منو بکشون به سمت مرگ مثله یه سیگار روشن
نفسم های آخرمو برید مثله دودهای روی لبم
من به خاطرتو دروغ گفتم و دوستش هم داشتم
ولی زانو هام از بس که برای تو زانو زدم کبود شدن
به اندازه کافی داشتم ولی برام خیلی سخته که تو رو کنار بذارم
ما دلخوشی هامون رو داشتیم ، حالا شیرینیت حالمو خراب میکنه
من به خاطرتو دروغ گفتم و دوستش هم داشتم
و حالا با گریه میخندم
و با ترسم گریه میکنم
ولی عزیزم، اگه قرار باشه که انتخاب کنم
مقصر تویی
مقصر خودتی
خدا میدونه که سعی کردم مهربون باشم
ولی من ساکت و آروم نمیمونم تا بمیرم
یه خنده الکی رو صورتمه
مقصر خودتی
قلبم بد شده ، حالا دیگه برای تو نمیتپه
به اندازه کافی خوش بودی ، دیگه حماقت نمیکنم
Joke's on you - Charlotte Lawrence
***
" جونگ کوک"
من بالاخره حرف زدم و راز بزرگی که روی زندگی یونگی سایه انداخته بود رو برملا کردم، اون نشنید ولی من فریاد زدم که رنگ خون روی انگشت هاش پرده ی سرخی بوده که دروغ روی نگاهش کشیده و توهم ذهنی که بازیچه ی کلمات هیون وو بوده.
حقیقت روزی از شکاف مهر و موم شده ی ذهن من روی زبونم جریان پیدا کرد، که آخرین جلسه ی دادگاه رسیدگی به جرم یونگی هیونگ برگزار شد. خوب به یاد دارم که اوج ترسم رو تجربه کردم، تا به اون روز همیشه دیگران رو مسئول از دست دادن دلخوشی هام میدونستم، ولی تا چشم باز کردم دیدم که چاقو توی دست های منه و اینبار خودمم که دارم جونگ کوک رو از خوشبختی محروم میکنم. من از دست دادن رو خوب بلد بودم ولی نگه داشتن رو نه.. شاید این تنها نقطه ی اشتراک من و جیمین بود که باعث شد هیچوقت نتونم ازش متنفر بشم، به هر حال اونی که جیمین رو از یه زندگی عادی محروم کرد، پدر من بود.
یک ساعت قبل از دادگاه، لباس های رسمیم رو به تنم کرده و منتظر تهیونگ و ایرا نشسته بودم. برای تنها گذاشتن دختر دلمرده ی توی اتاق به کمکشون نیاز داشتم، من نمیتونستم اون روح زخمی رو به کسی جز ایرا بسپارم، اون دختر خیلی خوب از نابی مراقبت میکرد؛ مثل اینکه حالا جاشون عوض شده بود و ایرا پرستار پروانه ی تاریکی ها بود.
وقتی دست توی دست هم وارد شدن، سعی کردم هر چند بد شکل ولی به روشون لبخند بزنم، اضطراب مثل اسید توی دلم پخش میشد و آرامشم رو میسوزوند اما این گردابی بود که خودم با هم زدن سکوت، برای کلماتم ساختم.
ایرا که همیشه دلتنگ پروانهش بود، لوک رو روی زمین گذاشت و به سمت مقصدش دوید. پدرش هم، مثل من با لبخند به دست پا های کوچیکش که با شتاب تکونشون میداد نگاه میکرد ، اون دخترک برای دیدن پرستارش سر از پا نمیشناخت و این قلبم رو براش ذوب میکرد.
کافی بود تنها بشیم تا تهیونگ حالم رو از همون شکل غیر طبیعی لب هام بفهمه. جلو اومد و با چشم های ریز و ابرو های درهم به صورتم خیره شد. چونهم رو توی دست هاش گرفت و چرخوندش. نمیدونستم توی چهره ی من دنبال جواب کدوم سوالشه، فقط همراهیش کردم.
خوب که نگاهم کرد بهم نزدیک تر شد و ابروی راستم رو بوسید، نمیدونستم چرا اینقدر به بوسیدن چشم و ابرو هام علاقه داره اما من تک تک رفتار های جذابش رو، که نشونه ی عشق بودن، دوست داشتم و هر بار تشنه تر از قبل انتظارشون رو میکشیدم. تهیونگ من رو به خودش گرفتار کرده بود، و این گرفتاری و در بند بودن چقدر میتونست زیبا باشه، اگر پتک مشکلات روی سقف شیشه ای زندگی هامون فرود نمیومد.
پلک هام از لذت اون بوسه روی هم نشستن و من گرمای انگشت هاش رو روی چشمم حس کردم. این کار هاش چه معنی ای داشت؟ داشت پای رفتنی که به خودی خود سست بود رو از کار می انداخت.
- کوک...مطمئنی میخوای بری؟
اونقدر ذهنم خالی بود که به کوچکترین تصمیم هام اطمینانی نداشته نباشم، ولی باید میرفتم و یونگی رو بر میگردوندم، این تنها کار درست بود. وقتش بود گرداب رو بر خلاف جریان هم بزنم تا متوقف بشه.
- آره، شاید تونستم رای دادگاه رو عوض کنم.
شونه هام رو با آرامش نوازش کرد، توی چشم هاش دلسوزی میدیدم و من از این حس متنفر بودم؛ دوست داشتم بازم برای تهیونگ همون پسر محکمی باشم که بتونه بهم تکیه کنه، نه یه آدم بی دست و پا که در مقابل سختی ها کم آورده و به تقلا افتاده. نمیخواستم دستم رو به طرف کسی دراز کنم، بیشتر از همه دوست داشتم غرورم در مقابل تهیونگ حفظ بشه، تمایلم به قوی دیده شدن خودمو آزار میداد اما من با این حس بزرگ شده بودم و نمیتونستم توی اون مدت کوتاه عوض بشم.
- چرا اینقدر توقعت از خودت زیاده و فکر میکنی میتونی همه چیز رو عوض کنی؟
همیشه از اینکه کسی من رو ضعیف بدونه فرار میکردم و حالا مردی که عاشقش بودم، داشت به روم میاورد که پوسته ی سنگی من در مقابلش ترک برداشته، نمیدونم چرا اینقدر نسبت به تهیونگ گارد گرفته بودم و پسش میزدم، شاید چون عشقش من رو خودخواه، و عذاب نابی و یونگی رو طولانی تر کرده بود. اما اون که چیزی نمیدونست، یعنی وقتی حقیقت رو میفهمید چه واکنشی نشون میداد؟ فکر کردن به این موضوع کافی بود تا از کوره در برم و با عصبانیت بپرسم:
- چرا فکر میکنی نمیتونم؟
تابی به ابرو هاش داد و دستش رو پس کشید. فهمیدم دلخور شده؛ حق داشت من کاملا بی دلیل بهش حمله ور شده بودم.
- من نمیگم تو نمیتونی...ولی واقع بین باش، وقتی اون اتفاق افتاد تو خیلی کوچیک بودی.
- تو چرا انقدر اصرار داری من رو توی بچگیم نگه داری؟ چرا انقدر به ضعیف بودنم علاقه داری؟
کنترلم رو از دست داده بود و حس ضعفی که تهیونگ داشت بهم تلقین میکرد به اضطرابم دامن میزد. ذهنم اونقدر مسموم شده بود که تصور کنم اون مرد دوست داره روم نفوذ داشته باشه؛ تهیونگ شخصیت سلطه طلبی داشت و من نمیخواستم اونقدر احمق به نظر بیام که فکر کنه میتونه برام تصمیم بگیره.
- مسائل رو با هم قاتی نکن کوک!
چشم هاش رنگ ترس گرفته بود، ولی اخم و زبونش قصد عقب نشینی نداشتن و همین من رو تحریک میکرد با قاطعیت جوابش رو بدم.
- مسائل به اندازه کافی پیچیدست؛ یه کاری میکنی تو رو هم وسطشون گم کنم.
ناخودآگاه داشتم پسش میزدم و این تلقین مغز نگرانم بود؛ دوست نداشتم اون کسی باشه که رهام میکنه. اگر قرار بود رابطهمون به خاطر گذشته ی من از هم بپاشه، چه بهتر که زمینهش رو به وجود میاوردم که از سر دلسوزی برای رفتن تعلل نکنه. اشکالی داشت اگر توی ذهنش از خودم یه عوضی میساختم؟
جونگ کوکی که بهش نشون دادم، براش آشنا نبود و همین ترسش رو آشکار کرد. پشت بهم ایستاد و چند بار بین موهای در همش دست کشید تا به خودش مسلط بشه. ناراحتش میکردم و دلم میخواست خودم موهاش رو نوازش کنم تا آروم بشه، این تناقض داشت من رو میکشت.
نفس عمیقی کشید و از روی شونه های پهنش بهم نگاهی انداخت، چشم هاش غمگین بود.
- مشکلت با من چیه؟ کاری کردم؟
بی انصاف شدم؛ خودم رو به فراموشی زدم تا بی رحمی هام خودشون رو نشون بدن و تصویر من رو توی ذهن تهیونگ مثل یه پنجره ی رو به سقوط بشکنن.
- نه... مشکل اینه که تو هیچ کاری نمیکنی.
گفتم و چشم های متعجب و محزونش رو پشت سرم رها کردم. از خودم متنفر شدم که بعد از اعترافم به عشق، مثل یه هوس باز رفتار کردم و قلبش رو شکستم، ولی دیر بود و من باید بین دلبستگی هام انتخاب میکردم. وجدانم گریبان گیرم شده بود و منطقم بهم تلنگر میزد که دارم بیش از حد به ترسم از تنهایی بها میدم، ولی پس من چی؟ چرا همیشه باید اونی که دور انداخته میشد من باشم؟ اگر تهیونگ من رو رها میکرد دیگه نمیتونستم خودم رو جمع کنم و دوباره نفس بکشم.
در حالی سوار ماشین شدم و خودم رو به دادگاه رسوندم که بار یه بحث غیر منطقی هم به پنهان کاری هام اضافه شده و قلبم رو سنگین تر کرده بود.
وقتی وارد سالن محاکمه شدم هوسوک و نامجون رسیده بودن ولی اثری از یونگی هیونگ نبود. برام عذاب آور بود که یکبار دیگه توی جایگاه متهم و با دستبند ببینمش اما باید تحمل میکردم.
بدون هیچ حرفی کنارشون نشستم و سرم رو توی دست هام گرفتم، انگار متوجه حالم شدن که چیزی نگفتن.
من با عذاب وجدانم در قبال تهیونگ دست و پنجه نرم میکردم و هوسوک هیونگ با استرسی که عشق به جونش انداخته بود، چقدر دنیا بهمون آسون میگرفت. پوزخندی به حالمون زدم و چشم هام رو بستم تا برای چند ثانیه از یاد ببرم کجام و بتونم حمله های ذهنی ترس هام رو مهار کنم.
میفهمیدم که سالن داره شلوغ میشه و قاضی و دادستان توی جایگاهشون قرارگرفتن، ولی نمیخواستم به خودم بیام و چیزی بشنوم، اون اتهامات متعلق به پدر من بود نه یه پسر بی گناه که خودشم از واقعیت خبر نداشت.
با ضربه ی آروم نامجون هیونگ مجبور شدم سر و وضعم رو مرتب کنم و توی جلد یه پسر محکم فرو برم که مطمئنه پیروز اون دادگاهه.
با ضربه ی قاضی همهمه ی سالن از بین رفت و دادگاه حالت رسمی به خودش گرفت.
چشمم به یونگی هیونگ افتاد که کنار نامجون، روی ویلچیرش نشسته بود و خیلی آروم به نظر میرسید. چطور اینقدر به خودش مسلط بود؟ انگار دیگه از چیزی نمیترسید، شاید هم با بزرگترین ترسش رو به رو شده بود؛ کاری که من هم باید انجام میدادم.
چیزی رو جز دست های قوی و پر محبت یونگی نمیدیدم، اون مرد با وجود تمام حس گناه و درد هاش برای من و نابی بهترین و گرم ترین آغوش دنیا بود، چطور دلم اومد یونگی رو از خودم دریغ کنم؟ توجیه ظالمانه ای بود که بگم من هیچ وقت خانواده ای نداشتم و همیشه دستم از شعله ی عشق پدر و مادرم خالی بوده، یونگی برای من و نابی یه کوه آتیش بود، چطور با وجود اون چشم ها که هیچوقت رهام نکردن، اجازه دادم قلبم زیر اشک های سفید زمستون یخ بزنه؟
کیفرخواست با صدای بلندی خونده میشد و حتی سرعت پلک زدن یونگی هیونگ تغییر نمیکرد. باید جبران میکردم، من به اون مرد به اندازه ی تفاوتم با هیون وو، عشق و انسانیت بدهکار بودم.
با صدای قاضی که یونگی هیونگ رو به جایگاه فرا میخوند، نتونستم خودم رو کنترل کنم که ویلچیرش رو جلو بکشه و با کمک تریبون روی پاهاش بایسته. هیونگ من تنها نبود که کسی دستش رو نگیره و برای ایستادن روی پاهای محکمی که سال ها من و نابی رو بالا نگه داشت، از چند تکه چوب کمک بگیره و نفس نفس بزنه. از جام بلند شدم و قبل از اینکه به خودش حرکتی بده، پشتش ایستادم. دادگاه بیشتر از قبل غرق در سکوت شد.
نامجون پلک هاش رو روی هم گذاشت، داشت التماسم میکرد آروم باشم و کاری نکنم نظم دادگاه به هم بریزه، یونگی هیونگ به اندازه ی کافی منفور واقع شده بود، نباید بدترش میکردم.
آروم جلو بردمش و وقتی به جایگاه رسیدیم، از پشت بازوهاش رو گرفتم و کمکش کردم بایسته؛ نباید بغلش میکردم یا بالا میکشیدمش، هیونگ من دیگه میتونست روی پاهای خودش بایسته و من فقط تکیه گاهش میشدم تا هیچکس هوس نکنه حتی خواب افتادنش رو ببینه. به خاطر اون پسر تبدیل به سنگ میشدم و ضربه ها رو به جون میخریدم، به خاطرش تبدیل به آب میشدم و ریشه های پوسیده ی نابی رو زنده میکردم، به خاطر خودم...
کسی ازم نخواست هیونگم رو بین اون نگاه ها که داشتن زودتر از صدور حکم مجازاتش میکردن، تنها بذارم؛ اما فرقی هم نداشت، من دیگه یونگی رو تنها نمیذاشتم، من سایه هامون رو یکی میکردم تا دنیای هر کسی رو که برای پایین کشیدن خورشید زندگیمون نقشه کشیده تاریک کنم.
انگشت هاش که تکون خوردن و به حرف اومد، نتونستم خودم رو مهار کنم که دست گرمش رو نگیرم. من به حس پدرانه ی اون کفه های صدفی رنگ که محبت رو مثل مروارید توی دلشون جا داده بودن نیاز داشتم تا نترسم و حرف بزنم، پس کی نوبت من میشد که اعتراف کنم؟!
دادستان با سرعت سرسام آوری سوال ها رو روی سر هیونگ آوار میکرد و اون پسر هیچ راهی جز بیشتر فشردن انگشت های من برای غلبه به احساساتش نداشت. من هم نمیخواستم جلوی چشم کسانی که منتظر اشک ریختن و التماسن بشکنه، حفظ غرور اون مرد مثل حفظ جونم برام ارزش داشت.
دوست داشتم بینی کج دادستان رو روی جایگاه خورد کنم تا با اون لحن طلبکار مثل یه بازجو با یونگی حرف نزنه. اونقدر روی آرامش نا چیزم پا کوبید و لهش کرد که حالا هیونگ سعی میکرد با حرکت نوازش وارد انگشت شستش روی پوستم، آرومم کنه.
دستم آزادم رو چند بار روی صورتم کشیدم و افسار احساساتم رو دوباره به دست گرفتم.
همه چیز داشت بهتر پیش میرفت تا جایی که نامجون برای دفاع از هیونگ به جایگاه دعوت شد و کنارمون ایستاد؛ دقیقا همون لحظه که دست یونگی رو رها کردم و دادستان با پورخند مضحکش پرسید " آقای مین، انگیزتون برای قتل پدرتون چی بوده؟" از کوره در رفتم.
خواستم به اون مرد حمله ور بشم که هوسوک هیونگ دستم رو گرفت و مشتم رو باز کرد. چرا نباید دندون های اون عوضی رو توی دهنش میشکستم و زبونش رو توی حلقش گره میزدم تا اونقدر با کینه هیونگ رو تحقیر نکنه؟
هوسوک تونست جلوی جسمم رو بگیره ولی جلوی زبونم رو نه. بی توجه به نگاه هشدار آمیز نامجون، با لحنی مشابه دادستان گفتم:
- یونگی هیونگ قاتل نیست.
با این جمله همه ی نگاه ها از یونگی به من معطوف شد، خوشحال بودم که توجهشون رو دارم و میتونم حرف بزنم، یه چیزی که تیتر مجله های فردا رو تغییر بده.
قاضی ضربه ای به میزش زد و ازم خواست نظم دادگاه رو به هم نزنم، نظم؟ نظمی که به محکومیت یه بی گناه منجر بشه نهایت به هم ریختگی دنیاست.
حتی به زمزمه ی نگران هوسوک هیونگ که ازم میخواست بشینم و آروم بگیرم بهایی ندادم و با صدای بلند تری گفتم:
- یونگی قاتل نیست، قاتلِ مین جونگین پدر منه!
هوسوک من رو عقب کشید و یونگی هیونگ با چشم های بسته لب زد:
- دهنت رو ببند کوک...
دادگاه به هم ریخت و پچ پچه ها ی حضار اوج گرفت، دیدم که دادستان مضطرب شده و این یه لبخند روی لبم آورد، اما محال بود قاضی ای که کفه های نا عادل قانون رو توی دست هاش گرفته بهم اجازه بده حرف بزنم، من نه متهم بودم و نه شاکی، پس حق اعتراض نداشتم. از نگهبان خواست من رو بیرون بکشه و اونم اطاعت کرد.
وقتی دستم رو کشیدن خیره توی چشم های نامجون با التماس لب زدم" نجاتش بده!"، چشم هاش رو بست.
من نمیدونستم راهی برای اثبات ادعا هام هست یا نه، فقط میخواستم با مغشوش کردن ذهن رسانه ها و کسایی که هیونگ رو متهم قطعی پرونده میدونن، کمی فرصت برای اثبات بی گناهیش بخرم.
فکر کنم نامجون این رو فهمید که لب هاش به لبخند کوچیکی کج شد و نگاه ازم گرفت.
با این حرکتش مطمئن شدم کارم درست بوده و انداختن یه شَک توی ذهن آدم هایی که تصور میکردن کاراگاه زندگی امثال یونگی هیونگن، تا چند وقتی میتونست صدور حکم رو به تعویق بندازه و اون مگس هایی که دور لاشه ی امیدمون جمع شده بودن رو برای مدتی سرگرم کنه.
باید ادامه میدادم، نمیتونستم بدون تحقیر اون دادستان پست فطرت از سالن خارج بشم، پس انگشت اشارهم رو بالا آوردم و در حالی که داشتم ازش کنارش رد میشدم طوری که خوب بشنوه گفتم:
- تو برای متهم کردنش خیلی کوچیکی!
نیشخندم اونقدر تیز بود که روی نگاه گستاخش کشیده بشه و لبهاش رو به هم بدوزه.
من برای یونگی نظم دنیا رو به هم میزدم، برای اینکه هیچکس جرات نکنه بهش بگه "قاتل"، خودم رو یه مجنون بی عقل نشون میدادم که پتانسیل دوشیدن جیب های پروار دادستانی رو داره، که با واسطه رشوهم رو قبول کرده و دادگاه رو عقب انداخته بود، ولی به محض قطع شدن انعام خوش خدمتیش داشت طناب دار رو دور گلوی خودم می انداخت. براش نقشه داشتم و فقط منتظر بودم هیونگ از زیر بار اون اتهام رها بشه.
در حالی که لبخند روی لب هام بود و بعد از مدت ها حس میکردم آرومم و کار درست رو انجام دادم، از محوطه ی دادگاه بیرون زدم. پشیمون نبودم از اینکه بین هزاران بار تکرار بند های قانونی من قانون عدالت رو براشون خوندم؛ کاسه صبرم لبریز شده بود، طوری که باید دست دراز میکردم و پرده ی ضخیم دروغ رو از رو حقایق خاک گرفته کنار میزدم.
هنوز هم حرف هام تموم نشده بودن و شونه هام سنگین بود، اما مزه ی شکستن سکوت خیلی شیرین به نظر میرسید، دوست داشتم تا دوباره ترس هام سراغم نیومده اون دادگاه تموم بشه و نامجون رو ببینم.
از ساختمون دادگاه بیرون زدم، کنار پیاده رو خاک گرفته و لگد خورده روی زمین نشستم و سرم رو به دیوار کوتاه محوطه تکیه دادم.
باید با کسی حرف میزدم و اعتراف میکردم، یونگی هیونگ باید از جایی که موندن توش حقش نبود، نجات پیدا میکرد.
هیچ کس مناسب تر از نامجون به ذهنم نمیرسید، کسی که بدون قضاوت بهم گوش بده و کلماتم رو نه تنها از روی زبونم، بلکه از چشم هام بشنوه. اون گزینه ی خوبی بود، چون یه وکیل موفق قبل از اینکه کتاب قانون رو حفظ کنه، باید یاد بگیره صندلی قاضی جایی نیست که بتونه بهش تکیه بزنه، باید بفهمه وظیفش دفاعه نه صدور حکم یا پیدا کردن متهم.
چاره ی دیگه ای هم نداشتم، هوسوک به محض شنیدن حرف هام احساساتی میشد و احتمالا یه مشت توی صورتم میکوبید که چرا تا اون روز لب هام رو به هم دوختم، در مورد تهیونگ هم.. من به مردی که چند ساعت قبل باهاش بحثم شده بود یا به دختری که اصلا توی این دنیا سیر نمیکرد، چی میتونستم بگم؟
پس منتظر نامجون نشستم، اون باید وکالت من رو در مقابل افکار قضاوت گر خودم میپذیرفت.
زمان توی خیرگیم به عبور و مرور رهگذر ها از دستم در رفت و با غروب خورشید پشت سایه ی بلند نامجون به خودم اومدم.
ظاهرش پیروز نبود اما شکست رو هم فریاد نمیزد. کراوات شل شدهش، پیرهنی که از پشت کتش بیرون زده بود، موهای ژولیده و عینکی که حالا تو دستش گرفته بود، چیز هایی نبودن که بخوان من رو بترسونن، این نشون میداد خوب برای دفاع از هیونگ جنگیده و حالا خستهست. اما من آدم خودخواهی بودم که قرار نبود به خستگی های دیگران بها بدم، وقتی نفس خودم زیر بار نگفته ها بند اومده بود و جرات آوردن اسم خوشبختی رو نداشتم.
کنارم نشست و بعد از تخلیه ی نفسی که انگار چند ساعتی بود تو سینش حبس شده، لب های خشکش رو حرکت داد.
- نمیتونستی یکم بیشتر خودت رو کنترل کنی؟
حرفش با نگاهش توی دادگاه همخونی نداشت، میخواست قصدم رو از اون کار بدونه و کنایه زدن به من راه خوبی برای وادار کردنم به حرف زدن بود.
حتی اگر ازم گلایه میکرد که کارم حماقت محض بوده و شرایط رو برای یونگی هیونگ سخت کردم، باورش نمیکردم چون اون یه وکیل دقل باز بود، که خوب من رو گول میزد و هدفی جز ترسوندم برای دادگاه بعدی نداشت.
- نه... دیگه نمی تونم. نتیجه چی بود؟
- موفق شدی، حکمی صادر نشد ولی به نفعمون پیش نرفت... یونگی هر چقدر بیشتر توی بازداشتگاه بمونه، بیشتر ناامید میشه.
- پس گوش کن!
به وضعیت نشستنمون توی پیاده رو و رهگذر هایی، که گاهی خیره و گاهی بی تفاوت نگاهمون میکردن، اشاره کرد،
و با تعجب پرسید:
- توی این وضعیت؟
روی کله شق و عجولم بعد از چند ماه صبر کورکورانه حالا برگشته بود؛ باید میگفتم؛ هیچ تضمینی نبود که اگر یک قدم از اون دادگاه دور بشم، باز هم ترس جای پشیمونیم رو نگیره و خفه نشم.
- آره هیونگ، همین حالا!
فکر کنم حالم رو فهمید که از جاش بلند نشد و من رو توی گرداب نگرانی هام تنها نگذاشت.
چیدن دومینوی حقیقت توی جمله ها سخت بود و امکان داشت هر لحظه روی سرم فرو بریزه، اما من دیگه داشتم واژه ها رو بالا میاوردم و سکوت نمیتونست اون نقاب ضخیم رو روی لب های زخمیم نگه داره، حالا که زخمی شده بودم سکوتم باید میشکست.
- می دونم که کلی سوال برات پیش میاد، ولی خواهش میکنم نپرس... و اینکه بهم سرکوفت نزن که چرا زود تر نگفتم. باشه ؟
سرش رو تند به نشونه ی موافقت تکون داد، زانوهاش رو شل کرد و کنارم نشست. حالا دوتا گوش داشتم که برای شنیدنم تیز شده بود و چشم هایی که متعلق به یه قاضی نبودن. دیگه مهم نبود مردم ما رو شکست خورده میبینن یا ترس های من چقدر محکمن، من می شکستمشون.
به مورچه ای که با زحمت، یه تکه برگ خشک شده رو جا به جا میکرد خیره شدم و همونطور که اون رو تا خونهش همراهی میکردم، به حرف اومدم.
- وقتی رفتم پیش هیون وو... از یونگی و نابی عصبانی بودم و اون بهم یه آغوش گرم هدیه داد، چیزی که همیشه به عنوان یه پدر ازم دریغ کرده بود. همه چیز به نظر رو به راه میومد. یه پنت هاوس لوکس، شرکت موفق، خوش گذرونی های بدون محدودیت و یه پدر به ظاهر مهربون...
با یاد آوری بی توجهی اون مرد به عیاشی های چند ماه اول ورودم به آلمان، لب هام با پوزخند کج شد؛ چطور اون بی تفاوتی ها رو پای محبت میگذاشتم و دیگه نگرانی های پدرانه ی یونگی هیونگ رو به یاد نمیاوردم؟ اون مرد حتی بلد نبود ادای پدر ها رو در بیاره و توش افتضاح عمل کرد.
- یونگی هیونگ همیشه از هنجار شکنی منعم میکرد و میگفت" دردسر عاشق تاریکیه " پس تا نیمه شب خودم رو سرگرم نکنم. اما اون مرد من رو تشویق میکرد و حرفش این بود که"از جوونیت لذت ببر" ... حتی وقتی توی دستم رول مواد رو دید، چیزی نگفت و شونه بالا انداخت. بعد یه سال فهمیدم من با توهم پرواز در حال سقوطم و وقتشه دیگه ضامن چتر نجاتم رو بکشم.
بین حرف هام لبخندی روی لبم جا خوش کرد، یونگی همیشه ناجی من بود.
- چتر نجات من سال ها زندگی با هیونگ بود. نمیدونم دقیقا چه مرگم شد که به خودم اومدم ولی یادمه همون روز سر هیون وو فریاد زدم که "چطور خودش رو یه پدر میدونه؟" و اون برای هزارمین بار بهم سیلی زد... من نمیتونم زیاد گریه کنم ، تا یه ماه پیش و اون روز لعنتی حتی یه قطره اشک هم از چشم های خستهم بیرون نیومده بود، چون اون عوضی جون اشک هام رو گرفت، روزی که مامان رفت بهم یاد داد اگر گریه کنم ضربه میخورم.
بغضی که به تار های صوتیم چسبیده بود به کارم نمیومد، پس بلعیدمش تا غصه های سوزانم خاکسترش کنن و اون رو پای گلدون خشکیده ی امیدم بریزن، شاید جوونه میزد و صبح رو نشونم میداد.
کف دست عرق کردهم رو روی زانوهام کشیدم و مورچه ی کوچیک رو به لونه ی تاریکش رسوندم.
نامجون هیونگ خیلی ساکت، به روش زل زده بود و جالبه که من هم نمیخواستم چیزی بگه، پس ادامه دادم:
- از خونش پرتم کرد بیرون و من همون موقع فهمیدم اسمش پدر نیست. یکی دو هفته توی خونه ی یکی از دوست پسر هام موندم. بعد رفتم سراغش...خب اون وارثی جز من نداشت و من هم سهم ارثم رو پیشاپیش میخواستم؛ محض رضای خدا... اون خیلی وقت پیش برای من مرده بود. برخلاف تصورم پسم نزد و مسخرم نکرد؛ به جاش من رو پشت میز مدیریتش نشوند و فن تجارت رو بهم یاد داد. توی اقتصاد خنگ بودم و هنوزم هستم، ولی حوصله ی اون هم قابل تحسین بود.
صدای عصا زدن بی جونی رو شنیدم، تماشاگر بعدی صحنه ی باشکوه مرگ سکوت داشت خودش رو بهمون میرسوند. اگر دست خودم بود تمام شهر رو برای شنیدن حرف هام جمع میکردم ولی میدونستم صدای اعتراف هیونگ زودتر از من به گوششون میرسید.
- وقتی همه چیز رو یاد گرفتم و دیگه به حدی رسیدم که میتونستم راحت یه قرارداد نسبتا بزرگ رو مدیریت کنم، بهم گفت که سرطان مدت زیادیه گریبان گیرش شده و میخواد از کارش کناره گیری کنه. اولش باور نکردم؛ فکر کردم میخواد بره دنبال خوش گذرونی هاش... اما وقتی خودم با دکترش حرف زدم، متوجه شدم حداقل اون یه بار رو راست گفته. مسخرهست... دلم براش سوخت و شدم یه پسر نمونه. پیگیر کار های درمانش شدم و تمام وقت آزادم رو بهش اختصاص دادم. دوست نداشتم با حس تنهایی که همیشه گریبان گیرش بود بمیره؛ خودِ منم توی منجلاب اون حس لعنتی اسیر بودم و یکی از ترس هام مرگ ناگهانی بود، دوستش نداشتم ولی درکش میکردم...
با دیدن قامت هوسوک هیونگ، دستی به صورتم کشیدم تا گرد کلافگی رو از روش پس بزنم. اینکه نه به روم لبخند زد و نه اخم هاش در هم بود تشویقم میکرد صدام رو بلند تر کنم تا کمتر برای شندینم تقلا کنه.
- درمانش رو ادامه دادیم ولی بدن معتاد و ضعیفش هر روشی رو پس زد. دکترش میگفت" به جای خون، الکل تو رگ هاشه" و من فقط به این بی مزگی هاش لبخند میزدم، خیلی بده که دوست داشتم زودتر بمیره؟
جوابی ازشون نگرفتم، اما این حقیقت بود و من نمیتونستم خودم رو گول بزنم که حتی یک لحظه قاتل کودکی هام رو دوست داشتم.
- خیلی زود ازش قطع امید کردن و بهم پیشنهاد دادن باقی عمرش رو براش لذت بخش کنم. من خبر رو بهش ندادم و ازش نپرسیدم دوست داره چه کاری توی روز های آخر زندگیش انجام بده... اما اون خودش فهمیده بود و ازم درخواست کرد فقط به حرف هاش گوش بدم؛ منم قبول کردم؛ به نظر کار آسونی اومد ولی قسم میخورم سخت ترین روز های زندگیم رو توی اون دوره باهاش گذروندم.
توی قطار ناگفته به واگنی رسیده بودم که میتونست من رو به مقصد قضاوت برسونه. نمیخواستم اینقدر زود دهنم رو با خشمشون ببندن، پس از نامجون هیونگ سوالی رو پرسیدم که از ترس جوابش به جون لب هام افتاده بودم.
- هیونگ...به نظرت من تقصیر منه که یونگی جاییه که نباید باشه؟
نگاهش رو از سنگ فرش های مربعیِ خاکستری رنگ گرفت . بهم نزدیک تر شد و چند ضربه به پشتم زد. نمیدونستم چیکار کردم که لایق این آغوش تشویقیام؛ شاید هم فقط به سختیِ بیان اون روز های بد رنگ واقف بود.
وقتی ازش جدا شدم، گفت:
- نمیشه گفت کی مقصره... در واقع چون توی وقوع یک جرم عده ی زیادی مقصرن، اما این نقص قانونه که فقط فاعل اون عمل رو مجرم میدونه. ما بابت تک تک اتفاقاتی که دور و برمون به وقوع میپیونده مسئولیم جونگ کوک. پس نپرس تقصیر توئه یا نه... شاید فکر کنی لازمه دنبال این بگردی که چند درصد مقصر حضور یونگی توی جایی هستی که نباید ،ولی نه...به نظرمن، که خب یه آدم ناقص با افکار ناقصم، هر وقت حس کردی مقصری، نهایت کاری که میتونیم برای جبران بکنی اینه که دیگه اون کار رو تکرار نکنی...اگه من به عنوان کسی که عاشق قاصدکه از جدا شدنشون از همدیگه دلگیر میشم، پس میتونم وسوسه ی فوت کردن ساقهش رو مهار کنم تا کمتر خودم رو مقصر بدونم...این یه مثال ساده ست ولی در مورد توام صدق میکنه... اگر خودت رو مقصر میدونی از من نپرس که چی فکر میکنم. آخه مگه من کیَم؟ از خودت بپرس، چون هیچ کس جونگ کوک رو به اندازه ی تو نمیشناسه. اگر جوابت مثبت بود، سعی کن جبرانش کنی...من خودم رو بابت تنها گذاشتن یونگی، وسط راه دوستیمون مقصر میدونم و حالا با اینکه دیر شده ولی حاضرم برای آزادیش از شب و روزم بگذرم...اگر خودت رو مقصر زندانی شدن یونگی میدونی، حرف بزن و برای برگردوندنش سرجای خودش تمام تلاشت رو بکن...اونوقت حتی اگه کسی هم پیدا بشه و تورو مقصر بدونه، میتونی ادعا کنی با اینکه گند زدی ولی خودت همه چیز رو درست کردی...
حرف های نامجون همیشه عاقلانه و منطقی بود، میشد ساعت ها به مثال ها و قصه هاش گوش داد و بدون هیچ مبارزه ای تسلیمش شد.
دیدگاهش بهم انگیزه داد تا ادامه بدم و دل سنگینم رو کمی سبک کنم. مکثی کردم تا فکر هام رو جمع کنم و بتونم هر چیزی که به یاد داشتم رو به زبون بیارم، حالا من به همون واگن ترسناک رسیده بودم و باید آماده میشدم که یه سرعت جنون آمیز رو تجربه کنم.
- روز اولی که شروع به حرف زدن کرد، ازم دوربین و ضبط صوت خواست؛ نمیدونستم چرا...اولش حدس زدم که فکر میکنه دلم براش تنگ میشه و میخواد برام یادگاری به جا بذاره. اما وقتی لب باز کرد، تمام حدسیاتم پوچ از آب در اومد. چند روزی طول کشید تا بفهمم جئون هیون وو واقعا کی بوده و چی کار کرده... با اینکه تلخ بود ولی بالاخره فهمیدم.
لب های خشکیدهم رو با زبونم تر کردم و نفسم رو برای کشتن تصوراتشون از خودم حبس کردم. نقابم در حال سقوط بود...
- میدونی که بابا و عمو جونگین شریک بودن...اون مرد همیشه به خاطر هوش سرشار عمو توی مسائل اقتصادی و البته موفقیتش توی زندگی زناشویی به حالش غبطه میخورد...اما این دلیل اون همه بلایی نبود که سر عمو آورد. شرکتشون سودآوری خوبی داشت ولی هیون وو دندون گرد تر از اون حرف ها بود، پس دنبال یه قرارداد کلان گشت تا به تنهایی مدیریتش کنه و مورد تحسین قرار بگیره. اون توی صنف، خوش سابقه نبود و کمتر کسی حاضر میشد، بدون ضمانتِ عمو جونگین، باهاش همکاری کنه. پس رفت سراغ یه قرارداد خارجی... با عمو در میونش گذاشت و با یکم سند سازی قانعش کرد. ظاهرا اون قرارداد مبنی بر واردات چند قطعه ی مورد نیاز کامپیوتر بود ولی در واقع، اون قطعات فقط پوششی برای وارد کردن هروئین نامرغوب بودن.
دیدم که بدن هوسوک هیونگ شل شد و به دیوار تکیه داد، میتونست پیش بینی کنه پدر من چه فاجعه ای رو رقم زده، کسی میدونست من پسر مردیم که هزاران نفر رو با طمعش به کشتن داده؟
- هیون وو سود حاصل از قطعات رو به عمو میداد و سود مواد رو برای خودش کنار میذاشت. چند ماهی گذشت و اون خوب توی دریای خوشبختی شنا میکرد، تا اینکه توجه پلیس به مرگ های مشکوک براثر اوردوز با مواد نا مرغوب جلب شد و برای رسیدگی بهش پرونده تشکیل دادن. یکی از بازرس های پرونده هم بابای جیمین بود...
لب گزیدم چون درد ادامه دادن داشت من رو از پا در میآورد. چطور میگفتم یونگی همیشه طعمه ی انتقام اون پسر از من بوده؟ دوست داشتم تا قطره ی آخر خونی که از هیون وو بهم ارث رسیده رو از تنم بیرون بکشم تا دیگه وارث اون گناه بزرگ نباشم.
- اون مرد درست مثل پسرش زیادی زرنگ بود و از همه چی سر در آورد. اما شرایط زندگیش و مریض بودن دخترش باعث شد وظیفش رو به پول بفروشه و روی جرم هیون وو سر پوش بذاره...بعد از مدتی، رقم رشوه هایی که درخواست میکرد بالا رفت و اون مرتیکه هم آدمی نبود که اجبار رو بپذیره، پس پارک رو تهدید کرد که اگه حرفی بزنه پای خودش هم گیره و به عنوان یه پلیس خود فروخته مجازات سختی در انتظارشه...اون مرد ظاهرا ساکت شد ولی هر چند وقت یک بار مدارکی رو برای عمو پست میکرد و پازل رو براش میچید.
نامجون هیونگ سرش رو توی دست هاش گرفت ولی مغز من دیگه بین انگشت هام جا نمیشد، داشتم فوران میکردم و مثل اینکه همه انتظار این انفجار رو داشتن.
- بعد از یه مدت عمو تقریبا جریان رو فهمید و به بابا هشدار داد که تا لوش نداده دست از کثافت کاری هاش برداره و با جون مردم بازی نکنه...اما اون قبول نکرد و عمو رو هم که امضاش پای تمام قرار داد ها دیده میشد و به عنوان مدیر عامل درگیر شده بود تهدید کرد. عمو جونگین به خاطر خانوادهش سکوت کرد ولی حتی منم به یاد دارم که چقدر عوض شد... در عرض یک ماه از یه مرد نمونه برای خانوادهش تبدیل به هیولای ترسناک شد که همه قبل از برگشتنش، به خواب میرفتن تا باهاش رو به رو نشن و مورد خشمش قرار نگیرن... باور نمیکردم ولی اون دست بزن پیدا کرده بود و حتی من هم چند بار دیدم که یونگی هیونگ رو بی دلیل کتک میزنه و زن عمو نمی تونه جلوش رو بگیره... عذاب وجدان داشت اون مرد رو دیوانه میکرد و من حتی توی اون روز های بچگی آرزو میکردم پدرم کمی از وجدان عمو رو داشت.
انگشت هام از اضطراب روی بندشون میرقصیدن و حتی صدام هم تعادلی نداشت و با هر جمله، از شدت هیجانی که وجودم رو در بر میگرفت، مثل یه نمودار سینوسی بالا و پایین میشد. به مقصد رسیده بودم و حالا وقتش بود که آماده ی اولین شلیک ها باشم. شلیک ضربه هایی از اهانت، به خاطر این حقارت موروثی که با شاخ و برگ زندگیم رشد کرده بود و من رگ های مسمومش رو توی سراسر وجودم میدیدم.
وحشت زده نگاهشون کردم و دست هام رو لای پاهام گذاشتم تا راحت تر بتونم مهارشون کنم و تا آخرین واژه ها رو به زبون بیارم.
- داستان اون شب کذایی مهم تره... پدر جیمین برای عمو مدارکی میفرستاد؛ بعد از یه مدت این رو به هیون وو گفت و اون هم فقط بهش خندید و اظهار کرد که عمو جونگین خیلی وقته که از کاراش میدونه. هیون وو نباید اون مرد رو عصبانی میکرد...بابای جیمین یه دختر مریض داشت که برای زنده موندنش حاضر بود هر کاری کنه...بعد قطع امید دکتر ها از دخترش، به سرش زد و چند تا مدرک جعلی مبنی بر دست داشتن زن عمو توی اون معاملات و خیانتش به عمو جور کرد تا جونگین رو به جون هیون وو بندازه. ولی همه چی برعکس پیش رفت.
برای خفه نشدن با بوی مرگی که از اون شب به مشامم میرسید، باید غرق میشدم. چشم هام رو بستم و گوش هام رو کیپ کردم تا فقط بگم و اون زجر مرگ آور تموم بشه.
- عمو که اون روز ها دائما مست بود با دیدن اون مدارک بدون اینکه به چیزی شک کنه به خونه میره، زن عمو رو کشون کشون به پارکینگ میبره و اون رو به باد کتک میگیره...یونگی هیونگ هم که از پدرش میترسیده، کنترل خودش رو از دست میده و با چنگک باغبونی بهش حمله میکنه... زن عمو اشتباه بزرگی کرد که به هیون وو خبر داد، اون مرد فرشته ی مرگ رو به خونهشون کشوند! ... وقتی به ویلا رسید، هیونگ رو با تلقین اینکه افتضاح ترسناکی به بار آورده به اتاقش فرستاد، بهش گفته بود حال عمو خوب میشه... شاید حالش خوب بود میشد...
کنترلی روی خودم نداشتم و اخم پر رنگ ترین عضو صورتم شده بود و بند انگشت هام هر لحظه از فشار سفید تر میشدن. بغض عجیبی داشتم که اینبار اون داشت من رو میبلعید، با این حال ادامه دادم:
- عمو زنده بود... هیون ووی بی رحم که حتی نمیتونم بهش بگم پدر، جلوی چشم های زنش، اون رو زنده زنده دفن میکنه و زن عمو رو تهدید میکنه که اگر هر حرفی بزنه، به همه میگه که یونگی پدرش رو کشته و سند و مدارکی رو، رو میکنه که همشون نابود بشن. اون عوضی توی همون شب کار پدر جیمین رو هم ساخته بود... توی سرداب غرقش کرده بود... بعد از چند روز که از طریق یکی از همکار های پلیس پارک میفهمه که اون مرد مدارکش رو توی خونش نگه میداشته، به اون جا میره و خونهشون رو برای پیدا کردن مدارک زیر و رو میکنه، بی توجه به اتاق مخفی ای که بنا به گفته ی جیمین آروم ترین قسمت خونه و محل استراحت خواهر بیمارش بوده...اون خونه رو آتیش میزنه.
صدای "آه" دردناک و بلند نامجون کافی بود تا مقاومتم بشکنه و نفس هام به هق های کوتاه و خشکی تبدیل بشن که به اشک ختم نمیشدن.
ای کاش چیزی میگفتن تا میتونستم از خودم دفاع کنم و اسم لجن گرفته ی اون مرد رو از خودم جدا کنم؛ حس میکردم بین لشکری از سرباز های خودی لباس دشمن به تن کردم، حاضر بودم برهنه بشم ولی به جرم ندونستن و حرف نزدن از سر ترس تنهام نذارن؛ من برای نجات هیونگ به کمکشون نیاز داشتم.
داستان نباید به خاطر کوتاه بودن نفس های من توی اون نقطه به پایان میرسید، پس به موهام چنگ زدم و چشم هام رو بیشتر روی هم فشردم تا حالا که صدای تاسف نامجون رو شنیدم، حداقل نگاهش رو نبینم.
- هیون وو... سال ها با فکر اینکه یونگی از کاراش سر در نمیاره به خلافش رسید، تا اینکه اون باند توی کشور خودشون منحل شد. اما هیونگ فهمیده بود، با ترفند خودش سهام بابا رو خرید و اونو راهی آلمان کرد...بابا میخواست هیونگ روهم مثل پدر و مادرش تهدید کنه ولی نتوسنت، چون یونگی به اندازه چند سالی که بچه فرض شد، ازش مدرک جمع کرده و دستش پر بود...با هم معامله کردن و هیونگ در عوض فاش نشدن رازش بهش اجازه داد بی دردسر از کشور خارج بشه...
دیگه تموم شده بود، من تونسته بودم از پسش بر بیام. بند بند وجودم از فشاری که تحمل کردم به ناله افتاده بود ولی من حس میکردم سبکم، یه بی وزنی دردناک. واژه هایی که زیر سکوت زنده به گور میشدن حالا توی آسمون به پرواز در اومده بودن، و من میدیدم که وقتی از هم جدا میشن دیگه شکل یه توده ی سیاه نیستن که نفسم رو بند میارن، اون دومینوی مهره های سیاه میتونست یه راه سفید برای نجات یونگی نشونمون بده؟
- میبینی هیونگ؟ تمام اون قتل ها کار هیون وو بوده و اون هیچ وقت مجازات نشد... اما یونگی هیونگ به خاطر جرمی که حتی خودش هم از بی تقصیر بودن توش بی خبره، توی زندانه. عدالت توی کدوم گورستان دفن شده که تو گورکن قانونشی؟
نامجون هیونگ شوکه بود و حتی بهم نگاه هم نمیکرد. بهش حق میدادم، من خودمم از کلماتی که به زبون آوردم مبهوت بودم.
مردم با حالت عجیب و غریبی به اوضاع اسفبارمون نگاه میکردن و رد میشدن، برای اینکه بیشتر از اون توجه عابر ها رو به خودمون جلب نکنم، اخم هام رو باز کردم و به جاش تلخندی به حالمون زدم، شبیه کسایی بودیم که به حبس ابد تو یه سیاهچاله محکوم شدن، گودالی که من با کلماتم توی دلشون کندم، اینقدر عمیق بود؟
- هیون وو کلی مدرک از جرم هاش بهم داده که حتی از یکیشونم سر در نمیارم. شاید اگه تو ببینیشون بتونی یه مدرکی برای آزادی هیونگ پیدا کنی.
دهن باز کرد که جوابم رو بده ولی انگار پشیمون شد که باز لب هاش رو بهم دوخت و روشون دست کشید. متوجه شدم که داره خودش رو کنترل میکنه تا یه مشت توی صورتم نزنه. خودمم وضع بهتری نداشتم.
با صدای به تکون خوردن عصایی سرم رو به طرف هوسوک هیونگ برگردوندم، نه اخمی داشت و نه میشد هیچ حسی رو از صورتش خوند.
- با اینکه خیلی حرف زدی... کمکت میکنه، چون مجبوره!
هیچوقت نفهمیدم اون پسر از کجا وارد زندگیمون شد، فقط میدونستم اگر نبود همه چی سخت تر میشد. به روم لبخندی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد:
- ولی برام سواله چطوری میتونین یه آدم علیل رو وسط اون جهنم تنها بذارین؟! خیلی بی فکرید.
نامجون که حالا چونهاش به خاطر جدیتش جلو اومده بود، دستش رو به دیوار گرفت و از کنارم بلند شد. چند ضربه ی آروم به نشانه ی همدردی به شونه هوسوک هیونگ زد و بدون اینکه به طرفم برگرده خطاب بهم گفت:
- همه رو برام بفرست. معلوم نیست با وجود چیز هایی که گفتی هم بشه براش کاری کرد.
از کنار هوسوک گذشت و راهش رو به سمت پارکینگ کج کرد. یعنی چقدر جلوی خودش رو گرفته بود تا همونجا من رو زیر بار کتک نگیره؟ چقدر لب هاش رو روی هم فشرده بود تا توهین و تحقیری نثارم نکنه؟
واکنشش من رو از روزی که هیونگ همه چیز رو بفهمه میترسوند، یعنی به یاد میاورد من همون پسریم که به خاطرش سنگ میشد یا دوباره تردم میکرد؟ اینبار بهش حق میدادم.. اگر من زودتر حرف میزدم نه قلب نابی به روحش حمله میکرد و نه هیونگ مجبور به اعتراف به گناهی میشد که نقشی توش نداشته.
منقلب و خسته بودم ولی باید خودم رو جمع میکردم، دست هوسوک هنوز جلوی چشم هام بود و این یعنی میتونستم امیدوار باشم که من رو به چشم یه خائن نبینن و توی کویر بی آب و علف تنهایی هام آوراه نشم.
بعد از نفس عمیقی، که حالا به خاطر حرف زدنم کمی راحت تر شده بود، دستش رو گرفتم و بلند شدم. خجالت میکشیدم تا در مورد یونگی چیزی بپرسم، اون پسر چقدر به جای من درد کشیده بود...
- یونگی... هیونگ چی شد؟
عصاش رو به دست دیگهش سپرد و وزنش رو روی من انداخت. خستگیش کاملا مشهود بود ولی تاسفی که توی صداش موج میزد، قلبم رو میفشرد.
- فعلا بازداشته... نتونستم بایستم و ببینم که خبر نگار ها چه جوری موقع خروج دورش میکنن و ازش سوال هایی میپرسن که جوابش رو نمیدونه. چشم های اون عوضی...آه، لعنت بهش جونگ کوک، چطور اینقدر بی گناهه؟
صداش لرزید و پشت دستش رو روی چشم هاش کشید تا من اشکش رو نبینم. ای کاش من هم میتونستم از غم قصه ی حک شده روی پلک های خسته ی هیونگ، با صدای بلند فریاد بکشم و به گریه بیفتم...
برای یونگی خوشحال بودم که هوسوک رو کنارش داره، مردی که بی گناهی چشم هاش رو زودتر از همه دیده بود و برای نجاتش دست من رو میگرفت.
خیرگیش کاری کرد که سرم رو پایین بندازم، اگر به نگاه کردنش ادامه میدادم، سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود نمیپرسید.
- اون چیزایی که گفتی... میدونم به من ربطی نداره ولی...به یونگی کمکی میکنه؟
سرم رو به دوطرف تکون دادم، من نمیدونستم؛ زبونم به اندازه ی چند سال توی دهنم چرخیده بود و دیگه توانی نداشتم که بخوام از بین نا امیدی های یک دستم، یه شکوفه ی امید بیرون بکشم و به اومدن بهار امیدوارش کنم.
- چرا زودتر نگفتی؟
باید ازش تشکر میکردم که اون سوال رو پرسید، بهم فرصت داده بود و منم همین رو میخواستم.
بالاخره سرم رو بلند کردم و خیره توی چشم هاش پرسیدم:
- تا حالا پسر یه قاتل و قاچاقچی بودی؟
سکوت کرد، چقدر من رو فهمیده بود که اینطور همراهیم میکرد؟
- ترسیدم...ولی حالا که یونگی هیونگ رو محکوم کردن، همه ی ترس هام برن به جهنم. فقط نمیخوام پشت میله ها ببینمش. اون بی گناهه...
لب هاش رو روی هم فشرد و بدون هیچ حرفی، خودش رو کنار کشید. عصا زنان به سمت پارکینگ رفت و فریادش زودتر از قدم هاش مقصدش رو نشون دادن.
- حالا میرسونیم یا نه؟
گاهی سکوت بهترین نوع همدردیه و هوسوک هیونگ خیلی خوب انجامش داده بود، اون پسر میتونست پاداش این همه سال بی گناهی زجرآور یونگی باشه.
- میرسونمت.
پا تند کردم تا بهش کمک کنم، کاری که خودش خیلی خوب انجام داده بود. با هر زحمتی به ماشین رسوندمش و همین که ریموت رو زدم، خودش رو روی صندلی انداخت. کمک کردم تا پای گچ گرفتش رو توی ماشین جا بده. اونقدر سنگین بود که تعادلم رو از دست دادم و روی صورتش خم شدم.
با تعجب سرش رو عقب کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
- یا مسیح...نکنه میخوای ببوسیم.
تحسینش میکردم که حتی توی اون شرایط هم روحیه ش رو از دست نمیداد و سر به سرم میذاشت، اونقدر انعطاف پذیر بود که میتونست توی هر شرایطی یه شکل جدید به خودش بگیره و تا شکاف عمیق روی قلب هامون رو بپوشونه.
- متاسفم هیونگ... فقط میخوام کمربندت رو ببندم.
زبونم رو از داخل به لپم کشیدم تا خنده م رو مهار کنم، کمربندش رو بستم ولی کنار نرفتم.
- کجا میری؟
دست راستش رو دور گردنم حلقه کرد تا نتونم خودم رو عقب بکشم. چشمکی بهم زد و گفت:
- خونه ی تو بیبی بوی.
چشم هام رو بستم و به آرومی دستش رو از دور گردنم باز کردم. گونه هام از فشار خنده درد گرفته بود، با این حال با جدیت گفتم:
- من دوست پسر دارم هوسوک... تا آزاد شدن هیونگ تحمل کن!
چشم غره ای نثارم کرد و گفت:
- چقدر متوهمی! فقط میخوام نابی رو ببینم.
- چرا؟
با یه نگاه طلبکار سر تا پام رو از نطر گذروند، سوال بی موردی ازش پرسیده بودم. هوسوک توی روز هایی که من از وضعیت نابی خبر نداشتم، به خوبی ازش مراقبت کرده بود و حالا من میخواستم دیدن اون دختر رو براش غدقن کنم؟
- برای دیدنش به دلیل احتیاج نیست.
بینیم رو بالا کشیدم و چشم هام رو توی فضای ماشین چرخوندم، نمیتونستم زیر نگاه سنگینش دوام بیارم، پس در رو به روش بستم و بعد از دور زدن ماشین، روی صندلی راننده جا گرفتم.
- خواهش میکنم هیچی در مورد یونگی هیونگ نگو...هر بار که در این مورد باهاش حرف میزنین، به هم میریزه.
نگاهش رو ازم گرفت و دندون قروچه ای کرد، با اخم به مرد شلخته ای که وسط پارکینگ زانو زده بود و پرونده هاش رو از زمین جمع می کرد، خیره شد.
- فکر میکنی اگر در مورد یونگی و جیمین باهاش حرف نزنیم حالش بهتر میشه؟
- نه ... ولی حداقل بدترهم نمیشه.
سرش رو به نشونه ی موافقت باهام تکون داد.
- نمیخوای در مورد هیون وو بهش چیزی بگی؟
سوالش شوکهم کرد، چطور میتونست حتی به یه ضربه ی دیگه روی خرابه ی روح اون دختر فکر کنه؟
با ضرب به سمتش برگشتم و با حالتی وحشت زده دست هام رو جلوش تکون دادم.
- خواهش میکنم فعلا بهش هیچی نگو...باید با دکترش هماهنگ کنم. مطمئنم تحمل یه شوک دیگه رو نداره.
دست هام رو پس زد و با جدیت گفت:
- اما شاید حالش رو بهتر کنه.
- نه، نه هیونگ...اون دختر هنوز با خودش کنار نیومده.
- پس کی میخواد کنار بیاد؟
متعجب شدم، دلرحمی هاش رو کجا پنهان کرده بود که اینطور نابی رو به سمت بیداری هل میداد؟ چشم های اون دختر از تماشای تلخی ها خسته بود و من حاضر بودم مدت ها به جاش بی خوابی رو تحمل کنم.
- علاقت به یونگی هیونگ تا این حد بی ملاحضهت کرده؟ یادت رفته اون دختر چه تجربه ای رو پشت سر گذاشته؟ اصلا تا حالا خودت رو جای اون گذاشتی؟ تا حالا به این فکر کردی که اگر یه روز بفهمی تک تک آدم هایی که بهشون اعتماد داشتی بهت دروغ گفتن چه حالی پیدا میکنی...نابی مثل کسیه که یک شبه فهمیده تمام اعتقاداتش، تما زندگیش تا حالا غلط بودن...دیگه هیچ ریشه ای نداره که روی زمین نگهش داره، اون میگه ریشه هاش توی قلبین که از اشک هاش پوسیده، من میخوام زندهش کنم و نور رو بهش نشون بدم، میدونی وقتی باهاش هم کلام میشم گم شدنش رو میبینم؟!
- ولی یونگی بهش نیاز داره.
- ما نمی دونیم نابی با چه حسی دست به گریبانه، اما دیدن درد های جسمیشم برای ترس از دست دادنش کافیه ... فقط داریم ظاهرش رو میبینیم، هر چند همینم دیگه چنگی به دل نمیزنه.
دستی به صورتم کشیدم و منتظر جوابش نموندم، میدونستم نابی رو دوست داره و عشق بزرگش نسبت به هیونگ باعث شده نگرانی هاش رو اینطور گزنده بروز بده، با این وجود محال بود اجازه بدم اون دختر دوباره آسیب ببینه.
از گوشه ی چشم اخم هاش رو دیدم ولی چیزی نگفتم، نابی به فرصت نیاز داشت.
استارت زدم و راه افتادم، تمام طول راه غرق در سکوت با هم درگیر بودیم، توی این مورد نمیتونستم درکش کنم و حق رو بهش نمیدادم، نابی نه چیزی میدونست و نه جون پنهان کاری داشت. فقط به خاطر دلخوشی هیونگی تحت فشارش میگذاشتم؟ آزار دادن نابی و وادار کردنش به کاری که بهش میلی نداره هیچوقت هیونگ رو خوشحال نمیکرد.
در کنار حرف های هوسوک، به واکنش تهیونگ به گذشته ی متعفنم فکر میکردم و مغزم از شدت خالی بودن سوت میکشید، چرا نمیتونستم پیش بینیش کنم و اینقدر اضطراب داشتم؟
نامجون میتونست مدرکی برای آزادی هیونگ پیدا کنه یا نه؟
اونقدر ذهنم خط خطی و پر از لکه های پر رنگ بود که دوست داشتم شیار هاش رو باز کنم و گرد و غبارش رو کنار بزنم، یه ذهن سفید میخواستم تا از اول نقشه ی زندگیم رو روش بکشم و مسیر رو گم نکنم.
هر چقدر که با خودم کلنجار میرفتم، به این نتیجه میرسیدم که من خیلی ضعیف شدم، اونقدر همه ی توانم رو روی تظاهر به قوی بودن گذاشتم که ضعیف شدم...
***
"شنیدنش غم انگیزه؟!
ولی خوب گوش کن، من تراژدی ترس های تورو زندگی کردم..."
***
سلام پروانه ها
قرار بود امروز از محکومیت یونگی براتون بگم، بنا به یه دلایلی توی چنلم میگم چون موردش کمی پیچیدهست و باید مفصل توضیح داده بشه.
اینم حرف های جونگ کوک، حدس میزدین؟
به نظرتون چه اتفاقی میفته؟
دوستون دارم، یو نو؟

YOU ARE READING
Kiss my wings
Mystery / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...