کرد.
-اتفاقی افتاده؟ به نظر خسته میای.
دستش رو محکم فشردم و سرم رو به دو طرف تکون دادم تا خیالش راحت بشه.
جونگ کوک هم کسی بود که همیشه جریان محبت هاش رو یک طرفه باقی موند ولی ازم دست نکشید. چرا باید نگرانش میکردم؟ که بره سراغ هوسوک و اون رو مجبور به تحمل عشق تلخ و بی سرانجامم بکنه.
از جاش بلند شد و پشت ویلچیرم ایستاد تا من رو به هر جهت که دوست داره هدایت کنه، بلایی که جیمین مدت ها بود به سرم میاورد.
دستم روی چرخ گذاشتم تا پیش نره، خسته بودم و دوست داشتم تنها باشم.
سرش رو از کنار به گوشم نزدیک کرد و پچ پچ وار گفت:
- کسی اومده که خیلی دلتنگته، بهتره باهاش کنار بیای و اینبار کمکش رو قبول کنی. بهش گفتم تصمیم گرفتی به هر طریقی که شده چک هات رو جمع کنی و پیگیر شکایتت از جیمین باشی، باور کن اون بهتر از هر کسی میتونه بهمون کمک کنه.
حدسش سخت نبود که چند قدم جلوتر قرار بود مرد قدبلند و کت و شلوار پوشیده ای رو ببینم که دلخور از بحث قبلی که خودش شروع و تمومش کرده، اخم پر از جذبه ای روی صورتش نشونده و منتظر یه بهونهست که فوران کنه.
اینبار خودم چرخم رو به حرکت در آوردم، گناه نابی چی بود که من بار سنگین قمار هام رو به دوشش بذارم و شرم رو کم کنم؟ باید تا جایی که میتونستم برای سبک کردن پروانهم و شنیدن دوباره ی صدای بال هاش میجنگیدم.
بر خلاف تصورم همین که صدای ویلچیرم رو شنید پرونده ی تو دستش رو روی میز رها کرد و بعد از در آوردن عینکش ایستاد. به وضوح دست پاچه شد، میدونستم حتما هنوز هم خودش رو بابت داد و بیداد آخرین ملاقاتمون سرزنش میکنه. دستی به گردنش کشید و دو قدم جلو اومد.
- حتی نمیدونم این خجالت زدگی حقمه یا نه؟ ولی میدونم هر چیزیه دو طرفهست.
سرم رو به آرومی تکون دادم تا موافقتم رو اعلام کرده باشم، دندون قروچه ای کردم و به سمت جونگ کوک برگشتم که اشاره کنم دفترم رو بهم برسونه.
اما هنوز دستم رو بالا نیاورده بودم که نامجون به سرعت خودکار و کاغذ رو روی زانوهام گذاشت. چقدر برای حرف زدنم عجله داشتن.
مشخص بود بهم شک دارن و مضطربن که پیشنهادشون رو قبول میکنم یا نه.
با اینکه میدونستم اونا نمیتونن از پس جیمین بر بیان ولی چی میشد اگر امیدوار و سرگرمشون میکردم تا جیمین بالاخره برسه، کارش رو باهام تموم کنه و همشون از این درد راحت بشن. بس بود هر چقدر به پای من گرمای شعله های آتیش بلند انتقام جیمین رو تحمل کرده بودن، وقتش بود آبی بشم رو آتیش اون پسر، باید اونقدر سیرش میکردم و پا به پاش بازی رو ادامه میدادم که حتی وقت نکنه نابی رو شرط قمارمون کنه.
اونقدر عقلش رو از دست داده بود که یادش نباشه دختر من هیچوقت بلد نبود بین خواسته هاش یکی رو انتخاب کنه، میخواستم پروانه ای که بین ما دو تا له میشد رو کنار بکشم، تا حتی بازی رونبینه ولی جیمین بهم اجازه نداد، ای کاش اونقدر نابی رو دوست نداشتم که تبدیل به بزرگترین نقطه ضعفم بشه.
با حس لمسی روی شونهم توجهم به نگاه نگران جونگ کوک و نامجون جلب شد، چند بار صدام کرده بودن و نشنیدمشون؟
- شنیدی چی گفتیم ؟ من و نامجون هیونگ این یه هفته روی تمام پرونده های بدهیت و قرارداد هات کار کردیم،چند جایی هست که باید ازشون بابت فسخ یک طرفه ی قرارداد ها قرامت بگیریم، ویلا و ساختمون شرکت هم هست.
نامجون حرفش رو برید، موهاش رو عقب زد و با کلافگی گفت:
- اونا پلمپن جونگ کوک، اگر بخوایم برای فروششون اقدام کنیم باید اول طلبکار ها رو راضی کنیم که شکایتشون رو پس بگیرن.
- او! خب اگر بتونیم فعلا با یه مبلغی دهنشون رو ببندیم میشه قانعشون کرد، نه؟
من خودم خوب میدونستم این بحث هاشون چقدر بی فایدهست، گند بزرگی که من بالا آورده بودم به این راحتی ها پاک نمیشد پس سکوت کردم تا خودشون به نتیجه برسن.
- مشکل همون مبلغیه که میگی، بدهی های یونگی میلیاردیه و حتی اگر خودش رو هم بفروشیم نمیتونیم یکی از اون چک ها رو پس بگیریم.
جونگ کوک دستی به چونهش کشید و چهار زانو روی زمین نشست، عادت های بچگی اون و نابی هیچ وقت قرار نبود ازشون جدا بشه.
نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و زبونش رو تو دهنش چرخوند.
- هیونگ رو که کسی نمیخره... اما میتونیم بین خودمون مزایدهش کنیم وکیل کیم، نظرت چیه؟
نامجون بالای سرش ایستاد و چشم هاش رو ریز کرد.
- حتی اگر بگیم ظاهرش هم مهم نیست، اخلاقش اونقدر گند هست که راضی نشم بابتش پولی بدم.
جونگ کوک نیشخندی زد و بی توجه به دهن باز مونده از بهت من گفت:
- اون یه بیبی بوی حرف گوش کنه آقای کیم!
دفترم رو با ضرب به طرفشون پرت کردم، باورم نمیشد اون احمق ها با گِی ترین نگاهشون در حال برهنه کردنم بودن.
جونگ کوک با فرزی جای خالی داد و روی سینهش خوابید، نوک تیز دفتر به ساق پای نامجون خورد و فریاد بلندش دلم رو خنک کرد.
- بیبی بویت خیلی حرف گوش کنه جونگ کوک.
با درد گفت و خودش رو روی مبل ها انداخت.
- ولی من از گربه های وحشی خوشم میاد.
جونگ کوک گفت و سینه خیز جلو اومد که خودکار رو هم به سمت اون پرتاب کردم که باز جا خالی داد و با لبخندی دندون نما و در نهایت پررویی ابروهاش رو بالا انداخت.
به روشون نمیاوردم ولی از ته قلبی که چند ساعت قبل تپش هاش رو از یاد برد، دلم برای شیطنت هاشون تنگ شده بود، برای روز هایی که با کار های بی نمک و احمقانهشون دیوانهم کنن و من رو هم به بازی های بچگانهشون بکشونن.
بعد از یه بحث مفصل سر اینکه من پ بیبی بوی حرف گوش کن جونگ کوکم یا یه گربه ی هفت تیر کش نامجون، با همراهی نکردن من کلافه شدن و آروم گرفتن.
جونگ کوک به اسم تمرکز روی توضیحات نامجون پاهای من رو ماساژ میداد تا بدون جلب توجه و ممانعت من با امیدواریش به راه رفتنم اعصابمو به کار بندازه.
من هم با دقت و اخم به لب های نامجون و گاهی دست هاش که تند تند روی کاغذ یادداشت میکردن خیره شده بودم تا حداقل با استفاده از مغزم یه کمکی بهشون بکنم.
- فکر کنم تمام راهی که داریم اینه که با سرمایه ای جونگ کوک وسط میذاره تا حدودی طلبکار هات رو راضی کنیم و با چک های خودش رو که هنوز اعتبار داره دهنشون رو ببندیم، بعدش میتونیم خونه و شرکت و هر چی که داری رو تبدیل به پول نقد کنیم و بریم سراغ پیگیری شکایتت از جیمین.
نیشخندی به خوش خیالیشون زدم و دستم رو روی میز کوبیدم تا توجهشون بهم جلب بشه. خودکار رو از دست نامجون کشیدم و با همون سرعت مشغول نوشتن شدم.
روی اسم جونگ کوک یه ضربدر زدم، اونقدر بی همه چیز نشده بودم که با پول های کثیف هیون وو و سرمایه ی اون بچه خودم رو از باتلاق ورشکستگی بیرون بکشم، قرار نبود از جونگ کوک یه یونگی دیگه بسازم، من جیمین نبودم.
دور خونه و باقی اموالم یه دایره کشیدم و کنارش اسم دختری رو نوشتم که تنها مالکشون بود. اونا برای من نبودن که به تنهایی براشون تصمیمی بگیرم، رضایت نابی شرط هر بلایی بود که سر اون خونه و شرکت میومد، من تمام حقم رو روزی که خونمون رو به آتیش کشیدم سوزوندم. اون خونه تمام خاطرات کودکی پروانه ی من بود.
اهمیتی به نگاه خشک شدهشون روی نوشته هام ندادم. شاید ساکت بودم ولی اجازه نمیدادم برای نجاتم با پای خودشون وارد گور دسته جمعی که جیمین دور جنازه ی من کنده بشن. ویلچیر رو کج کردم و راه اتاقم رو در پیش گرفتم.
ای کاش چند تا یونگی دیگه مثل خودم داشتم که هربار یکیشون رو دور مینداختم، خسته شده بودم از بس خودم رو گوشه ی رینگ گیر انداخته بودم تا هیچکس هوس نکنه به خانوادهم ضربه بزنه، جز خودم...
***
یونگی رو با بهونه ی قرار کاری تو خونه تنها گذاشته و نگاه مشکوک اون پسر رو به جون خریده بود تا فقط چند دقیقه با نابی حرف بزنه، اگر رضایت اون دختر رو میگرفت بی توجه به ضربدری که روی اسمش خورده تمام پولی که میدونست متعلق به پدرش نبوده ولی بهش ارث رسیده رو میبخشید تا لقب بدهکار و کلاهبردار رو از جلوی اسم یونگی خط بزنه.
اینبار نمیخواست حرف گوش کن باشه. حالا که نامجون باهاش موافق بود تو این یار کشی به قدرت و تاثیر نابی روی یونگی هم نیاز داشت تا حرفش رو به کرسی بنشونه. اگر دو سال پیش که خانوادهش رو رها کرد، همینقدر جنگنده و سرکش بود که تلنگر های کوچیک ارادهش رو نشکنه و دست به اون کار های احمقانه نزنه، حالا نه خودش نگران بود نه خواهر و برادرش تا اون حد فرو ریخته و آوار.
بالاخره در خونه ی تهیونگ باز شده و نابی در حالی که خودش رو تو شال پشمی پیچیده بود با قدم های ریزی جلو اومد. گردن کشید و چشم چرخوند تا جونگ کوک رو تو یه گوشه ی اون خیابون تاریک ببینه.
پسر با لبخند بهش خیره شده بود، هنوز دلتنگ دیدنشون حتی تو طبیعی ترین حال ممکن بود. بعضی شب ها بین خواب و بیداری به اتاق یونگی میرفت و لیوان آبش رو پر میکرد، گاهی حواسش پرت میشد و ساعت ها از دستش در میرفتن ولی اون پسر با آرامش عجیبی قفسه سینه ی یونگی رو زیر نظر میگرفت تا از نفس کشیدنش مطمئن بشه، این وسواسی بود که بعد از شنیدن خبر خودکشی هیونگش سراغش اومد.
دلش نیومد بیشتر از اون گیجی نابی رو ببینه، هنوز حال خرابش رو وقتی توی اون کوچه بالا سرش رسید رو فراموش نکرده بود. دوست نداشت با این کارش به روان آسیب دیده ی نابی ضربه ی دیگه ای وارد کنه.
چراغ های ماشینش رو روشن و توجه دختر رو به خودش جلب کرد. نابی لبخند شیرینی بهش هدیه داد و بعد از چک کردن خیابون به سمت ماشینش دوید.
در رو برای دختر باز کرد، هوای بهاری اون شب با سوزش تن درخت ها رو هم به لرزه انداخته بود چه برسه به بدن نحیف نابی، دل آسمون برای بوی بارون تنگ شده و انگار قرار بود بغضش سنگین تر از همیشه خالی بشه.
دختر با عجله روی صندلی گرم ماشینش نشست و بعد از بستن در بیشتر تو خودش جمع شد.
- اینقدر سردته؟
جونگ کوک پرسید و بخاری ماشینش رو روشن کرد. نابی به وضوح ضعیف شده بود و تنش حتی تحمل سرمای بهار رو هم نداشت، این بلایی بود که داشت سر خودش میاورد.
- این سرمای زمستون وسط بهار عجیبه کوک! انگار قراره برف بباره... ولی هواشناسی از صبح هیچی نگفته.
- از کی تا حالا به هواشناسی علاقه مند شدی؟!
شوکه به طرف پسر برگشت و دست هاش رو از دورش باز کرد، انگار که هوا در آنی گرم شده و نابی دیگه نیازی به فشردن خودش به شال پشمی نداشت.
- فکر کردن به آب و هوای نامتوازن بهار، باعث میشه کمتر با کار هاتون حیرت زدهم کنید. شما چه فرقی با این فصل دارین؟ گاهی اونقدر دلتون برام میسوزه که برام ببارین و گاهی اونقدر علاقه ی خامم به جیمین رو به روم میارین که تیز تر از آفتاب چشمم رو کور کنین.
اخم های جونگ کوک از رفتار های عجیب دختر در هم شد، شاید باید روح و روان نابی رو هم فیزیوتراپی میکرد. مطمئن نبود دکتر بعد از دیدنش خبر فلج شدن پای احساسش رو بهش نده ولی هر طور که شده باید اون دختر رو نجات میداد.
- خودت چی؟ هفته ی پیش اونقدر محکم یونگی رو بغل کرده بودی که گفتم دیگه محاله بشه جداتون کرد و حالا یک هفتهس میبینم برای شنیدن صداتم بیتابه.
- پس تا حالا چطوری دووم آورده؟ کل این هفت ماه دل تنگم نمیشد؟! من بهار نیستم جونگ کوک... هر بار از زمستون به پاییز میرسم، یخ میزنم و زرد میشم، میشکنم و فرو میریزم.
باورش نمیشد دختری که اینطور بی رحمانه در مورد یونگی حرف میزنه همون پروانه ایه که شب ها قبل از بوسیدن برادرش خوابش نمیبرد.
- تو حالت خوبه؟!
دختر سرش رو به دو طرف تکون داد.
- مهم نیست کوک... شاید مجبورم دروغ هاتون رو باور کنم تا خوب باشم. تو بهم بگو، این شرطشه نه؟
- دروغی نیست... انقدر بدبین نباش.
نمیدونست نابی چی فهمیده، ولی متوجه شده بود اون دختر و هوسوک به طور همزمان از موضوع آزار دهنده ای در مورد یونگی سر در آوردن که اونطور غریبانه دوری میکنن. میترسید اون چیزی رو که نباید زودتر از موعد فهمیده باشن، واقعیتی که شاید هیچ وقت نباید میفهمیدن، حداقل در مورد نابی اون حقیقت میتونست سمی و کشنده باشه. از خودش مطمئن بود که چیزی بروز نداده، اما جیمین کسی بود که گذشته رو به ناقص ترین شکل ممکن میدونست و با همون تکه ی شکسته ی آینه ای که تو دستش گرفته بود داشت خودش و همه رو زخمی میکرد.
- مسخرم نکن! همتون دارین بهم دروغ میگین. چرا؟... چرا اینقدر ضعیف موندم که از حقم محرومم کنین؟!
- ما فقط میخوایم کمتر آسیب ببینی.
صدای زمزمه وار نابی در لحظه تبدیل به جیغ گوش خراشی شد.
- من بیشتر از این آسیب نمیبینم... تمومش کنید.
دستش رو روی سرش گذاشت و موهاش رو تو چنگش گرفت.
- همین که قدرت تصمیمی گیریم رو ازم بگیرین بیشتر بهم آسیب میزنه.
- تو داری ازمون فاصله میگیری. همون کاری که یونگی انجام میداد. من هنوز همون جونگ کوکم، چرا فقط بهم اعتماد نمیکنی؟
- همونی که داشت خفهم میکرد؟!
پسراز کوره در رفت و دستش رو روی فرمون کوبید. هر دو عصبی بودن و بی درنگ با سنگ ریزه هایی که از گذشته با خودشون آورده بودن به هم حمله ور میشدن.
- میشه اینقدر تکرارش نکنی؟!
- پس بهم یادآوری نکن که همون جونگ کوکی، چون نیستی. حس میکنم دلیلی به غیر از احساسات و دلتنگی اینجا کشوندتت... عوض شدی، از بحث کردن باهات خستم. میشه من رو به حال خودم رها کنی؟
- معلومه که نه!
زهر خند نابی آزار دهنده بود، ولی اگر اون دختر اینجوری لکه های تاریکی که اصلا به روحش نمیومد رو پاک میکرد جونگ کوک حاضر بود ساعت بشینه و فقط خنده های کج خواهرش رو تماشا کنه.
- چرا اینجایی؟ اومدی که مثل همیشه بگی هستم؟! بعدش بری و چند روز بعد برگردی و دوباره بگی جایی نرفتم... به نظرت زبون گزنده ی من برای پشمونیت کافیه یا دلگرمی های تو برای امید دادن به من؟
- خیلی تلخ شدی ولی تو هنوز پروانه ی کوچیک مایی، من هنوزم صدای خنده های گیسو کمندی که روی تاب بالا و پایین میرفت و با هیجان ازم میخواست محکمتر هلش بدم تا به پرواز دربیاد رو یادمه، تو چی، لبخند های من و یونگی رو یادت میاد؟
- من دیگه هیچی یادم نیست...
مطمئن بود چیزی نابی رو آزار داده، اون دختر جلوی چشمش بال بال میزد و شاید این بحث بیشتر آزارش میداد. شکستگی عمیق دل دختر رو میدید.
- باشه... آروم باش.
- میخوام برم.
- اینطوری نباش نابی... ازت خواهش میکنم.
لب های دختر لرزید و بیشتر تو خودش جمع شد.
- سردمه.
اونقدر واکنش های نابی براش عجیب بود که دست خودش هم از نگرانی بلرزه، درجه ی بخاری رو بیشتر کرد و دستش رو جلوش گرفت تا از کار کردنش مطمئن بشه.
- میخوای ببرمت پیش یونگی؟ هیونگ دلتنگته.
- نه.
جواب قاطعانه ی نابی مطمئنش کرد که هر چیزی هست، اون شکستگی کار یونگیه. ضربه ای که ناخواسته به دل دختر وارد کرده بود.
- پس مثل اینکه باید زود شرم رو کم کنم، اینطور نیست؟
- فقط سردمه!
- توی اون خونه گرم میشی؟
- همه جا زمستونه.
دستش رو دور شونه ی دختر حلقه کرد و اون رو تو بغلش کشید.
- شاید تو داری تو برف ها غلت میزنی.
دست های کوچیک نابی کت جونگ کوک رو بین انگشت هاش چروک کرد ولی دختر لب گزید تا از چیزی که عمیقا نا امیدش کرده بود نگه.
حس میکرد نه تنها جیمین بلکه یونگی هم بهش خیانت کرده، تصویر بوسه ای که بار ها جیمین با تاثیر مسکن ها توجیهش کرده بود، حالا جلوی چشم هاش اونقدر پر رنگ بود که حتی بتونه لب های باریک برادرش رو هم تشخیص بده.
- سردمه کوک! یونگی بوسیدش.
محکم تر جونگ کوک رو به خودش فشرد. در حالی که قلب اون پسر از دردناک بودن تصاویری که بعد از مدت ها نابی به یاد آورده بود فشرده میشد. نباید دیده های نابی رو تایید میکرد، اون دختر بیشتر از هر وقتی مستعد جنون بود.
- هیش، من اینجام. کوکو اینجاست فقط کافیه صدام کنی نانا.
شنیدن لقب های کودکیشون از زبون پسری که بغلش رنگ و بوی امنیت داشت اونقدر داغ بود که رگ های یخ بسته ی قلبش رو مهمون جریان گرم آرامش حضور کسی کنه که دوستش داره. موهاش نوازش های بی منتی رو طلب میکردن که حالا جونگ کوک به جای یونگی بهش هدیه میکرد.
- ممنونم کوکو.
گفت و به آرومی از آغوش جونگ کوک بیرون اومد تا چشم هاش باز هم به انگشت هاش گره بخوره.
- اومده بودی که بغلم کنی؟
- راستش نه.
دستی به موهاش کشید و کلافه از گم شدن تو خرابه های گذشته لب زد:
- شاید الآن وقت گفتنش نیست.
- بگو جونگ کوک، کلمات زیبایی برای پاسخگویی ندارم ولی لا اقل میتونم گوش بدم.
- به کمکت نیاز دارم، باید یونگی رو به یه کاری راضی کنیم که مطمئنم هیچکس جز تو از پسش بر نمیاد.
- منم از پسش بر نمیام کوک، یونگی خیلی وقته بهم اهمیتی نمیده.
دستش رو روی دستگیره گذاشت تا پیاده بشه و مجبور نباشه بیشتر از اون تاریکی شب و روزش رو با جونگ کوک شریک بشه.
- میخوایم طلبکار هاش رو راضی کنیم، هیونگ باید فیزیو تراپی بشه و تو میدونی خوب شدنش مساویه با سر درآوردنش از زندان؟
دختر شوکه به عقب برگشت، دهنش خشک شده بود. باورش نمیشد علاوه بر زبون حالا پاهای یونگی هم حس داره.
- پاهاش...
- آره، دکتر میگه پاهاش یه حس نسبی داره و اگر پیگیر درمانش باشیم شاید بتونه رو پاهای خودش راه بره ولی هیچ تضمینی نیست، انگار فشار های عصبی بیشتر از تصادف عامل این از کار افتادگی بوده. باید تا جایی که میتونیم کمش کنیم.
- چه کاری ازم ساختهست؟ باید ببرمش فیزیو تراپی؟!
به فکر خواهرانه و شیرین نابی لبخندی زد و دستش رو از روی دستگیره برداشت.
- چرا که نه؟! اینطوری هیونگ خیلی زودتر خوب میشه... اما مسئله ای که الآن مهمه اینه که به فروش ویلا و شرکت رضایت بدی، بدون موافقت تو نمیتونیم بعد از فتک پلپ بفروشیمش و طلبکار ها رو راضی کنیم.
- نامجون میگفت اول باید رضایت طلبکار ها رو جلب کنید.
دست دختر رو فشرد و سرش رو با اطمینان تکون داد.
- این رو بسپر به من، فقط باید از زبون خودت بشنوه که موافقی.
دختر نگاهش رو تو خیابون بی نور و لا به لای شاخه های لرزون درخت ها سرگردون کرد تا زبونش آروم بگیره.
- یعنی میخواد خودش رو نجات بده؟
- نه، هیونگ خیلی نا امید شده. چرا ما نجاتش ندیم؟!
- خسته شدم از بس هیچکس به فکر نجات من نبود...
گفت و اینبار فرصت نداد جونگ کوک راهِ رفتنش رو سد کنه، اونقدر تلخی کرده بود که حالا فقط به بغل کردن ایرا برای بهتر شدن حالش نیاز داشته باشه. احساس محبتی که تو وجودش غلیان میکرد مهار نا پذیر بود، از طرفی ایرا تنها کسی بود که نابی میتونست مطمئن باشه مثل یونگی و جیمین جواب محبتش رو با دروغ نمیده.
وقتی اون دختر موهاش رو نوازش میکرد، وقتی دست هاش رو بین انگشت های کوچیکش میگرفت، یا موقعی بهش لبخند میزد میتونست صدایی که ضربه های تحقیر آمیز بازیچه شدن توسط جیمین رو تو سرش میکوبید رو خفه کنه، میتونست تصویر بوسه رو با نگاه معصوم و فرشته گون ایرا پاک کنه.
از وقتی حقیقت ارتباط پا برجای جیمین و یونگی رو از زبون هوسوک شنیده بود، هزار جور تحلیل تو ذهنش ساخته بود که برادرش رو تبرئه کنه ولی نمیشد، نمیتونست باز هم سرش رو دنبال یه شعله کوچیک از امید تو برف ها فرو کنه. انگار هیچوقت، هیچکدوم از اون دو نفر دوستش نداشتن، حس زباله رو داشت که دور انداخته شده، یه موجود اضافه. مثل اینکه واقعا یه پروانه ی کاغذی بوده که بعد از بوسیده شدن از هوس مستانه ی لب های جیمین چروک و مچاله شده.
یا خودش میگفت شاید روحش سهم زمین نبوده که اینطور پس زده میشه، که هیچ کس از ته دل طالبش نیست. جیمین از عشق و یونگی از محبتش به بهترین نحو استفاده کرده بودن، پس کی واقعا خود نابی رو میخواست؟
دختری که حتی خودشم خودخواهی رو بلد نبود، عادت کرده بود به لبخند زدن، نوازش های بی منت و معجزه گر بودن. اما لب هاش، انگشت هاش و بیشتر از همه بال هاش برای پروانه موندن خسته بودن و کی این خستگیش رو میدید؟
حتی دیگه آسمونش هم براش خونه ی امنی نبود، چه برسه به آغوش یونگی که مالامال از رد پای دروغ دیگه هیچ شباهتی به برادرش نداشت.
اما مطمئن بود حالا که جیمین به نوک دره رسیده اگرسقوط کنه دیگه نمیتونه جلوش رو بگیره، اون پسر همه رو با خودش ته دره میکشوند. باید به هر طریقی شده پیداش میکرد و جلوش رو میگرفت.
YOU ARE READING
Kiss my wings
Mystery / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...