part 11

438 99 27
                                    

نفس سفید پراکنده
قطره اشک یخ زده
رویا های ترک شده جای زخم دیگه ای درست کردن
پایان این فصل کجاست
نکنه تا ابد ادامه داره؟
نور سفید پراکنده هنوز وجود داره
مثل خورشید یخ زده و ماه مخفی شده
پایان این انتظار کجاست؟
اگر شروعی داشته...
Younha feat RM- Winter flower
***


با صدای بسته شدن در اتاق، سرش رو برگردوند و اندام کشیده و مردونه ی نامجون رو توی چهارچوب در دید. با وجود اینکه خودش خواستار اون ملاقات شده بود، اخم هاش در هم شد. یونگی دیگه نمیتونست به کسانی که بهش لبخند نمیزدن احساسی تحویل بده جز تاریکی، این تنها چیزی بود که از خودش داشت و به دیگران میبخشید.

لب های نامجون برای به تصویر کشیدن پوزخندش به یک سمت متمایل شد، تصویر هزار تکه ای که تو شیشه ی قلب یونگی از خودش میدید آزار دهنده بود، وکیل هنوز عادت نکرده بود دوستش رو توی اون شرایط ببینه و از خودش بدش نیاد.
- از دیدنم خوشحال نشدی مینِ بزرگ؟
چه جوابی جز سکوت داشت وقتی بهترین دوستش دست از قضاوت کردنش برنمیداشت؟
-...
لبه ی کت طوسی رنگش رو کنار زد و دست توی جیبش فرو برد. به سمت یونگی رفت و آهسته لب زد.
- جواب نمیدی؟
- ...
نامجون از به دوش کشیدن بار دلسوزی و نگرانی یونگی و نابی خسته شده بود. مدت ها حسرت یک خواب آروم رو داشت، و همین نگاهش رو نسبت به دوستی، که حکم برادر رو براش داشت، خون آلود میکرد.

- پس بذار خودم جواب بدم... معلومه که نه. چون تو به دیدن احمق هایی که دروغ هات رو باور میکنن و دنبال درست یا غلط بودن بهونه های مسخرت نمیرن عادت کردی. من احمق نیستم مین یونگی...خوب میدونم که پشت این قیافه مظلومی که این روز ها به خودت گرفتی چه هیولایی خوابیده، ولی نمیدونم افسارت رو کی کشیده که اینجوری مطیع و گوشه گیر شدی. حتی توی کالبد خودتم نمیگنجی و تبدیل شدی به یکی دیگه!

کمی سکوت کرد. برای ادامه ی سرزنش هاش به انرژی نیاز داشت ، وکیل همیشه از سکوت انرژی میگرفت.
- هر کاریم که بکنی، من باور نمیکنم اون زبون نیش دار و برنده‌ت غرق سکوت و بی کلامیه... حتی بی جونی پاهات رو هم باور ندارم. یونگیِ ما، دوستِ من اونقدر قوی بود که با این چیز ها تسلیم نشه.

به سمت پسر بزرگتر رفت و ملحفه رو از روش کنار زد. پاهاش رو تکون داد و با بغض گفت:
- پاشو احمق...تکون بخور و یادت بیار چه بلایی سر زندگیت آوردی. اون پارک جیمین چیکارت کرده که حتی از خودت بودن هم میترسی؟

با غصه سرش رو خم کرد و پیشونیش روی زانوی یونگی گذاشت.
- میگم پاشو. داری حالم رو از خودم بهم میزنی.
سرش رو بلند کرد. چشم هاش دنبال نگاهی میگشت، که حالا با حرف هایی سنگین، ازش دزدیده میشد.
- اصلا چرا ازم خواستی بیام اینجا؟

جلو رفت و دستش رو زیر چونه ی یونگی گذاشت، سرش رو بالا آورد، و حالا کمتر از یک نفس بین مژه هاشون فاصله بود.
- دیگه نمیشناسمت... این مرد تسلیم مین یونگی نیست، مردی که بار دنیا رو به دوش میکشید و لب به گلایه باز نمیکرد، تو دیگه پدری نیستی که اون دوتا بچه رو بزرگ کرد، حالا تو...
صورت یونگی رو پس زد و برای آروم تر شدن دستی بین موهاش کشید.

- هر وقت یونگی رو بهم برگردوندی، برادری که بتونم کنارش ضعیف بشم، منم حرف هات رو از چشم هات میخونم.
میخواست بره. میخواست یونگی رو رها کنه اما نمیتونست التماس بی صدای چشم های اون پسر رو نا دیده بگیره. به طرفش برگشت و نزدیکش شد.

- شاید بهم بگی بی رحمم که همیشه ازت توقع دارم قوی باشی، آره... من از تو یاد گرفتم که نسبت به ترسو ها بی رحم باشم، ازت یاد گرفتم برای عزیزانم بیشتر از بقیه منطقی باشم، حالا وقت کم آوردن نیست...یه دختر اون بیرون داره از تمام خودش برای تو میگذره، و پسری که شاید هیچ وقت ندیدیش، چرا فقط کارشون رو تکرار نمیکنی؟

نابی و هوسوک باز هم با خود سری هاشون کلافه‌ش کرده بودن، و فقط یونگی میتونست جلوشون رو بگیره که جیمین رو فراری ندن.
کم کاری های یونگی و سکوتش نامجون رو عصبی میکرد ولی حالا دلش برای بی پناهی یونگی که بار ها از ملاقات قبلیشون شکسته تر شده بود، میسوخت. شکست و لرزش رو توی چشم هاش میدید. گربه ی هفت تیر کشش زیر بارون مونده ، همونقدر مظلوم، ضعیف و لرزان بود.

- میدونم میخواستی بهم یه چیزی بگی ولی حالا دیگه نمیگی...پس میرم تا زمانی که حقایق رو از زبونت بشنوم یونگی...من رفیقتم و حتی اگه بهم بگن تو خود شیطان بودی باز هم دوستت خواهم موند.
دستش رو روی دهانش گذاشت و بدون اینکه نگاهش رو از یونگی بگیره، عقب رفت. از اینکه نتونسته خودش رو کنترل کنه پشیمون بود ولی خوب میدونست مرد کله شق روی تخت با عذرخواهیش ازش دورتر میشه.
- باید بهمون برگردی... همه‌مون گم شدیم، ای کاش بهمون یاد نمیدادی فقط قدم هات رو دنبال کنیم یونگی!

گفت و بی هیچ حرفی رفت. ای کاش شونه هایی که عادت کرده بودن به یونگی تکیه کنن انقدر با دوریش سنگین نبودن، تا حداقل میتونست بدون کشیدن پا هاش و سری خم شده ازش دور بشه.

یونگی شکستن بغض دوستش رو حتی از پشت در هم شنید. با اینکه هر بار خودش سنگی برمیداشت و عزیزانش رو میشکوند، گوشش از شنیدن صدای شکستنشون کر شده بود.
تمام مدتی که نامجون توی اتاقش حضور داشت با نگاهی که از زخم هاش خون میچکید، به پاهاش خیره شده و از اون تکه گوشت بی جان متنفر بود.

دوست داشت بلند شه و یه مشت نثار فک جنبنده نامجون کنه که ضعیف خطابش میکرد، یونگی از قدرتی که درونش خفه کرده درحال تکه تکه شدن بود.
اون احمق چی میدونست از یونگی و گذشته ی کثافتش؟
نامجونی که ادعا میکرد بهترین دوستشه و کاملا میشناستش، در واقع هیچی از یونگی واقعی نمیدونست.

پسر گاهی بین خود واقعیش و تصویری که دیگران ازش داشتن، گیر میفتاد و استخوان هاش زیر بار اون انتظار ترک برمیداشتن.
گاهی خودش هم شک میکرد یونگی واقعی همونی موجود ترسناکیه که خودش میشناسه، کسی که با علایقش ضعیف شده بود، یا اون مرد همه چیز تموم و عاقلی که دیگران ازش یاد میکردن.
شاید دومی، اگر گزینه اول واقعیت داشت، پس چرا هیچکس یونگی واقعی رو نمیدید؟

البته جیمین دیده و خیلی هم خوب اون رو شناخته بود.
با یادآوری حقه ها و دروغ های اون پسر و علاقه ی احمقانه ی خودش، خونریزی ها جاشون رو به اشک های زلالی دادن که از چشم های خسته و دلگیرش چکه میکردن.
تمام کسانی که براش باقی موندن اون رو متهم به چیزی میکردن که نبود، درواقع گناه یونگی فراتر از چیزی بود که تو باورشون بگنجه.

نامجون حتی بهش این فرصت رو نداد که سوالش رو بپرسه، اون پسر بیش از اندازه احساساتی شد. یادش نمیومد آخرین بار کی نامجون رو اینطور دیده بود، روزی که جیمین رو به معاونت رسوند، یا بعد ها هر بار که نگاهش کرد و تاسفش رو دید.
حالا نه تنها جواب سوالش رو نگرفته بود، بلکه کشتی احساساتی که هوسوک برای روی آب موندنش تلاس میکرد هم در حال غرق شدن بود.

سوالش در مورد اینکه خواهرش و هوسوک در حال گشتن توی کدوم سوراخ گذشته‌ان،  کوه احساساتش رو به مرز فوران رسوند.
یونگی عاجز شده بود، چون بر خلاف همیشه روی خواهر و اطرافیانش کنترلی نداشت.
چه توقعی میتونست از دیگران داشته باشه، وقتی قادر به کنترل خودش هم نبود؟
اگر میتونست خودش رو کنترل کنه، پرستارِ بخش اشک هاش رو نمیدید که حالا از نگاه دلسوز یه غریبه سرمازده بشه.
پسر بعد از اینکه فهمید کار از کار گذشته، از پرستار خواست با هوسوک تماس بگیره.

باید جواب سوالش رو حتی شده با تکیه بر احساسات اون پسر میگرفت. احساساتی که حالا راحت تر درکشون میکرد، حتی اگر میخواست هم بعد از آروم گرفتن دیو تنهاییش با حضور هوسوک نمیتونست نادیده‌ش بگیره... ابتلا به نوری که پسر به قلب تاریکش میتابوند، اجتناب نا پذیر بود.

دیگه براش مهم نبود که بعدا بابت حقیقت زندگیش هوسوک هم ترکش کنه، دوست داشت پسر قبل از دست دادنش، به دستش بیاره.
دلش نمیخواست برای هوسوک هم تبدیل به یه حسرت بزرگ بشه که به عشقش جوابی نداده. اونقدر از سیاهی پایان داستانش مطمئن بود که به جاودانگی هاله های گذرای نور از سمت خورشیدش باور نداشته باشه.

یونگی خودش رو به کویری تبعید کره بود که هیچ نشونه ای از آفتاب سوزان احساسات گذشته‌ش نداشت. از تمام حال و احوالاتش به عمد غفلت میکرد تا خودش رو مجازات کنه، در حالی که تمام افراد بیرون از اون اتاق، که میشناختنش، اون رو به فرار محکوم میکردن و بهش میگفتن ترسو... ترسو بود، ولی دوست نداشت علنا این رو توی صورتش بکوبن.

یونگی به زندگی بعدی اعتقادی نداشت و باورش این بود که فقط یک بار زندگی میکنه. در واقع از نظر خودش اونقدر توی همین یک بار زندگی درد کشیده که تمام کائنات برای دست برادشتن از سرش قانع بشن و روحش رو رها کنن؛ روحی که  توسط زنجیری به اسم زندگی به بند کشیده شد و حالا فقط زخم هایی داشت که بدون بسته شدن به خونریزی ادامه میدادن.

برخلاف تمام کسانی که به تناسخ باور داشتن، اعتقاد یونگی به اینکه قرار بود یکبار زندگی کنه، بهش این جرات رو داده بود که بدون ترس از مجازات، گناهان زیادی مرتکب بشه، و انگار که بزرگترین اون گناهان در حق خودش بود، مثل محروم کردن قلبش از عشقی که نمیتونست باور کنه سال ها حضور داشته و ندیدتش.
اختیاری از خودش نداشت..یونگی قلبش رو توی عمقی ترین لایه های نفرت از خودش دفن کرده بود و حالا چی داشت تا تقدیم اون پسر کنه؟

با خودش رو راست بود و اعتراف میکرد اینطور زندگی کردن به نفعشه و بیشتر آرامشش رو تامین میکنه. اگر قرار بود زندگی بعدی ای وجود داشته باشه، با وجود تمام مجازات هایی که به روحش تحمیل کرده بود، باز هم باید تاوان پس میداد و از نظرش تقدیر زیادی قدرتمند بود.

زندگیش به دوره های مختلف تقسیم میشد، دوره هایی که بعد از طی کردن هر کدوم یک تکه از پازل شخصیتش رو پیدا کرد. حالا که دقیق میشد تصویر ترسناکی رو میدید که حتی توی انتهایی ترین نقطه  قفسه هم  جایی نداشت. اما، یونگی با این حقیقت کنار اومده که تنها نقاشی که حاضر به کشیدن تصویرشه، خودشه...
حتی مادرش هم بعد از رو به رو شدن با یونگی حقیقی ترسیده و فرار رو بر قرار ترجیح داده بود.
براش همیشه سوال بود، آدم هایی که از به دنیا اومدن پشیمون میشن، چیکار میکنن؟ 

شاید برای دیگران زندگی میکنن، درست همون کاری که یونگی انجام میداد. تمام روز هاش رو بعد از اون اتفاق، برای دیگران نفس کشید و دیگه حتی تصور زندگی کردن برای خودش نا آشنا به نظر میرسید.
یونگی توی قلعه ی سردی و غرورش قایم شده و برای خوشحال کردن دختر گل فروش زندگیش تمام توانش رو گذاشته بود. اما حالا اون دختر نمیخندید.

یونگی زنده به گور شدن روح خواهرش توسط خودش و جیمین رو به چشم میدید و از ترس کنار رفتن ماسکش و رو به رو شدن نابی با تصویر ترسناک ولی حقیقیش، نمیتونست برای نجاتش به موقع از قصرش خارج بشه. جیمین اون رو با ترسناک ترین واقعیت زندگیش تهدید کرده بود، با یونگی ای که حتی خودش هم از یاد آوریش وحشت داشت.

یونگیِ نوجوان پونزده ساله تکه ی مرکزی اون پازل بود و سرنوشت بقیه قسمت هارو میساخت. دخترک گلفروشش نباید میفهمید زیبایی گل هایی که برادرش به موهاش میزنه از خونی منشا میگیره که از روح پسر میچکه، شاید هم خونِ...

یونگی در حال پرواز توی آسمون سیاه انتقام از خودش بود و ای کاش کسی بال هاش رو میشکست.

بعد از گذشت نیم ساعت هوسوک همراه دختر بچه ی با مزه ای وارد شد و با نگرانی به یونگی نگاه کرد.
پسر با لبخند دخترکی رو تماشا کرد که محکم دست هوسوک رو گرفته و پشت پاهاش قایم شده بود. در همون حال قادر به مهار کنجکاویش نبود و نا محسوس یونگی رو دید میزد.
- یونگی! فکر کردم بلایی سرخودت آوردی.

یونگی میدونست هر بار که از هوسوک خبر میدن حالش خوش نیست، ترس خود کشی مجددش به جون پسر میفته. دلش برای عاشق وفادارش میسوخت که اون رو انتخاب کرده.
شاید هوسوک شریک روحش بود که مثل یونگی عذاب دادن رو از خودش شروع میکرد، اول با نزدیک شدن به رئیس مین و بعد با عاشقش شدن.

لبخندی به پسر نگران زد و با انگشت هاش اشاره کرد که جلو تر بره.
همین که هوسوک کنار تخت قرار گرفت، یونگی بدون توجه به حالت سوالی چهرش، سرش رو به یک سمت بدن پسر برد و دخترک با مزه رو تماشا کرد.
به نگاه سوالی دختر و لب هایی که به دندون گرفته بود لبخندی زد و موهاش رو نوازش کرد.
هوسوک که حدسش درست از آب در اومده بود، ایرا رو به آرومی جلو آورد. روی زانوهاش نشست و دست های کوچیک اون فرشته رو گرفت.

سرش رو جلو برد و دم گوش ایرا لب زد:
- تو ام دوستش داری؟
ایرا بعد از یه نگاه زیر چشمی به یونگی به همون آرومی جواب هوسوک رو داد.
- آرزوت برآورده شد اوپا، داره لبخند میزنه... دیدی گفتم فرشته ها  به قولشون عمل میکنن؟
- میدونم تو یه فرشته ای.
گفت، و ایرا و دست های مهربونش رو به معشوقش سپرد.

Kiss my wings Where stories live. Discover now