part 44

272 72 31
                                    

میدونم که
هر زندگی مثل یه فیلمه
ستاره ها و داستان های مختلفی داریم
شب ها و روز های مختلفی داریم
داستان هامون خسته کننده نیست
به نظرم این فیلم خیلی جذابه
هرروز دلم میخواد خوب فیلمبرداریش کنم
دلم میخواد خودم رو بغل کنم
دلم میخواد خودم رو بغل کنم
ولی میدونین، بعضی وقت ها
واقعا از خودم بدم میاد
راستش رو بخواین، خیلی وقت ها
واقعا از خودم بدم میاد
وقتی واقعا از خودم بدم میاد میرم دوکسوم
فقط توی تاریکیِ آشنای همونجا می ایستم
با مردمی که دارن لبخند میزنن
و آبجویی که باعث میشه لبخند بزنم
به آرومی میاد پیشم
ترسی، که دست هامو میگیره
اشکالی نداره که همه دو نفری یا سه نفری اومدن
خوب میشد اگه منم چندتا دوست داشتم
دنیا فقط اسم دیگه ی ناامیدیه ِ
قد من قطِر دیگه ی زمینه
من تمام شادی و نگرانیمم
هرروز تکرار میشه،
عشق و نفرتی که به سمتم میاد
هی تویی که داری به رودخانه ی هان نگاه میکنی
اگه موقع رد شدن از کنار هم با هم برخورد کنیم این سرنوشته؟
یا شاید هم توی زندگی های قبلیمون با هم برخورد کردیم
شاید دفعات بیشماری با هم برخورد کرده باشیم
توی تاریکی
آدم ها شادتر از روز به نظر میرسن
بقیه همه میدونن میخوان کجا باشن
ولی فقط من بی هدف راه میرم
با اینحال، هنوزم همرنگ جماعت شدن راحتتره
دوکسوم که شب رو بلعیده
یه دنیای کاملا متفاوت بهم میده
میخوام آزاد باشم
میخوام آزاد از آزادی باشم چون الآن من خوشحالم اما ناراحتم
به خودم نگاه میکنم
در دوکسوم
ای کاش میتونستم خودمو دوست داشته باشم

Reflection – RM
***



" پیشنهاد میکنم حتما حتما این پارت رو با موزیک تمش بخونید خیلی میچسبه، دوستش داشته باشین"
" 2 سال بعد"
روتردام- هلند

پاش رو روی زمین کشید تا دوچرخه‌ش از حرکت بایسته، بار ها به خاطر استفاده نکردن از ترمز توسط کای و نابی مسخره شده بود اما این عادت از کودکی باهاش مونده بود  و نمیتونست ترکش کنه.


بسته ی کتابی رو که دو ماه انتظار رسیدنش رو کشیده بود از سبد دوچرحه‌ش برداشت و با نگرانی دور و برش رو نگاه کرد تا مطمئن بشه نابی اون کتاب رو ندیده. چند وقتی بود که اون دختر رو به کتاب فروشیش راه نمیداد چون مطمئن بود به محض دیدن کتاب های جدید هوس میکنه چندتاییشون رو با خودش ببره. خوب میدونست نابی نصف اون ها رو نخونده و فقط داره جای برادرش رو به عنوان آزار دهنده ی درجه یکش پر میکنه. کافی بود یه جلد کتاب توی دست هاش ببینه، تا مثل کسی که از کاغذ تغذیه میکنه ذوق زده به طرفش بدوه.


کتاب قدیمی و قیمتی رو با احتیاط بین دست هاش گرفت و حین پیاده شدن از دوچرخه‌ش دنبال جای امنی برای پنهان کردنش گشت. چشمش به کیفی افتاد که نابی به خاطر شل و وا رفته بودنش، خُرجین خطابش میکرد؛ بهترین راه برای نجات دادن کتابش از اون بچه های لجباز، همون خرجین نخودی رنگ بود.


کتابش رو قایم کرد و کیفش رو از روی شونه‌ش آویخت. کلاه لبه دار خاکی رنگش رو برداشت تا موهای باران خورده و در همش رو مرتب کنه و با قدم های بلندی وارد گلفروشیِ نابی شد.


فضای دلباز و روشن گلفروشی با چند تا میز چوبی، به یه کافه دنج برای مهاجر و توریست های روتردام تبدیل شده بود و اکثر ساعت های روز شلوغ بود. محیط اون کافه بوی زندگی و عشق میداد، دور تا دورش با گل های رنگارنگی پر شده بود که عطرشون هر کسی رو که از کنارشون رد میشد مدهوش میکرد. بوی دمنوش های میوه ای که عطر تلخ و گیرای قهوه رو خنثی میکردن، با طروات گل ها در هم می آمیخت و یه بوم چند رنگ از عطر ها رو توی اتمسفر اون کافه میساخت.


کافه ی vlinder با اون تابلوی آبی که نقش های روش به چین و شکنج بال های پروانه شباهت داشت، نتیجه ی عشق یه دختر تنها به زندگی جدیدش بود. طوری که نابی تلاش میکرد هر گوشه ی اون فضای رویایی رو پر از گل کنه و یه بهشت نفسگیر رو به بسازه، فقط از ظرافت بال های اون پروانه بر میومد.


با شنیدن صدای بلند خنده ی دسته جمعی جوان ها که از پنجره های میگذشت و توی خیابان سرک میکشید، کنجکاو شد قبل از ورود، از شیشه های مشبک نگاهی به فضای کافه بندازه. مثل همیشه دانشجو هایی که باران رو بهانه ای برای نا دیده گرفتن کلاس هاشون کرده بودن، دور هم جمع شده، از هر دری حرف میزدن و گاها صدای قهقهه های سرخوششون پنجره های سراسری کافه رو میلرزوند.


نابی رو پشت پیشخوان ندید، اما با لبخندی که از یادآوری روز های شیرین دانشجوییش روی لب هاش سایه انداخته بود، از ورودی گنبدی شکلی که با پیچک و گل تزئین شده بود گذشت و وارد دهکده ی با طراوت اون دختر شد.


برعکس کلیشه ی تاریکی و گرفتگی کافه ها، اون گلستان کوچک پراز نور و تلالو بود. وقتی برای اولین بار به روتردام قدم گذاشت و با پرس و جو از هلندی ها پناهگاه  نابی رو پیدا کرد، باورش نمیشد دختری که با اشک و غصه ازشون گذشت، همچون بهشتی رو برای عشق و احساساتش بنا کرده باشه.
لحظه ای که برای اولین بار زنگ گلفروشی نابی رو به صدا در آورد، حتی تصور نمیکرد اون دختر برای روح سرگردانش آرامگاهی از شکوفه ها ساخته باشه. از روزی که بی خبر از همه چیز در مقابل نگاه متعجب نابی گفته بود " اومدم تا توی بندر با هم ماهی بفروشیم!" یک سال و نیم میگذشت.

سه ماه طول کشید تا با خودش کنار بیاد و بتونه شغل جدیدی برای گذران زندگیش انتخاب کنه، سه ماه طول کشید تا یاد بگیره چطور میتونه با یه قلب زخمی لبخند بزنه. نامجون از دختری که جسم مچاله و خراشیده‌ش رو از زیر سایه ی سنگین درد های ناتمومش جمع کرد، مهار غم هاش رو یاد گرفت و با فاصله ی یک خیابان از کافه ی پروانه، کتابفروشی خودش رو تاسیس کرد.
با وجود مخالفت نابی، همسایه ی اون دختر شد تا احساس غریبی کمتر دامنگیر دلخوشی های کوچیکشون بشه. اما بزرگترین حسی که شهر روتردام و باران هاش به نابی و نامجون هدیه دادن " تنهایی "بود، یه آشنای دیرینه که زیر سقف خاکستری و دلگیر اون شهر به خوبی قد میکشید و روز هاشون رو فرا میگرفت.

چیزی که نامجون رو ترغیب کرد مقصد مهاجرتش رو از خیابان های غلغله و چراغانی پاریس، به بندر رنگ به رنگ و ابری روتردام تغییر بده، عذاب عجیبی بود که یونگی از نگرانی برای نابی میکشید. برای نامجون فرقی چندانی نداشت، شاید توی اون شهر بارانی خیلی سخت تر میتونست به کارهایی که سال ها حسرت انجامشون رو خورده بود برسه، اما تماشا کردن نا آرامی یونگی و تنهایی نابی براش سخت تر از  نادیده گرفتن آرزوی سفرش به پایتخت شبرنگ فرانسه بود.


رفتن نابی به وکیل نشون داد از تلخی خاطرات سئول هیچ گریزی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفت بعد از تخفیف گرفتن توی مجازات کیم سوکجین برای مدتی طولانی از اون شهر و مجسمه ی بی اصالت شده ی عدالت توی باور هاش، فرار کنه و قصدش رو در حالی عملی کرد که پدرش به عنوان مخالف سرسخت مهاجرتش، بهش هشدار داده بود که داره  سال ها اعتبار و موفقیتش رو تباه میکنه.


کار سختی در پیش نداشت چون با برملا شدن نقش ادوارد به عنوان یه جلاد، ورق به نفع کارآموز برگشته بود و اون پسر به بهای کم کردن شر یک جنایتکار، میتونست قبل از تمام کردن دهه ی سوم زندگیش از قبرستان فراموشی ها رها بشه. حالا حتی از جین خبری نداشت، کارآموز هنوز روی دیوار زندان چوب خط میکشید یا آزاد شده بود؟


بالاخره از روی امواج خاطرات پایین اومد. حالا توی روتردام بود، چند دقیقه ای میشد به جمع سر مست جوان های فراری از باران خیره شده بود و روز های خاکستریش توی سئول رو مرور میکرد. تلخی ها تمام شده بود، اون درد عجیب و استخوان سوز بعد از یک تب طولانی به عرق سردی رسیده بود که حالا داغی تنشون رو به تجربه ای دور ولی دردناک بدل میکرد.


با یادآوری اینکه حالا توی منطقه ی خطر و حوضه ی نابی و کای ایستاده، کیفش رو محکم گرفت و بین گلدان ها سرک کشید تا اون پروانه ی ظریف و کوچیک رو در حال مرتب کردن گل هاش پیدا کنه. اما هر چه گردن و کشید و خم و راست شد، نابی رو توی هیچ نقطه ای از سالن ندید. از کنار پیشخوان چوبی که میز مدیریت دختر بود، گذشت و بعد از عبور از راهرویی کوتاه، وارد آشپزخانه ی کوچک ولی مجهز کافه شد که منطقه ی امن کای بود.


پسر رو در حالی دید که روی میز خم شده و با تمرکز در حال تزئین کیک شکلاتی مخصوص کافه‌شون بود. دوست نداشت مزاحمش بشه، اعتراف میکرد که کای از نابی هم خوش سلیقه تر و ظریف تر کار میکنه و این از روحیات لطیف اون پسر بعید به نظر نمیرسید. دانشجوی جوانی که نامجون لقب سرآشپز شکلاتی رو بهش داده بود.


اون پسر دانشجوی حقوقی بود که به دنبال یه کار نیمه وقت و توسط یکی از دوستانش به نامجون معرفی شد و از اونجایی که هیچ استعدادی جز درس خوندن و آشپزی کردن نداشت، بعد از یک سال هنوز هم کنار نابی کار میکرد.


پروانه ی آرام و با وقار یونگی در کنار اون پسرِ شیطون، به طرز عجیبی بازیگوش میشد و پا به پای کای سر به سر نامجون میگذاشت. هر چند که وکیل خیلی کم همراهیشون میکرد اما اون ها دست از سرش برنمیداشتن و وادارش میکردن فریاد بزنه تا ساکت بشن.


با وجود تمام اون شیطنت ها، نامجون از دوستی اون دو نفر خوشحال بود، همین که نابی به خاطر وجود پسری که نونا صداش میزد، گاهی گذشته رو فراموش میکرد و از ته دل میخندید برای اینکه وکیل حس بهتری داشته باشه کفایت میکرد.


اون پسر سر خوش بود ولی به طرز عجیبی نامجون رو یاد کسی می انداخت که با نهایت بی احساسی، عشقش رو پس زد. توی وجود کای گستاخی و جنگندگی ذاتی کارآموز رو میدید و اینکه هنوز بین تمام دیده ها و شنیده هاش دنبال تکه ای از جین میکرده، عذابش میداد.


به سمت پسر رفت، سرش رو کنار کای روی کیک خم کرد و با چشم های ریز شده دنبال چیزی که توجه اون پسر رو جلب کرده بود گشت.
- دنبال چی میگردی؟
- یه چیزی کمه نونا؟
- اولین باره کسی بهم میگه نونا... اعتراف میکنم حس مزخرفیه.


زیاد طول نکشید تا سرآشپز شکلاتی جمله ی نامجون رو حلاجی کنه. به آرومی سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن صورت خنثیِ وکیل، با تعجب پرسید:
- او! هیونگ... تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بهتون سر بزنم، نابی کجاست؟! توی کافه ندیدمش.


پسر  که انگار تازه به یاد آورده بود نابی پیشخوان رو بهش سپرده، ضربه ای به پیشونیش زد. با عجله پیشبندش رو درآورد و با همون دست های آردی موهاش رو مرتب کرد تا قبل از سر رسیدن افسونگر غمگین ولیندر به صورت حساب و مشتری ها رسیدگی کنه، بی نظمی و سر به هوایی های کای میتونست اخم های عروسک شکستنی یونگی رو در هم کنه.

دوست نداشت دختری که باهاش مثل برادر کوچکترش مهربان و نرم برخورد میکرد، عصبانیت مشتری ها رو بهانه کنه تا برای ساعت های طولانی روی سقف بلند کافه و به بهانه آبیاری گل ها خودش رو توی ترس از آینده ی نامعلوم و دلتنگی برای معشوق بی نشانش غرق کنه.


دستش رو خیس کرد و بعد از پاک کردن لکه های سفید از روی جلیقه ی مشکی رنگش، جواب نامجون رو داد:
- فرید اومد و بردش... مثل اینکه برای سامی مشکلی پیش اومده.
- چه مشکلی؟


پسر که انگار برای گفتن اون جمله سختی زیادی رو متحمل میشد، نگاه غمزده‌ش رو از نامجون گرفت و به آهستگی زمزمه کرد.
- میدونی که... اون به خاطر شیطنت هاش از اون مردک کتک میخوره، فرید میگفت اینبار حسابی گند زده و نونا رفت تا کمکشون کنه.


پسر بزرگتر که از بی فکری های نابی توی کمک به اون بچه های مهاجر الجزایری کلافه شده بود، لب هاش رو روی هم فشرد و برای کنترل خودش انگشت هاش رو با ضرب روی میز به حرکت در آورد.
- میدونی کجا میشه پیداشون کرد؟
- سامی کنار ساحل کار میکنه.


آرزو میکرد نابی با کشتیران های بددهن و همیشه مست هلندی درگیر نشده باشه. به سمت خروجی رفت و در همون حین رو به کای گفت:
- حواست به کافه باشه، بعدا هم میتونی اون چیزی رو که کمه پیدا کنی.


با عجله خودش رو به پیاده رو رسوند، اما از اینکه سوار دوچرخه بشه منصرف شد. ترجیح میداد از میانبر های باریک بین ساختمان ها خودش رو به ساحل برسونه.
نابی توی کله شقی و یک دندگی دست کمی از برادرش نداشت، کافی بود به این نتیجه برسه که از انجام یک کار آرامش میگیره تا بدون توجه به خطر هایی که تهدیدش میکردن، به سمتش هجوم ببره. 


شهری که توش زندگی میکردن، پر از مهاجر بود و بخشی از اون ها شامل بچه هایی میشد که پدر و مادرشون رو توی دریا از دست داده بودن. دیدن اینکه بچه هایی با پوست تیره از کار فرمایانشون کتک میخورن، مورد تجاوز قرار میگیرن و در عین حال کمترین نیاز های انسانیشون بر طرف نمیشه، قلب نابی رو تا حد ایستادن خسته میکرد.


نامجون از حساسیت دختر در قبال مسائلی که به نژاد اون بچه ها مربوط میشد میترسید. در هر صورت نابی دختری تنها و ظریف بود که خطرات مثل براده های تیز آهن بهش جذب میشدن و میتونستن تن رنجورش از زخم های گذشته رو متحمل دردی بزرگتر کنن.


همین نگرانی ها وکیل رو مجبور میکرد همپای نابی به اون بچه ها کمک کنه، هر چند قلب مهربانی که پشت ظاهر سختش پنهان شده بود دست کمی از دل کوچک اون دختر نداشت. کافی بود دست های زخمی اون بچه ها که حتی قوتی برای گرفتن بار ها نداشتن رو ببینه تا خونش به جوش بیاد و شب رو با فکری درگیر به صبح برسونه.


با گذر از آخرین باریک راه به خیابانی رسید که بندر رو از قسمت مسکونی و تجاری شهر جدا میکرد. چشم هاش رو ریز کرد و بین جمعیتی که برای تنفس هوای تازه ی بعد از باران ساحل رو پر کرده بودن دنبال نابی گشت.


خیابان شلوغ بود، ماشین ها با فاصله ی اندکی از هم جا به جا میشدن و همین دید نامجون رو کور کرده بود. نگاه کلافه و گاها عصبی راننده ها رو از نظر گذروند و کنار ماشین ها دنبال جسه ی کوچک فرید یا سامی گشت.


اثری ازشون نبود و این پسر رو بیشتر نگران میکرد، قدمی جلو گذاشت تا از نزدیک بندر رو بگرده اما همون موقع زانوهاش اسیر دست های کوچیک و نحیفی شد. با تعجب کنار پاهاش رو نگاه کرد و با چشم های درشت و معصوم دختر بچه ی با مزه ای رو به رو شد.

کنار دخترک روی زانو هاش خم شد و بعد از نوازش موهای مجعدش، با لبخند ازش پرسید:
- تو منو میشناسی؟

دختر بچه سرش رو تکون داد و به کت بلند کرم رنگی که دورش رو گرفته بود چنگ زد تا زودتر گرمش بشه. نامجون لباس های خیس دختر رو دید و کمکش کرد تا بین الیاف گرم کت پناه بگیره.


با کمی دقت متوجه شد کتی که چند سایز برای دختر بچه بزرگه به نابی تعلق داره، پس خودش کجا بود که کس دیگه ای لباسش رو به تن کرده بود؟
حس میکرد کسی به دلش مشت میزنه، اگر اتفاقی برای نابی میفتاد نمیتونست خودش رو ببخشه و مطمئن بود یونگی از جونش نمیگذره. نامجون به اون پسر قول داده بود که مراقب نابی باشه، ولی برادرش میدونست اون پروانه با چه سرعتی به سمت شعله های خطر پرواز میکنه؟


نفس عمیقی کشید و بازوی دخترک رو از روی کت نوازش کرد. نباید بازخواستش میکرد، اون بچه گناهی نداشت که لباس نابی رو پوشیده بود.
- نابی رو میشناسی؟


حین پرسیدن دست هاش رو به دو طرف باز کرد تا با تمام بدنش نشون بده دنبال یه پروانه میگرده. دخترک نمکین و سبزه از بال بال زدن نامجون به خنده افتاد و توی خودش ریسه رفت.
پسر که دست کمی ازش نداشت لبخندی زد و سرش رو از تاسف برای خودش تکون داد. اگر توی سئول میموند حالا با لباس های اتو کشیده و موهایی مرتب در حال دفاع از موکلش بود، نه اینکه برای پیدا کردن یه دختر بی باک حرکات ناموزون انجام بده و تمسخر نگاه رهگذر ها رو به جونش بخره.


موهای آشفته ی دختر رو بیشتر به هم ریخت تا توجهش رو جلب کنه. با ضربه ای که روی دستش خورد فهمید که فرقی نداره دختر بچه ای که مقابلشه ایرا باشه یا یه مهاجر غریبه، اون برای بچه ها جذابیتی نداشت.


حرکت دختر بچه باعث شد کمی ازش فاصله بگیره تا دوباره کتک نخوره. نمیدونست چطوری با کسی که زبونش رو نمیفهمید ارتباط برقرار کنه. شاید اگر اسم اون پسر ها رو میاورد دختر بهش کمکی میکرد.
- سامی...


دخترک که اسم آشنایی رو شنیده بود انگشتش رو بالا آورد و به قسمت جنوبی بندر اشاره کرد.
- سامی اونجاست؟

جوابی نگرفت و اون بچه باز هم با گیجی نگاهش کرد. میدونست بچه ها از بازی دادن خارجی ها خوششون میاد و آرزو میکرد دختر مهاجری که کت نابی رو هدیه گرفته اونقدر بی ادب نباشه.


از جاش بلند شد و به سمت جایی که دختر اشاره کرده بود راه افتاد.
تصمیمش رو گرفته بود که اینبار کاملا جدی به نابی هشدار بده دست از سرکشی هاش برداره و زندگی آرومش رو با هیجاناتی که پر از تهدید بودن پر نکنه. میدونست باز هم اون لبخند لثه ایِ یک دنده شونه ای بالا میندازه و بی توجه به غرهاش کاری که فکر میکنه درسته رو انجام میده.

اما نامجون تصور میکرد تمام این کار های نابی، جدا از محبتی که توی وجود اون دختر موج میزد، به خاطر فرار از افسردگی هاشه. از اینکه پروانه ی آبیشون مدت هاست راه مطب روانشناسش رو فراموش کرده با خبر بود و به وضوح میدید که دختر از خودش گریزانه.

داشت آماده میشد تا بعد از یه بحث حسابی نابی رو به کافه برگردونه، میتونست دختر رو تهدید کنه که تنهاش میذاره یا از دستش فرار میکنه، اما هیچ قدرتی توی ترسوندنش نداشت.


دست هاش رو مشت کرد و دوباره نگاهش رو چرخوند اما تمام عصبانیتش با دیدن دخترک دلربایی که ناشیانه مشغول فروختن دسته گل های سامی به ماشین ها بود پر کشید. راننده ها با بی تفاوتی از کنار الماس خوشتراش یونگی میگذشتن و با تحقیر نگاهش میکردن، ولی اون دختر هیچ واکنشی جز گزیدن لبش و لبخند زدن به سامی که با صورتی زخمی و کتک خورده تماشاش میکرد نشون نمیداد. 
حتی نامجون هم حدس میزد اون پسر چرا تنبیه شده، حتما سهم اون روزش از گل ها رو نفروخته و کارفرماش حسابی از خجالتش در اومده بود.


خواست به اون طرف خیابان بره که نابی متوجه حضورش شد و دست گل هاش رو بالا برد ، دو تا دست هاش رو توی هوا تکون داد و در حالی که بینی و گونه های سرخش نشون میداد چقدر توی اون لباس نازک سردشه  با  لبخندی که هیچ همخوانی ای با وضعیتش نداشت صداش رو بالا برد.
- نامجونا...ا!


پسر بالاخره راه خودش رو از صف در هم ماشین ها پیدا کرد و با نگاهی کلافه مقابل نابی ایستاد. دستش رو توی جیب کت بلندش فرو برد و منتظر توضیح موند. اما اون دختر با حالتی سر مست و بی تفاوت چند دسته از گل ها رو توی بغلش گذاشت و لب های سرخش رو پر رنگ تر کرد.
- بهتره اخم نکنی... اینجوری هیچکس ازت گل نمیخره، یکمم عجله کن تا قبل از تاریکی هوا باید همشون رو بفروشیم.


با غرور موهاش رو پشت گوشش زد، صورت بهت زده ی نامجون رو پشت سرش رها کرد و به طرف ماشین گرون قیمتی که از کنارشون میگذشت دوید.
- مینِ کله پوک...


زیر لب زمزمه کرد و با شنیدن صدای خنده های کودکانه ای به طرف سامی برگشت. حالا که داشت روی رد پاهای نابی قدم میگذاشت میتونست سرما رو تحمل کنه و کتش رو به اون پسر زخمی بده.
بدون زمین گذاشتن دست گل ها، کتش رو درآورد و به طرف اون پسر خوش خنده و با مزه گرفت.
- حرفش رو گوش کن، اون عاشق منه!


زیر لب ناسزایی به خودش گفت و به پررویی پسری که با لب های زخمی هم دست از زبون درازی برنمیداشت اعتنایی نکرد. باید اون گل ها رو میفروخت وگرنه نابی بهش اجازه نمیداد یک نفس راحت بکشه. آب و هوای روتردام اون دختر رو مستبد و زورگو کرده بود، این توجیه نامجون برای مغزی بود که به گوشش رسونده بود از شکستن دل بند خورده ی پروانه میترسه.

***
- اگر سرما بخورم تمام اون گل ها رو توی کله پوکت میکارم نابی!
دختر بعد از خنده ی ریز و با مزه ای، مشتی به بازوی نامجون کوبید و کت پسر رو به خودش فشرد.
- اینقدر بداخلاق نباش، اینم یه تجربه بود.


- نیازی نیست هر چیزی رو تجربه کنی... اگر اون مرد مست بلایی سرت میاورد چی؟


درک میکرد نامجون نگرانشه و یونگی نگران تر، توجه و محبتشون رو حس میکرد اما اون دختر نمیتونست حضور خار های تیزی که دور قلبش حصار کشیده بودن رو فراموش کنه، از جای تک تک زخم هاش قطره های عشقی میچکید که اگر توی دلش میموند نابی رو توی خودش غرق میکرد.
خوب میدونست توجه بیش از حدش به اون بچه ها برای فرار از گرفتگی هاشه، مدت ها بود حس زنی رو داشت که معشوقش رو به جنگی بزرگ فرستاده و راهی جز انتظار کشیدن نداره، بی خبری همون نقطه ی نامعلومی بود که میتونست چشم هاش رو برای روز های طولانی به راه بدوزه.


- نمیتونه هیچ غلطی بکنه... قوانین هلند خیلی سخت گیرن.
- اگر اتفاقی برات بیفته هیچ قانونی نمیتونه جبرانش کنه.


با ایستادن نابی و خیره شدنش به چراغ هایی که مثل ستاره توی آسمان سیاهرنگ دریا میدرخشدن، کنارش متوقف شد و دستش رو توی جیب های شلوارش سر داد.


سرزنش کردن کسی که صداش رو میشنید ولی خودش رو به نشنیدن میزد، هیچ سودی نداشت. نابی از خودش میترسید، گرفتن یک آینه مقابل چشم هاش باعث میشد روح وحشت زده‌ش با صدایی به بلندی سکوتش جیغ بکشه و تکه های شکسته ی آینه رو روی توی تنش فرو کنه. انتظار تمام چیزی بود که چشم های اون دختر رو باز نگه میداشت و این یه مرگ تدریجی برای رویا هایی بود که یونگی روی بوم آینده ی خواهرش نقاشی میکرد.


- اگر اینقدر دوستشون داری، چرا به فرزندی قبولشون نمیکنی؟
- داری مسخره‌م میکنی؟ کی به یه دختر بیست و پنج ساله ی مهاجر بچه میده؟ در ضمن من اصلا مادر خوبی نیستم.


با لحنی اعتراض آمیز گفت، اما حتی خودش هم بهانه‌ش رو باور نکرد. نابی از مسئولیت اون بچه ها میترسید، تصور اینکه یه جیمین دیگه از وجود هر کدوم اون بچه ها متولد بشه و شکستن بال پروانه ی دیگه ای قلب آسمون رو برنجونه براش مثل یه کابوس بود؛ وگرنه نابی خیلی خوب میدونست مادری کردن چه حسی داره، این رو دلی که برای ایرا بیتابی میکرد بهش میفهموند.

فرشته‌ش کیلومتر ها دور تر، قبل از بستن چشم هاش برای دیدن رویا های پنبه ای رنگ، دقایقی طولانی رو براش خوش زبونی میکرد و بهش انگیزه میداد روزی اونقدر فراموش کنه که توی وجودش فقط عشق باشه و عشق.. تا با رهایی از تمام بند های نفرتی که قلبش رو زنجیر میکردن اون محبت رو به ایرا ارزونی کنه.

میخواست مادر باشه، قلبش این رو میخواست، جسمش آغوش معصومانه ی اون بچه ها رو طلب میکرد اما روحش، اون توده ی ماورائی نادیدنی خسته بود و زیر سایه ی بلند مردی خلوت کرده بود و ثانیه های دلتنگیش رو میشمرد.


- کیو گول میزنی؟ من و یونگی هر دو با هم بزرگت کردیم. شنیدن دروغ از تو و جونگ کوک مثل این میمونه که بی توجه به کیش و مات شدن آخرین مهره‌تون رو از کنار شاه بلند کنید.


دختر که نمیخواست بیشتر از اون بحثشون رو ادامه بده، بادبادک سنگین افکار در همش رو رها کرد، شاید بالا نمیرفت اما سقوط توی دریا هم سرنوشت غم انگیزی نبود.
با شیطنت ابرویی بالا انداخت و حین اینکه از نامجون فاصله میگرفت گفت:
- پس اجازه بده با زبون خودت بهت بفهمونم که تبصره ی 6 از بند 14 فصل 19 قانون اساسی هلند میگه پیرمرد های وکیلی مثل کیم نامجون باید کمتر حرف بزنن تا فکشون به مرور زمان شل نشه، در ضمن از کمک کردن به بچه توی یه عصر بارونی غر نزنن چون کافه ی دختری که بزرگش کردن هنوز بازه و معلوم نیست سرآشپز شکلاتی چند تا از مشتری ها رو پرونده.


یک نفس گفت و قبل از اینکه نامجون متوجه بازیگوشی کلماتی بشه که با لحن خودش از زبان دختر جاری میشدن، یک پاش رو عقب گذاشت و شروع به دویدن کرد.
- هی وکیل تنبل... بدو!


با حلاجی جمله های تیز ولی بامزه ی دختر، هیسی از گیجی کشید و به مسیر بال هاش چشم دوخت. چی میشد اگر کمی میترسوندش و از شنیدن صدای قهقهه ها و جیغ های کوتاهش لذت میبرد. اون دختر بیشتر از اشک ریختن های شبانه‌ش به خندیدن نیاز داشت. به حس خوبی که تلخی ها رو توی خودش حل کنه و به فراموشی بسپاره.


- هی مینِ کله پوک شماره ی دو... بهتره صبر کنی.


گفت و بعد از فریاد بلندی که برای تشویق کردن نابی بود دنبالش دوید. همراهیش میکرد، به جای تمام ساعت هایی که اون دختر پای درد و دل و شکایت هاش نشسته بود همراهش راه میرفت، شاید طی کردن اون مسیر کنار یه پروانه کمی به خاکستری نگاهش نسبت به زندگی رنگ میبخشید.


فهمیدن اینکه سر به هوایی های کای یه بهونه برای سر زدن های شبانه به کافه‌ست کار سختی نبود. نابی به انتظار و امید دیدن کسی هر شب تا ساعت هایی طولانی توی اون آرامگاه خالی برای گلی که هنوز نخکشیده بود ترانه ی عشق رو زمزمه میکرد، شاید جیمین دوباره توی قلبش جوانه میداد و بهش برمیگشت.


با نزدیک شدن به کافه، سرعت قدم هاش رو کم کرد. اضطرابی که در طول روز بابت گریز های نابی از خودش متحمل شده بود، اونقدری آزارش داده بود که نگرانیش رو با یونگی شریک بشه.


همونطور که چشم هاش رو به قدم های دختر دوخته بود موبایلش رو از جیبش بیرون کشید. شماره ی یونگی رو گرفت و به دنبال هاله ی سفید رنگی که نفس های گرمش روی هوا نقاشی میکردن روانه شد.


با شنیدن صدای هشیار یونگی، مطمئن شد که خواب از چشم های خمار گربه ی هفت تیرکش فراری شده و حتی هوسوک هم نتونسته دوست پسرش رو وادار کنه با هم رویا ببافن.


- فقط یه احمق مثل تو فاصله ی زمانی هفت ساعته رو تشخیص نمیده.
- و فقط یه کودن مثل تو از به هم خوردن خوابی که خیلی وقته به بیداری تبدیل شده شکایت میکنه...

نفس عمیق و سکوت یونگی نشون میداد باز هم از شناخت دوست قدیمیش نسبت به خودش شگفت زده شده. صدای به هم خوردن ورقه هایی رو از اونور خط شنید و لب به کنایه باز کرد:
- اگر بین شمردن دلار هات وقتی داری، میخوام ببینمت.
- ببینیم؟ چطوری؟ نکنه میخوای روحم رو احضار کنی؟


وکیل دندان قروچه ای کرد و مقابل در کافه که نابی چند لحظه ی قبل ازش گذشته بود ایستاد. شک نداشت یونگی متوجه منظورش شده، اما بحث رو در هم میپیچه تا نامجون دلیل اصلی این درخواست رو بگه و نگرانیش بابت اون دختر رو از بین ببره.


- خیلی وقته درمانش رو متوقف کرده، خیلی وقته بی توجه به این که چه کسیه و چقدر قدرت داره، میخواد این دنیا رو عوض کنه، خیلی وقته که میخوام ببینمت رفیق.

- چی...چیزی شده؟


نابی چقدر خوشبخت بود که قلبی با فاصله ی زمانی هفت ساعت همراه با تپش هاش از ریتم خارج میشدن و صدای مرد محکمی از نگرانیش در هم میشکست؛ نابی چقدر خوش شانس بود که یونگی رو داشت، مردی که بعد از دو سال هنوز عشق دخترکش رو توی دلش پروروش میداد.


- فقط اون... خیلی منتظره.

- میدونی که منتظر من نیست.


- باید بهش بگی! اگر دوستش داری باید انتظارش رو از بین ببری.


صدای یونگی گرفت و نامجون فهمید همون لحظه بغض توی حنجره‌ش و اشک توی چشم هاش بیداد میکنه، اما اون پسر فقط تا همونجا میتونست پروانه ی یونگی رو همراهی کنه. افسونگر غمگین ولیندر به آغوشی نیاز داشت که وقتی انتظارش به پایان رسید جلوی سقوطش رو بگیره و نامجون قدرتش رو نداشت.


- چرا فراموشش نمیکنه؟

- اگر هوسوک فراموشت میکرد الآن توی چه حالی بودی؟ عشق توی منطق حل نمیشه یونگی.


صدای مچاله شدن کاغذ ها توی مشت یونگی، نامجون رو تشویق کرد کلماتش رو توی هم فرو کنه و قورت بده. اون پسر به خوبی از همه چیز با خبر بود، حتی قبل از وکیل فهمیده بود نابی روند درمانش رو متوقف کرده. یونگی هیچ وقت از پروانه‌ش دست نمیکشید، حتی اگر تنها یادگاری اون دختر یه پیله ی آبی رنگ خالی بود.
- به زودی میبینمت رفیق.


گفت و قبل از اینکه احساساتش قلیان کنن تماسشون رو به پایان رسوند.


نتیجه ی اندوهی که از صدای یونگی به جون نامجون نشسته بود یه نفس کلافه شد و حنجره‌ش رو ترک کرد، تا رسیدن اون پسر نباید نابی رو تنها میگذاشت. به زودی دلتنگی یونگی و انتظار نابی با هم به سر میومدن و نامجون حتی نمیدونست میتونه از بین رفتن آخرین امید دختری رو که این روز ها به ظاهر توی خنده و خوشی غرق بود، تحمل کنه یا نه؛ نمیدونست نابی کوتاه شدن سایه ی اون مرد رو تاب میاره یا باز هم گم میشه.


در رو با شتاب هل داد و با اخم هایی در هم و فکی که منقبض کرده بود وارد شد، میخواست کمی جدی به نظر برسه تا نابی به بهونه ی از بین بردن دلخوریش هم که شده یه قهوه ی خوش طعم مهمونش کنه، دل نرم اون دختر در مقابل نامجون از سنگ هم سخت تر میشد.
با چشم هاش دنبال نابی گشت و در حالی پیداش کرد که داشت به سفارش آخرین مشتری هاش رسیدگی میکرد. 


دختر با دیدنش لبخند ساختگی ای به مشتری تحویل داد، اگر نامجون با همون نگاه به تماشای فضای کافه ادامه میداد احتمالا مشتری هاش به جای خودش احساس خطر میکردن، پس با عجله به سمت پسر رفت. بازوش رو گرفت و به سمت آشپزخونه کشیدش.


- چند بار بهت بگم مثل قاتلا وارد کافه نشو؟ چرا همین که به من میرسی تمام حس و حال شاعرانت میپره نامجون؟


- چون تو ساعت سه عصر من رو از وسط بوسه ی زوج مورد علاقم توی پاریس کشوندی به کافه ی زشتت توی روتردام و بعدش مجبورم کردی چهار ساعت تمام لبخند بزنم و گل های اون بچه ها رو بفروشم و آخرش هم...
- خوبه، آروم باش...اون کتاب اصلا مناسب سنت نبود نامجونا.


با تموم شدن حرفش لبخند دندون نمایی به نامجون و فک قفل شده‌ش زد. کت پسر رو از روی رخت آویز برداشت و روی شونه هاش انداخت، خواست مرتبش کنه که نامجون خودش رو عقب کشید و دستش رو پس زد.


- هیونگ داری پیر میشی، غر میزنی و بد اخلاق هم شدی!
جمله ی تمسخر آمیز کای رو شنید، برای آرام کردن اعصابش فقط چشم هاش رو بست و روی عمق نفس هاش تمرکز کرد. وقتی کای بینشون قرار میگرفت، نمیتونست از شیطنت هاشون رهایی داشته باشه و اون روز به اندازه ی کافی از دستشون حرص خورده بود. اگر یونگی دیر میرسید احتمالا خواهرش و اون پسر رو توی گلدون های بلندی که مقابل در بودن میکاشت و تمام قهوه ی های کافه رو به پاشون میریخت تا شاید مغزشون جوونه بزنه و سر عقل بیان.


- کای... سالن خیلی تاریکه همه ی برق ها رو روشن کن.


دختر که بعد از اون روز سخت خسته به نظر میرسید، بدون هیچ ردی از لبخند هایی که چند لحظه ی قبل روی لب هاش شکوفه دادن مقابل پنجره ایستاده و توی خودش فرو رفته بود. فرقی نداشت بهار چند بار روی لب هاش پا بذاره، پاییز در ثانیه رخت گلبرگ رو از روی لب های اون دختر جمع میکرد و خزان سردی رو روی صورت زردش میکشید. خیره به خیابانی که باز هم بوی باران گرفته بود، دست هاش رو دور خودش حلقه کرد و دوباره به پسر هشدار داد.


- گفتم چراغ ها رو روشن کن کای!

حتی خواسش نبود کای خیلی وقته برای عمل کردن به درخواستش از آشپزخانه خارج شده، این یعنی اوضاع چشم هاش خوب نبود و نابی باز هم داشت توی خلسه ی انتظار فرو میرفت.


اون دختر حرف های خودش رو نمیشنید، اما نامجون، همسایه ی جذاب و ساکتش، از این حقیقت که نابی از تاریکی فرار میکنه با خبر بود. دختر به قدری تو روز های گذشته با تاریکی دست به گریبان شده بود  که حالا گرگ و میش صبح هم از نظرش به اندازه ی خورشید کویر روشن و نورانی باشه.


حال و روز زندگی اون دختر هیچ فرقی با گرگ و میش نداشت، نه کاملا از تاریکی بیرون اومده بود و نه روشنایی رو حس میکرد، بین کشمکش های بخشیدن و نبخشیدن، فوران عشق و بی حسی   گیر افتاده بود. نه میتونست یونگی رو به خاطر سال ها دروغ و پنهان کاری ببخشه، و نه از گناهی که مثل یه وزنه ی سنگین روی روح بی گناه برادرش افتاد و لهش کرد، چشم پوشی کنه. گناهی که که به اشتباه توی پرونده ی سفید یونگی درج شده بود.


نابی دیگه هیچ تعریفی از برادرش نداشت، به جز اینکه اون مین یونگیه...
کسی که تمام عمر به اشتباه براش معنی شد، و حالا خط بلندی که مقابل اسم اون پسر خالی مونده بود با هیچ تعریفی پر نمیشد. یونگی یه سر مشق شده بود که نابی باید بار ها زندگیش رو مشق میکرد تا به هویت واقعیش پی ببره. کسی که روزی اعتراف کرد پدرش رو کشته، اما نکشته بود؛ کسی که خودش رو مقصر خودکشی مادرش میدونست، اما هیچ تقصیری نداشت؛ کسی که قهرمان زندگیش بود، ولی...
بود، یونگی هنوزهم قهرمان زندگی دخترکش بود...


حالا احساسات نابی بعد از مدت ها از کما برگشته بودن، ولی هیچوقت قدرت تکلمشون رو به دست نیاوردن. دختر حرف دل خودش رو نمیفهمید، گاهی حتی متوجه نمیشد اون حسی که قلبش رو فشار میده یا باری از روش بر میداره، چه معنایی داره. قلبش درست مثل بچه ی کوچیکی شده بود که هر حسی براش رنگ و بوی جدیدی داشت و در مورد ماهیتش کنجکاوی میکرد.


خانواده ای که نابی با کیلومتر ها فاصله از خودش نگهشون داشته بود و بهشون اجازه نمیداد جلو بیان، تصور میکردن حال دختر اونقدر خوبه که تونسته دو سال تموم رو بی هیچ شکایتی از تنهاییش توی کشور و شهری غریب سپری کنه. هر چند یونگی هیچوقت باور نکرد خواهرش بتونه بدون عشق و محبت کسانی که کنارشون زندگی کردن رو یاد گرفته بود به راحتی روز هاش رو سپری کنه.
اون مرد هر شب تنهایی دخترش، ترسش از صدای باد و باران و خطر هایی که اطرافش پرسه میزدن رو حس میکرد، اما نمیتونست به طرف نابی بدوه. تمام ارتباطشون توی تماس های کوتاهی خلاصه میشد که محتوایی جز جویا شدن حال همدیگه نداشت، دو سال بود که به نابی نمیگفت دوستش داره و لب هاش برای بوسیدن بال های اون پروانه دلتنگی میکردن.



***


امروز یه افسانه شنیدم که میگه:
آدم ها بعد از مرگ پروانه میشن؛
پرواز میکنن و میرن یه جای دور...
بهم بگو زنده ای، حتی توی یه جای دور!

***


سلام بال رنگیا
خوبین؟ امیدوارم باشین...
شوکه شدین که دو سال سفر کردم؟ لازم بود که پروانه های کیس رو بعد از یه برهه ی زمانی ببینیم، باید ببینید که چقدر رنگی شدن. این پارت چیزی بود که من بهش نیاز داشتم، یه آرامش پنبه ای رنگ  و امیدوارم حال شما رو هم خوب کنه.
دوست نداشتم بعد از اون همه تلخی که توی دو سال قبل جا موند ذهنتون رو با اتفاقاتی که برای شخصیت ها رخ داده و تغییران زندگیشون مواجه کنم، توی پارت های بعد از حال بقیه هم با خبر میشیم، اگر روزه اید پارت بعد رو نخونین : )) خلاصه که آره...
منتظر باشین
دوستون دارم.

*Vlinder به زبان هلندی به معنای پروانه‌ست.
*روتردام یه شهر بندری و بارانی توی هلنده
* سامی و فرید اسم بچه های الجزایریه











Kiss my wings Where stories live. Discover now