part 25

397 88 70
                                        

به من بگو
حالا کجا میری؟
میتونم دنبالت کنم؟
به من بگو واقعاً چی میخوای؟
به من نشون بده چطور تو جایی که هستی شناور بشم
جایی که قبلاً هیچ کس دیگه ای نبوده
آیا من اون یه نفر میشم؟
کسی که تو رو بیش از دیگران میشناسه؟
شبیه هیچ کس دیگه ای که قبلا بوده
هرگز من رو رها نکن
میخوام بدونم چه چیزی در پیش روئه
پیش روی ما
هرگز اجازه نده من زمین بخورم
میخوام اینجا زندگی کنم
این بالا در آغوش تو
لطفا ، حالا نرو
همونجایی که هستی بمون
لطفا ، حالا نرو
این همه‌ش بود؟
به من بگو
حالا کجا میریم؟
دنبالت میکنم
به من بگو واقعاً چی میخوای؟
به من نشون بده چطور تا ساحل شناور باشم
اون خودِ درونی که هیچ کس قبلاً ندیده
میتونی خورشید پنهانت رو شریک بشی؟
کی تو رو بیشتر از همه دوست داره؟
شبیه هیچ کس دیگری که قبلا دوست داشته
Ghostly kisses – Never let me go
***



اما انگار این سرنوشت تهیونگ بود که به جای در های بسته از هر در نیمه بازی بترسه... در هایی که باز بودنش به معنی دیر رسیدن تهیونگ به دخترش بود، اما امید اون مرد فقط با شیار باریکی که عطر و سایه ی شب رو وارد چهاردیواری افسرده و کم نور هایون میکرد نا امید نشد، تهیونگ با شنیدن سکوت دخمه ی نفرین شده برای بار دوم تو اون روز به زانو در اومد.



جین که چند قدم از تهیونگ عقب تر بود با دیدن اینکه مرد جلوی در اون خونه تو خودش جمع شده و کف دست هاش رو سپر تنش کرده،  با تصور اینکه هایون در رو به روش باز نکرده و تهیونگ رو به التماس انداخته عصبی شد و پاهاش رو با ضربه هایی سنگین روی زمین کوبید و پیش رفت، نمیفهمید اون زن چطور میتونه تهیونگ رو بیشتر از تحملش بشکنه و بترسونه، هیچ به دخترش فکر میکرد؟



اما وقتی در باز آپارتمان رو پیش روش دید خودش هم خشکش زد، نگاه مرددی به مرد انداخت که به زمین خیره شده بود و از درد لب میگزید.
برعکس تهیونگ جین نمیتونست شکست و بدشانسی رو بپذیره، در رو کامل باز کرد و بدون هیچ صدایی وارد شد، پذیرایی خونه آنچنان تاریک و وهم انگیز به نظر میرسید که به ایرا حق بده به علاوه ی مادرش از دیوار های اون خونه هم بترسه؛ تک اتاق آپارتمان، سرویس بهداشتی و آشپرخونه رو زیر و رو کرد ولی هایون حتی یه تار مو از ایرا و خودش رو جا نگذاشته بود.



گلدون بلندی که کنج دیوار جا گرفته بود رو با خشم و فریاد روی زمین انداخت. میتونست تصور کنه پلک های تهیونگ با شنیدن صدا شکستن بلور رنگی گلدان محکم تر به هم فشرده میشن و درد قلبش از مرگ امیدش دوباره زنده میشه.
چرخی دور خودش زد و دست هاش رو روی کمرش گذاشت، هر چقدر لب هاش رو به هم میفشرد و نفسش رو برای به دست آوردن آرامشش حبس میکرد، فایده ای نداشت؛ جز خرس سفید و کوچیک دختر بچه که روی مبل افتاده بود دیگه چیزی جا نمونده بود تا به عنوان نشونه ای از ایرا برای تهیونگ ببره، پس به تن نرم و پشمیش چنگ زد، از در گذشت و عروسک رو مقابل صورت تهیونگ گرفت.



مرد مثل کسی که عقلش رو از دست داده قهقهه زد، بلند و ترسناک، مثل صدای کوبش قلبش و ضربه های ناموزون اعصابش، قهقه هایی که رفته رفته به هق هق های خفه ای تبدیل شدن، خرس رو از دست جین گرفت و به صورتش چسبوند، اشک نمیریخت ولی حنجره‌ش داشت به پیشواز انتظاری طولانی میرفت. با نفسی عطر دست های دخترش رو از بین الیاف پشمی عروسک بیرون کشید، چند بار، اون عروسک چند بار بین دست های دخترش فشرده شده و به جای پدرش بهش حس امنیت داده بود؟



با فکر اینکه حالا  دخترش جز لباس خواب صورتیش هیچ نشونه ای از خونه نداره تا در مقابل ترس و اشک ریختن مقاومش کنه، عروسک رو بین انگشت هاش مچاله کرد و با چشم های به خون نشسته از جاش بلند شد.


- قلبم داره منفجر میشه... کجایی ایرا؟

جین که خودش هم دست کمی از تهیونگ نداشت، اینبار جرات نکرد شونه های مرد رو استوار نگه داره و جلوی متلاشی شدنش رو بگیره. سر خونه ی اول برگشته بودن با این تفاوت که حالا هایون برای نگه داشتن ایرا تو گارد دفاعی رفته و معلوم نبود اون دختر رو با خودش تا کجا میبره.

- من بدون تو چیکار کنم... قراره تو قفسی که برام ساختن جون بدم!


مرد با قدم هایی شل و وارفته در حالی که از دیوار کمک میگرفت از در اون خونه فاصله گرفت، زیر لب هاش زمزمه هایی رو تکرار میکرد و خودش رو بابت حماقت هاش، با تمام مقدساتش نفرین میکرد که چرا اونقدر راه ها رو برای هایون بسته که حالا خودش ته یه کوچه ی بمبست گیر بیفته و انعکاس صدای گریه ی دخترش رو مرور کنه.


- پیدات میکنم ایرا... آبوجی تنهات نمیذاره، تحمل کن فرشته ی من.


جین باهاش هم قدم شده بود و دست هاش آماده بود تا تهیونگ رو قبل از سقوط بگیره ولی اون مرد مثل کسی که چشمه های اشک و ضعفش خشکیده تصمیم گرفته بود دیگه زمین نخوره، محکم بمونه و دنیا رو برای پیدا کردن دخترش زیر و رو کنه؛ نه اینکه مثل یه بچه ی بی دست و پا از ترس و دوری هر لحظه بلند تر فریاد بزنه و با اشک و کوبیدن پاهاش روی زمین چیزی رو که میخواد به دست بیاره.
تهیونگ مدت ها قبل با دنیای تاریک بزرگسالی خو گرفته بود و میدونست زندگی اونقدر بی رحم هست و آدم رو دور خودش میچرخونه که لحظه ای ایستادن مساوی با سر گیجه و سقوطه. اون مرد برای حفظ آخرین قطره ی جونش حاضر بود مثل یه اسب اهلی نشده افسار زندگی رو روی گردنش تحمل کنه و دورش بچرخه تا فقط اگر یک لحظه بعد از این اهلی شدن زنده‌ست توی اون ثانیه با پدر بودن ابدیتی مقدس رو تجربه کنه، ابدیتی که تو چشم های معصوم دخترش معنی میگرفت و بین لبخند هاش به ازل میرسید، تهیونگ با هلال شیرین لب های ایرا از نوع متولد میشد و با اشکش هزاران بار جون میداد.

- قرار نبود به ریشه های من تبر بزنه! قرار بود زندگی کنیم ولی...


دستش رو به سمت جین گرفت و با خشمی که دیگه قابل مهار نبود و قدرت و جدیت مرد رو از نو زنده میکرد، غرید:


- سوییچ رو بهم بده.
- میخوای چیکار کنی؟!
- التماس...


جین مطمئن بود تهیونگ با اون تناقض عجیبی که هر لحظه تو رفتار هاش نشون میده، تنها کاری که امکان نداره بعد از پیدا کردن هایون انجام بده حرف زدن و التماسه، پس سوییچ رو تو جیبش گذاشت و بدون اینکه ترسی از وحشی گری مدافعانه ی چشم های تهیونگ داشته باشه ازش گذشت.


- نمیدونی کجاست و شرایط رانندگی رو نداری، اگه میخوای مست کنی یا توی خیابون ها بچرخی خودم هر جا که بخوای میبرمت.


- جین... من تو شرایط خوبی نیستم، گفتم سوییچ رو بده!


پسر وارد آسانسور شد و دست تهیونگ که مقابلش ایستاده بود و خودش رو کنترل میکرد که مشتی به دهانش نکوبه رو کشید، مرد اخمو و خشمگینی که تو بغلش افتاد رو به گوشه ی دیگه آسانسور پرت کرد و دکمه ی طبقه ی همکف رو فشرد.


- فکر نمیکنم شباهتی به هایون داشته باشم... باید خشمت رو مهار کنی تا همه چیز بدتر از این نشه.


- در مقابل چه کسی، هایون؟ وقتشه هزینه ی تمام بلاهایی که سر من و دخترش آورد رو بپردازه.


جین با تاسف سری براش تکون داد و با تمسخری آشکار دست هاش رو به هم کوبید، تا به مرد بفهمونه تصمیماتش از شدت غیرمنطقی بودن شایسته ی تمجیدن.


- خودتم خوب میدونی تو تصمیمات اون زن بی تقصیر نیستی... من فکر کنم اول باید هزینه ی بلاهایی که سرت اومده رو از خودت بگیری! شاید زندگی تو دنیایی که ما توش قرار داریم با قانونی جز قانون جنگل ممکن نباشه، ولی مادر و پدر بودن قبل از هر چیزی انسانیت رو میطلبه؛ شیری که بعد از کشتن تمام نر ها رئیس گله میشه، قبل از اینکه توله های ماده شیر رو بکشه بهش نزدیک نمیشه، میبینی؟ توی جنگل هم برای بی هویت کردن یه مادر بچه هاش رو ازش میگیرن... ای کاش با هایون مثل حیوون رفتار نمیکردی، ای کاش در مورد اون زن از انسانیت چشم پوشی نمیکردی...


- تو زندگی من رو دیدی، چطور میتونستم انسان باشم و از دخترم محافظت کنم؟!


تهیونگ تنها کسی بود که میدونست مثال های عقلانی جین رو با دلایل احساسی زیر سوال ببره، پسر میدونست تا وقتی توجیهاتی مطابق با باور های غنی از عشق پدرانه ی تهیونگ نیاره نمیتونه مرد رو قانع کنه.


- تونستی؟ محافظت کردی... هایون با پشمونی برگشته بود، تسلیمت شده بود، فقط میخواست بچه‌ش رو ببینه، ولی تو چی؟ ازش پرسیدی یا بهش فرصت دادی بابت گذشته دفاعی کنه، هر راهی رو به روش بستی.

مرد عملا واژه کم آورد، از وقتی با جای خالی دخترش رو به رو شده بود، علاوه برخودش جونگ کوک و جین هم دائما سرزنشش کرده و توانش رو تحلیل برده بودن. دستی بین موهای به هم ریخته‌ش کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت تا مواخذه های جین تو شنیده ها خلاصه بشه.


- من میدونم چه گندی زدم، نیازی نیست انقدر بهم سر کوفت بزنی.

- ای کاش زودتر میفهمیدی، به خودت اعتراف کن هایون برای ضربه زدن بهت برنگشته بود.


گفت و بدون نیم نگاهی به تهیونگ، که حالا از خجالت حماقت هایی که اسمش رو پدری کردن و دفاع از دخترش گذاشته، سرخ شده بود از آسانسور خارج شد.


حالا وقتش بود که اون مرد به هایون حق بده. اگر خودش پدر بودن رو با بیرحمی در حق اون زن معنا کرده بود، هایون هم چاره ای جز انتخاب همین روش برای مادری نداشت، اولین کسی که اون خانواده رو به بیچارگی رسوند خودِ تهیونگ بود.


دنبال جین راه افتاد و روی همون صندلی که ترکش کرده بود جا گرفت، ولی حالا امیدی که موقع ترک اون تکیه گاه داشت به حس پوچی نا امیدی تبدیل شده و مرد رو هم توخالی میکرد.
از دستش در رفته بود که چند ساعته ایرا رو ندیده ولی خوب به یاد داشت که آخرین بار صورت دخترش رو بین تاریکی و روشنی اتاق خوابش دید، شاید اگر زمان به عقب برمیگشت چراغ ها رو روشن میکرد تا جزئیات صورت برفگون فرشته‌ش رو هزاران بار مرور کنه و به خاطر بسپاره، شاید بیدارش میکرد و موج های کودکانه ی صداش رو از بین غر زدن هاش جدا و تو صندوقچه ی ذهنش جا میداد، اونقدر نوازشش میکرد که انگشت هاش دیگه هیچ حسی برای لمس جسم دیگه ای نداشته باشن و تا زمانی که به جای لب هاش تکه ی بیجون و اضافی روی صورتش باقی بمونه میبوسیدش.

ای کاش به عقب برمیگشت...



بارون قطع شده و آسمون مثل مجرمی که بعد از ضربه زدن به یه گوشه ی پازل حیات و مختل کردنش بی هیچ حس گناهی دست هاش رو از خون میشوره، خالی از هر تکه ی غمگینی بود و با از نو چیدن ستاره ها تو دلش معصومیت کم سابقه ای رو به دست آورده بود، شفافیت و دل انگیزی که از نظر تهیونگ نمیتونست گناهش رو بشوره و از غمی که تو دل هاشون ریخته پاکش کنه.


صندلیش رو خوابوند و چشم هاش رو بست، نباید نگاهش میکرد، نباید یاد علاقه ی دخترش به تماشای تنها سقف مشترکشون توی اون حال میفتاد، میترسید اشک هاش افسار پاره کنن و از حرارت درونش به جوش و خروش بیفتن تا راهی برای آزاد شدن و شکستن غرور مرد پیدا کنن. ای کاش نابی انقدر دخترش رو به گوشه گوشه ی طبیعت علاقه مند نمیکرد تا تهیونگ میتونست چشم هاش رو با خیره شدن به مسیر از خاطرات سبک کنه.


جین تو خیابون ها میچرخید، زمان به کندی سپری میشد تا حافظه ی تهیونگ برای دلتنگ کردنش بیشتر از قبل به کار بیفته، دست صبر و ایستادگی مرد رو از پشت ببنده و اون رو برای چندمین بار در مقابل خودش تسلیم کنه، تهیونگ که حس میکرد نفسش کم اومده و نمیتونه توی اون حال بمونه پنجره رو پایین کشید و سرش رو ازش بیرون برد، توی اون زمان از شب خیابون به حدی خلوت بود و تهیونگ به حدی سر درگم که نگران آسیب به جسمش نباشه.



جین برخلاف سرزنش های فارغ از دلسوزی و براساس منطق بیرحمانه و خشکش حالا با نگاه سنگینی شونه های فروافتاده ی دوستش و بادی که باعث پخش شدن موهاش میشد رو تماشا میکرد.


- نمیخوای برگردی خونه؟

- کدوم خونه؟


صدای بم و گیرای تهیونگ به طرز عجیبی آروم شده بود، اما حتی جین هم میتونست طغیانی احساسات درونیش رو ببینه، اون مرد برای حفظ ظاهر تو دلش اشک میریخت و شکست رو میپذیرفت، میترسید این حبس صدای سرزنش، اوج گرفتن نا امیدی و سقوط آبشار دلتنگی بلایی سر دوست قدیمیش بیاره.


- همونجایی که بوی ایرا رو میده.
- وقتی خودش نیست، عطرش کمکی...


تلفنش زنگ زد ولی اون آونگ انگار صدای پیر دوره گردی بود که زنگوله ای تو دستش گرفته و با هر ضربه خبر ناگواری رو بهشون نزدیک میکنه، مردی با چشم های خالی ولی به عمق چاهی بی انتها، لب هایی سنگی و ابرو هایی در هم کشیده که با یک آه نفس هر زنده ای رو قطع کنه و خط پایانی رو مسیر پر پیچ و خم حیاتش بکشه.


تهیونگ نزدیک شدن اون نگاه هولناک رو دید و نفسش قطع شد،"یا مسیح" گفت و تمام مقدساتش رو در مقابل صاحب زنگوله ی بلا چید تا شاید دوره گرد از جونش بگذره و فرصت دیدن دوباره ی ایرا رو بهش بده.


جین که پنجه ی قفل شده ی دست تهیونگ مات برده رو روی سینه‌ش رو دید، تلفنش رو جواب داد و اون رو کنار گوش مرد گرفت، مردی که هنوزبه لب های دوره گرد خلق شده توسط ذهنش خیره بود و التماسش میکرد که لب به آه باز نکنه و دودمانش رو به باد نده.


صدای بغض تو گوشش پیچید و زنی که روزی با روی هم گذاشتن پلک هاش روشنایی دنیای تهیونگ رو میگرفت توی موج های اشک آلود صداش شکست، دوره گرد نگاه گرفت و تو صحرای بی آب و علف ذهن تهیونگ نا پدید شد.

- من همونجاییم که با هم ساختیمش... ایرا گریه نمیکنه ولی ترسیده... کنارشم اما اون تو رو صدا میزنه، مگه من مادرش نیستم؟!


حرف های بی سر و ته هایون تهیونگ رو از منجلاب بی خبری بیرون کشید، به زمان و مکان خودش برگشت و گوشی رو از دست جین کشید، فریادش رو از ترس کابوسی که تو بیداری دیده بود تو وجودش دفن کرد و با ملایمتی که سالها برای هایون خرجش نکرده بود لب زد:


- همونجا بمون... خواهش میکنم بذار دخترمون رو ببینم، بذار بغلش کنم!


- اگه تو بیای دیگه نمیترسه... زود بیا تهیونگ من از ترس دخترمون میترسم.



اولین بار بود که ایرا رو متعلق به هر دوشون میدونستن، اولین بار بعد از جدایی که زندگیشون رو با هم شریک میشدن. اما این برای تهیونگ بیش از حد ترسناک بود، تصور میکرد بلایی سر ایرا اومده که هایون از موضع خودش پایین اومده و اون طور سر درگم وتضعیف شده از دخترشون حرف میزنه. با تمام وجود آرزو کرد هایون ذره ای از عقل و احساس گذشته‌ش رو به کار گرفته و به دخترش آسیب نزده باشه، داشت جون میداد تا ایرا همونطوری که از دستش رفت بهش برگرده.


تلفن رو بدون قطع کردن پایین آورد و در حالی که مسخ شده به رو به رو زل زده بود، به جین گفت:

- برو شرکت... سریع!

فریاد زد، نه برای تحقیر و دستور، فریاد زد تا دوستش به دادش برسه و دستش رو بگیره.


جین بدون اینکه به حجم صدای تهیونگ دقت کنه، پاش رو روی گاز فشرد و اتوبان خلوت و چراغ های بالای سرشون رو به هم دوخت و ازشون دیواری چراغونی ساخت تا سوی چشم های تهیونگ رو بهش برگردونه، شاید مرد اینبار قبل از رو به رو شدن با هایونِ زخمی و کم توان بیدار بشه و به جای دل شکستن بند زدن دل اون زن رو انتخاب کنه.


تهیونگ رو شتاب زده و با سرعتی سرسام آور به جایی رسوند که دخترش، فرشته ی کوچیک و معصومش قانون های دنیا رو شکسته و کنار مادرش آروم و قرار نداشت.

پدر بیتاب ایرا حتی متوجه نشد چطوری از ماشین پیاده شده، چند بار زمین خورده و ترک های لبش رو با بزاق خشک شده ی دهانش خیس کرده، فقط میخواست برسه تا باور کنه اینبار دویدن و بند اومدن نفسش بی دلیل نبوده.


سوار آسانسوری شد که  به لطف پوشش شیشه ای شرکتش به تمام نقاط شهر دید داشت، سقف خونه ها رو زیر پا میگذاشت و از طبقات عبور میکرد، بخشی از روح تهیونگ تو هر کدومشون جا میموند و مرد میترسید تا رسیدن به ایرا تموم بشه. قطره های سنگینی عرق رو روی پوستش حس میکرد ولی حتی یک قطره آب تو دهانش نبود تا گلوش رو باهاش تر کنه، پیشونیش از بس اخم در هم کشیده بود درد میکرد و انگشت هاش اونقدر تو مشت های مقاومش فشرده شده بودن که حسشون نکنه، از تمام تنش فقط یک جفت پا داشت که ایستاده بودن تا بعد از دیدن ایرا فرو بریزن.


به پشت بام کهکشان ماپوگو رسید و وقتی در آسانسور باز شد، در شیشه ای پشت بام رو هم کنار زد و وارد محوطه ی پشت بام شد، دور خودش چرخید تا دخترکش رو پیدا کنه، از تصور کردن چهره‌ش و ندیدنش خسته بود.

به دنبال صدای ضعیف اشک ریختنی که بیشتر از دختر بچه ای ترسیده به زنی بالغ شباهت داشت به سمت دیگه ی پشت بام که خیابون اصلی ماپوگو زیرش قرار داشت رفت، از جسم مچاله ی هایون انگار که توده ای نا دیدنی هواست گذشت و به دختری که کنارش ایستاده و دستش رو گرفته بود خیره موند. ایرا به طرز عجیبی آروم بود و انگشت های زن رو نوازش میکرد، تصویری که تو مخیله ی تهیونگ هم نمی گنجید، همون قابی که مرد بار ها آرزو کرده بود با موندن هایون نقاشی میشد.

بالاخره سرش رو بالا گرفت وچشم هاش به دیدن زن رضایت دادن، هایون گردنش رو خم کرده بود و موهای سیاهش دورش رو گرفته بودن، قطره های بارون اینبار با همون قدرت از چشم ی زن میباریدن و داشتن دنیای دخترش رو گرفته میکردن، هنوز هم تحمل نداشت زنی که روزی مالک قلبش بود رو اونطورری ببینه، نمیخواست بازم دلش رو بشکنه ولی به بغل گرفتن ایرا نیاز داشت.


چهار حرف، یک واژه و عمری به اندازه ی باز کردن دست هاش از هم با دخترش فاصله داشت ، لب باز کرد و آغوشش رو به گمشده ی کوچیکش نشون داد.

دختر که انگار منتظر شنیدن صدای پدرش بود تا شروع به دویدن کنه و برای اون مرد محتاج بخنده، به سمت تهیونگ پرواز کرد و چند ثانیه طول کشید تا دنیا رو بین بازو های مرد حبس کنه، آغوشی که با آه هایون و حس شکستش روشنایی خودش رو از دست داد.


زن داشت از حسادت برای اونطور بوسیده شدن توسط تهیونگ و ایرا و فشرده شدن بین دست هاشون روحش رو از دست میداد، دستش رو روی قلبش مشت کرد و لب هاش رو به هم دوخت تا صدای هق هقش دیدار عاشقانه ی دو قطب زندگیش رو به هم نریزه، تا روحش تو فاصله ی قلب تهیونگ و ایرا بخزه و سرمایی که دورش رو گرفته از بین بره.


لبخندی خیس از اشک روی لب هاش نشوند و بوسه های تهیونگ رو روی موها و گونه ی دخترشون شمرد، بوسه هایی که انگار روی قلب خودش مینشست. باید اعتراف میکرد تهیونگ و ایرا تمام اونچیزی بودن که از دنیا میخواست و داشت ازشون دست برمیداشت، اعتراف کرد اونقدر زشت و تاریکه که به قاب خانوادگی تهیونگ و ایرا نیاد، پس خودش رو عقب نگه داشت تا دخترش خودسوزیش رو نبینه، تا تهیونگی که روی زانوهاش سقوط کرده و بازو هایی که هایون میدونست امن ترین چهارچوب دنیاست دور دخترش پیچیده با صدای اعتراضش سست نشه.


با سر رسیدن مردی که خیلی میدونست تو روز های نبودنش تکیه گاه تهیونگ بوده، صورتش رو برگردوند تا جلوی نفر سومی خورد نشه، نمیخواست تصویر صورت خیسش تا ابد تو یاد اون آدم ها بمونه، فقط یک نفر تو دنیا حق به یادآوردنش رو داشت.
اون زن فقط میخواست برای یک بار هم شده مادر خطاب بشه، تا به خودش و تهیونگ ثابت کنه برای مادر بودن بی لیاقت نبوده و فقط نتونسته دووم بیاره، نتونسته عاشق باشه و کنار تهیونگ زنده بمونه.


به خیابون زیر پاش خیره شد تا ایرا از صحنه ی تراژدی زندگیشون خارج بشه، تا تبدیل به همون دو نفری بشن که هر دو با امضای برگه ی طلاق چشمشون دنبال هم موند، تهیونگ تونست با داشتن ایرا به خودش برگرده ولی هایون عملا هیچی جز روح زخمی ای که از زندگی مشترکشون بیرون رفت همراه خودش نداشت.



تهیونگ بعد از بوسیدن مجدد موهای ایرا شست هاش رو از دو طرف روی گونه ی سرخ دخترش کشید و از لبخندش جونی دوباره به لب هاش داد، صورتش رو قاب کرد و گفت:


- حالت خوبه؟ دیگه نمیترسی خرس کوچولو؟!


دختر لب گزید و گردنش رو چرخوند، به هایون اشاره کرد و در حالی که موهاش رو مرتب میکرد، با حالتی غمگین گفت:
- من نترسیدم آبوجی... ولی اون خانم ترسیده، از من میترسه! مگه من ترسناکم؟ نکنه چون موهام به هم ریخته اونطوری ازم میترسید؟




تهیونگ رد نگاه دخترش رو گرفت و چشم هاش تو گودی بیخوابشون از دیدن توده ی غمزده ی جسم زن لرزیدن، چرا حس میکرد هایون از آخرین دیدارشون خیلی بی روح تر و خسته تره؟ یعنی واقعا از دخترش ترسیده بود؟


دست کوچیک ایرا رو بوسید  و طوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد:
- نه عزیزم، اون خانم...

مکث کرد، خودش رو یه عوضی میدونست که به دخترش اجازه نداده بدونه زنی که غریبه خطابش میکنه همون کسیه که به دنیاش آورده.
- هایون، از تنهایی میترسه... ممنونم که تنهاش نذاشتی فرشته، تو به خوبی به وظیفه‌ت عمل کردی.


دختر سرش رو تکون داد، با دیدن جین، عموی محبوبش، لبخند زد و از آغوش تهیونگ بیرون پرید.
- عمو جون...

اینبار نوبت جین بود که مهمون آغوش معجزه گز اون بچه بشه، چیزی که انگار هایون هیچ سهمی ازش نداشت، با اشاره ی تهیونگ مبنی بر بردن ایرا، دختر رو تو بغلش بلند کرد و با مهربونی ای که کمتر کسی جز مادرش صاحبش بود زیر گوش ایرا گفت:

- میشه من رو همراهی کنید بانوی من... پدرت باید با هایون حرف بزنه.


ایرا انگشتش رو بین دندون های خرگوشی و سفیدش گرفت و با کنجکاوی پرسید:
- اسم اون خانم هایونه؟ بهم گفت مامان صداش کنم... اگر مامان صداش کنم بازم میترسه ؟


جین متوجه شده بود که قلب دخترک نسبت به زن کشش و دلنگرانی ای داره که از جنس یه پیوند بی همتاست، پیوندی بین مادر و فرزند، سرش رو بالا و پایین کرد و با غصه ای که خودش نمیدونست از کجای روح تاریکش منشا میگیره به عنوان نا شایست ترین فردی که تو دنیا میشناخت برای مادر شدن هایون مجوز صادر کرد.


ایرا لبخند شیرینی زد و آروم زمزمه کرد:
- من که مامان ندارم، اگه یه روز مامانم از آسمون برگرده ناراحت میشه که یکی دیگه رو مامان صدا کردم عمو جین، یه جور دیگه خوشحالش میکنم.


جین نمیتونست اون بچه رو مجبور کنه، باور هایی که تهیونگ تو سرش فرو کرده رو در لحظه دور بریزه، پس روی زمین گذاشتش تا آزادانه هر معجزه ای که میخواد رو با هایون انجام بده، دخترک که انگار دو دل بود با صای بلند زن در هم شکسته رو صدا زد.


- هایون شی...

زن که به خاظر اشک هاش حتی نمیتونست برای یک بار هم که شده ستاره ها رو از اون فاصله ی کم تماشا کنه و تصویر آسمون بدون ابر رو از پشت ابر های نگاهش به خاطر بسپاره به عقب برنگشت، دوست نداشت برای اون بچه هایون باشه، حتی اگر حقش نبود دوست داشت مادر اون بچه باشه.


صدای قدم های نرمی که بهش نزدیک میشد، تشویقش کرد برگرده و دخترش رو برای بار آخر بغل کنه، دیگه یه آغوش که سهم مادرانه های تباه شده‌ش بود، اما نتونست، اگر بغلش میکرد دیگه نمیتونست از خواستنش دست بکشه.



انگشت هاش بین دست های خنک و زندگی بخش ایرا حبس شد و انگار قفل غصه هاش دوباره سست شدن تا بتونه نفس بکشه، باز هم دخترش رو نگاه نکرد.


- باهام قهر کردی که مامان صدات نکردم؟ ولی من برات آرزو میکنم خیلی زود دخترت رو پیدا کنی... شاید اونم مثل مامان من تو آسموناست، شاید برگرده و ناراحت بشه من مامان صدات زدم، مگه نه؟


هایون سرش رو سریع بالا و پایین کرد، نمیتونست یه کلمه هم بدون هق هق حرف بزنه دوست داشت قبل از فریاد زدنش ایرا از اونجا بره، قبل از اینکه تسلیم وسوسه های مادرانه‌ش بشه و به ایرا بگه که تو آسمونا نیست، روی زمینه و درست کنارش ایستاده، ولی مگه بازهم میتونست ایرا رو ببینه تا ذهنش رو با چیزی که تهیونگ میگفت نیست، درگیر کنه؟

ایرا بغض کرد، انگار که غم مادرش رو میفهمید، گونه ی نرمش رو به دست های هایون کشید زن داشت متلاشی میشد که بغلش نکنه، داشت میشکست تا سر پا بمونه، دست آزادش رو روی دهنش گذاشت و لمس های آخر صورت دخترش رو تو قلبش حبس کرد.

- تو مامان خوشگلی هستی، ای کاش مامان منم اندازه ی تو دوستم داشته باشه و برگرده...


وقتی دید زن بر عکس وقتی که پدرش نبود نگاهش هم نمیکنه و انگار واقعا ازش میترسه مچ دستش رو نوازش کرد و بوسید، برای اولین و آخرین بار مادرش رو بوسید و رفت، رفت تا زن از صدای دور شدن جونش در جا بشکنه و فرو بریزه.

- تموم شد!


یک جمله گفت و جیغش رو بین انگشت هاش خفه کرد، نمیدونست صداش به دخترش میرسه یا نه ولی مطمئن بود محاله وقتی ایرا صبح رو تماشا میکنه تو آسمون نباشه، از اونجا میتونست راحت تر و بدون درگیر شدن با مردی، که بهش حق میداد پسش بزنه، دخترش رو تماشا کنه.


با رفتن فرشته از بینشون انگار شیطان جرات کرد دوباره قدرت نمایی و بینشون کینه ها رو برافراشته کنه، تهیونگ از روی زانو هاش بلند شد و مقابل زن سقوط کرده، مستحکم ایستاد تا بهش بفهمونه این پاداش موندن و پدری کردنش برای ایراست. زبونش چیزی نمیگفت ولی سایه ی سنگینی رو ، که تو تاریکی شب هم برای زن حس میشد، روی سر هایون کشید و این یعنی بازخواست و سرزنش هزار باره برای همسر سابقش که دیگه چیزی ازش نمونده بود.


یعنی فرود اومدن پتک روی استخوان هایی پوک، یعنی کوبیدن تبر روی تن نرم پنبه و آتش زدن شمعی که قبلا ذوب شده...



اونقدر سکوت کرد که بالاخره زن لب به گلایه باز کنه، برای اولین بار میخواست به هایون فرصت دفاع بده، فرصتی که تو زندگی مشترک برای زن سوخت و به جاش یه کوه از تصمیمات اشتباه وسط رابطه ی عاشقانه‌شون ساخت تا اون ها روی دامنه های دو طرف کوه فقط شاهد بزرگ شدن مسافت بینشون باشن، و مثل متهمی که ادعا میکنه تو مستی مرتکب جرم شده، بعد دوری از هم از زیر بار تقصیر هاشون شونه خالی کردن.



هایون حرف زد ولی اون چیزی که باب میل تهیونگ بود رو به زبون نیاورد، اول مهر خاموشی که سال ها به لبش خورد رو روی لب های تهیونگ کشید و بعد از خودش گفت و گذشته ای که آینده رو زیر تپه ی تباهی از بین برد. اشک هاش رو پس زد و با نفسی عمیق هق های باقی مونده‌ش رو تو دلش دفن کرد تا سنگین بشه، شاید اینجوری روی زمین و کنار ایرا موندن براش راحت تر میشد.



- نمیخواد چیزی بگی... اونروز تو حیاط خونت... بهم گفتی تو هیچ حرفی باهام نداری، نوبت منه که حرف بزنم... نوبت منه بگم چرا تبدیل به چیزی شدم که دخترم ازم بترسه! پس فقط گوش بده...


از جاش بلند شد، خاک لباسش رو تکوند، میخواست آراسته به نظر برسه با اینکه میدونست اون سر و وضع قیمتی و تمیز، کنار صورت گرفته و ورم کرده و موهای ژولیده‌ش بیشتر به یه دلقک شبیهش میکنه، یه دلقک که دیگه نمیخنده و نمیخندونه...

نگاهی به پایین انداخت و آب دهنش رو قورت داد.

تهیونگ که متوجه عقب رفتن زن شده بود، رد نگاهش رو گرفت، فکر های خوبی به ذهنش نرسیده بود با این حال خودش رو کنترل کرد تا  باعث عقب گرد بیشترش نشه، توی اون وضعیت هر کاری از هایون بر میومد.


زن برای یک بار هم شده تمام توجه، و هوش و حواس تهیونگ رو میخواست دستش رو جلوی مرد تکون داد و با لحنی سرزنشگر حواس تهیونگ رو از فاصله‌ش با لبه ی بوم پرت کرد.

- گوش میدی؟


تهیونگ سرش رو به تندی بالا و پایین کرد تا به هایون حس امنیتی بده و از عقب رفتن منصرفش کنه، مطمئن بود تا آخر حرف های هایون چشمش روی قدم های اون زن خشک خواهد موند.


- وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی، وقتی شرکت تاسیس شد با خودم گفتم دیگه تمومه، من به آرزوم رسیدم و حالا مالک تمام مردیَم که روزی آرزوی گرفتن دست هاش رو داشتم... با خودم گفتم "آره هایون، تو دیگه پیروز شدی، تمام عشق و توجه کیم تهیونگ برای توئه" اما اشتباه بود، تو هیچ وقت مال من نشدی، اینو وقتی فهمیدم که ازم خواستی جز خودمون و خانواده هامون هیچکس دیگه ای از ازدواجمون با خبر نشه... وقتی من رو از تمام قرار های کاریت  بیرون کردی و من فقط باید از دور و با نگرانی تماشات میکردم...


ابرو های تهیونگ بالا رفت و چشم هاش با وجود خستگی درشت شدن، فکر میکرد حق داره بابت اون تصمیمی که مدت ها با ساده لوحی فکر میکرد دو نفره گرفته شده از خودش دفاع کنه.
- تو خودت نخواستی...


زن دستش رو بالا آورد و با صدای بلند و بم شده از بغضی فریاد زد:
- فقط گوش کن...

انگار اضطراب داشت که هر لحظه خیابون رو نگاه میکرد، یک قدم عقب و جلو میرفت و مثل یه آونگ، دوباره مسیر رفت و برگشنش رو مرور میکرد.


تهیونگ که وضع زن رو دید چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، هیچ چیزی جز دم های تند هایون و باد رو نمیشنید، اون موقع از روز ماپوگو به قبرستانی بدون سوگوار تبدیل میشد که میتونست برای تهیونگ هم ترسناک باشه چه برسه به هایون.


- اره، من خودم نخواستم دیگه توی اون شرکت کار کنم چون... چون وقتی میدیدم بدون توجه به اینکه متاهلی، بدون توجه به حساسیت های من با مدل های خارجیت گرم میگیری و خیلی راحت اجاره میدی لمست کنن... نمیتونستم پشت دوربین بایستم و...و  لذت زن دیگه ای از آغوش همسرم رو ثبت کنم، تو اصلا اینارو میدیدی؟! اگر متوجهش شده بودی، چرا وقتی خواستم دست از کاری که عاشقش بودم، دست از ثبت کردن تو توی قاب دوربینم بکشم، جلومو نگرفتی؟

تهیونگ هیچ جوابی نداشت، حتی روز هایی که هایون ازشون حرف میزد رو به یاد هم نمی آورد که بخواد حسی پشیمونی یا قضاوت شدن نسبت به اون کلمات و جمله هایی که متهمش میکردن داشته باشه، حقیقت این بود که تهیونگ به عنوان یه مدل تمام اون رفتار ها رو عادی و بخش جدایی ناپذیر حرفه ی خودش میدونست.



- تو هر روز جلو تر رفتی و من عقبگرد کردم... به جریان زندگی تسلیم شده بودم، تبدیل به زنی شدم که هر شب منتظر بود همسرش برگرده و میل جنسی ای که با زن های دیگه به اوج رسیده بود رو روی اون خالی کنه، چند بار...تو ندیدی ولی چند بار تقلا کردم خودم رو از منجلاب فکر و خیال های واهی بیرون بکشم، اما تو هر بار با خودخواهی جلوم رو گرفتی. پیشنهاد تاسیس آتلیه شخصیم، آموزشگاه عکاسیم رو رد کردی و ازم خواستی اگر مشتاق کار کردنم باز کنار تو قرار بگیرم، ولی این حالم رو بدتر میکرد... تو خودت رو زده بودی به نادونی که یه روز اینطوری در مقابلم از همه ی گناهات با چشم های مبهوت شونه خالی کنی، ولی... نه... من همه رو به یادت میارم، برای اولین و آخرین بار به یادت میارم که چطور همسری بودی.


مکث های طولانی و بعدش جمله هایی که به سرعت روی دوش تهیونگ آوار میکرد که سبک بشه، به خوبی نشون میداد زن برای مرور هر کدوم از اون روز ها چه دردی میکشه، دائما شقیقه هاش رو فشار میداد و سررشته ی کلام از دستش در میرفت، تمرکز نداشت و انگار حین حرف زدن و مرور گذشته ای که کم براش درد به همراه نداشته، همزمان با خودش کلنجار میرفت که تصمیم دیگری برای آینده بگیره.


سرش رو بالا نمیاورد و تو چشم های تهیونگ نگاه نمیکرد، به جاش چشم هاش مثل کسی که کلید زندگیش رو گم کرده زیر پاهاش میچرخید و موهای لختش بعد از هر بار کنار زده شدن، دوباره روی صورتش رو میگرفتن.



- دست از تلاش برای دور کردن جسمم ازت کشیدم ولی روح و قلب هامون هرشب که تو محکم تر بغلم کردی از هم دور تر شدن...میشنوی؟! دیگه واژه های پر احساسی که بهم میگفتی برام معنا نداشتن، به نظرم یه ابزار... یا شایدم پاداش بودن بودن برای اینکه من رو توتختت به یه برده ی رام تبدیل کنی. همه چیز... از جمله تو، داشت معنی خودش رو از دست میداد... کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم توجهت رو به خودم جلب کنم، ازت فاصله گرفتم، دیر تر خوابیدم و زودتر بیدار شدم تا مجبور نشم بهت بچسبم، باهات کمتر حرف زدم اما انگار تو واقعا همینو میخواستی که در مقابل تمام فریاد های بی صدای من فقط دور تر شدی... تو رفتی تهیونگ... دوری های روزانمون تبدیل به فاصله های شبانه روزی شد و من مثل جنینی از جنس سایه هر لحظه بیشتر تو خودم جمع شدم... بین دست هات مچاله میشدم و تو هر بار من رو پشت سرت رها میکردی... یا شایدم نه، زیر پاهات لهم میکردی... دیگه حتی درد و حسادتی رو حس نمیکردم، دوست داشتم ساعت های طولانی خودم رو با برنامه های تلویزیونی و آشپزی خفه کنم که دیگه یاد اینکه تو چه حالی و با چه کسایی وقت میگذرونی نیفتم...ولی نشد، بعد از یه مدت حتی اینم حالم رو خوب نمیکرد، اینو باید یادت بیاد که دعوا هامون چجوری شروع شد، ببینم تو هیچ کدوم از این ها رو یادت میاد؟


طوری که تهیونگ به کف سنگ کاری شده ی پشت بوم خیره مونده بود و هر لحظه بیشتر اخم هاش رو در هم میکشید و با خاطراتش درگیر میشد تا یه نشونه ای برای باور حرف های زن پیدا کنه، به هایون ثابت کرد مرد هیچ چیز از درد هایی که تنهایی به دوش کشید رو به یاد نمیاره.
زن لبخند تلخی زد و به قطره ی اشکش اجازه سقوط داد، حالا به حقیقتی که مدت ها انکارش کرده بود پی میبرد، هیچوقت برای تهیونگ فرقی با یه جسم دوست داشتنی نداشته.



جلو رفت و رو به روی مرد ایستاد، برای بار آخر حق داشت دستش رو بگیره و تو چشم هاش گم بشه.
- تو هم یادت نمیاد... فقط من مرورش میکنم و میمیرم...هیچکس من رو ندید، حتی خودم... ولی باید به خاطر بیاری!



تهیونگ حتی پلک هم نمیزد و تمرکزش رو انگشت های نحیفی بود که روی دستش میلرزیدن و برعکس گذشته باعث میشدن سردش بشه.
هایون دستش رو رها کرد و گونه ی مرد رو لمس کرد، نوازش هاش بوی عشق نمیداد، غمی که هر کدوم از حرکاتش موج میزد اونقدر سهمناک بود که تهیونگ حس کنه هر لحظه امکان غرق شدنش هست.


- تمام شب هایی که به دنبال ذره ای توجه بهت معترض شدم و تو با نقاب مرد خانواده دوستی که نمیخواد با همسرش جنگ و دعوا داشته باشه بین دعوا هامون...دقیقا لحظه ای که من بابت حقم بهت اعتراض میکردم... از خونه بیرون میزدی و من تمام ساعت های بعدیش فکرم با این درگیر بود آرامشی که ازت دریغ میکنم رو تو وجود چه کسی پیدا میکنی؟

تهیونگ سرش رو بالا نیاورد و هایون اونقدر نوازشش کرد که خسته بشه. هیچ حس آشنایی از مرد نمیگرفت، انگشت هاش از روی صورت تهیونگ سر خورد و روی یقه ی لباسش نشست، مرد رو تکون داد ولی دست هاش حتی توان نداشتن پارچه ی لباس تهیونگ رو حرکت بدن، با این حال خودش اونقدر سبک بود که به جای مرد عقب و جلو بشه. انگار داشت با خودش میجنگید و هیچکسی نبود تا ازش دفاع کنه. تنها کسی که توی اون لحظه کنارش بود و میتونست ازش کمک بخواد تهیونگ بود که حتی تکونی به خودش نمیداد تا التماس نگاه زن رو ببینه، هایون فقط دنبال یه بهونه میگشت که جلوی صد تا دلیلش برای رفتن رو بگیره.


- اونقدر رفتی که من از برگشتنت به قلبم نا امید شدم... دونستن اینکه افسرده شدم با وجود کم حرفی هام و فاصله گرفتنم از همه کار سختی نبود، برای تو بود؟... اما من دوست داشتم و میخواستم به زندگی باهات برگردم، تصمیم گرفتم دیگه زندگیمون رو برات تلخ نکنم... زنی باشم که عاشقش بودی و خونه رو برات به بهشت تبدیل کنم... این کارو کردم تهیونگ... نکردم؟!
ولی باز همه چیز برای تو بین کار و سکس خلاصه میشد، شاید این اتفاقی بود که بعد از ازدواج برای همه میفتاد... دکتر بهم میگفت طبیعیه که بعد از تشکیل خانواده رفتار هامون باهم مثل قبل نباشه، طبیعیه که تو نگران آینده‌مون باشی و براش بیشتر تلاش کنی...طبیعیه، طبیعیه... همون حرف هایی که تو میزدی... طبیعی نبود! من به همون لبخند های تکراری و ساختگیت خودم رو قانع کردم، همه چی داشت بهتر میشد، یعنی من داشتم به جایگاهم برات عادت میکردم تا اینکه... هنوزم باورش نمیکنم ولی این اتفاق افتاد، خبر قرار گذاشتنت با اون مدل ژاپنی مثل بمب تو رسانه ها صدا کرد و تو... توی عوضی حتی تکذیبش نکردی...

تهیونگ رو به عقب هل داد، مرد تلو تلو خورد و دستش رو به تک درخت وسط بام گرفت، درختی که روزی خود هایون کاشته بود..جیغ بلند زن اشتباهاتی که با هدف معروفیت کمپانی مرتکب شده بود رو روی سرش فرو میریخت و تهیونگ هرلحظه خرد تر میشد، داشت یادش میومد که چقدر همسرش رو تحقیر کرده و بعد خودش رو به بی خبری زده.


- من... فکر میکردم تو درکم میکنی و میدونی این یه شایعه برای...

میدونست اینکه با وجود حق های دریغ کرده از هایون هنوزم زبونش برای دفاع از خودش کوتاه نیست و شکست رو نمیپذیره، یه چشمه از تمام خودخواهی و بی توجهی های گذشته‌ست که هنوز درونش زنده‌ست.



- خفه شو تهیونگ... من همسرت بودم و تو حتی برای من توضیح ندادی چه بلایی داری سر زندگیمون میاری.


دقیقا لحظه ای که سرش رو بالا آورد تا هایون و چشم هاش رو ببینه، زن ازش رو برگردوند. هایون از دیده شدن توسط مردی که توی دو سال زندگیشون ندیده بود‌ش نا امید شده بود.


پاهاش قدم های زیگزاگیش رو ادامه دادن تا به لبه ی پشت بام برسه، دست هاش رو روی تیغه ی نسبتا کوتاه دیوار گذاشت و از ارتفاع ترسید، ولی زندگی برای اون زن ترسناک تر از خیابون ماپوگو بود که از اون ارتفاع یک خط با ضخامت یک انگشت دیده میشد، زندگی بدون دختری که نه ماه تو شکمش بود، سه ماه دلیل زندگیش و بعد از برگشتش تنها فرشته ای که میتونست به زندگی امید وارش کنه خیلی ترسناک بود.

شاید اگر ایرا نگران شکستن دل مادر آسمانیش نبود، حالا هایون نمیخواست به چیزی تبدیل بشه که تو تصورات دختر تعریف مادره...


اگر اون بچه" مامان" صداش میزد، زن بار دیگه به پاهای تهیونگ میفتاد تا دلیلی برای ادامه بهش بده، غرور تنها چیزی بود که همراه کوله بار سبک زن از سفر برنگشت.


- تو چرا چیزی نپرسیدی تا بهت بگم همش دروغه؟ من بهت خیانت نکردم هایون...


صدای تهیونگ رو از جایی دور میشنید، انگار واقعا داشت به آسمون پر میکشید تا مادر بشه، تا دیگه صدای کسانی که بدون دونستن بیچارگی و به بمبست رسیدنش بازخواستش کردن رو نشنوه.

- ترسیدم کم بودنم رو به روم بیاری... من فقط میترسیدم تو چشمام نگاه کنی وتاییدش کنی و دیگه نتونم کنارت بمونم، کی میتونست بعد از برداشته شدن پرده ای که بینمون بود، دوباره من رو کنارت نگه داره؟


زن کمرش رو خم کرد و از لبه ی دیوار آویزون شد، موهاش رو هوا معلق بود و تو سرش حس رهایی داشت، دیگه از گناه سنگین نبود، انگار زدن حرف هایی که تو دلش جمع کرده باعث شده بود بتونه خیلی راحت تر از گذشته دل بکنه.


تهیونگ هم داشت مثل هایون میترسید، جاشون عوض شده بود. برعکس گذشته اینبار هر قدم که هایون ازش فاصله گرفت رو به چشم خودش دید، اون زن داشت آسمون و زمین رو جلوی چشم های تهیونگ جا به جا میکرد. شیدایی ترسناک هایون باعث شد ظرف شجاعت تهیونگ بشکنه و گوش هاش از صدای شکستگی سوت بکشن. دستش رو بالا آورد و به سمت هایون دراز کرد.

- باشه هایون... اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست، بیا بریم پایین.


زن سر معلقش رو تکون داد، تصور میکرد تهیونگ کنارشه و میتونه از پخش شدن موهاش متوجه مخالفتش بشه.
- نه... من تنها میرم!

- باشه... تو تنها برو! فقط بیا کنار...

خون تو سرش جمع شد، نمیتونست فکرش رو جمع کنه تا حرف های آخرش رو به زبون بیاره، باید میگفت چرا رفت، میگفت تا دیگه متهم نباشه، شاید تهیونگ به ایرا بگه زنی که روزی مچش رو بوسید مادرش بود.


پل هایی که هیچوقت پشت سرش نشکست و فقط ازشون گذشت تا بتونه برگرده، اون زن نمیدونست بنیان پل هایی که از عشقش با تهیونگ ساخته تا اون حد سسته تا با یک قدم بشکنه و برگشتن رو براش غیر ممکن کنه.


سرش رو بالا آورد و به طرف مرد برگشت، برنامه هاش به هم ریخته و خیلی زود مغلوب جاذبه ی سقوط شده بود، ولی هنوز زود بود...
- باید حرف هامو تموم کنم... دیگه نمیخوام صدامو بشنوی تهیونگ، تو ازم متنفری!



نتونست حرف های زن رو انکار کنه، با وجود اینکه فهمیده بود خودش سهم بزرگی تو خراب شدن زندگیش داره ولی هنوز هم هایون رو مقصر بخش اعظمی از بدشانسی و تنهایی هاش میدونست، زنی که انگار هیچوقت بلد نبود چطوری حقش رو از زندگی بگیره.


- منو نگاه کن تهیونگ... برای یه بارم شده منو ببین!


سرش رو بالا آورد و صورت خیس همسرسایقش رو دید، تازه متوجه شد این اولین باره که  هایون رو با موهای مشکی میبینه و باید اعتراف میکرد از همیشه زیبا تر شده، حالا میفهمید دخترش چقدر شبیه اون زنه، چشم های درشت و مژه هایی که انگارروی پلک هاشون نقاشی شدن، بینی کوچیک و استخونی ای که حالا سرخ بود و بین گونه های برآمده و تراش خورده ی زن قرار داشت، چشم هاش روی لب های هایون متوقف شد، لب هایی که هر شب با هوس بوسیدنشون به خونه برمیگشت و حتی یادش نبود چند بار ازش دریغ شد؛ اما حالا میفهمید این خواستن و نداشتن ها یک طرفه نبوده، همسرش به چیز هایی غیر از بوسه و پول نیاز داشته، مثل شنیده شدن، مثل معنا داشتن و به چشم اومدن...



اونقدر به لب های خیس زن خیره موند و به برزخی که براش ساخته فکر کرد تا هایون بند افکارش رو با سنگ های بعدی ای که به قامت استوار کینه های مرد میزد پاره کنه.


- اونشب همه چی بهم ریخت، برای اولین بار پست زدم و ازت خواستم از اتاقمون بری ولی تو ... حتی من هم میدونستم بارداری توی اون شرایط مساوی با شدت گرفتن افسردگی و دست زدنم به کار های احمقانه ی دیگه ای بود... تو اونقدر خودخواه بودی که همه چیز رو با هم میخواستی، من، بچه و لاس زدن با مدلاتو... ادعا میکردی دوستم داری ولی تو از تموم عشق و علاقه فقط داشتنش رو میخواستی، به وظایفت عمل نکردی تهیونگ...عمل نکردی...


- اینا هیچ کدوم تنفرت از ایرا و رها کردن دختر سه ماهه‌مون رو توجیه نمیکنه!


زن که انگار از نگرانی تهیونگ برای خودش لذت میبرد و دلش برای داشتن توجه اون مرد تنگ شده بود، به تیغه ی لب بوم تکیه داد، مگه چند بار دیگه میتونست ببینه تهیونگ به هیچ چیز جز خودش فکر نمیکنه؟ چند بار دیگه میتونست تمام دنیای مرد رو با اسمش پر کنه؟   سرش رو با اطمینان بالا و پایین کرد.


- میکنه... وقتی باردار شدم از خودم و تمام دنیا متنفر بودم... بیشتر از همه از تویی که حواست بهم نبود...تو... حس میکردم فقط برات یه وسیله بودم که نیازت به زندگی طبیعی هر مردی رو برطرف کنه و بهت مجوز غیر طبیعی زندگی کردن رو بده... من از خودم میترسیدم که بلایی سر بچمون بیارم... افسردگیم عود کرد و تو حتی نمیدونستی من زیر نظر پزشک بودم... نیمه رهاش کردم، وقتی تو نمیخواستی کنارم باشی هیچ مشاوره ای بهم کمک نمیکرد... هیچ متوجه شدی چند بار ازت خواستم باهام پیش دکتر شخصیم بیای و تو هر بار کار رو بهونه کردی و بهم گفتی بهتره نتیجه‌ش رو بهت بگم، فکر میکردی منظور من اون دکتر زنان احمق بود که گزارش ثانیه به ثانیه‌م رو بهت میداد؟ من میخواستم تو بدونی چه عذابی میکشم و نفهمیدی... روزی که از پله ها افتادم و پام شکست رو دیگه باید یادت باشه؟ هست! تهیونگ تو هایون رو یادت میاد؟!

جمله‌ش رو با فریادِ سوالش به پایان رسوند و به همون بلندی از تهیونگ جواب گرفت.

- یادمه!


به هایون نزدیک شد تا سرخوشی و دیوانگی آنیش کار دستشون نده، اما زن نمیخواستش، اون فقط گوش ها و چشم های تهیونگ رو لازم داشت، میدونست حالا اگر بازو هایی که حسرت گرماش روی پوستش به جا مونده بود دورش بپیچن، حتی اگر تهیونگ بازم ببوستش، از سر دلسوزیه و وقتی از کهکشان دوست داشتنی مرد پایین برن، تهیونگ همون سنگی میشه که قراره دوباره بشکونتش.

دستش رو رو به روی بدنش گرفت و جیغ زد:


- جلو نیا...هنوز حرف هام تموم نشده!


دل تهیونگ طوری آشوب بود که انگار کسی زیر مشت و لگد هاش تنش رو کوبیده، دستش هنوز به سمت هایون دراز بود ولی قدم هاش جرات پیش رفتن نداشت، نمیخواست هایون رو به عملی کردن تصمیم احمقانه ای، که تهیونگ ازش مطمئن شده بود، تشویق کنه.


- باید بریم پایین... اگر عقب تر بری دیگه به یک کلمه از حرفات گوش نمیدم.


هایون لبخند زد، برخلاف جو تلخی که ساخته بود لبخند هاش مثل ایرا شیرین و کوچیک بود، میخواست دل تهیونگ رو برای گذشته ی از دست رفته‎‌شون تنگ کنه؟


- هنوزم همون مردی... بازم حاضر نیستی یه حرفام گوش بدی؟... برو! ولی من میگم، اعتراف میکنم که اون کار رو کردم تا بچم رواز بین ببرم، تا تو بغلم کنی و بهم بگی هنوز دوستم داری... ولی تو چیکار کردی؟ فقط سرزنش و نگرانی برای بچه ای که به وضوح بیشتر از من برات  مهم بود، نفرتم ازت بیشتر شد، از مردی که از دستش داده بودم... دیگه نمیتونستم ادامه بدم، باید خودم رو از منجلابی که توش گیر افتادم نجات میدادم... تصمیم گرفتم ازت جدا بشم و با ایرا برم، اما تو اونقدر یه دنده و بی رحم بودی که واردارم کردی تا به دنیا اومدن بچه تو خونه حبس بشم... زندانیم کردی تهیونگ...تا هر روز حالم بدتر بشه، خودت رو زده بودی به نابینایی، نه من رو میدیدی نه میشنیدی، ولی فکر میکردی همین که ازم بپرسی چه بلایی سرم اومده کافیه! دیر شده بود...
بعد از به دنیا اومدن ایرا تمام تلاشم رو کردم مثل همه ی مادرا عاشق دخترم باشم و بودم... هنوزم عاشقشم، تمام روز هایی که توی اون کلینیک بین دکتر ها جا به جا میشدم تا زودتر خوب بشم و اختلال روانی درمان نشده‌م به چیز بدتری تبدیل نشه به امید ایرا تلاش کردم حالم بهتر بشه ولی آخرم نتونستم دووم بیارم... تو توی دو سال زندگیمون از من چیزی ساخته بودی که تو سه سال نتونست به خودش برگرده، هیچی از هایونی که عاشقت شد نمونده بود
من عملا بدون دخترم مرگ رو تجربه میکردم ولی میدونستم حتی اگر برگردم هیچ چیزی ندارم که بهش ارزونی کنم، نه یه روان سالم و نه تجربه ای از مادری...



نگاه هایون که به خیابون منحرف شد، تهیونگ به وضوح لرزش پاهاش رو دید، تصمیم گرفت هر طور که شده به هایون نزدیک بشه، پس سریع جوابش رو داد که صدای قدم هاش بین کلماتش جون بدن.


- اینا دلایل کافی برای سه سال رفتنت نیست... اینا در مقابل دردی که من تنهایی تحملش کردم هیچی نیست و از تو یه تندیس مقدس مادر نمیسازه، اگر تحمل نداشتی پس چرا فقط برنگشتی تا من و ایرا برای بهبودی کمکت کنیم؟


- تو؟... مطمئنم اگر میفهمیدی که وضعیت روانیم خوب نیست اولین کسی که من رو از ایرا دور میکرد خودِ تو بودی؟


- من دشمنت نبودم که به توهمات ذهن بیمارت متهمم کنی، من همسرت بودم... تو راست میگی، بهت توجهی نداشتم چون فکر میکردم درکم میکنی، چون تصور این رو داشتم منو میفهمی و میدونی هر تلاشی میکنم برای زندگی آیندمونه ولی تو تمام مدت تو ذهنت من رو به خیانت متهم کردی و حتی فرصت دفاعی بهم ندادی!


هایون با نگاهش مرد رو غافلگیر کرد، تهیونگ هنوز چند قدمی باهاش فاصله داشت و نمیتونست لمسش کنه، برای یکبار تو زندگیش حس کرد اینبار خودش تو رابطه ای که دیگه پا برجا نبود تبدیل به آرزو شده. لبخند دیگه ای به مردی که خشکش زده بود تحویل داد، دوست داشت اون لحظه های آخر فقط بخنده ولی اشک هاش مزاحمش میشدن و خنده هاش رو شور میکردن.


- تعریف خیانت برای تو یعنی چی تهیونگ؟ برای من یعنی کسی رو به خودت مبتلا کنی و بعد تنها درمانش رو ازش بگیری؛ یعنی این که اون رو محکوم کنی از خودش به خاطرت بگذره و تو حتی صداش رو نشنوی... خیانت یعنی بلایی که تو سر من آوردی... ببینم تمام روز هایی که من رو تنها میگذاشتی مشغول کار و تلاش برای آینده‌مون بودی؟ نه تهیونگ، خودتم خوب میدونی بعد از به دست آوردنم برات تبدیل به یه مهره ی سوخته شدم، تو همیشه مرد زیاده خواه و هیجان طلبی بودی و من این رو دیر فهمیدم.


- اما همین مرد زیاده خواه دیگه هیچی جز آرامش و سلامتی دخترش نمیخواد...اصلا حرف زدن از گذشته وقتی دیگه هیچی سر جای اولش برنمیگرده چه فایده ای داره؟!


میخواست با اون جمله جلوی هایون رو بگیره که دیگه حرف نزنه، دیگه نگه و تهیونگ رو به شنیدن وادار نکنه، میخواست زن سکوت کنه تا بتونه دستش رو بگیره و از لب پرتگاه دورش کنه.. هایون به خواستش رسیده بود و توی اون لحظه نه اثری از ایرا تو ذهن تهیونگ بود و نه فکری از جونگ کوک.


به هدفش رسید ولی سرش رو پایین انداخت، اشک هاش رو پاک کرد و با تکون دادن سرش حرف تهیونگ رو تایید کرد، اینبار هم در مقابل کسی که هنوز دوستش داشت تسلیم میشد، حتی تو لحظه های آخر هم زندگی رو برای تهیونگ بهشت میکرد...


- درسته... چه فایده داره؟ من ازش خواستم مامان صدام کنه...اما اون زیادی صادقه بهم گفت" اما تو که مامان من نیستی!" راست میگه... حالا دیگه چه فایده ای داره؟!


دستش رو روی تیغه ی بتنی گذاشت و تنش رو بالا کشید، روش نشست و تابی به پاهاش داد، از پخش شدن باد لا به لای موهاش حس خوبی داشت، از داشتن تهیونگ ذوق زده بود و جای بوسه ی کوچیک ایرا روی مچش رو حس میکرد. هر چی فکر میکرد دیگه چیزی نبود که بخواد تجربه‌ش کنه جز اینکه تهیونگ بهش بگه اون یه مادره و گفت...



- نه، تو مادرشی هایون... بیا پایین، من بهش میگم که تو مادرشی... خواهش میکنم.


صدای مرد با تکه های شکسته ی بغضش گرفت ، داشت از هم میپاشید که هایون اونجا به پایان نرسه، جلو رفت ولی انگار هنوز یه کوه بینشون بود و تهیونگ هر چی میرفت نمیرسید، فقط میتونست آرزو کنه، اما مثل هر بار یه حسی بهش میگفت این آرزو هیچ وقت برآورده نمیشه.


- ایرا خیلی دوست داره...


چونه‌ش لرزید و قطره ی اشکش فرو ریخت، پاهاش با تابی که هایون به بدنش داد و خنده ی مستانه ی زن روی زمین میخ شد.

- بیا کنار هایون، التماست میکنم بیا کنار... با من و خودت اینکارو نکن!


- منم... منم دوست دارم!

گفت ولی تهیونگ تکه ی آخر جمله‌ش رو در حالی شنید که زن بین زمین و آسمون معلق بود. هایون پرید تا به آسمون بره و مادر ایرا باشه ولی خستگی و غصه هاش اونقدر سنگین بودن که قبل از رسیدن تهیونگ به سمت زمین بکشوننش.


دست هاش رو باز کرده و از آشفتگی موهاش لذت برد، انگار هر چی که فاصله‌ش با زمین کمتر میشد به گذشته نزدیک تر میشد، مسیر زندگی رو برعکس میرفت که به شکم مادرش برگرده، همونقدر سبک و بدون تاریکی، همونقدر بی خبر از حسرت هایی که زندگی براش در نظر گرفته، همونقدر پاک...


خودش رو تو لحظه ای به یادآورد که برای اولین بار دخترش رو بغل کرد و لب های کوچیک و گرسنه‌ش رو بوسید؛ تو لباس سفید عروسی ، در حالی که انتظار شیرینی برای رسیدن تهیونگ تنش رو به رعشه انداخته؛ خودش رو تو اتاق عکسبرداری دید که با شیطنت از تهیونگ در حال خمیازه کشیدن عکسی ثبت کرده و اون پسر درست لحظه ای که نباید مچش رو گرفته؛ در قامت دختر بچه ای که فارغ از زهرعشقی که قراره روزی از دست مردی با سیمای فرشته بنوشه تو حیاط کوچیک ولی پرگل خونشون روی یک پاش لِی لِی میکنه و پدرش در حالی که یه شعر قدیمی در وصف زیبایی هایون عزیزش میخونه نگاهش رو لا به لای موهای شبرنگ دخترش جا میذاره، مادری که به طرفش میاد و بند صندل صورتیش رو میبنده تا دخترش زمین نخوره...


کجا بودن تمام کسایی که باید دستش رو میگرفتن تا اجازه ندن اینبار هم زمین بخوره، چرا هیچکس نبود که وقتی قلبش از ریتم خارج شد بغلش کنه و بگه اینبارم تنها نیست؟
هیچکسی نبود وقتی نفس هاش به شماره افتاد و آسمون بدون ابر شروع به باریدن کرد چتری بالای سرش بگیره و موهای خیسش رو از روی صورتش کنار بزنه، کسی که وقتی آخرین نفس رو بین زمین و آسمون کشید چشم هاش رو ببوسه و بهش بگه" در آرامش بخواب، تو خوب زندگی کردی!" چون اون زن هیچوقت نتونست خوب زندگی کنه، چون تهیونگ رو با احساس انتخاب کرد و دخترش رو با عقل تنها گذاشت، چون نمیخواست به کسانی که دوستشون داره آسیب برسونه...


زنی که همیشه بابت رفتن قضاوت شد ولی هیچ وقت با تجربه هاش سنجیده نشد، هایون اینبار دخترش رو بغل کرد و بوسید، دوربین عکاسیش رو پایین آورد تا تهیونگ رو از لنز چشم های خودش تماشا کنه و بند صندل هاش رو بست، دست از لی لی کشید و روی دو پاش ایستاد تا برای آخرین بار پدر و مادرش رو نگاه کنه، عطر گل های میخک رو تو ریه هاش حبس کرد و دیگه نفس نکشید...


بین زمین و آسمون تموم شد تا نبینه نتونسته به پرواز در بیاد و مادر ایرا باشه، تا اینبار درد زمین خوردن و متلاشی شدن جمجمه ی سرزنشگرش رو حس نکنه، قلبش قبل از فرود به دادش رسید، جلوی مغزش ایستاد و از خودش دفاع کرد، حق داشت قبل از به زمین رسیدن جسم هایون روحش رو از کالبدش نجات بده، حق داشت به احترام مرگ یه مادر سکوت کنه و از حرکت بایسته...


دنیا برای تهیونگی که از فاصله ای دور سقوط هایون رو تماشا میکرد هم ایستاد، انگار اون هم دوست داشت هنوز پشت لنز دوربین دختری که با لبخند های فندقی و شیرینش توجهش رو جلب میکرد متوقف بشه، انگار با هایون زمین خورد، بُهت در مقابل شوکی که بهش وارد شده بود هیچ بود. نگاه خیره ی هایون رو هنوز روی خودش حس میکرد، اونقدر همه جا غرق سکوت بود که صدای فرود هایون تو مغزش پخش بشه و تهیونگ از دردی که تو سرش پیچیده فریاد بلندی بکشه.


کنار تیغه سر خورد و سرش رو توی دست هاش گرفت، فریاد زد، چندین و چند بار ولی با هر فریاد صدای برخورد جسم هایون رو با زمین میشنید، نعره کشید و گریه کرد، هنوز بغض داشت، صدای آمبولانس و بوق ماشین ها به گوش میرسید ولی انگار فیلم زندگیش رو صحنه ی سقوط هایون گیر کرده بود و با تکرار های مجددش فقط باعث میشد تهیونگ بلند تر فریاد بکشه، پاهاش رو روی زمین تکون میداد تا عقب تر بره، تا از دردی که به مرکز جونش رسیده فرار کنه ولی دیواری که پشتش بود مثل دست هایی بود که نمیگذاشت عقب بره، مثل کسی که بهش میگفت " بشین و تماشا کن که با زندگی اون زن و خودت چه کردی" هر چی فریاد زد و خودش رو عقب کشید فایده نداشت.


مثل کسی که صحنه ی ترسناکی دیده و نمیتونه ازش دور بشه تقلا میکرد و فرو میریخت اما در خور یه سوگوار اشک میرخیت، بدون توقف و شوکه، ضجه میزد و تو خودش جمع میشد اما نفسش راحت نمیشد، دست های هایون دور گلوش بود، دست هایی که تهیونگ اجازه نداد با مادر خطاب شدن مشت بشه و از دور گلوش باز بشه...

یعنی چشم های هایون هم هنوز همونقدر منتظر بود؟


با فکر به اون موهای مشکی و صورتی که لحظه ی آخر بهش خندید، با فکر به اینکه اون زن هنوزم دوستش داشت درد عمیقی تو سرش پیچید و بعدش دیگه هیچی نبود جز صدای لالایی حزن انگیز بارون که روح هایون رو روی قطره ها معلق میکرد و به سمت خودش میکشید، انگار اینبار اشک هاشون به سمت آسمون میباریدن، دنیا برای همشون وارونه شده بود...
تموم شد...
هایون قبل از طلوع آفتاب به آسمون رسید!


***



- زندگی نکردن با مردن چه فرقی داره؟!
+ نمیدونم... اولی رو تجربه کردم ولی دومی رو...شاید فرقش تو اینه که نمیشه از مرگ برگشت!


***


با اینکه به خاطر تعلیق من کلی قضاوت شدی و ناسزا خوردی ولی " در آرامش بخواب، تو تلاش کردی خوب زندگی کنی!" دخترک فندقی تهیونگ
سلام پروانه های غمگین شده ی من...
هایون شخصیتی بود که من از ابتدا گفتم با حرف های تهیونگ قضاوتش نکنیم، خیلی دوستش داشتم و حالا که رفت حس میکنم یکی از بچه هام کم شده، شمار اشک هایی که براش ریختم از حد خارجه، ولی این زندگی حقش نبود...
تو چنلمم گفتم وقتی ایرا رفت سمتش و دستش رو گرفت نزدیک صد بار نوشتم "مامان" و پاکش کردم، انگار نمیخواست و مانعم میشد، جایی که از جلو رفتن تهیونگ نوشتم میخواستم نجاتشش بدم اما بازم نخواست، بازم کاراکتر هام از دستم خارج شدن!
من عذاب وجدان دارم، وقتی شما اینو خوندین شب قبل دخترم رو بغل کردم و براش اشک ریختم، اون میتونست مادر باشه، یه مادر برازنده ولی زندگی خیلی سخت تر از این حرف هاست، لا اقل برای هایون بود...
حقیقتا من الآن متاثرم و نمیخوام چیزی در مورد زندگیش با تهیونگ بگم، ولی شما بگین، هر چی که باید بشنوم رو، بگین از هایون چی فهمیدین، حالا وقت قضاوت کردنه با اینکه ما قاضی نیستیم!
میشه اینبار سکوت نکنید؟! باید بشنوم که چیکار کردم...
تیزر رو هم نگاه کنید...
دوستون دارم...


Kiss my wings Where stories live. Discover now