part 34

326 78 15
                                    

بهم بگو، باخنده شیرینت بهم بگو
بهم بگو، جوری که انگار داری تو گوشم زمزمه میکنی
مثل یک شکار نباش
مثل یک مار نرم حرکت کن
میخوام ازت فرار کنم اما
دور شو،دور شو، ازم دور شو
هر طوری که هست منو نجات بده، نجاتم بده
این به اتفاق افتادن ادامه میده، حتی اگه من فرار کنم
توی یک دروغ گیر افتادم، من بی گناه رو پیدا کن
من نمیتونم خودم رو از این دروغ نجات بدم
بهم اجازه بده بخندم
نمیتونم خودم رو از این درد آزاد کنم
من رو از این مجازات نجات بده
منو بخواه، راهش همینه
منو بخواه، مثل همیشه، من

من احساس دور بودن دارم
تو همیشه سر راه من میای
Lie-Park Jimin
***




نگاه منزجرش رو از چهره ی غرق در خون رئیس سابقش گرفت و سرش رو با تاسف برای اون مرد هیز تکون داد. لی سونگ وون داشت تقاص گستاخی و هوس دست درازیش به ارزشمند ترین دارایی قلب جیمین رو پس میداد. با این که پسر میدونست با رفتنش فکر تعرض به دارایی هاش رو توی ذهن مسموم لی و امثالش انداخته اما این دلیل قانع کننده ای نبود تا برای تلافی جویی دردی که پروانه‌ش زیر بار اون نگاه های کثیف تحمل کرده، دست به کار نشه.


سخت گیری های زندگی به جیمین یاد داده بود "روزی که پادشاه تختش رو ترک کنه، هوس حکمرانی به سر خیلی ها میزنه."، با این حال جیمین همون پادشاهی بود که برگشته تا تخت حکمرانی عشقش رو از سایه ی دوری پس بگیره، اما دیگه قوتی توی پاهاش نداشت و قلبش تقلا هاش رو یاری نمیکرد، با بلایی که روز قبل سر نابی آورد ترس از دست رفتن اون دختر به جونش افتاد و امیدش رو کشت. دیگه هیچ توقعی از روحش نداشت که کالبدش رو همراهی کنه، نابی رو از دست داده بود و باید این رو میپذیرفت، اون دختر خاطره ی تجاوز رو از شوکی که بهش وارد شد فراموش کرده بود، ولی جیمین که نمیتونست فراموش کنه چه ظلمی در حق عشقش کرده، حالا جیمین به تنهایی قاضی، وکیل و متهم دادگاه قلبش شده بود، خودش رو به از دست دادن تنها امیدش محکوم میکرد و داشت برای به دار کشیده شدن زندگیش آماده میشد.


یکی از پاهاش رو روی دیگری انداخت و به تک صندلی ای که آدم هاش وسط سالن قرار داده بودن تکیه داد. پوزخندی به سرفه های خون آلود لی زد، قرار نبود به همین راحتی از اون مرد بگذره، کسی که در نبودش بال های معشوقه ی تنهاش رو به سنگ بسته.


مردی که چند برابر لی بود روی تنش افتاده و صورت مرد رو به قصد کشت زیر مشت هاش گرفته بود، نفس های لی تقریبا به خرناس شبیه شده بودن، که جیمین با حالتی خنثی و بی حس دستش رو بالا آورد و به آدم اجیر شده‌ش دستور داد از روی تنش کنار بره.


همین که مرد از روی سینه‌ش بلند شد، لی نفس عمیقی گرفت و به پهلو چرخید تا خونی که گلوش و پر کرده باعث خفگیش نشه. سرفه هاش جیمین رو یاد زخم های تازه ی حنجره‌ش و درد کبدش می انداخت، از وقتی نابی رو کنارش داشت کمتر به فکر مستی و الکل میفتاد ولی حس بدی که از روز قبل گریبانش رو گرفته بود اجازه نمیداد بدنش خلا نوشیدن رو در خواست نکنه.


لی اونقدر سرفه کرد که بالاخره انرژیش رو از دست داد، سرش رو روی زمین گذاشت و به پشت خوابید. همچنان نفس نفس میزد و از لا به لای پلک های نیمه بازش با نفرت به جیمین خیره شده بود.

پسر دست هاش رو به نشونه ی تشویق به هم کوبید و قهقهه های سرمستش فضای خالی سالن رو پر کردن. از روی صندلی بلند شد و ضربه ی آرومی به بازو های ورزیده و درشت نوچه ی کریهش کوبید.
- کارت عالی بود، به نظر میرسه رئیست آدم صادقیه و خوب بهت تمرین داده.


پسر لبخند زشتی به چهره ی رنگ پریده ی جیمین زد و سرش رو به نشانه ی تائید بالا و پایین کرد. جیمین با قورت دادن لبخند مصنوعی و بی مزه ی روی لب هاش به طرف لی برگشت، قدم های محکمش رو روی سنگفرش های سفید آغشته به خون و بزاق لی کوبید و پیش رفت.


بالای سر مرد رسید و به سختی چهره ی جذابش رو از زیر زخم و کبودی ها تشخیص داد. با یادآوری اشک های نا تموم دیروز نابی که دختر حتی دلیلشون رو به یاد نمیاورد، جنونش بهش غلبه کرد، لب هاش از خشم به یه طرف متمایل شد و دندون هاش رو به نمایش گذاشت.


نگاهش رو از لی گرفت و پاشنه ی کفشش رو روی زخم گونه ی مرد گذاشت و همزمان به بهم ساییدن دندان هاش اون رو با قدرت روی صورت مرد فشرد، نعره ی بلند لی رو نمیشنید، فقط به نابی فکر کرد و چهره‌ش غمیگین تر شد، حس گناه دست روی گلوش گذاشته بود و آروم نمیگرفت.


کمی که گذشت ناله های مردی که زیر پاش جون میداد آروم تر شد ولی جیمین هنوز از درِ نیمه باز اتاق ریاست به میز طلا کوبی شده ی لی خیره شده بود، روز هایی که حسابدار اون شرکت بود و هنوز جین همکارش نشده بود به فخر فروشی و تجمل گرایی همبازی کودکی هاش پی برده بود. لی از اول هم آدم دندون گردی بود که به سبب ازدواج مادرش با یه مرد پولدار و عقیم به اون ثروت هنگفت دست پیدا کرد. اما حالا لطفی که جیمین در حقش کرد و بعد از ورشکست شدن یونگی، باعث شد سهام شرکت بی اعتبارش چند برابر بالا بره فراموش کرده بود و نشون میداد که چقدر نمک نشناس بوده.


دست و پا زدن های لی تموم شد، جیمین به آرومی فشار پاهاش رو کم کرد و اون رو عقب کشید. کنار لی روی زانوهاش خم شد و سرش رو به گوش مرد نزدیک کرد و با لحنی رعب آور گفت:
- دیگه حدودت رو فراموش نکن! دفعه ی بعدی وجود نداره... مگه نه؟


مرد لب های خونیش رو باز کرد ولی هر چی زور زد، صدایی ازش در نیومد. جیمین که وضعش رو دید، دستش رو کنار گوشش گذاشت و با تمسخر گفت:
- چی؟ نمیشنوم...

نیشخندی به حال مردی که روزی براش قلدری میکرد زد و از کنارش بلند شد. آستین تا خورده ی پیراهن آبی روشنش رو بالا زد و بعد از فرو کردن دستش توی جیب شلوار خوشدوخت سیاهش ضربه ی دیگه ای به کتف مرد زد و ازش رد شد.


- این جنازه رو برسونیدش به بیمارستان، اگر کسی چیزی پرسید بگین یه گوشه پیداش کردین، لی خودش خوب میدونه که این فقط یه تهدید کوچیک از جانب رقیب هاش بوده، فکر نکنم حتی دیگه منو یادش بیاد.
از روی شونه هاش نگاهی به مرد انداخت و پرسید:
- اینطور نیست سونگ وون؟ ما فقط همبازی کودکی همدیگه بودیم.


به آدم هاش نگاه تند و پر حرصی انداخت تا بدونن در صورت انجام ندادن ریز به ریز دستور هاشون از حقوق خبری نیست. با گرفتن تائید از رئیس درشت هیکلشون، تابی به سر و گردنش داد و به سمت درب خروجی روانه شد.


هنوز پاش رو از چهار چوب بیرون نگذاشته بود که تلفنش زنگ خورد. شماره‌ش رو افراد محدودی داشتن و در مورد هویت کسی که پشت خط به انتظارش نشسته بود کنجکاو شد. گوشیش رو بیرون کشید و با اخم به شماره ی غریبه خیره شد، به نظر شماره ی تلفن ثابتی بود و حدسی که جیمین در مورد مخاطبش داشت، رعشه به اندامش انداخت.


دستش رو بالا آورد و به آدم هاش اشاره کرد جلوی ناله های لی رو بگیرن، فرصت زیادی نداشت که با یه اتهام حقوقی جدید درگیر بشه. دست هاش به دلیل نامعلوم که ریشه در ترس های جدیدش داشت میلرزدن ولی سعیش رو کرد حداقل صداش محکم و مسلط به نظر برسه.
- بله.
-
- خودم بهش میگم... همه چیزو...


صدای یونگی دنیارو دور سرش چرخوند و تنش رو روی پاهاش آوار کرد. پسر نتونست وزن سرش رو تحمل کنه، انگار که کسی دستش رو گرفته بود و با سرعت سرسام آوری میچرخوندش، به دیوار تکیه زد تا فرو نریزه. باورش نمیشد دلتنگی و نگرانی برای نابی یونگی رو تا این حد شجاع کرده باشه، طوریکه اون پسر بتونه با گناهی که سال ها انکارش کرده بود کنار بیاد و حتی بهش اعتراف کنه.



حس کرد به پایان راه رسیده و حالا با توهم پرواز در حال سقوطه. قلبش ترسیده و وحشت زده از حس بدی که بهش تزریق میشد و به سینه میکوبید و خون رو با شتاب تو بدنش پمپ میکرد، اما اون جریان به مغز جیمین نمیرسید و توی جمجمه‌ش سکوتی از جنس مرگ حکمرانی میکرد. از هر فکر و نقشه ای تهی شده بود. حس قدرتی که با کتک زدن لی بهش دست داد حالا یک کلام یونگی دود شد، با این اوصاف جیمین خودش رو ضعیف و کوچکترین جزء دنیا میدونست که حتی قدرت زنده موندنش رو از دست داده، جاش با یونگی عوض شده بود و حالا اونی که جونش بند زبون دیگریه، خود جیمین بود.


پلک راستش از عصبانیت با شتاب میپرید و این بیشتر از شوک جمله ی کوتاه یونگی اعصابش رو به بازی گرفته بود. باید به خودش مسلط میشد تا دوباره بتونه اون پسر رو گول بزنه، نمیخواست اینقدر زود روز های رویاییشون تو دریا غرق بشه. دستش رو روی گلوش گذاشت وآب دهانش رو قورت داد.
- همه چیزو؟


پسر نفس عمیقی گرفت، به عمق تمام سختی هایی که باهاشون کلنجار رفت تا راضی به دزدیدن لبخند از روی لب های خواهرش بشه. حالا که چاره ای جز افتادن نداشت، جیمین رو هم با خودش می انداخت تا نابی از طمع و عشق بیمار هر دوشون جون سالم به در ببره، مهم نبود اگر دیگه نمیتونست پرواز کنه، پروانه ی آبیش حق زندگی داشت، دقیقا برعکس اون دو نفر.


- هر چیزی که باید بدونه.


جیمین پوزخندی به بازی یونگی با کلمات زد، هنوزم نمیتونست باور کنه اون پسر بتونه چشم توی چشم نابی به گناهانش اعتراف کنه. میدونست یونگی یه بزدل پر ادعاست، درست عین خودش.


- از نظر تو اون هیچی نباید بدونه... با کی بازی میکنی مین؟
- گفتم همه چیزو بهش میگم، نگران چی هستی؟ حتی اگر من چیزی رو جا بندازم تو همشو خیلی خوب به یادمون میاری.


نیش کلام یونگی و قاطعیت و قدرت کلامش، که تهی از هر ترسی بود، جیمین رو به قهقرای نا امیدی میبرد و پرده ی سیاهی روی ارزو هاش میکشید، میدونست دیر یا زود این اتفاق میفته، تصور میکرد براش آمادست اما حضور نابی و دوباره دیدنش همه چیز رو به هم ریخته بود. باز اون حس عمیق وابستگی و تصاحب دختر سراغش اومده و ضعف هاش رو بیدار کرده بود.



- مطمئنی؟ نابی...
- مطمئنم که میخوام از دست تو وخودم نجاتش بدم.
- باشه، یکیو میفرستم سراغت...
- فردا همه چیز تموم میشه!


صورت جیمین از بغض و غمی که دلش رو میفشرد جمع شد، تموم شدن؟ حس میکرد برای به پایان رسیدن زوده، دنبال شاخه ی نحیفی میگشت تا بهش چنگ بزنه و کنار نابی بمونه، اما چیزی نمیدید؛ چون خودش قبل از همه اون شاخه ها رو از ریشه بیرون کشید تا هر فرصتی رو برای زنده موندن از یونگی بگیره.


دستی که حامل موبایلش بود با بی حالی کنار تنش سقوط کرد، سرش رو پایین انداخت به انگشت های بی تعادلش خیره شد. جیمین از وقتی که پا توی زندگی یونگی گذاشت خودش رو روی یه بند نازک دید، هر لحظه ممکن بود بیفته اما اون معلق بودن بین مرگ و زندگی براش هیجان انگیز بود، با این حالا دیگه نه اثری از حس قدرتش باقیمونده بود، نه هیجان وحشتناکش. جیمین روی بند میلغزید و به سمت مرگ متمایل شده بود، میخواست تو لحظه ی آخر بند حماقتش رو تو دستش بگیره ولی یونگی زیر پاهاش رو خالی کرده و دیگه هیچ دست آویزی جز هوا برای نجات وجود سنگین جیمین از کینه ها باقی نمونده بود.
فرصت های جیمین بند به چند تا دونه ی باقی مونده تو نیمه ی بالای ساعت شنی عمرش بود، امیدی نداشت اون ساعت ساحلی برای کورس جدیدش زندگیش وارونه بشه، فکر میکرد قراره زیر دونه های شن مدفون بمونه و دیگه دست و پا نمیزد.
تکیه‌ش رو از دیوار گرفت، قبل از رفتن آخرین نگاهش رو به لی انداخت، نیشخند مرد رو از بین زخم هاش تشخیص داد. حدس میزد شکست بعد از قدرت نمایی چقدر مضحک باشه، با این حال جیمین باید باهاش کنار میومد.
***
کلید رو چرخوند و در با صدای تقه ای باز شد. به آرومی وارد شد، نمیخواست سکوت خونه رو به هم بزنه.  قدم هاش شل و وا رفته بودن و انگار دو تا جنازه سنگین رو به جای پاهاش میکشید و جلو میرفت.


از راهروی ورودی گذشت و با نگاهش دنبال نابی گشت، اما اثری ازش ندید، به سمت خروجی رفت تا دختر رو کنار ساحل و در حالی که نگاهش روی موج ها شناوره پیدا کنه، میخواست از ثانیه به ثانیه ی فرصت باقی موندشون، هر چند کوتاه نهایت استفاده رو ببره.


دلتنگی برای این روز هاشون هر چند که با تلخی و دلخوری میگذشتن، اجتناب ناپذیر بود؛ همونطور که جیمین همون لحظه هم برای گذشته‌شون به اندازه ی وحشتش از آینده دلتنگ و بی تاب بود، حس میکرد بخش بزرگی از خودش رو توی اون روز ها جا گذاشته، تکه ای که دیگه هیچوقت بهش برنمیگرشت.


قدمی به عقب برداشت ولی همون لحظه صدای به هم خوردن ظرف ها توی آشپزخونه توجهش رو جلب کرد. با شتاب به اون سمت رفت و وقتی نابی رو در حال آشپزی دید، همه ی حس های بدش در آنی ذهنش رو عریان کردن.  فقط لبخند موند و نور آبی حضور پروانه ی خسته ای که لباس های جیمین رو به تن کرده و موهای خوش رنگش رو به زیبایی بافته و روی کمرش رها کرده بود.


فکر نمیکرد دوباره بتونه نابی رو توی اون حال ببینه، پروانه ی ظریفش مثل یه زن عاشق و غرق در جریان خوشی زندگیش به نظر میرسید، انگار نه درد بود و نه خاطرات بد، همه چیز حتی ذره های هوا عطری از عشق و آرامش گرفته بودن و فضا رو طوری با طراوت میکردن که مرده رو زنده کنه، تعجبی نداشت که جیمین از دیدن فرشته ی نازنینش بین لباس هاش تماما لبخند و دلبستگی بشه.


مثل کسی که بعد از سال ها سرگردانی منبع آرامشش رو پیدا کرده به طرف دختر دوید و اون رو از پشت بین بازو هاش گرفت، گردنش رو بوسید و موهاش رو با ولع بو کشید. سر مستی ای که تماشای نقاشی مورد علاقه‌ش بهش داده بی پرواش کرده بود، باورش نمیشد تونسته یکبار دیگه اون صحنه ی آنا رو ببینه.


.
خوشحال بود که نابی حماقتش رو فراموش کرده، اینطور میتونست بدون ترس از نگاه مملو از تنفر دختر بغلش کنه و به شیدایی برسه، میتونست خودش رو بین بال های پروانه پنهان و پرواز رو تجربه کنه، با نابی دیگه از آسمون وحشت نداشت، کنار اون دختر دیگه بارون رو دلگیر نمیدونست و میتونست تو آغوشش باریدن بگیره.
بوسه ی نرم و کوچیکی به بافت موهاش زد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- ای کاش بدونی چقدر خواستنی شدی!


نابی پسش نزد ولی هیچ واکنشی نشون نداد که جیمین اون رو پای رضایتش بذاره، حتی به طرفش برنگشت. هنوز دلش با اون پسر صاف نشده بود. جیمین هر چقدر میبوسیدش یا ستایشش میکرد نابی باز هم با به یاد آوردن سختی هایی که کشید و درد استخوان سوز زمین خوردن یونگی تپش های قلبش رو نادیده میگرفت و ذوق و علاقه‌ش رو بروز نمیداد، از روز قبل هم فشار شدیدی که برای یادآوری ساعت های سفید بین خاطرات خط خطیش به مغزش آورده بود، بیشتر گیج شده و به آشپزی رو آورده بود تا شاید کمی از درگیری ذهنیش کم بشه.



از وقتی پا توی اشپزخونه گذاشت تصویر ایرا جلوی چشم هاش میخ شد. با یادآوری لبخند های شیرین اون دخترک، موهایی که موقع شیرینی پزی پر از گلوله های خمیر میشد و دست های تپل و کوچیکی که نمیتونست توی شستن ظرف ها کمکش کنه، غم سنگینی از جنس فقدانی مادرانه احساساتش رو در بر گرفت، بغض کرد و اشک ریخت ولی خالی نشد، بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز داشت تا اون انگشت های کوچیک رو روی چشم هاش حس کنه و لبخند بزنه، روشنایی هلال لب های ایرا میتونست درخشان ترین نقطه ی زندگی تاریکشون باشه.



با فاصله گرفتن جیمین و نسیم خنکی که جایگزین بدن داغ پسر شد به خودش اومد و نفس عمیقی گرفت. بالاخره نگاهش کرد و بهش توجهی نشون داد. جوابش رو گرفت، اما یه جواب پر از ترس و اضطراب، مردمک های جیمین با لرزشی محسوس روی صورتش بالا و پایین میشدن و جلوی تداوم احساس قشنگ اون آغوش رو میگرفتن.


پسر خیره به بت بی نقص و پرستیدنیش عقب رفت و به کانتر تکیه داد. دستش رو بالا آورد و به شیر آبی که مقابل نابی باز مونده بود اشاره کرد:
- ادامه نمیدی؟ من حسابی گرسنمه...


فقط میخواست حواس نابی پرت بشه تا دختر مجبورش نکنه بابت این نگاه های خیره دنبال دلیل بگرده. چیزی برای گفتن نداشت، بهش خبر میداد که برادرش کمتر از یک روز دیگه کنارشه و قراره حرف هایی رو به زبون بیاره که فاصله‌شون رو بیشتر کنه؟ اینکه نابی زودتر از موعد صدای پاهای یونگی رو بشنوه از جیمین دور ترش میکرد و اون پسر ته مونده ی فرصت هاش رو از دست میداد.



نابی نگاه معنا داری به سر تا پای جیمین انداخت، تو دلش اعتراف میکرد که مرد زندگیش، صاحب عشق و نوزانده ی تار قلبش هنوز هم نفس گیر و جذابه، طوریکه دوباره میتونست از داشتنش و راه رفتن کنارش به خودش افتخار کنه و نگاه های حسود رو به جون بخره، ولی این تجربه ها دلخوشی و جون تازه ای میخواستن که هیچ کدوم از اون دو نفر نداشتنش.


مشغول آشپزی شد و بعد از شستن برنج ها اون ها رو روی حرارت ملایمی گذاشت تا به آرومی بپزن و بتونه خورشت کیمچی مورد علاقه ی هر دوشون رو آماده کنه.


توی تمام لحظه هایی که تقریبا جیمین رو از یاد برده و با علاقه ی دو چندانی آشپزی میکرد، اون پسر چشم ازش بر نمیداشت، حتی کفش هاشم از پاش در نیاورده بود، با فاصله پلک میزد تا مثل یه دوربین از تمام حرکات نابی تصویری توی ذهن و قلبش ثبت کنه.


با تموم شدن کار نابی، هوا هم تاریک شده بود. دختر قطره های ریز  عرق رو از پیشونیش پاک میکرد که چشمش به جیمین افتاد، باورش نمیشد پسر هنوزم همونجا ایستاده، اونقدر غرق فکر به یونگی، ایرا و جونگ کوک شده بود که حضورش رو از یاد ببره.


جلو رفت و مقابل جیمین ایستاد، این حالات پسر برای اولین بار نگرانش کرده بود، هر چند دلشوره ای که به حس بدش دامن میزد توی رنگ گرفتن این نگرانی ها بی تاثیر نبود. حس میکرد برای یونگی اتفاقی افتاده که نگاه جیمین تا این حد مغموم و متاسفه. به آرومی و با لحنی که برای پسر تداعی گر اوج لطافت پروانه‌ش بود پرسید:
- چیزی شده؟


دوست داشت از نگرانی و توجه نابی سرخوش بشه، دوست داشت نوازشش کنه و بهش بگه که هنوز جدا نشد ن ولی داره از دلتنگیش میمیره، اما نمیخواست اون لحظه های باقی مونده رو با حرف زدن و بی رحمی از خودش بگیره، دوست داشت نابی تا صبح براش حرف بزنه و تمام تنش گوش بشه تا ریز ترین امواجی که از بین لب هاش ساطع میشه رو ببلعه، برای شنیدن صدای ملایم و ملیح دختر پر پر میزد.
سرش رو به آرومی تکون داد، گلوش سنگین و گرفته بود با این حال لب زد:
- چیزی نیست، دلم برای تماشا کردنت تنگ شده بود.


وقتی این جمله رو به زبون میاورد، بغض مزاحمش بیخ گلوش چسبید و راه نفسش رو بست دست نابی رو گرفت و به لب هاش نزدیک کرد، خیره تو چشم های خوشرنگ دختر بوسیدش و به آرومی فاصله گرفت، اما پیوند انگشت هاشون رو محکم تر کرد و گفت:
- ای کاش ثانیه هامون کش بیان، دوست ندارم صبحو ببینم.


نابی قدمی جلو گذاشت، جیمین و لحنش دلواپسیش رو چند برابر کرده بودن، اون دختر هنوزم نمیدونست چه اتفاقی داره براش میفته و باز هم مثل عروسک بازیچه ی تصمیمات برادرش و جیمین شده بود.
- صبح؟ اینجا چه خبره؟ نمیخوای چیزی بگی؟


جیمین دستش رو فشرد و پلک هاش رو روی هم گذاشت تا بهش آرامش بده، پریشانی نابی میتونست مهار اعصابش رو براش سخت کنه. جیمین تا ته حماقت رفته بود ولی حتی دوست نداشت باز هم به این فکر کنه که نابی قربانی جنونش بشه، از کجا معلوم اینبار هم ذهن نابی عاشقانه خیانت جیمین به قلب دختر رو به فراموشی بسپاره.



- یونگی داره میاد عزیزم... چیزی نیست، همونی که میخواستی.
- یونگی؟ اینجا؟ چطور راضیش کردی که حرف بزنه؟


جیمین لبخندی به سوال های بی پایان معشوقه ی نگرانش زد، موهای کوتاه تر دختر رو، که روی صورتش پخش شده بودن به نرمی کنار زد و جلو کشیدش. قبل از بوسیدن پیشونیش زمزمه کرد:
- چقدر سوال میپرسی! چیزی برای ترسیدن نیست، این همون حقیقتیه که باهاش بزرگ شدی، دونستنش سخت تر از زندگی کردنش نیست.


بوسیدش و با لبخندی که تضاد غریبی با طغیان و طوفان دریاچه ی تاریک کینه های توی وجودش داشت، به چشم های آروم گرفته ی عروسکش خیره شد. اون دختر بی خبر هنوزم از وجودش آرامش میگرفت و چه حسی میتونست برای یه عاشق لذت بخش تر از این باشه؟


- شامو کنار ساحل بخوریم، دوست دارم انعکاس دریا رو توی چشمات ببینم، امشب تا صبح دریا برای ما میرقصه نابی، امشب تا ابد دریا روی بال های تو حبس میشه پروانه ی من...


نابی باز هم کم آورد، یونگی از خاطراتش عقب کشید تا خواهرش بتونه عاشقی کنه. دست جیمین رو محکم تر گرفت و خودش رو تو نگاه عاشق و شیفته ی اون پسر غرق کرد تا تو آغوش هم موج بزنن و ناجی قلب هاشون بشن. اون شب تا صبح برای قلبشون میتپیدن، اونشب تا صبح روی درخت پیر عشقشون میباریدن تا شبنم چشم هاشون روی برگ سرد دلتنگی جون بگیره، شاید بعد از بارون زندگیشو میتونست با رنگین کمان از کسالت سیاهی و سفیدی دور بشه.


- امشب توی دریا برقصیم؟
- برقصیم فرشته ی من...


دست نابی رو کشید و پا تند کرد، وقتی معشوقه ی دلگیرش ازش چیزی میخواست خودش رو به آب و آتیش میزد تا دختر رو به خواسته های معصومانه و شیرینش برسونه، بیشتر از اون ها به اون دختر و عشقش بدهکار بود. کافی بود عشق نابی رو ببینه تا دریا رو توی خودش حل کنه، اونقدر سبک بشه که مثل باد روی موج ها باهاش برقصه و زیر نور های طلایی ساحل از غرب طلوع کنه.



تقریبا همراه هم میدویدن تا زودتر به ساحل برسن، نابی از هیجان دل انگیزی که بهش تزریق شده بود خنده های سر خوشانه ای سر میداد و دنبال جیمین کشیده میشد. دیگه هیچی نبود، فقط اون دو نفر بودن و خنکای دریا روی روحشون، دست هاشون به هم برگشتن و فراموشی ها که برای زنده شدن به کمکشون اومدن.


کمی که توی آب پیش رفتن، جیمین متوقف شد؛ به طرف نابی برگشت و تصویر لبخندش رو روی قلبش کوبید. دستش رو دور کمر باریک دختر حلقه کرد و با ریتم آرومی نابی رو توی آغوشش تکون داد. سرش رو توی گردن دختر فرو برد، اونقدر آروم زمزمه کرد تا صداش آرامش دریا رو نشکنه.


- برقص نابیِ من...


دختر غافل از بلایی که در انتظارشه سرش رو روی سینه ی جیمین گذاشت، بعد از مدت ها توی جایی که نباید، حس امنیت داشت و میتونست بدون درد نفس بکشه. حالا دیگه جیمین یه انتقام جوی بی رحم نبود، اون مرد مالک تمام وجود آبی رنگش شده و دست هاش امن ترین حصار دنیا رو برای دختر تداعی میکردن.
فارغ از لجنزار چشم های خونباری که با وقاحت تماشاشون میکرد،  بدن هاشون رو به سمفونی امواج سپردن و با لبخند هایی واقعی که آشنایی دیرینه ای با لب هاشون داشتن روی امواج رقصیدن...

Kiss my wings Where stories live. Discover now