part 06

587 111 48
                                    

دارم تو یه مبارزه میجنگم
دارم با غرورم میجنگم
جوونی که از دست رفت، کجای راه رو اشتباه رفتیم؟

با این حال بازم دارم برای خودم میجنگم
دارم به راه طولانی خونه روشنایی میبخشم
وای گذشته من رو گیر انداخت
وای گذشته مرده ی من رو خواست
وای گذشته من رو شکنجه داد
اما مبارزه با شکست رو به رو شد
چرا که من هنوزم اینجام
حالا این منم که مبارزه رو میبرم
الآن دارم همه چیز رو میبرم
ببین اشک هایی رو که دارن میریزن
حالا دارم مبارزه رو میبرم

Sia - I'm Still Here

***

"جیمین"

پیراهن سفید رنگم رو به تن کردم و در مقابل آینه مشغول بستن دکمه هاش شدم. از دیدن رنگ های تیره حالم به هم میخورد؛ برگن به خودی خود شهر غم زده ای بود و پوشیدن لباس های تیره بهم حس گم شدن میداد. از ترس گم کردن خودم بین اون تیرگی ها لباس سفیدی به تن میکردم.
به پیراهنم دستی کشیدم و به سمت پنجره ی سراسری اتاق رفتم. اون روز برخلاف هر روز آفتاب در حال تابیدن بود؛ پرده ی ضخیم اتاق رو کشیدم. چرا حتی از نور هم وحشت داشتم؟

شبیه یه خفاش شده بودم؛ صدای همه رو میشنیدم، ولی هیچ کس صدام رو نمیشنید، راهم رو گم کرده و حالا توی اون شهر و بین مردمش سرگردون بودم ؛ همونقدر که به تاریکی عشق میورزیدم ازش فرار میکردم، چون از تنهایی میترسیدم. بعد از مدت ها بی پروایی به جایی رسیده بودم که بالاخره بترسم.
یه چیزی نبود، نبودش هم با تمام وجود به آرامش ساختگیم توی قله ی اون برج بلوری چنگ می انداخت.. قلبش رو میدرید و لهش میکرد..ولی نمیدونستم چی؟
کنار دیوار سر خوردم و زانوهام رو بغل گرفتم.
دوست داشتم اون لباس سفید رو توی تنم پاره کنم؛ بهم ترس هام رو یادآوری میکرد؛ باید قوی میشدم. اون همه ندویده بودم که حالا و نزدیک به خط پایان سکوی قهرمانی رو تقدیم سرنوشتی کنم که بدجوری برای دیدن شکستم لحظه شماری میکرد.

چهار زانو نشستم و پشت دست هام رو روی زانوهام گذاشتم، شاید سکوت کمی بهم آرامش میداد. چشم هام رو بستم؛ لعنتی به بی شمار خاطراتم توی سئول فرستادم که با سماجت پشت پلک هام رژه میرفتن.
سال ها جیمین بودن رو فراموش کردم و خودم رو کشتم تا مرد خمیده ی گوشه ی اون اتاق ازم بمونه. بی رحم شدم و به مین یونگی زخم زدم ولی چرا چیزی یادم نبود؟
اون خاطرات بهم درد میدادن و تمام تلاشم رو میکردم تا فراموششون کنم. اما مغزی که بدجوری ازم نا فرمانی میکرد و برخلاف گذشته به قلبم گره خورده بود، اون تصاویر رو خیلی پر رنگ تر جلوی چشم هام نقاشی میکرد.
باید به یاد میاوردم که چی من رو تبدیل به کابوس یونگی کرد؟
کنار رفتن پرده از کدوم حقیقت مخفی شده کاری کرد از وجدانم فقط یه خاطره ی خاک خورده گوشه ی ذهنم بمونه؟

Kiss my wings Where stories live. Discover now