خیلی آروم حرکت میکنه ،رفتنش رو میتونم ببینم
موقع اتوبوس سواری بیرون پنجره ام رو نگاه میکنم
با چشم های بستهم، فکر میکردم دنیا خیلی کوچیکه
من همیشه سعی کردم چیزارو کنترل کنم
در آخر چیزی که کنترل میشد خودِ من بود
شاید بخاطر اینه که من تحت کنترلم
ای کاش یک نفر بهم گفته بود
اگه عشق رو میخوای باید از درد رد بشی
اگه عشق رو میخوای، باید یاد بگیری چطور تغییر کنی
اگه اعتماد میخوای باید یکمش رو بدی
اگه عشق رو میخوای،اگه عشق رو میخوای
بزرگتر که شدم انگار همیشه میخواستم زمان رو نجات بدم
با صدا های توی سرم حرف بزنم، اونا باعث میشدن فکر کنم دو نفرم
بهم بگو معنیش این نیست که اشتباهه، چون حس میکنم درسته
از روزی میترسم که از خواب پاشم و از خودم بپرسم زمانم کجا رفت
NF- If you want love
***
چند دقیقه ای میشد که جین رو بدرقه کرده و کنار جونگ کوک نشسته بود، و با نگاهش واکنش های مسکوت و بی رمقش رو زیر نظر گرفته بود. جای اون پسر نبود که بفهمه چه عذابی از دوری خانوادهش میکشه، اما اونقدری دوستش داشت که از بی تابیش درد به استخوانش برسه، گرفتگی و کم حرفی جونگ کوک آزارش میداد و به تقلا وادارش میکرد. نمیشد ادعا کنه بهش علاقه داره ولی حس خفگی غرق شدن توی اقیانوس سیاه نا امیدی رو باهاش تجربه نکنه.
کنارش نشست و دستش رو دور شونه های پسر حلقه کرد، دوست داشت بغلش کنه، یا حتی فراتر از اون، باهاش یکی بشه تا اضطراب و آرامششون با هم ترکیب بشن، شاید نتیجه ی در هم ریختن احساسات سیاه و سفیدشون، کسالت خاکستری رنگی رو به وجود میاورد، اما تهیونگ حتی رکود و بی حالی کنار اون پسر رو به نگرانی ترجیح میداد.
جونگ کوک دیگه اون پسر بد قلقی نبود که به بهونه ی ایرا از آغوشش فرار کنه و تو تنهایی هاش ضعفش رو به رخ سکوت بکشه، کم آورده بود و وقتی تهیونگ ستون احساسش میشد میتونست شکست رو بپذیره.
دستش رو گرفت و روی پنجه ی استخوانیش رو بوسید. با آرامشی که ناشی از پناه بردن جونگ کوک به قلبش بود، با ملایمت گفت:
- امشب جایی نرو...
پسر سرش رو بالا آورد و توی چشم های تهیونگ دنبال دلیلی برای موندن گشت، چه دلیلی بزرگ تر از تپشی که تو نگاه اون مرد میدید میتونست دلش رو برای موندن سنگین کنه؟
انگشت اشارهش رو به لب های خوشفرم تهیونگ کشید و نگاهش رو به تکه های جدا شده از قلبش دوخت، برای چشیدن طعمشون بی قرار بود. حتی اگر تمام سهمش از تهیونگ توی همون لب ها خلاصه میشد، جونگ کوک حاضر بود قسم بخوره موقع بوسیدنش کل دنیا رو توی مشتش داره، خنکای رودخانه ی امید، درخشش آفتاب نیاز و سرسبزی طراوت دوست داشتن رو لا به لای لب هاشون حس میکرد.
در حالی که توی آغوش امن تهیونگ پناه گرفته و آرنجش رو روی شونه ی مرد گذاشته بود، با انگشتش مسیر ثابتی رو روی لب های تهیونگ طی میکرد، مسیری از جنس گام های آتشین خواستن و بی طاقتی برای به دست آوردن. خیره تو چشم های مرد که تمام روحش رو زیر لمس مسخ کنندهش جا گذاشته بود، لب زد:
- باید جایی باشم که بهم نیاز دارن...
- کی بیشتر از من به بودنت محتاجه؟
خنده ای ملیح و کمرنگ از شیرینی اعتراف تهیونگ روی لب هاش خزید، پوست سفید ترقوه های مرد پیش روش بود و جونگ کوک حس میکرد چقدر به اینکه با لب هاش لمسشون کنه نیاز داره، چقدر به اینکه تهیونگ بهش محتاج باشه مبتلاست.
- چقدر منو میخوای تهیونگ؟
مرد نگاهش رو به ریسه های رنگی بین درخت ها که توی تاریکی حیاط خودنمایی میکردن دوخت و چشم هاش رو با حالتی متفکرانه ریز کرد. خواستن و دوست داشتن جونگ کوک براش هیچ مقیاسی نداشت. تهیونگ نفهمیده بود کی اونطور دلباخته ی پسر شد که حتی روز های قبل از جونگ کوک رو به یاد نیاره، روز هایی که زندگی بهش سخت میگرفت و بعد از هر قدم محکم تر از قبل زمین میخورد، اما از وقتی اون پسر رو دیده بود زمین زیر پاهاش مثل ابر نرم شده بود و تهیونگ خودش رو توی آسمون ها شناور میدید.
- هیچ حرف قشنگی به ذهنم نمیرسه، احساس من به تو چیزی نیست که کلمات زیر بارش دوام بیارن و بین لب هام خورد نشن، سنگینه... یه حس ثقیل و مسحور کننده، تو منو مست میکنی، حتی وقتی که نیستی چشم هام تو رو نشونم میدن و قلبم اسمت رو صدا میزنه، اسمش عشقه؟ اصلا اسمی داره؟ این حس اونقدر جدید و منحصر به فرده که فکر نمیکنم حتی بتونم روش اسمی بذارم، فقط این رو میدونم که توی این لحظه... بیشتر از هر کسی تو رو میخوام.
جوابش پسر رو گیج کرد، اما نه یک سر در گمی زجر آور، جونگ کوک بین رویایی ترین حس هاش معلق شد. همیشه از بی معنی بودن نفرت داشت، ولی تهیونگ یه عجز عاشقانه رو توی معنی کردنش نشون میداد، که خودش یه معنای بی همتا بود.
بدنش رو جلو تر کشید و با حالتی که تشنگی ازش هویدا بود، مماس با لب های مرد زمزمه کرد:
- بیشتر از هر کسی... فراتر از هر عشقی!
اجازه نداد تهیونگ شیرینی کلامش رو بچشه، به جاش لب هاش رو به اون مرد هدیه داد و فراتر از هر لمسی بوسیدش. اون مرد براش حکم بارون بعد از صاعقه رو داشت، کسی که ترس هاش رو با قطره هایی از جنس عشق میشُست.
تهیونگ که از همون لحظه صدای بال زدن پروانه ی سرخ احساس سرکششون رو توی قلبش میشنید، دستش رو روی کمر جونگ کوک قفل کرد و حین عمیق کردن بوسه اون پسر رو از روی مبل بلند کرد.
لب هاشون در جنگ، ولی جسمشون هم آغوش هم رقصی موزون رو شروع کرده بودن. هم قدم با هم به طرف راه پله ی منتهی به اتاق تهیونگ میرفتن.
جونگ کوک که قبل از شروع بوسه ی نا تمومشون به قصد مرد پی برده بود دست هاش رو دور گردن تهیونگ به هم گره زده و تماما تنش رو به دست های داغ اون مرد سپرده بود که حالا با بی طاقتی برای باز کردن دکمه های ریز پیراهنش به تقلا افتاده بودن.
تهیونگ در تلاش برای برداشتن سد هایی که جلوی لمس پوست درخشان و گندمگون پسر رو میگرفتن، نفس های عمیقی میگرفت که بازدم داغشون بین لب های جونگ کوک جون میدادن. حرارتی بی سابقه ای که توی رگ هاش جریان داشت، برای باز کردن دکمه ها کلافهش میکرد.
کمر جونگ کوک رو گرفت و پسر رو به در اتاقش چسبوند، با صدایی شهوت انگیز اتصال لب هاشون رو قطع کرد و در حالی که نفس هاش سریع بودن، زبونی به لب هاش کشید و پیراهن جونگ کوک رو با خشونت از تنش بیرون کشید. نیاز به حدی حساسش کرده بود که ملایمت رو از رفتارش بگیره، و جونگ کوک توی دلش اعتراف میکرد که از همون لحظه شیفته ی تشنگی وحشتناک اون مرد برای به دست آوردنش شده.
نگاه گستاخش تن اون پسر رو از نظر گذروند و چشم هاش برقی زد. جونگ کوک تک تک حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود و از این تمنای روح انگیز غرق شیدایی بود. دوباره دست هاش رو دور گردن مرد حلقه کرد اما قبل از اینکه حرکتی به خودش بده لب های پر عطشی روی لب هاش کوبیده شد.
کمر برهنه ی پسر رو چند بار با کف دستش نوازش کرد و از حس اون گرمای مسخ کننده زیر انگشت هاش طاقت از کف داد، دستگیره رو کشید و پشت جونگ کوک رو خالی کرد تا فقط دست های خودش حصاری برای تن اون پسر باشه.
*محتوی اسمات +21، باور کنین این یکی اسمات عارفانه نیست که چیزی از دست بدین. البته اگر اصلا به حرف های من توجه میکنین، به هر حال من اینارو ننوشتم، تکذیب میکنم : )))*
در حین بوسیدن جونگ کوک رو به سمت تخت هدایت کرد، هر دو اونقدر توی بوسیدن حرفه ای و بی طاقت بودن که بدونن چطور بدون قطع کردن بوسه ی سرخشون نفس کم نیارن.
تهیونگ نوازشوار دستش رو به تیغه ی کمر جونگ کوک میکشید، انگار که تار های عمرش رو مینواخت و از داغی پوست پسر میسوخت. با نفس های عمیقی که حالا صدا دار هم شده بودن پایین تنه هاشون رو بیشتر به هم فشرد، که آه عمیق جونگ کوک توی دهنش خالی شد و لبخند شیطنت آمیزی رو روی لب هاش آورد.
حدس زده بود جونگ کوک تا چه حد گرم باشه و خیلی زود طالب رابطه بشه، ولی تصورش رو هم نمیکرد پسر اینقدر زود از خود بی خود بشه و برای رسیدن به خط پایان نیازش به پهلوهاش چنگ بزنه.
اما تهیونگ مردی که حتی در رابطه هم با حوصله بود، با طول دادن به بوسه و سر پا نگه داشتن جونگ کوک رو مجبور کرد خودش رو روی تخت بندازه. با اسیر کردن یقه ی پیراهن مردونه ی تهیونگ بین انگشت هاش، مرد رو روی خودش کشید.
تهیونگ دستش رو رقصان از روی بالا تنه ی برهنه ی جونگ کوک به ترقوه های قرمز شده از حرارتش کشوند و زبونی به لب هاش کشید، فکر به مارک کردن اون خط سفید و زبون زدن به خال پسر تنش رو شل کرد.
با نگاه تشنه و سوزانی قفسه سینه ی جونگ کوک رو که حالا با سرعت و قدرت زیادی در حال نفس کشیدن بود از نظر گذروند. خواست خم بشه تا با بوسه هاش پسر زیاده خواه رو به لذت برسونه، ولی جونگ کوک دو طرف پیراهنش رو کشید تا دکمه هاش در برن و مثل تمام پورن هایی که دیده بود، یه تهیونگ برهنه روی تنش بخزه.
مرد تعادلش رو از دست داد و روی تن جونگ کوک فرود اومد. چونهش به پیشونی پسر خورد ولی صدای فریادی که شنید بلند تر از حد انتظارش بود. با عجله از روی جونگ کوک کنار رفت تا ببینه چه بلایی سر دوست پسرش آورده.
با دیدن اینکه جونگ کوک دستش رو روی عضوش گذاشته و ناله میکنه، اون هم دستش رو روی دست پسر گذاشت و مشغول فشار دادن شد. دست پاچه شده بود و نمیدونست زانوش با چه ضربی به عضو پسر خورده.
درگیر اضطراب و ناله های دردناک جونگ کوک به این فکر کرد اگر اون ضربه به عضو خودش برخورد میکرد چقدر درد میکشید، چشم هاش رو بست و انگشت هاش رو روی عضو جونگ کوک محکم تر کرد.
با فریادی مجدد پسر کوچکتر از ترس خودش رو عقب کشید، تمام گرمای تنش در آن سرد شده بود، مثل اینکه روی آب در حال جوشی یک تکه یخ گذاشته باشن، تهیونگ حتی بخاری که از پوست جفتشون بلند میشد رو میدید.
دستش رو آروم روی کمر جونگ کوک گذاشت که پسر دوباره فریاد زد:
- دستت رو بکش!
تهیونگ عقب نکشید آروم و نوازش وار کمر جونگ کوک رو لمس کرد و سرش رو روی شونه هاش گذاشت. بوسه ای به پوست ملتهب و برهنهش زد که پسر تنش رو عقب کشید و زیر سر تهیونگ رو خالی کرد.
- ببینم تو تا حالا با کسی رابطه داشتی؟
مرد که حالا خودش هم از واکنش فضایی پسر موقع بوسیدنش عصبی شده بود، چشم هاش رو درشت کرد و با حالت طلبکاری جوابش رو داد.
- فکرکردی ایرا رو از توی جنگل پیدا کردم!
جونگ کوک دستش رو روی سینه ی تهیونگ، که باز هم در حال پیشروی بود گذاشت و ترسیده از اینکه اینبار کار نصفه رو با قوای جنسیش تموم کنه، پسش زد.
- شک کردم... ببینم تا حالا با یه پسر بودی؟ ما چه چیزایی داریم که خانوما یه شکل دیگهشو دارن، یعنی یه چیزایی که اونا ندارن... این رو میدونی یا نه؟!
تهیونگ دست پسر رو عقب زد و اونقدر جلو رفت که جونگ کوک رو به حالت دراز کش در آورد. از بوی تن پسر و گرمایی که ترکش نمیکرد چشم هاش خمار شده بود و لحنش آروم.
- فکر کردی من هر شب تو تختم گِی پارتی داشتم جئون جونگ کوک؟
پسر دستش رو روی پهلو های تهیونگ گذاشت و فشاری بهش آورد تا تن خودش رو بالا بکشه و به تاج تخت تکیه بده.
- پس فقط بخواب و ببین چجوری باید با یه مرد سکس داشت.
حرفش بازهم تهیونگ رو از خلسه ی داغش به میونه ی یخبندون کشوند. مرد که تصور نمیکرد اولین رابطهش با جونگ کوک تا این حد پر حاشیه باشه، خودش رو کنار کشید. هورمون هاش مثل مورفین تو خونش پخش شده بودن و عضلاتش رو شل کرده بودن. خودش رو روی تشک انداخت و نفس عمیقی گرفت.
- فکر ورس کردن این رابطه رو از سرت بیرون کن کوک.
پسر پوزخندی زد و با نگاه تحقیر آمیزش رو روی بدن تهیونگ لغزوند.
- ورس؟! حتی شوخیش هم من رو به خنده میندازه...تو هنوز باید ازم یاد بگیری پیر مرد!
لبخند های پر حرص روی لب هاشون جابه جا میشد و هر بار صورت یکیشون رو پر از تمسخر میکرد.
- تو آخرین نفر تو دنیایی که باید ازش سکس یاد بگیرم...
- چرا که نه؟! فقط کافیه این ایده آل تاپ بودن رو از سرت بیرون کنی.
تهیونگ اخم آلود شد، پشتش رو به پسر کرد و بی توجه بهش تو خودش جمع شد. هیچ اثری از هیجان چند دقیقه قبلش نبود. بعد از سال ها رابطه ی های از سر نیاز و بی احساس، تصور میکرد بتونه با پسری که به تازگی به قلبش راه پیدا کرده یه رابطه ی گرم رو تجربه کنه تا اون رو به حسی که مدت ها بود تجربهش نکرده، برسونه.
نمیدونست تصور جونگ کوک از رابطه باهاش چیه، ولی تهیونگ فقط دنبال آرامش بود و خبر نداشت چقدر فانتزی های سکسیش با دوست پسرش متفاوته.
دوست داشت جونگ کوک رو به خاطر رفتار عجیب و سردش رها و تو حموم صدای نیازش رو خفه کنه. شاید لازم بود کمی بیشتر از انتظارات همدیگه تو رابطه ی جنسی میدونستن. همین که خواست از روی تخت کنار بره لاله ی گوشش بین لب های داغ جونگ کوک اسیر شد.
- قول میدم فراتر از تصورت باشه... زیاد درد نداره.
از کوره در رفت؛ باید درد واقعی رو به اون پسر نشون میداد. جونگ کوک رو با خشونت هل داد و خودش رو روی تنش انداخت. چشم های درشت پسر هنوزم از شیطنت میدرخشید. موهای حالت دار تهیونگ رو از صورتش کنار زد و بالای سرش نگه داشت.
- آه... این ببر وحشی زیادی جذابه. هیچ شباهتی به پیر مردی نداره که با لب های آویزونش لب هام رو می مکید.
تهیونگ متوجه شد جونگ کوک تصورات جالب و منحصر به فردی ازش داره، پس باید پسر رو همراهی میکرد و اجازه میداد گرمای تنشون رابطهشون رو پیش ببره.
زبونش رو روی لب های جونگ کوک کشید و دستش رو روی عضو متورم پسر گذاشت.
-این ببر میتونه وحشی تر هم باشه... تحملش رو داری؟
جونگ کوک که تمام حواسش معطوف به حرکت انگشت های تهیونگ روی عضوش بود، آب دهنش رو قورت داد و پاهاش رو از هم فاصله داد تا دسترسی بیشتری به مرد بده.
- منم همین رو میخوام.
تهیونگ لبخندی به هول شدنش زد و با شستش ترقوه ی پسر رو نوازش کرد. نباید حوصلهش رو سر میبرد، این راز جونگ کوک بود.
خودش هم اونقدر تجربه داشت که به دنبال طول دادن یه رابطه و شاعرانه کردنش نباشه. میتونست بیرون اون تخت عشق آرومش رو به جونگ کوک بچشونه و روی تخت اون پسر رو تو گرمای تنش حل کنه.
دستش رو با همون لمس های سوزنده بالا آورد و به دکمه ی شلوار جونگ کوک رسوند.
- میخوای همینجوری بی حرکت بمونی بیبی؟
پسر با تمام وجود کشیدگی پوست برهنه و داغ تهیونگ رو روی تنش میخواست. همون پوست خوشرنگی که تمام عضلاتش با فکر به مارک کردنش به هم گره میخوردن.
دست های بی حسش رو بالا آورد و مشغول باز کردن دکمه های تهیونگ شد. در همون حین تمام حواسش به انگشت های کشیده ی مرد بود که شلوارش رو کنار زده بود و حالا از روی باکسرش عضو سفت و حالت گرفتهش رو لمس میکردن.
با حس خیسی باکسر جونگ کوک و خروج پریکام اون پسر، زبونی به لب هاش کشید، دوست پسرش خیلی زود تسلیم شده بود.
- زود باش کوک... از شر این پارچه خلاص شو!
گفت به پیراهنش اشاره کرد. جونگ کوک دست هاش که به سمت عضو تهیونگ میرفت رو بالا آورد و از روی شکم مرد با کف دستش به سمت شونه هاش رفت. پوست براقش و نرمش رو لمس کرد و پیراهن نازک رو از روی شونه هاش کنار زد.
- میخوام از شر همشون خلاص بشم ته. میخوام پوست تو تنم رو بپوشونه.
اغواگرانه گفت و لب های خیس مرد رو با تشنگی به دندون گرفت. بوسه ی فرانسوی رو شروع کرد و همونطور که پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه میکرد زبونش رو تو دهن مرد لغزوند. تهیونگ مکی به زبونش زد و جونگ کوک از حس لذتی که به سمت پایین تنش رفت آه پر صدایی سر داد.
مرد لب هاش رو روی سیب گلوی پسر گذاشت، گاز آرومی ازش گرفت و جاش رو با زبونش لیسید. تمام مرز ها رو کنار زد و دست هاش داغش رو دور عضو جونگ کوک حلقه کرد.
- لعنتی...
جونگ کوک با عجله و نفس زنان پسش زد و تو همون حالت خوابیده به کمک تهیونگ آخرین تکه ی لباس هاش رو هم جدا کرد. ضربه ای به سینه ی مرد زد و اون رو روی تخت انداخت. پوزخندی که روی لب های تهیونگ بود تحریکش میکرد تا اعتماد به نفس مرد رو بگیره.
تهیونگ دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرد و خیره به تقلا های جونگ کوک برای در آوردن لباس هاش، دست رو روی باسن پسر گذاشت و فشاری بهش آورد.
جونگ کوک یک لحظه با شوک شلوار تهیونگ رو روی زانوش رها کرد ولی برای رسیدن به تمام اون مرد باید عجله میکرد، پس زودتر تهیونگ رو برهنه کرد. خودش روی تن مرد جلو کشید و وقتی به عضوش رسید نگاهی پر عطش به صورتش انداخت. با این که خودش از فشار وارد شده به پایین تنش تو مرز انفجار بود، باید اول تهیونگ رو خلع سلاح میکرد.
عضو مرد رو تو دستش گرفت و خیره تو چشم هاش تو دهنش فرو برد. زبونش رو دورش چرخوند و دوباره کارش رو از سر گرفت.
صدای ناله های تهیونگ اتاق رو پر کرده بود و دستش بین موهای جونگ کوک میچرخید تا بیشتر عضوش رو تو دهن پسر فرو ببره. درست لحظه ای که تهیونگ با یه آه عمیق سرش رو به عقب پرت کرد، جونگ کوک کنار کشید.
مرد رو بین زمین و آسمون رها کرد. تهیونگ با حس هوای خنک روی پوستش چشم های خمارش رو باز کرد و با بی حالی روی تن پسر خزید. لب های جونگ کوک رو نوازش کرد و آروم گفت:
- قرار نبود شیطنت کنی... این باعث میشه بخوام سریع تر تیکه تیکهت کنم.
جونگ کوک که حالا عضو بزرگ مرد رو روی عضو برآمده ی خودش حس میکرد، پاهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و مرد رو بیشتر به خودش چسبوند.
- با تمام وجود مشتاقشم.
تهیونگ زبونی به لب های خشکش کشید و سرش رو تو گردن پسر فرو کرد، خودش رو رو تن جونگ کوک تکون میداد و گردنش رو گاز میگرفت و میلیسید، درست مثل یه ببر گرسنه.
لاله ی گوش پسر رو بین لب هاش گرفت و زبونش رو دورش چرخوند، برخورد زبون داغ و خیس تهیونگ و بعد هوای خنکی که باجدا شدنش روی پوست پسر نشست کاری کرد صدای آه هاش بلند بشه و گوش های تهیونگ رو نوازش کنه، واقعا تشنه ی این بود که جونگ کوک برای داشتنش به حدی برسه که درخواستش رو با عجز به زبون بیاره.
دستش رو از دو طرف رو باسن پسر گذاشت و عضو خیس با پریکامش رو به حفره ی نبض دارش کشید.
زبونش رو بدون جدا شدن از گوش جونگ کوک تا چونهش کشوند و بین لب های باز موندهش فروش کرد، لب های خشک پسر از بزاقی که رو لب های و چونه ی تهیونگ بود خیس شد. مرد در حال بوسیدنش دستش رو سمت پا تختی برد و بطری مارتینی مکعبی شکل رو برداشت، به لب های جونگ کوک نزدیکش کرد و پرسید:
- تشنته بیبی؟ میخوای مست کنیم؟
جونگ کوک با حس اینکه چقدر قراره فرو رفتن عضو متورم و بزرگ تهیونگ تو ورودیش دردناک باشه، ترجیح میداد مست کنه تا حداقل تنش مغلوب حرارت اون نوشیدنی بشه.
لب هاش رو از هم باز کرد تا گلوی خشکش با جرعه ی تلخ مارتینی تر بشه، ولی تهیونگ شیشه رو جایی پایین لب هاش کج کرد و نوشیدنی رو از چونه تا روی سینه ی جونگ کوک خالی کرد. زبونش رو دور چونه ی پسر چرخوند و آروم زمزمه کرد.
- قراره اینجوری مست بشم کوک... تو هم میخوایش؟!
پسر ناخوناش رو تو شونه ی تهیونگ فرو کرد تا اعتراضش رو نشون بده. مرد پوزخندی زد و زبونش رو پایین تر کشید، همونطور که با زبونش گردن و سینه ی چسبناک جونگ کوک رو از رد نوشیدنی پاک میکرد پایین تر رفت. نوک قرمز سینهش رو دندون زد و مکید، با حرکت زبون داغش پاهای جونگ کوک دور تنش سست شد. پسر با اینکه خودش از الکل بهره ای نبرده بود ولی با فانتزی جذاب تهیونگ در حال مست شدن بود.
- باید اعتراف کنم... از امروز فقط مارتینی رو روی تن تو امتحان میکنم کوک.
- منم...از امروز لب بهش نمیزنم.
تهیونگ دستش رو به ورودی نبض دار پسر رسوند و به تابلوی خواستنی و جذابش چشم دوخت. جونگ کوک در حالی که موهای خیس از عرقش دور صورتش رو گرفته و قطره های نوشیدنی تنش رو براق کرده بودن، زیادی تحریک کننده به نظر میرسید.
- نگو که خوشت نیومده!
پسر که به سبب شهوت کمی خمار شده بود، با حس انگشت خیس تهیونگ روی ورودیش کمرش رو از تخت فاصله داد و با حالتی برانگیخته زمزمه کرد:
- نه لعنتی... آه...توی عوضی همش رو روی بدن من تموم میکنی. داری چه غلطی میکنی؟
با فریاد پرسید و زبون تهیونگ رو جایی دور مقعدش حس کرد. همین کافی بود تا هاله ی سفیدی رو پشت پلکش ببینه.
- این احمقانهس... زبونت..زیادی...
با حس اینکه اون گرما حالا تا عضوش کشیده شده، نفس عمیقی کشید و بی طاقت به ملحفه چنگ زد. بطری رها شده ی نوشیدنی رو از روی تخت برداشت و یک نفس سر کشید. تلخی نوشیدنی هیچ جوره نتونست حواسش رو از نبض و خواستنی که تنش فریاد میزد پرت کنه.
- لعنت بهت...
تهیونگ انگشت اشارهش رو به پریکام نوک عضو جونگ کوک کشید و همون انگشت رو بدون مکث تو حفره ی داغش فرو کرد.
پسر روی دست هاش بلند شد تا فشار رو کمتر حس کنه ولی با عمیق تر شدن انگشت های کشیده ی تهیونگ، اخم هاش رو در هم کشید و صدای ناله هاش بلند شد.
مرد نگاهی به قطره های عرق روی دنده و رون پسر انداخت و گفت:
- چیزی میخوای کوک؟ من اینجام تا تورو به خواسته هات برسونم پسر.
جونگ کوک درمانده از درد و شهوتی که تنش رو فرا گرفته بودن، هق هق خفه ای کرد و نالان گفت:
- فقط...فقط زود باش ته.
تهیونگ که انگار از بازی باهاش لذت میبرد، بطری مشروب رو از دست هاش کشید و روی مقعد پسر کج کرد.
- چیکار کنم؟ میخوای بکشمش بیرون.
خودش هم از دیدن عضو برآمده و شنیدن ناله های جونگ کوک تو مرز انفجار بود، ولی به حدی از سکس های معمولی سیر بود که بخواد چیز جدیدی رو با جونگ کوک تجربه کنه.
- میخوام...اوه... یه کاری کن، منو...آه...
این رو گفت با حس حفره ی دهن پر از مارتینی ته دور عضوش مقاومتش شکست و روی تخت سقوط کرد. سرش رو تو بالش فرو کرد و فریاد کشید.
تهیونگ نوشیدنی رو روی عضوش رها کرد و باعث شد جونگ کوک دندون هاش رو تو بالش فرو کنه.
- اگه میخوایش بهت میدمش!
عجله داشت ولی خشونتی علیه اون پسر به خرج نمیداد، فقط میخواست عطشش رو به چشم ببینه. خواست تن سنگین جونگ کوک رو برگردونه اما صدای هق هقی که شنید متوقفش کرد. دستش رو نوازشوار رو تن پسر و خودش رو بالا کشید. انگشت هاش رو زیر چونه ی جونگ کوک گذاشت و با ملایمت پرسید:
- اگه داری اذیت میشی...
- فقط انجامش بده! دارم از خواستنش میمیرم.
- ولی داری گریه...
تهیونگ رو با خشونت پس زد. تمام توانش رو تو دست و پاهاش جمع کرد و باسنش رو بالا داد.
- من نمیتونم گریه کنم ... ولی آه...ه فاک بهت هیچ وقت...هیچ دوست پسرام رو به گریه نینداخته بودم.
تهیونگ با دیدن حالت جذاب و آماده ی جونگ کوک ترجیح داد زودتر خودش و پسر رو به خواستهشون برسونه. چونهش رو با مهربونی بوسید و بعد از برداشتن لوب از کشوی میزش پشتش جا گرفت.
با همون لمس های اول هم فهمیده بود جونگ کوک تو جریان سکس هاش همیشه تاپ بوده و این براش با حس خوبی همراه بود. اینکه جونگ کوک برای داشتنش از اون کمال طلبیش کوتاه اومده.
دستش رو به لوب آغشته کرد و ضربه ای به باسن پسر زد.
- پاهات رو باز کن بیبی.
- به محض اینکه از این... اتاق بیرون بریم دهنت ... آه... دهنتو جر میدم تهیونگ...
تهیونگ اونقدر داغ بود که به تهدید های پسر حتی لبخند هم نزد و برای تلافی و مملو از حس مالکیتی که جونگ کوک بهش میداد، عضوش و ورودی پسر رو با لوب چرب کرد و با یک ضرب نیمی ازش رو وارد کرد.
آه پر دردی که از بین لب های جونگ کوک خارج شد، متوقفش کرد.
- میخوایش؟
کمی خودش رو جلو برد و اغواگرانه گفت تا حواس پسر رو از دردش پرت کنه.
- زود باش کوک... بهم بگو که بیشتر میخوایش.
جونگ کوک چشم هاش رو از درد به هم فشار داد. اونقدر بی اراده شده بود که حتی نمیتونست سرش رو بلند کنه.
- میخ..خوامت تهیونگ...خیلی بیشتر
با حس انگشت های تهیونگ که عضوش رو پمپ میکردن، به جریان افتادن گرداب گرمی رو زیر شکمش حس کرد. داشت به اوج نزدیک میشد در حالی که تهیونگ حتی حرکت هم نکرده بود.
با فرو رفتن تمام عضو بزرگ و سفت تهیونگ نتونست سرش رو بالا نگه داره و ناتوان روی بالش سقوط کرد. پارادوکس عجیبی بود، در مقابل بدنش لذت مفرطی رو تجربه و پشتش هم درد عمیقی رو حس میکرد.
- دارم...میخوام بیام ته. تکون بخور.
تهیونگ نگاهی به چین گوشه ی چشم هاش انداخت، قفسه سینه ی پسر به شدت بالا و پایین میشد و صورتش از درد سرخ شده بود. میدونست هرچقدر طولش بده، جونگ کوک بیشتر اذیت میشه، پس با زانوهاش پاهای پسر رو باز تر کرد و عضوش رو تا نیمه بیرون کشید.
- بهم بگو جونگ کوک ازم بخواه.
- ته... زود باش، تکون بخور... محکمتر.
تهیونگ میدونست از اون شب معتاد شنیدن خواسته های جونگ کوک میان رابطه میشه. وقتی پسر با ناله ازش بخواد به اوج برسونتش.
زبونی به لب هاش کشید و چشمش رو از تابلوی شهوت آلود پیش روش گرفت، شروع به حرکت کرد، هر بار ضربه هاش رو عمیق تر و پاهای جونگ کوک رو باز تر میکرد تا پسر تمامش رو حس کنه.
با حس خیس شدن زانوش متوجه شد ترشح پریکام جونگ کوک سریع تر شده و پسر به اوج نزدیکه. ضربه هاش رو سریع تر کرد. خودش هم عمیقا غرق شده بود و شهوت دیدش رو تار کرده بود. با صدای بلند آه میکشید و خودش رو تکون میداد.
- تو فوق العاده ای پسر... تمام چیزی که...اواه، ازت تصور میکردم.
جونگ کوک با ناله هایی که روی ساعد خیس از آب دهنش خفه میشد گفت:
- قراره بیشتر بخوامت...هو...و
تهیونگ در حالی که هجوم گرما رو به عضوش حس میکرد و تمام تنش منقبض بود، کمر جونگ کوک روگرفت.
- تمام نوشیندی ها... فاک...تمامشون رو روی تنت تست میکنم.
صدای ناله های مردونه و بم تهیونگ و تصور اینکه تمامش رو تو تنش تکون میده، پسر رو به نهایت رسوند.
مرد با ریختن مایع گرمی روی زانوش شل شدن عضلات جونگ کوک فهمید، پسر به اوج رسیده بود، تنش رو نگه داشت تا توی همون حالت بمونه. ضربه هاش رو آروم تر کرد و عضوش رو بیشتر تو حفره ی داغ جونگ کوک نگه داشت.
در نهایت با حس شل و سفت شدن ورودی جونگ کوک دور عضوش به اوج رسید و خودش رو بدون جدا شدن از پسر خالی کرد، برق سفید رنگی از پشت پلک هاش گذشت و روی تن جونگ کوک افتاد.
هر دو نفس نفس میزدن و در این بین پسر توانی برای کنار زدن تهیونگ نداشت. مایع منی مرد رو بین پاهاش حس میکرد و هنوز غرق لذت بود. دوست داشت بار دیگه اون درد همراه با لذت رو تجربه کنه ولی از نظر فیزیکی توانش رو نداشت.
بعد از چند ثانیه مرد تونست چشم باز کنه و عضو راحت شده ش رو از جونگ کوک بیرون بکشه.
ورودی نبض دار پسر رو نوازش کرد و خودش رو کنار کشید. نوازش هاش رو تا کمر جونگ کوک ادامه داد و بعد از کنار زدن موهاش گونه ش رو بوسید.
- چطور بود عزیزم؟
جونگ کوک که حتی نای حرف زدن نداشت، چشم هاش رو به آرومی باز و بسته کرد، با تمام وجود بوسیدن لب های تهیونگ رو میخواست.
- میخوام صدات رو بشنوم، بهم بگو خوبی.
جونگ کوک دستش رو بالا آورد و اشاره کرد جلو تر بره. آروم گفت:
- تلافی میکنم بیبی، قول میدم.
تهیونگ لبخند شیرینی به قلدری های پسر زد و لب هاش رو بوسید، با حس زبون جونگ کوک که دنبال عمیق کردن بوسه بود، بهش این اجازه رو داد و دست و پاهاش رو دور تنش حلقه کرد.
- تو هنوز سیر نشدی؟!
بعد از جدا شدن با تعجب پرسید و موهای بلند پسر رو عقب زد و توی دستش جمع کرد.
- تو زیاد خواستنی ای ته... لعنتی من بازم میخوامت.
تهیونگ لبخندی زد، میدونست این طبیعیه که جونگ کوک بالافاصله بعد از سکس، رابطه ی دیگه ای بخواد، خودش هم همین حس رو داشت ولی نمیتونست برای اولین بار به دوست پسرش سخت بگیره و میدونست بعد از گذشتن اون داغی از سرشون پسر درد زیادی رو حس خواهد کرد. دستش رو در طول بدن جونگ کوک حرکت میداد تا به آرومی پسر رو از اون حال شهوانی دور کنه و دمای بدنش رو پایین بیاره.
از اینکه بلافاصله بعد از تموم شدن کارشون تنها رهاش کنه، متنفر بود. از حس بد و توهین آمیز این رفتار آگاه بود و بار ها تو زندگی مشترک تجربهش کرده بود. برای پسری مثل جونگ کوک حتی رفتار های قبل و بعد از رابطهشون هم مهم بود و به یادش میموند، تهیونگ قول داده بود تمام خودش رو براش بذاره.
- هر چقدر بیشتر شیطنت کنی، من وحشی تر میشم... ایندفعه باید کیمچی رو امتحان کنیم.
جونگکوک با انزجار سرش رو تو بازوی مرد فروکرد.
- من کلی انرژی مصرف کردم، کاری نکن نتونم غذا بخورم.
تهیونگ لب هاش رو غنچه کرد و با حالت متفکری که جونگ کوک به خوبی میتونست تصورش کنه گفت:
- کیمچی کنار شام امشب خوب میشه. تو به چی فکر کردی؟
جونگ کوک باور نمیکرد تهیونگ توی همچین وضعیتی هم دست از اذیت و آزارش برنداره، پس سکوت کرد تا مرد رو همراهی نکرده باشه.
- ببینم میتونی از روی تخت پایین بیای یا باید تخت رو ببرم سر میز.
با بالا اومدن دست جونگ کوک جا خالی داد و مشت پسر روی تخت فرود اومد. متعجب از خشونت پسر، خندهش رو مهار کرد.
- بیبی وحشی!
گفت و کتف جونگ کوک رو بوسید. سرش رو جلو برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
- فقط بخواب کوک... و اینکه دوستت دارم.
جونگ کوک تو همون حال لبخندی زد و رو انگشت های جادو کننده های تهیونگ که پوستش رو نوازش میکرد، متمرکز شد و شناور بین گرما و آرامش آغوش مرد به خواب رفت.
***
" هوسوک"
بین خواب و بیداری دستم رو بلند کردم تا دورش حلقه کنم، جاش توی آغوشم خالی بود و من سرمای عجیبی رو حس میکردم، اون گرمای وجودم بود و بدون حضورش، بدون لمس و نگاهش همه جا قندیل میبست.
هر چی دستم رو دراز کردم، به تن سردش نرسیدم، یونگی کنارم نبود و به جای بدن نحیفش دستم روی ملحفه ی مچاله شده سقوط کرد. یکی از چشم هام رو باز کردم تا با دیدنش سمت دیگه ای تخت، خیالم راحت بشه، اما نبود. به عقب چرخیدم، حدس میزدم باز هم جلوی پنجره مشغول تماشای بازی بچه ها باشه. داشتم خودم رو گول میزدم، من از همون لحظه ای که بد خواب شدم، حضورش رو حس نمیکردم ولی آماده نبودم جای خالیش رو ببینم.
وقتی یونگی از کنارم میرفت، آرامش از دلم پر میکشید و به جنون میرسیدم. وقتی یونگی میرفت، همه چیز رو گم میکردم، از همه مهم تر قلبمو...
همین که توی تخت نشستم و چشمم رو دور تا دور اتاق چرخوندم فهمیدم که باز هم زودتر از من بیدار شده، البته اگر میتونست بخوابه. من بدون یونگی و یونگی بدون نابی، اصلا امکان داشت؟ میتونستیم بدون هم زنده بمونیم؟ زنجیر عمرمون به هم گره خورده بود.
مدت ها بود با سهمم از قلب یونگی کنار اومده بودم و میدونستم داشتن بدون حضور لبخند پروانهش ممکن نیست. همین بود که گاهی خود یونگی پروانه میشد و از کنارم پر میکشید، دلش برای دخترکش تنگ میشد و نمیخواست من چیزی ببینم.
تصویر چند روز قبل که باز هم سرمای جای خالیش رو تخت از خواب بیدارم کرده بود توی سرم نقش بست، وقتی از اتاق بیرون رفتم دریای متلاطمم رو در حال موج زدن روی کاغذ دیدم، برای نابی میکشید، توی تمام اون تصاویر خودش بود و دخترکش، توی تمام نقاشی ها عشق بود و ترس.
دنبال پیراهنم گشتم تا بپوشمش، سرمای صبح روی پوستم میخزید و تنم رو به رعشه می انداخت.
دستم رو دراز کردم تا از روی زمین برش دارم، اما صدای بم و غریبه ای که میگفت" چیز دیگه ای لازم نداریم؟" خواب رو از سرم و سرما رو از جونم بیرون کشید.
از روی تخت بلند شدم و با دو به سمت در رفتم، اون صدا به یونگی یا جونگ کوک تعلق نداشت، میتونستم حضور خطر رو حس کنم و اینکه یونگی داره اطراف دره ی سقوط پرسه میزنه، چرا دل من نمیتونست دلبرم رو پاگیر احساسم کنه؟! چرا قدرت نگه داشتن دریا تو آغوشم رو نداشتم، چون من خورشید بودم و یونگی کنارم بخار میشد؟
نفس زنان وارد پذیرایی شدم و با دیدن اون مرد های درشت هیکل و کت و شلوار پوش روح از تنم فراری شد، نمیتونستم مهارش کنم، روح من زندگی توی وجود مردی رو طلب میکرد که بین سایه های ترس گیر افتاده بود و با چشم هایی مملو از اشک و فریاد نگاهم میکرد. چشم هاش فریاد میزد که جلو نرم، اما جسم بی روح من به چه کارم میومد؟
نگاهمو ازش گرفتم و لرزش صدام رو با قوتی که فکر حفاظت از یونگی به وجودم میبخشید مهار کردم، با فریاد پرسیدم:
- شما کی هستین؟
مردی که از همشون درشت تر بود یک قدم جلو گذاشت و لبخند کریهی به روم زد. بالای تنه ی برهنهم مسیر نگاهش بود و داشت قطره قطره توانم رو میگرفت. اون مرد میتونست با یه ضربه من رو از پا در بیاره، اما حتی اگر قرار بود من با یه پلک زدن بمیرم، میخواستم دلیل مرگم کسی باشه که مدت هاست دلیل زندگیمه، میخواستم برای کسی بمیرم که نبودنش مرگ تدریجی جسمم تو چنگ یه روح مرده یود.
- به تو ربطی نداره.
دستش رو روی شونه ی راستم گذاشت و انگشت های بزرگش رو روش فشار داد، فشار به استخوان هام رسید و نفس توی سینهم حبس شد ولی فریاد نزدم، لب هام رو به هم دوختم و ناله ی دردناکم رو پشتشون به زنجیر کشیدم تا من رو لایق نگه داشتن معشوقم نشون بده، یونگی به یه کوه نیاز داشت نه خمیر وا رفته ای که با یه لگد شکلش رو از دست میداد، میخواستم به خاطرش سنگ بشم.
- بکش کنار عوضی.... میزنی به چاک یا پلیسارو بریزم اینجا؟
ابروهاش بالا پریدن و قهقهه زد. به آدم هاش اشاره کرد و گفت:
- میخواد پلیسارو بریزه اینجا!
مرد هایی که کنار یونگی ایستاده بودن پوزخند زدن.
یونگیِ من تو چه حالی بود؟ سرم رو خم کردم تا نگاهش کنم ولی مشت محکمی توی صورتم فرود اومد که من رو جلوی اون غول پخش زمین کرد. غرورم زودتر از خودم افتاد و شکست، چطور میخواستم از یونگی دفاع کنم؟
اونا میخواستن از من بگیرنش و من چه توانی برای پس گرفتنش داشتم؟ یونگی مثل قطره های آبی که با توقف زمان و حبس شدن نفس دنیا توی مشتم حبس شده بود، حالا از لا به لای انگشت هام فرو میریخت و من هیچ توانی برای نگه داشتنش نداشتم.
به پهلو روی زمین افتادم و نگاهم رو بهش دوختم، دوست داشتم سرش فریاد بزنم و به یادش بیارم که روزی زمزمه کرد منو بیشتر از هر کسی میخواد، پس چرا حالا داشت دورم می انداخت؟ چرا خودش رو از من میگرفت تا تسلیم جیمین بشه؟ این چه عشقی بود؟ عشقِ من...
فهمیدن اینکه اون آدما بوی نفرت جیمین رو میدن سخت نبود، گند و کثافت سایه هاشون که روی تن یونگی رو پوشونده بود، همه چیز رو لو میداد.
کف دستم رو روی زمین گذاشتم تا بلند شم، مهم نبود لب هام پاره شده و نمیتونم دهن باز کنم تا بهشون بگم یونگی خدایِ منه، حتی اگر قلبم رو هم پاره میکردن قرار نبود عشقم به اون پسر رو از یاد ببرم، حتی اگر دست و پاهام رو از تنم جدا میکردن و چشم هام رو از کاسه در میاوردن، روح من توی جسم یونگی به زندگیش ادامه میداد.
هنوز سرم رو از زمین جدا نکرده بودم و پیشونیم روی کفپوش بود که ضربه ی محکمی توی شکمم خورد، ستون آرنجم در جا شکست و بعد از افتادن روی زمین، از دردی که توی تنم پیچید به پهلو چرخیدم. ناله کردن و فریاد یادم رفته بود، فقط توی سکوت ضربه هایی که از هر طرف نثار بدنم میشد رو حس میکردم.
من ناله نکردم ولی یونگی فریاد کشید، صداش رو شنیدم:
- بهش دست نزن حرومزاده.
بین ضربه هاشون وقفه ای انداختن، طرفش چرخیدم تا تلخی شیرین لحظه ای رو که یونگی سپر من میشد از دست ندم. چرخش رو حرکت داد و از پشت ضربه ی محکمی به کمر رئیسشون زد، مرد به جلو متمایل شد ولی وقتی برگشت ضرب دستش رو روی گونه ی دریای من نشوند.
دردم اشک شد و از چشمام چکید، چرا اون جسم لعنتی تکون نمیخورد؟ یونگی من رو جلوی چشم هام زده بودن و من از درد جسمم میگفتم، روحم داشت ضجه میزد.
- خفه شو... رئیس گفت خودت خواستی باهامون بیای.
دستش رو روی گونهش گذاشت و تو چشم های وحشی مرد خیره شد. عاشق لحظه هایی بودم که صداش ترسناک میشد و پلک هاش نمیلرزید، وقتی بدون بغض حرف میزد و همه رو میخکوب میکرد، چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده بود.
پر از نفرتی آشکار که چشم های بی فروغم از درد، توی چهرهش تشخیص داد فریاد زد:
- آره خودم خواستم... فقط دست بهش نزن! دشمن اون عوضی منم.
مرد سرش کج کرد و به همراهش اشاره زد که جلو بره. زیر گوشش با صدای بلندی که منو یونگی بشنویم گفت:
- یه کاری کن دنبالمون نیاد.
یونگی نگاهم میکرد و من داشتم برای تشخیص صورتش از پشت قطره ی خونی که از زخم ابروم روی پلکم میچکید تقلا میکردم. مگه اون قطره های لعنتی از من نبودن؟ چرا کمکم نمیکردن و جلوی دیدم رو میگرفتن؟
دست راستم رو بالا بردم و به طرفش دراز کردم تا شاید دستمو بگیره، تا قلبم رو از توده ی آتشی که من رو درون خودش میکشید نجات بده. مگه ما غریبه بودیم که زبون نگاهم رو نفهمید و چشم هاش تر شد؟
خواستم اسمش رو صدا کنم، نفس هام رفتن و برگشتن، به هم گره خوردن و صدا شدن اما با سنگینی ای که مثل پتک روی ساق پام فرود اومد، اسمش رو با دردم به هم بافتم و بلعیدم. پای چپم زیر اون ضربه ها خورد شد و من حتی صدای تک تک ترک هایی که با هر لگد توی استخوان هام بزرگ تر میشدن میشنیدم.
یونگی فریاد میزد و چرخش رو تکون میداد اما هر چی که من بیشتر میشکستم و تسلیم درد میشدم صداش دور تر میشد، میدونستم دارن قلبم رو با خودشون میبرن و وقتی چشم باز کنم من میمونم و یه سینه ی خالی.
بالاخره خیالشون راحت شد که پاهام رو به زمین بستن و نمیتونم سراغ روحم رو بگیرم. من که مثل یونگی چرخی برای رفتن نداشتم وگرنه تا آخر دنیا هم که شده تو گردونه ی پاهایی که من رو به یونگی برسونن، میگشتم و گم میشدم، یونگی نجاتم میداد، مگه نه؟
ازش خواسته بودم همه چیز رو بگه، خودش بگه و فرصت رو به جیمین نده، اما ای کاش نمیخواستم، ای کاش مثل تمام شیش ماهی که با سکوتش گولم زد، اینبار من ساکت میشدم تا بیشتر داشته باشمش. چی میشد اگر یه بار خودخواه میشدم؟
اگر از دستش میدادم هیچ وقت نابی رو نمیبخشیدم. تو فکرم حل میشدم و با دردم به دنیایی برمیگشتم که توش یونگی رو به جرم دریا بودن تو خودش غرق میکرد و من رو به جرم درخشیدن به آتش میکشید.
در بسته شد و من تازه فهمیدم پر کشیدن پروانه ها چه حسی داره، اینکه جلوی چشم هات بال بزنن و از روی انگشت هات فراری بشن، ولی من که نمیخواستم پروانه ی خودم رو، دریای بی موجم رو مچاله کنم.
کف دستم رو روی زمین گذاشتم و در حالی که اشک های سرخ از خونم زیر بدنم جون میدادن، خودم رو روی دست هام جلو کشیدم. خونه دور سرم میچرخید و من حاضر بودم یونگی کنارم باشه تا به چرخش ماه به دور زمین دهن کجی کنم، کدوممون عاشق تر بود، وقتی هر دو توی تاریکی برای زمینمون نور شدیم، من خورشید بودم یا ماه تو یونگی؟
تنم رو مثل یه جنازه روی زمین کشیدم و خودم رو به در رسوندم. اما هر چی دستم رو بالا بردم به دستگیره نرسید. دیگه نمیتونستم، جسمم همراهیم نمیکرد و میخواست فقط یکم بمیره. من چطور میخواستم جلوی مرگی رو که رفتن و از دست دادن یونگی راحت ترش کرده بود بگیرم؟
دستی که بالا برده بودم روی زمین کوبیدم تا اگر قرار نیست من رو به دلتنگی هام برسونه همونجا بشکنه، کوبیدمش و جای خالیش رو کنار پنجره مرور کردم، دفترچهش روی زمین افتاده بود، ترس ها ازش بیرون ریخته بودن و من پر کشیدن پروانه ی عمرم رو از لا به لای برگه هاش میدیدم.
من همیشه میترسیدم روزی چشم هام رو باز کنم و ببینم زمانم برای بوسیدن یونگی به پایان رسیده، این آخرش بود.. من پایان غم انگیز عشقم رو میدیدم که توی دریا ها غرق میشه، داشتم غروب میکردم.
اگر فریاد میزدم صدام رو میشنید؟ من که صدای امواجش رو میشنیدم، موج هایی که به قصد نوازش به سمتم میومدن و ازم خرابه ای از نور به جا میگذاشتن.
پلک هام به هم تکیه کردن، اما منی که ستون قلبم شکسته بود و عشق تلخم روی تنم فرو ریخته بود به کی تکیه میکردم؟ اگر غرق میشدم میتونستم ازش بپرسم "چطور بدون تو... بدون تو یعنی چی یونگی؟" میتونستم سرش فریاد بزنم و بابت این درد بازخواستش کنم؟ دستم بهش نمیرسید و روحم توی دست های اون بود.
اشک هایی که از چشم هام فراری میشدن تا منو برای غرق شدن سبک کنن حس میکردم، ای کاش جونم با یکی از همون اشک ها میچکید و توی همون لحظه که از دستش دادم، تموم میشدم. لب های سرخم از بوسه های درد رو تکون دادم، خودم نشنیدم ولی اون باید میشنید:
- دارم بدون تو میمیرم، کاش بمیرم...
***
آسمون من روی کدوم نقطه از بال های تو به دام افتاد؟
***
سلام
خداحافظ...
YOU ARE READING
Kiss my wings
Mystery / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...