part 01

2.1K 211 54
                                    

یه کسایی می تونن پرواز کنن...
ولی گاهی نمی شه، هر کاری کنی نمی شه.
چون شیطان بال هات رو بوسیده...
من هم بال های اون رو بوسیدم، تا پرواز کنم.
ولی نشد...


***


می شه کنارم بمونی؟
بهم قول می دی؟
اگر دستت رو رها کنم، تو پرواز می کنی و می شکنی...
من از این می ترسم...
می شه زمان رو نگه داری؟
اگر این لحظه بگذره
با این که هنوز اتفاق نیفتاده
  من می ترسم از دستت بدم.


Butterfly- BTS
***


  به دیوار سفید رنگ چشم دوخت؛ صدای پای مرد توی سرش اکو می شد و نقطه ی نامعلومِ روی دیوار، که بهش خیره شده بود، رو کم رنگ تر می کرد.
می تونست صدای سوت مغز تهیونگ و دود هایی که از گوش هاش خارج می شه رو تصور کنه. اگر هر وقت دیگه ای بود با این فکر شروع به خندیدن می کرد و به دیوانه خطاب شدنش توسط بخش عاقل مغزش توجهی نمی کرد.
صدای فریاد مرد رو پیشاپیش می شنید؛ پس آماده ی مورد بازخواست قرار گرفتن به خاطر تصمیم خودسرانه‌اش شد.
تهیونگ بالاخره وارد شد. اثری از صدای سوت یا دود نبود، با این وجود صورتش هیچ رنگی از آرامش نداشت. شاید هم از شدت عصبانیت اونطور رنگ پریده به نظر می رسید.
یکی از دست هاش رو توی جیبش گذاشت؛ فکش رو منقبض کرد و بدون لحظه ای درنگ گفت:
- اخراجی!
همین که ولوم صداش رو برای حرف زدن با دختر بالا نبرده بود، برای قانع کردن نابی کافی بود. اون دختر متنفر بود از این که کسی سرش فریاد بزنه. سرش رو به نشونه تفهیم و به آرومی بالا و پایین کرد.
- بله.
یونگی از بچگی دختر رو جوری بار نیاورده بود که در مقابل توهین یا تحقیر اشک توی چشم هاش حلقه بزنه. اون به نابی یاد داده بود، هر جا که حق باهاش نیست، بدونه که فرصت دفاع کردن از کار اشتباهش رو هم نداره.
می دونست که حقی نداره...
کسی که مقابلش قرار داشت تهیونگ بود، پدری که برای کم کردن نگرانی هاش و با امید اینکه روزهای سراسیمه برگشتنش به خونه به پایان برسه به اون دختر  اعتماد کرد. دوست داشت وقتی که از راه می رسه ایرای عزیزش رو سالم و خوشحال بین عروسک های پشمیش ببینه، اما به لطف نابی دخترش در معرض خطر قرار گرفته بود.
تن سنگینش که وزنه های نگاه عصبانی تهیونگ رو حتی از پشت عینک طبیش هم حس می کرد، تکون داد و روانه‌ی اتاق کوچیکش شد. در همون حین حواسش به واکنش‌ های عصبی مرد پرت شد. می تونست تک تک حرکات تهیونگ رو پیش بینی کنه؛ برای خودش هم عجیب بود که تا اون موقع چند بار خلاف توقعات کارفرماش عمل کرده که این واکنش ها رو از بره؟
  تهیونگ نگاهش رو از مسیر حرکت دختر گرفت و دستش رو روی دهانش گذاشت، مثل کسی که دوست داره فریاد بزنه ولی جلوی خودش رو می گیره. دستی لای موهای مجعدش کشید و وارد اتاق دخترش شد. از نظر خودش زیاده روی نکرده بود و پرستار رو لایق تنبیه به مراتب بدتری می دید. 

ذهن نابی اونقدر جبهه برای درگیری داشت، که امن ترین جای ممکن براش فکر کردن به شباهت پیچ و تاب موهای ایرا به مادرش شد. ترجیح می داد برای جلوگیری از به گلوله بسته شدنش توسط هزار جور فکر که هیچ کدوم هم مسخره نبودن، پشت همون سنگر پناه بگیره تا بتونه لباس های قدیمیش رو توی چمدون کوچیکش جا بده.
هنوز غرق افکارش بود که صدای زنگ موبایل حواسش رو سر جای خودش آورد. با دیدن اسم هوسوک روی صفحه گوشیش سنگرش فرو ریخت و پرچم سفیدش از دستش افتاد. ای کاش کسی توی اون میدون جنگ می فهمید که نابی فقط یه آواره ی جنگ زده‌ست، نه سرباز اسلحه به دست و آماده ی شلیک...
هر بار که هوسوک زنگ می زد به این معنی بود که خبر جدیدی از یونگی براش داره.
این روز ها بر خلاف گذشته هیچ خبر خوشی از برادرش به گوش  نمی رسید.
تیشرتش رو با حرصی که با ترس همراه بود، به گوشه‌ی دیگه تخت پرت کرد. می دونست این تماس حامل هر پیامی که بود، برای چند ساعت مردنش کفایت می کرد . تازگی ها حتی اسم یونگی هم برای بند اومدن نفسش کافی بود.
بالاخره جرعتش رو جمع کرد و جواب داد.
-الو
-نابی... هوسوکم.
نیازی به معرفی نبود، وقتی که فقط مرد پشت خط، تنها نموندن رو یاد نابی می آورد.
- حالش خوبه؟
با نگرانی پرسید و از خدای تمام ادیانی که می شناخت، خواست این بار جوابی مثبت در انتظارش باشه.
-نه.

خب، اولین گلوله زیاد خطرناک نبود و به حفره ای عمیق از جای گلوله های قبلی اصابت کرد.
به خوب نبودن حال یونگی عادت داشت. نمی خواست به پوزخند دختری که از آینه رو به روی تخت نگاهش می کرد بها بده. حقیقت این بود، فرد توی آینه یه احمق بود که سوالاتی با جواب های بدیهی می پرسید.
با طولانی شدن سکوتش به آقای راننده، تنها همدم یونگی، اجازه به سر انجام رسوندن حرفش رو داد. امواج صدای هوسوک از غم گریه می کردن و این تا چه حد برای دختر دردناک بود. 

-یه عالمه قرص خورده. من نمی دونم پرستار حواسش کجا بوده که تونسته این همه مسکن رو کش بره، ولی نگران نباش الآن بیمارستانیم و دکتر گفت بعد از شست و شوی معده حالش خوب می شه. خوب شد زود رسیدم. انگار بهم الهام شده بود امروز باید منتظر یه گند جدید باشم. ای کاش می شد ببریمش یه جای بهتر، پرستارای این جا خیلی سر به هوان.
صدای غرغر های هوسوک رو می شنید، ولی نمی فهمید چی می گه.
دختر بی پناه تر از همیشه دنبال راهی می گشت تا جلوی خونریزی زخم جدیدش رو بگیره. ستون زندگیش شکسته بود. خیلی مقاومت کرد برای اینکه اون ستون کج شده رو سر پا نگهداره، ولی موفق نشد.
همون ستون پسش زد و حالا چرا نمی دید دختر دوست داشتنیش نمی تونه وزن سنگین این سقوط رو روی قلبش تحمل کنه؟

هوسوک چیزی نگفت، ولی نابی دیگه اون دختر کوچولو با دامن آبی پر از پروانه نبود که بهش بگن "مامان درد داشت. یه عالمه قرص خورد تا خوب شه، تا بتونه زودتر باهات بازی کنه، ولی اون قرص ها اونقدر حالشو خوب کردن که تونسته با بابایی بره مسافرت و زود بر میگرده." مادر دختر هم قبل از مرگ همین حرف ها رو در مورد بازگشت پدرش زده بود. اما اون مرد اونقدر تو برگشتش تاخیر کرد که همسرش ساز رفتن رو کوک کرد.
اون روز نابی ناراحت شده بود که چرا اون رو با خودشون نبردن؟
دخترک هر شب روی فرشی که مادرش روی اون جون داده بود، به خواب می رفت و قطره‌های کریستالی اشکش رو می ریخت.

نابی بین پچ پچ های یونگی شنیده بود مادرش خود کشی کرده، تا به اون قطار برسه و پیش پدرشون باشه.
مادرش یه قاتل بود؟
چند ماه بعد، وقتی یونگی دخترک رو روی تاب مورد علاقش هل می داد، تا به قول خودش مثل پروانه های دیگه پرواز کنه، این سوال رو ازش پرسید:
- اوپا، مامان زندانه؟
با از حرکت ایستادن تاب به طرف یونگی برگشت. چشم های نگران برادرش روی صورتش چرخید.
- کی اینو بهت گفته؟ اون کوکی احمق؟
دستش رو دور گردن یونگی حلقه کرد و کلماتی که حکم نمک برای زخم برادرش داشتن رو با فراغ بال، بیرون ریخت.
- نه، خودت اون روز داشتی به عمو هیون وو می گفتی که مامان یه نفرو کشته.
از حرف های بی سرو ته خواهرش متعجب شد.
- من؟
- آره گفتی مامان خود کشی کرده، ولی آدم که نمی تونه خودشو بکشه.
صورتش رو جمع کردو ادامه داد:
- خیلی درد داره. پس حتما یکی دیگه رو کشته. نه؟ من اشتباه شنیدم؟
این رو در حالی می گفت که تو چشم های یونگی نگاه می کرد.
دست های حلقه شده دختر دور گردن یونگی برای اون پسر حکم طناب دار رو داشتن، طنابی که هیچ وقت دوست نداشت آسیب ببینه حتی به قیمت خفگیش. اون چشم ها هم حکم یک سیاه چال، سیاه چالی که دوست داشت تا ابد توش به دام بیوفته، ولی اجازه نده هیچ بارونی دیواره هاش رو نمدار کنه. یونگی عاشق  خواهرش بود.
خواهری که توی همون بچگی تمام صندلی ها و تاب های دنیا رو به خاطر هم قد یونگی شدن، دوست داشت.
نابی حالا می فهمید که یونگی، کسی که از اون روز به بعد تمام لباس های پروانه دار دنیا رو براش خرید و همیشه بغلش کرد تا فکر بالای صندلی ایستادن به سرش نزنه، خودش هم یه بلیط قطار دستش گرفته و دل تنگ مامان و بابا شده.
بی توجه به اینکه هنوز حرف های هوسوک تمام نشده، سعی کرد به خودش مسلط بشه.
- آدرس رو برام بفرست.
گفت و قطع کرد.
برای مردن و زنده شدن دوباره وقت نداشت.
بی توجه به چمدون نیمه پرش، کیف دستی کوچیکش رو برداشت و با پاهای لرزون و صورت خیس از اشکش به سمت در رفت. وسط راه چشمش به تهیونگ افتاد که طبق معمول، در حال هم زدن نسکافه‌ش به سمت اتاقش می رفت. با دیدن مرد راهش رو سد کرد.
مرد با دیدن اشک های دختر تصمیم گرفت اگر پرستار دخترش برای موندن درخواستی کرد، فرصت دیگه‌ای بهش بده.  حواسش از درگیری ذهنی چند دقیقه قبلش با نابی و عذرخواهی نکردنش پرت شد، اما با حرف دختر بار دیگه شک کرد که به جای خون، غرور توی رگ های اون پرستار جریان داره.
- حال برادرم خوب نیست. باید سریع برم. اگه تا فردا اومدم چمدونم رو می برم، وگرنه همه وسایلمو بندازین بیرون.
خیسی صورتش رو گرفت.
بی توجه به دهان باز مونده از بهت مرد، به سمت در ورودی پا تند کرد.

Kiss my wings Where stories live. Discover now