part 28

360 81 44
                                        

حالا خیلی واضحه
سایه ی نا آشنا درون اون تشویق ها
کلمه هایی که شاید دوباره نتونم بهشون باور داشته باشم
"بیا فقط چیز های خوب رو ببینیم و بشنویم"
غمگینی خاموش تو
بهم غلبه میکنه
توی دریای آرومم موج میندازه
بلند تر از بمب هایی که ترکوندم
رنج های خالص
چهره ای که خودت ساختی
همیشه میدونستم که این چهره نیست
بلند تر از بمب هایی که ترکوندم
عزیزم من بی ارزش تر از بی ارزشم
روشن تر از نور
هیچی ازم نمیخوای؟
ولی میگی از یه چیزی فراترم
روشن تر از نور
زندگیتو تسلیم نکن
اینجایی که ایستادم، دعا میکنم
فقط برای روز های بهتر
هر روز یه هزار توئه
آیا اینجا جای منه؟
BTS- Louder than bomb
***

.

"یونگی"
در به چهارچوبش قفل شد و زبون منم انگار کلیدش رو گم کرد، جیمین ازم چی خواسته بود؟!

توانایی حلاجی جمله ی آخرش رو نداشتم، فقط تونستم ویلچیرم رو حرکت بدم و به اتاقم برگردم. بعدش ازم یه چوب خشک شده باقی موند، یه تیکه چوب گیر افتاده بین تخته های یه کلبه، دو راهی ای که جیمین جلوی پاهام گذاشت میخ شد و تو جونم فرو رفت تا من رو تو دیوار تکه تکه ی یه کلبه جا گیر کنه.


حتی خورشید هم توی آسمون خودش رو تاب داد و با آرامش خیز برداشت که تو دل زمین فرو بره، ولی من تکون نخورم. با چشم هام دنبال دست های جادوگری میگشتم که از بلندای سقف آسمون رنگ آبی رو پاک میکنه و بعد از پاشیدن سرمه ی وهم انگیز شب، انگشت هاش رو میلغزونه و لکه های نورانی ستاره رو تو سینه ی سیاهپوش آسمون جاگیر میکنه؛ دستی که انگار روی گویی نشسته بود و از فرق سرش به کنار گردی میخزید تا گوشه های نارنجی آسمون که از دستش در رفته رو هم برای پیشواز از مهره ی نقره رنگش آماده کنه؛ عجیب بود.. آسمون همیشه طوری به استقبال شب و بعدش آنچنان خرامان رنگ دلش رو برای برگشتن خورشید باز میکرد که انگار شاهی از تخت پایین کشیده و ولیعهدی جانشینش میشه.


اون خیرگی چند ساعته، ذهن خالی، و خشک شدن جسم چرخ نشینم فقط یه درس برام داشت، درسی که لازم بود یک شبانه روز از حرکت بایستم تا یاد بگیرمش؛ اینکه هیچ طلوعی بدون غروب امکانپذیر نیست، روشنایی و تاریکی هیچوقت با هم آمیخته نمیشن و مهم نیست چقدر سوزان و تابان باشی، مهم نیست اون دست نامرئی تا کی روی گوی بنشینه، حتی اهمیتی نداره ابری پرده روی خلوتت بکشه یا نه، گاهی باید غروب رو پذیرفت، شکست خورد و تو دل زمین حل شد، پس غروب سرنوشت جدایی نا پذیر من بود که هر چقدر مقاومت میکردم، شاید زمانش رو به تاخیر می انداختم ولی نمیتونستم جلوش رو بگیرم. من باید غروب میکردم تا این شب تموم بشه، تا سفید و سیاه یه گوشه ی آسمون به جنگ در بیان و دوباره صبح بشه؛ صبحی که نه سوگوار منه و نه از نبودم پایکوبی میکنه، انگار که همیشه روز بوده و من هیچ وقت روشنایی نداشتم، مین یونگی باید خاموش میشد تا کابوس شبانه ی دخترکش، هر چند با یه جیغ دلخراش، به پایان برسه...


چرخ دنده های ذهنم با زاری و مویه از خستگی آه سر دادن و دوباره پستی و بلندی هم رو بغل کردن، من هنوز همون تکه ی خشک شده بودم با این تفاوت که اینبار صدای رژه ی منظم ارتش خاطرات رو توی سرم میشنیدم، پوتین هایی که هماهنگ با هم روی مغزم فرود میومدن و گرد و خاک بلند میکردن، گردو غبار هایی که انگار رنگ روی قلموی نقاشی باشن به سمت هم متمایل میشدن و تصویر سازی پشت پلک هام رو شروع میکردن؛ مثل تصویر آخرین شبی که توی سئول با عنوان رئیس مین گذروندم.


نزدیک های صبح بود که از خواب پریدم و دیگه نتونستم چشم روی هم بذارم، حس میکردم کسی خمیر خیسی رو توی دلم فشار میده و هر چقدر که بهش شکل میده باز هم اون خمیر فرو میریزه و مثل یه جسم بیجون روی من پهن میشه، شاید یه بختک از نگرانی و ترس بود، شاید هم حس ششمی که راهی برای بروز خودش نداشت.


دلم میخواست با جونگ کوک تماس بگیرم و بی توجه به این که روزی ازش خواستم بره و تنهام بذاره حالش رو بپرسم، بدون فکر به ترسوندن نابی وارد اتاقش بشم و موهای خواهرم رو نوازش و تا سپیده دم تماشاش کنم، حتی دوست داشتم از گرسنگی روده هام به هم بپیچه و از هوسوک بخوام تو یکی از اغذیه فروشی های خیابونی شکممون رو پر کنیم. بین همه ی اون دلتنگی های بی علت حتی یک دلیل هم برای دیدن جیمین پیدا نمیکردم، دوستش داشتم ولی اون روز نمیخواستم ببینمش، با این حال تنها شبح شب گرد خونه ی من که با دیدن باریکه ی نور چراغ مطالعه‌م پا به اتاقم گذاشت همون پسری بود که ازش فرار میکردم.


سرش رو از لای در تو آورد و وقتی من رو بیدار و درگیر افکارم دید، بدنش رو هم راستای سرش کرد و وارد شد. از گوشه ی چشم نگاهش کردم ولی دلم گرم نشد. دوست داشتم به جای اون، نابی رو ببینم که بعد از چند روز سرسنگینی بی دلیل حالا جلوم ایستاده، با همون پاهای برهنه ، لباس خواب همیشه سفیدش در حالی که موهاش به طور مساوی دو طرف گردنش قسمت کرده تا شب زیر دست ها نمونه و کَنده نشه.


همیشه اونقدر صمیمی بودیم که بدون پرسیدن دلیل دلگیریش خودش سر صحبت رو باز کنه، من هم هیچوقت از عذرخواهی بابت بی توجهی های ناخوداگاهم سر باز نمیزدم، چون هیچکس رو جز نابی نداشتم که بخوام نازش رو بکشم و خنده های هیچکس جز اون دختر بهم انگیزه نمیداد تا روزم رو بسازم، نابی برای من مثل یه مادر بود که صبح قبل از رفتن ببوسمش و من براش یه پدر که شب ها قبل از به خواب رفتنش چشم هام آروم نگیره.


هنوزم هیچ ایده ای ندارم که چی شد و ازم چی دید که بدون دادن فرصتی برای دفاع فقط ازم فاصله گرفت، من هم سرگرم عشق تازه و سهامی شدم که با فکر بی بدیل تجاری جیمین هر روز به قیمتش اضافه میشد. چشم که باز کردم نابی خیلی ازم دور شده بود؛ مثل سیب سرخی که روی بالا ترین شاخه ی درخت چشم پسر بچه ای رو گرفته، که بعد از سقوط از ارتفاع ترسیده.


چونه ای که بین انگشت هام گیر افتاده بود با سرانگشت نرم جیمین به سمتش برگشت، چشم های طلسم خورده و همیشه ناخواناش این بار هم اغواگر بود. انگشتش رو از چونم تا روی لب هام کشید و با صدایی که با به من رسیدن از همیشه نرم تر میشد لب زد:
- صبح پرواز داری، اما مثل اینکه خستگی نتونسته بیخوابی رو از چشم هات فراری بده!


دستش رو از روی لب هام برداشتم و انگشت هامون رو به هم چفت کردم. مشوش بودم و نمیدونستم حضورش رو میخوام یا نبودنش رو، با این حال چیزی رو ازش پنهان نکردم.


- نگران نابی ام... نمیدونم نسبت به رابطه ی ما چه واکنشی نشون میده.
- این اولین بارته؟! مطمئنم نه... نابی دختر عاقلیه، فکر کنم برای درک احساسات تو بیشتر از هر کسی تلاش میکنه.


- اولین بارم نیست ولی این دفعه همه چیز فرق داره، رابطه های قبلی من فقط شامل چند تا قرار بود که هیچوقت پای هیچکدومشون رو به اینجا باز نکرد، اما تو... تو دوست نابی ای، بعد از رفتن جونگ کوک بهت وابسته شده و فکر میکنم اونقدر بهش فرصت ندادیم که با شریک شدن من با تو کنار بیاد.


جیمین خندید و مثل هر بار قبل از باز شدن لب هاش چشم هاش بسته شد، شیرین میخندید و گرم بغلم میکرد.
- جوری حرف میزنی که انگار من قراره نا مادری نابی باشم!... من با تکیه بر همین رابطه ی صمیمانه‌مون ازت خواستم در نبودت همه چیز رو در مورد خودمون بهش بگم، فکر کنم این دو سال که کنار هم بودیم فرصت کافی برای شناخت روحیات همدیگه رو بهمون داد... نابی شاید شکننده به نظر برسه اما در مورد تو به نظرم  یه دیوار محکمه که جز با ضربه ی تو فرو نمیریزه، اون خوشبختی و خوشحالی تو رو به دلگیری های بچگانه ترجیح میده.


دستی به صورتم کشیدم و از زیر فشار انگشت هام بیرون نیومدم، اونقدر خودم رو پشتشون حبس کردم که هوس دیدن صورتم به سر افسونگر پیش روم زد، مچ دست هام رو گرفت و دور کمرش حلقه کرد، سرش رو روی سینه‌م گذاشت و چشم هاش رو بست.



- امیدوارم همینطور باشه جیمین... فقط لطفا جوری بهش این خبر رو نده که فکر کنه من تمام این مدت بهش دروغ گفتم.


سرش رو برداشت و وسوسه انگیز به لب هاش زبونی کشید. تشنه به نظر میرسید، تشنه ی گول زدنم با یه بوسه. دستش رو روی سینه‌م گذاشت و عطش بوسیدنش رو تو دلم شعله ور کرد، انگشت هاش پاورچین بالا اومدن و صورتم رو قاب گرفتن.


- بهم اعتماد نداری؟
- مطمئنم تو هم نابی رو به اندازه ی من دوست داری... به این هیچ شکی ندارم!


همون لحظه، در دَم چشم هاش برق زد و من تونستم پوزه ی خیس گرگ طمع رو ببینم ولی حماقت جزء جدایی ناپذیر هوس هاییه که اسم عشق رو به خودشون میگیرن، هوسی که لب هاش رو پیشکش تشنگی من کرد و زبونم رو روی خط برآمده ی لب های اون کشید، بوسه ی خیسی که میدونستم ایستاده روی زمین شروع میشه و آروم گرفته روی تخت به پایان میرسه.


هیچ وقت معاشقه هامون فراتر از بوسه و لمس نرفته بود، جیمین بهم میگفت تا حالا با پسری نبوده و آمادگی رابطه رو نداره، من هم بهش فرصت میدادم. خودم هم حس میکردم برای داشتن یه رابطه ای که گرمای عشق و سرمای منطق دماش رو مطلوب کنن به فرصت نیاز داریم.



وقتی داشتم به انگلیس سفر میکردم، تا قرار دادی رو، که جیمین اعتقاد داشت دو سرش برده ولی بزرگترین باخت زندگی من بود، منعقد کنم تقریبا یکسال و نیم از روزی که تنها شدم میگذشت. جونگ کوک که با اون وضع اسفبار رفت و بعدش نامجون هم ازم فاصله گرفت. منطق نامجون همیشه خشک تر از من بود گاهی با خودم میگفتم اون اصلا فرصتی برای بروز احساسات قائل میشه؟ به طرز عجیبی به ارزش های انسانی، مبانی عدالت و قوانین وفادار بود، اما من بدم نمیومد برای بالا رفتن به استخون چند نفر فشار بیارم و تبصره ها رو عقب و جلو کنم و این زیاده خواهیم چیزی بود که نامجون هیچوقت نتونست بپذیره؛ در مورد جیمین هم مشکلش همین بود، بابت اینکه زود بهش اعتماد کردم نگران بود و ازم میخواست کمی در مورد انتخابش به عنوان معاون فکر کنم و عجولانه تصمیم نگیرم. اما من از جرات، خلاقیت و ریسک پذیر بودن جیمین خوشم میومد. به نظرم نزدیک کردن همچین آدمایی به خودم، بی توجه به گذشته‌شون میتونست خیلی زود راه پیشرفتم رو هموار کنه و همینطور هم شد؛ جیمین هر چقدر که قدرت گرفت بیشتر من رو بالا کشید، و در نهایت من رو از تمام پله هایی که با هم بالا رفتیم پرت کرد.


اون روز تا وقتی که آلارم گوشیم به یادم بیاره باید با نابی هم خداحافظی کنم جیمین تو بغلم بود و من دست از نوازشش برنمیداشتم. برعکس همیشه اینکار اصلا آرومم نکرد و تونستم راحت تر ازش دل بکنم. توقع داشتم بابت سردیم اعتراضی بکنه ولی فقط لبخند زد. اون لحظه برای اولین بار ازش ترسیدم و اون ترس هیچوقت تو وجودم نمرد.


تا وقتی من کت و شلوار پوش آماده ی سفر یک هفته ایم بشم نابی هم از خواب بیدار شده و با حالی گرفته به خدمتکاری که چمدونم رو بیرون میکرد خیره شده بود.
برای بوسیدنش جلو رفتم و اون بی توجه به اینکه یک هفته‌ست جز سکوت هیچ حرف مشترکی نداریم تو بغلم خزید، بوسیدمش و عطر تنش رو تو دلم حبس کردم. قرار بود بیشتر از همه دلتنگش بشم ولی هیچوقت اینو بهش نمیگفتم چون نابی پیش از اون، موفقیت های زیادی تو عقب انداختن پرواز هام به دست آورده بود.



نوازشش کردم، آروم نگرفتم. انگار یه چیزی مثل همیشه نبود، من و نابی همون آدم های سابق بودیم، همونقدر عاشق هم، تمام دنیای هم..ولی این رو باید همون موقع یاد میگرفتم که فاصله ی روح با حرکت جسم پر نمیشه، روح من و نابی فرسنگ ها دور تر از هم در حال خو گرفتن با عشقی دروغین بود.


توی فرودگاه باز هم از جیمین خواستم بیشتر مراقب نابی باشه، دلم قرص نبود، عین یه ظرف شکستنی که روی لب میز منتظره تا یه نسیم تکلیف موندن یا شکستنش رو مشخص کنه. ای کاش میدونستم هر چقدر بیشتر از جیمین بخوام مراقب نابی باشه اون محکم تر من رو با خواهرم میکوبه.


بیشتر از همیشه نمیخواستم برم، مجبور شدم؛ مین یونگی آدم شکستن قول و قرار هاش نبود، همین ویژگیم باعث میشد اعتبار زیادی بین تجار داشته باشم.


بعد از ساعت ها پرواز، به لندن رسیدم. مدت زیادی طول نکشید تا وکیل طرف انگلیسی قرار ملاقاتمون رو ترتیب داد. قرار اول تو یه کلاب بود و تقریبا به حرف های معمولی که برای به دست آوردن لِم طرف مقابل مطرح میشه گذشت. طرف انگلیسی حالم رو با نگاه کثیفی که روی تک تک رقاص ها جابه جا میشد و سیری نداشت به هم میزد، با خودم میگفتم چرا دست یکی رو نمیگیره و تو یکی از آلونک های اون کلاب شلوغ خودش رو تخلیه نمیکنه تا همه از شر نگاه شهوت آلودش خلاص بشن. من برای کار اونجا بودم نه برای دستمالی کردن دختر و پسر هایی که اکثرا پارتنر داشتن، اون احمق هیچ تمرکزی روی حرف هامون نداشت و همین اعصابم رو به هم میریخت.


اما همین رابطه ی کاری موظفم میکرد که به روابط خصوصی شریکم زیاد اهمیتی ندم تا اون هم حدودش رو بدونه، پس زبون به دهن گرفتم. از این آدما کم دور و برم ندیده بودم که کنترلم رو از دست بدم، به هر حال کسانی که تو تجارت شهوت داشتن میتونستن جسم سیری ناپذیری هم داشته باشن.


شَکم به اون ملاقات وقتی بیشتر شد که فهمیدم یکی از آدم هاش رو بعد از بیرون زدن از کلاب دنبالم فرستاده، حدس میزدم این شگردش برای اعتماد به طرف مقابل باشه؛ با همین حدس و گمان ها خودم رو راضی میکردم که برای بستن قرارداد اصلی به شرکت اون عوضی پا بذارم.


توی راه بودم که تماس مشکوکی از شماره ای ناشناس دریافت کردم، صدایی که به عمرم نشنیده بودم و به زور تونستم متوجه لهجه ی کمرنگ کره ایش از بین تلفظ های غلیظ انگلیسیش بشم. مردی که با لحنی مرموز بهم هشدار داد اگر آبرو و اعتبارم رو دوست دارم و نمیخوام زندگیم رو با یه امضا نابود کنم وارد اون ساختمون نشم،؛ چند بار ازش پرسیدم چرا ولی اون مرد که انگار خیلی خوب از هر حرکت من آگاه بود نشونه هایی رو بهم داد که خودم رو هم به شَک انداخت، نشونه هایی که به طرز غریبی با رفتار های ضد و نقیض اواخر جیمین هماهنگی داشت.


هنوزم میتونم به یاد بیارم که چطور نقاب جیمین با کلاماتش در مقابلم ترک خورد.
- آقای مین، برای موفقیت اول باید جلوی شکست رو گرفت... هیچوقت به این شک نکردی که اصرار پارک جیمین برای داشتن وکالت تامت چی بود؟ اینکه ازت خواست قبل از اون سرمایه گذاری قراردادت رو با شرکت های کوچیکی که خودش واسطه ی همکاریتون شده بود فسخ کنی. چرا سرمایه های هنگفتت رو از تو بازار کره بیرون نکشید؟ شاید چون میخواست بهشون دسترسی داشته باشه. اگر این معامله انقدر معتبر و سود ده بود، چرا جلوی سرمایه گذاری بیشترت رو گرفت؟ با خودت نگفتی یه پسر بی دست و پا که تا حالا پاش رو از کره بیرون نگذاشته چطوری با اطمینان از این قرار داد تو رو راهی انگلیس کرده؟


- حرف های بی سر و ته نزن! مدرکیم برای تهمت هایی که به پارک میزنی داری؟


- مین یونگی عزیز، تو مرد باهوشی هستی... و بهترین راه برای شکست دادن یه جنگ جوی خِبره مست کردنشه، جیمین مستت کرده... اگر این قرارداد اینقدر برای طرفت اهمیت داشته باشه حاضره کمی تاخیرت رو تحمل کنه... بیا یه ریسک جدید رو تجربه کنیم. ازت میخوام بهم فرصت اثبات بدی و برای اینکار فقط کافیه چند دقیقه ای مقابل اون ساختمون منتظر بمبی باشی که پارک جیمین توی قرارداد برات کار گذاشته.


دوست نداشتم باور کنم جیمین برام تله پهن کرده، مغزی که عادت به تشویق های بعد از پیروزی کرده بود حالا در مقابل شکستی که داشتم به پیشوازش میرفتم منکر حدسیاتش میشد.
- داری مزخرف میگی...
- اگر چیزی برای شک کردن وجود نداشت تا حالا من باید باید به جای صدات بوق آزاد رو میشنیدم، میتونی امتحانش کنی.
- داری میگی جیمین...
- بقیه‌ش رو وقتی میشنوی که حرف هام بهت ثابت شده باشه.


تلفن قطع شد و من بعد از مدت ها تمام دل و جراتم رو از دست دادم، از اینکه حرف های اون مرد حقیقت داشته باشه بیشتر از هر چیزی میترسیدم؛ این یعنی پسری که من کل زندگیم و از همه مهم تر خواهرم رو بهش سپرده بودم گرگی بوده که تو لباس بَره بهم نزدیک شده.



زیاد طول نکشید تا بفهمم من هیچوقت پارک جیمین رو نشناخته بودم، طعم بوسه هاش با دیدن دستبندی که به دست تمام طرف های آسیایی و اروپایی اون قرار داد خورده روی لب هام به زهر تبدیل شد.



نمیدونستم با چه اتهامی دستگیر شدن ولی حس میکردم من هم در خطرم. به عنوان یه تاجر خوب میدونستم دستگیری تو کشور های غریبه یعنی قربانی نژاد پرستی قانونی شدن که برای آسیایی ها هیچ مصونیتی نداره. من اونقدر شوکه بودم که توانایی پذیرش سرنوشت نامعلومی که جیمین برام رقم زده رو نداشته باشم.


به سرعت از اون ساختمون دور شدم و حتی به هتل برنگشتم تا مدارک و چمدونم رو ازش بیرون بکشم، قراردادی که قرار بود توش سرمایه گذاری کنم اونقدر بزرگ بود که مطمئن باشم پلیس از زیر و رو کردن هتل نمیگذره.
تنها بودم و هیچ راهی جز فرار به ذهنم نمیرسید، هیچ چاره ای جز صبر نداشتم. آواره ی خیابون ها شدم و تا وقتی که چشم هام برای تشخیص کمکم کرد از شهر دور شدم، وقتی به منطقه ا ی خلوت رسیدم که خیابون هاش هیچ تابلویی نداشت و تنها نشونه ی رفت و امد انسان ها زباله های حاشیه ی خیابون بود، ماشین رو متوقف کردم.


پیاده شدم و بی توجه به آسمونی که بیرون از لندن و آلودگی نفسگیرش از همیشه بهم نزدیک تره، روی کاپوت ماشین نشستم. اما اونطوری آروم نمیشدم، راه رفتم به سنگ ریزه ها ضربه زدم، موهام رو کشیدم و مشتم رو کف دستم کوبیدم، فرقی نمیکرد چقدر خودم و سادگی هام رو سرزنش کنم من باخته بودم، به غرور و ادعای هوش و ذکاوتم، به همون یک قطره احساسی که من رو به پارک جیمین وابسته کرد باختم، قطره ای که مثل یه لکه ی سیاه روی زندگیم افتاد و کلش رو در بر گرفت.


حالا همه چیز بیش از حد واضح بود، سایه ی رعب و وحشتی که با تشویق های جیمین روی قلبم حس میکردم شکلی به خودش گرفته بود. میفهمیدم که چرا بار ها بهم گفت"بیا فقط به آینده و جایی که قراره بهش برسیم فکر کنیم!"، پس اونم با فکر به همون آینده ای که من رو ازش حذف کرده میتونست تحملم کنه، من رو ببوسه و صبوری به خرج بده. همیشه برام سوال بود که چرا جیمین من رو با وجود اینکه بیشتر از جونگ کوک و نابی با عوضی بودنم روبه رو شده تحمل میکنه؟


اونقدر روی زمین پا کوبیدم و به خدایی که همیشه از خودم دور دیدمش اعتراض کردم تا دوباره گوشیم زنگ خورد. به خودم لعنت فرستادم که چرا خاموشش نکردم، آماده بودم هر آن نور قرمز و آبی ماشین پلیس روی علفزار های دو طرف خیابون باریک و بعد صورتم بیفته تا دستم رو به نشونه ی تسلیم بالا ببرم. خواستم خاموشش کنم و از آخرین جایی که ردم رو زدن با تمام شتاب دور بشم ولی چی جز همون شماره ی آشنا که از دستگیری نجاتم داد میتونست زبون به کام چسبیدم رو به تکون خوردن وادار کنه؟ همون صدای مرموز و جوان که اینبار با خنده و به زبون کره ای  شروع به حرف زدن کرد.


- او! آقای مین... فکر کنم حالا حرف هام رو بدون شنیدن میپذیری.

- تو کی هستی؟

- مهم نیست من کیم، مهم اینه که تو حالا چه کسی هستی. یه متهم به پولشویی و اختلاس بین المللی یا رئیس شرکت موفقMYN ، شایدم فقط یه شهروند آواره و ترسیده ی کره ای تو روستا های اطراف لندن؟ یا هیچکدوم...


اونقدر روی خودم مسلط نبودم که بتونم معماهاش رو حل کنم، ترجیح میدادم هر چه زودتر با بلایی که جیمین سر زندگیم آورده رو به رو بشم.
- درست حرف بزن، اصلا تو حالی نیستم که به جمله های بی سر و تهت فکری کنم.


- حتما خیلی ترسیدی... بهتره برگردی هتل، تو متهم نیستی.
- داری گولم میزنی، نه؟ من یه سر اون قراردادم!


باورم نمیشد اون همه ترس و احساس خطر پوچ بوده، دیگه حتی نمیتونستم چیز هایی که میدیدم رو باور کنم چه برسه به حرف های اون مرد. گِل بی سر و شکلی که روز ها بود تو دلم به هر طرف کوبیده میشد حالا واقعا آب شده بود، صدای سقوط قطره ایش رو میشنیدم و این به اضطرابم دامن میزد. داشتم از فکر جهنمی که تو سئول در انتظارمه به جنون میرسیدم.


- درسته ولی به خاطر همکاری ای که با پلیس داشتی... یا بهتره بگم مدارکی که با اسمت به دست پلیس اینترپل رسید تو حالا یه تاجر نمونه ای، یه مرد شریف که تن به پولشویی و کثافت کاری مالی اون عوضیا نداده.


- چی؟ من هیچ مدرکی... این کار توئه؟ چرا داری کمکم میکنی؟!
- از کجا میدونی دارم کمکت میکنم؟


معنی اون سوال رو که اون شب به حساب تواضع ناجی ناشناسم گذاشتم، بعد ها فهمیدم. اون نجاتم نداد، بلکه من رو به پیشواز جنگی فرستاد که آمادگیش رو نداشتم. شوکی که تو انگلیس بهم وارد شد بیشتر یه نرمش برای آمادگیم بود، اگر اون مرد من رو از دست پلیس ها رها کرد، فقط برای این بود که جیمین قراره بلای بدتری سرم بیاره.


وقتی به این حقیقت پی بردم که  بین زمین و آسمون بودم و بعد از چند روز ترس غیر قابل کنترل از خبر هایی که امکان داشت با باز کردن ایمیل هام به دستم برسه، با ضربه ی برنامه ریزی شده ی جیمین رو به رو شدم.

لپ تاپم رو باز کردم تا خبری از سئول بگیرم، آخرین ایمیل هام دو تا فیلم طولانی از جیمینی بود که لباس بره رو از تنش درآورده. هنوزم با یادآوری اون روز دست هام مثل وقتی که برای باز کردن ایمیلش تعلل میکردم میلرزه، اما من باید با اشتباهم رو به رو میشدم پس خطر دیدن اون فیلم و شنیدن حرف های جیمین رو به جون خریدم.

باید باهاش کنار میومدم، با اینکه جیمین هیچ شباهتی به چهره ای که از خودش ساخته نداره. یه رنج خالص که من رو بلند تر از هر بمبی که تو زندگیم خنثی کردم، منفجر کرد، منی خودم رو بقیه رو گول زدم تا به جایی که هستم برسم.


جیمین دکمه ی ضبط فیلم فشرد و روی تختی که شک نداشتم متعلق به اتاق نابیه نشست، دست هاش رو از دو طرف باز کرد و شونه ای بالا انداخت. لبخندی که روی لبش بود هیچ تناسبی با حالت گرفته ی چهره‌ش نداشت. مستقیم به دوربین خیره شد و بعد از یه دم عمیق، جمله هایی رو به زبون آورد که باور کنم اون اتفاقات هیچکدوم کابوسی پایان پذیری نبوده، من قرار بود باقی عمرم رو با اون کابوس سر کنم و هیچ بیداری ای نمیتونست برای نجات کمکم کنه.



- نمیدونم وقتی این فیلم رو میبینی کجایی... مطمئنم گیر نیفتادی چون اگر اینطور بود هیچوقت لازم نمیشد برای له کردنت زیر پاهام پشت این دوربین بشینم. اما خوب میدونم وقتی این فیلم پخش میشه من دیگه توی این اتاق نیستم. خیلی دوست داشتم نابی هم همسفرم باشه ولی خواهرت حتی روی تخت هم به این فکر میکنه که تو با دونستن رابطه‌مون چقدر از دستش ناراحت میشی. خنده داره مگه نه؟ دیروز یه بحث طولانی داشتیم، تو خونه ی خودمون...


نگاهی که از روی چشم های من منحرف شده و به زمین رسیده بود رو بالا آورد و پقی زیر خنده زد، انگشت اشاره‌ش رو به طرف دوربین گرفت و با تمسخر گفت:
- تصور قیافه ی بهت زده‌ت وقتی اینارو میشنوی خیلی خنده داره... ولی من باید خودمو کنترل کنم، دوست ندارم با چشم های خیس از خنده به فرودگاه برم. درست شنیدی، خونه ی من و نابی... در واقع من و اون دختر قرار بود بعد از دستگیر شدن تو یه زندگی جدید رو اونجا شروع کنیم، اما خوب میدونی که من چقدر توی عشق زیاده خواهم، نابی هم اونقدر دوستم داشت که نتونه دوریم رو تحمل کنه، شنیدنش باید خیلی برات دردناک باشه و این تشویقم میکنه که بهت بگم خواهرت روی تخت به یه زن فوق العاده تبدیل میشه... فکر نمیکردم بشه جفتتون رو با یه ترفند راضی کنم که رابطه‌تون رو از هم پنهان کنید، ولی شد! حدس تو چیه یونگی؟


صورتم بی حس شده بود، نه اخمی بود، نه اشکی..حتی نمیتونستم تکون بخورم. جمله هاش در مورد رابطه‌ش با نابی همون میخ هایی بودن که برای اولین بار من رو اسیر کلبه کرد. خشکم زد، باورم نمیشد اون همزمان من و نابی رو بازی داده، باور نمیشد تا اونجا با خواهرم پیش رفته و من با سادگی تمام لبخند های پر معنیشون رو پای یه دوستی و وابستگی نوشتم. زمین استواری که تصور میکردم هیچ وقت زیر پاهام رو خالی نمیکنه سست شد و من در سکوت فرو ریختم.


- درسته... تو و نابی خیلی همدیگه رو دوست داشتین، شاید این بزرگترین ضعفی بود که از روز اول درونتون پیدا شد، ضعفی که هیچوقت تلاش نکردین پوشش بدین و تبدیل به نقطه قوت من شد. نابی با این تصور که تو هیچ وقت بهش اجازه نمیدی با پسر بی سرو پایی مثل من رابطه داشته باشه و اونقدر خودخواهی که خواهرت رو فقط برای خودت میخوای بهم زمان داد تا خودم رو بهت ثابت کنم، اما این زمان عشقش رو به من عمیق تر کرد. نابی دختر حرف گوش کنیه طوری که میترسم دیگه کسی رو دوست داشته باشه... و تو، تو هم همین حس رو نسبت به خواهرت داشتی و شما دو تا چقدر راحت به هم ضربه زدین!


هر چه که جیمین حرف میزد من ابر هایی رو میدیدم که شتابان  به میانه آسمون میان و هر لحظه دنیام رو تاریک تر میکنن. زمین دهن باز کرده بود و داشت من رو تو گرداب میکشید، نمیخواستم بشنوم ولی خشکم زده بود، جرات گوش دادن به باقی حرف هاش رو نداشتم با این وجود هیچکس نبود که نجاتم بده. آرزو میکردم همون لحظه کور و کر بشم، آرزو کردم حتی به قیمت جون دادن تمامی مسافر های اون هواپیما هیچوقت پام به سئول نرسه و مجبور نباشم با خرابه ای که جیمین از زندگیم ساخته رو به رو بشم.


- او! چرا به اینجا رسیدیم؟ دیروز یه بحث مفصل با نابی داشتم، فهمیدم هر کاری که کنم محاله بدون تو باهام همراه بشه. من حتی براش بلیط گرفتم اما اون تو رو انتخاب کرد و تنهایی تقاصیه که بابت انتخابش پس میده... این باعث میشه حتی حالا که از غصه در حال انفجاری منم نتونم خوشحال باشم، با این وجود دوست نداشتم نابی ازم ناراحت باشه. یه دروغ دیگه به کجای زندگی روی آب ما بر میخورد؟ همه چیز قرار بود بعد از رفتنم غرق بشه... بهش گفتم نمیرم، منصرف شدم و میخوام کنارش باشم، اونقدر گریه کرده بود که با چشم های بسته بهم لبخند بزنه. من اصلا در مقابل نابی خوددار نیستم و دلیلی نمیبینم در مورد اتفاقاتی که بعدش تو اتاقمون افتاد چیزی بهت بگم اما چون میدونم تو چقدر سخت اشتباهات نابی رو باور میکنی بهت یه نشونی میدم، ترقوه ی نابی جون میده برای مارک شدن...


دستی که ناخوداگاه روی گلوم گذاشته بودم تا بتونم نفس بکشم با این حرفش شل شد و روی پاهام سقوط کرد، حرف هاش اونقدر درد داشت که انگار کسی یه خنجر رو با ضربات متوالی توی قلبم فرو میکنه، داشتم با تصور نابی و جیمین کنار هم جون میدادم. من و اون دختر پشت به هم کرده بودیم و همزمان قبر بزرگی رو برای روح و احساس هم کندیم، دفن شدیم و جیمین با پایکوبی روی جنازه هامون خاک ریخت، همه چیز مُرد...


- او! لازم نیست در مورد جزئیات عشق ما چیزی بدونی، همین نشونی ای که بهت دادم برای یه آدم تیزی مثل تو کافیه. راستی... من مجبور شدم یه کارایی بکنم، چون برای رفتن به پول نیاز داشتم. پس اگر حساب های بانکیت رو خالی دیدی یا دیدی که اثری از سهام شرکتت توی بورس نیست زیاد شوکه نشو... این یه قرضه یونگی! قول میدم بهت برش گردونم...


حالتی مظلومی که به خودش گرفته بود به اندازه ی دیدن اشک تو چشم های قاتلی که مدت ها برای کشتن مقتول نقشه کشیده مضحک به نظر میرسید. اما من نه تنها نمیتونستم بخندم بلکه نمیدونستم برای خودم اشک بریزم یا خواهری که توی اون لحظه و قبل از شنیدن دلایل جیمین ازش متنفر شده بودم.


در حالی که لب هاش رو به دهن میکشید تا باز هم با خنده هاش آزارم نده سرش رو خاروند و ادامه داد:
- میدونم خیلی روم حساب کردی... اما منم دوستانی دارم که در مورد روابطم باهاشون حرف بزنم، چه میدونستم یکیشون تمام عکس ها و اطلاعاتی که از روابط تو به دست آوردم رو با یه قیمت ناچیز به روزنامه ی روز سئول میفروشه، باور نکردنیه که اون عوضی از بین تمام چیز هایی که من بهش گفتم دست روی نقطه ضعفت گذاشت.


سرش رو به دوربین نزدیک کرد و پچ پچ وار گفت:
- حالا تمام کره میدونن تو یه مرد همجنس گرایی... اما تو خیلی روشن فکری، پس گمون نکنم اینکه دیگران چیزی از روابطت بدونن زیاد مهم باشه، نه؟ حتی اگر عکس هایی که با دوست پسرات داشتی سر تیتر سایت ها باشه. بذار ببینم...


به ساعتش نگاه کرد و یک چشمش رو بست، مشغول محاسبه بود. اما محاسبه ی چی؟ زمان مرگ من؟ من که تا اون لحظه مرگ رو به چشمام دیده و قید همه چیز رو زده بودم.


- حدس میزنم از وقتی که این فیلم رو برات ایمیل کنم 24 ساعت انتظار برای دیدن خودت تو صدر اخبار لازمه. یونگیا... مراقب نابی باش، وقتی از خواب بیدار بشه و جای خالیم رو ببینه خیلی شوکه میشه، ای کاش اینقدر دوسِت نداشت... یعنی اگر جیهیو زنده میموند من رو همینقدر دوست داشت؟ تو بگو... تو جیهیو رو میشناسی؟ مگه نه؟ شایدم نه.. تو حتی من رو نمیشناختی، توی عوضی حتی یادت نیست با زندگیم چیکار کردی!


چشم هاش پر از اشک شد، درست مثل چشم های من، فکش لرزید و من اون لحظه نفرت ترسناکی تو چشم هاش دیدم، خشم عجیبی که میتونست کارهاش رو توجیه کنه.
- ببینم وقتی دستور میدادی خونمون رو بدون گشتن آتیش بزنن هیچ با خودت فکر کردی مامور پارکی که به دستور پدرت تو سردآب کشته شد خانواده ای داشته؟... آدمات صدای جیغ های جیهیو رو شنیدن؟...


لب هاش لرزید و قطره ی اشکش رها شد. حرف هاش منقطع شده بود و داشت فرو میریخت. اون لحظه چشمم به قبر بزرگی افتاد که قبل از ما برای خودش کنده بود، ولی نه پارک جیمین زنده نبود، یه مرده ی از گور برخاسته، یه روح سرگردان که برای انتقام زندگی نا آرومش برگشته تا آرامش من رو قربانی کنه.



- اون بچه... قلب نداشت، به زور نفس میکشید... بابا قرار بود براش یه قلب پیدا کنه، چند تا نفس دیگه حق خواهرم بود و توی حرومزاده ازش گرفتی؟ هیچ وقت صدای گریه هاش رو تصور کردی؟ فکر نمیکنم...


انگشت اشاره‌ش رو دور گوشش چرخوند و به پنجره خیره شد. لبخند زد، انگار واقعا آروم بود.
- ولی من هر شب با لالایی گریه های اون میخوابم و تو چشم هاش جونگها طلوع خورشید رو میبینم.... اما تو حتی اسم اون رو هم به یاد نداری؛ یه بار بهم گفتی "وقتی قراره یکی رو از زندگیمون حذف کنیم، چرا باید با به خاطر سپردن اسم و چهره‌ش خودمون رو درگیرکنیم"، درسته... همین سبک زندگی بیرحمانه‌ت باعث شده به یاد نیاری دختری که مجبورش کردی برای زنده موندن هر شب به اون مردک آلمانی سرویس بده، نه تنها اون بلکه کثافت های دیگه ای مثل خودت که هر شب خواهرم، با درد جای دستمالی هاشون رو ازتنش پاک میکرد... از این که نابی با مردی مثل من خوابیده درد کشیدی نه؟ بذار اعتراف کنم اگر نابی با تو فرق نمیکرد، اگر نمیدیدم چقدر بی خبر و بی گناهه حالا جای جونگها نشسته بود و برای مشاورت... میتونی تصور کنی پسر بچه ی نوجوونی که فهمید خواهرش هر شب با چند تا عوضی میخوابه که هیچ حسی بهش ندارن و فقط میخوان شهوت بی پایانشون رو روی بدن بی نقص اون آروم کنن، چند بار مُردَم؟ تو هیچوقت دردی که من کشیدم رو تجربه نمیکنی، چون من نتونستم عاشق نابی نباشم و ببوسمش، چون من هر بار که نابی رو لمس کردم حس میکردم عشق اون دختر من رو از هر گناهی پاک میکنه، احساس ما پاک بود... برعکس حیوون هیزی که اون شب تو چشم های اون مرتیکه ی آلمانی دیدم، جلوی چشم من کار خواهرم رو یه سره کرد... هنوز چشم های کثیفی که با به اوج رسیدن تو وجود خواهرم سیاهی رفت رو به یاد دارم، اون چشم های سبز که بی شباهت به یه لجنزار نبود... اون عوضی آدم تو بود، تویی که وقتی خواهرم بعد از بیرون انداختنش از خونه توسط من بهت اعتراض کرد، دستور دادی اونقدر کتک بزننش که مرگ لب هاش رو به هم بدوزه!


حالا بدون خجالت اشک میریخت، فریاد میزد، مجسمه های نابی رو از پنجره ی اتاقش بیرون پرت میکرد و خودش رو به در و دیوار میکوبید. انگار تو یه قفس به درد زنجیر شده که آروم نمیگرفت. دستش رو روی صورتش گذاشت و زانو زد، نه در مقابل من، محرومیتش از عشق و رنج هایی که کشیده بود اون رو از درون میخورد. جیمین یه عروسک پوشالی با ظاهر انسان بود..و من حتی نمیدونستم کِی قلبش رو از سینه بیرون کشیدم و سر نیزه ی بی رحمی هام گذاشتم.


از همون لحظه که اسمشون رو شنیدم هیچوقت به نظرم آشنا نرسیدن. بار ها تو تنهایی هام به اون دو تا دختر فکر کردم، به اینکه من کِی دستور قتل کسانی رو دادم که نمیشناختم، با این حال هیچوقت این رو از یونگی ای که اون روز ها زیر دست هیون وو شاگردی میکرد بعید نمیدیدم؛ بعد از مرگ بابا اونقدر ترسیده بودم که هر کاری هیون وو میگفت رو بدون فکر به عواقبش انجام میدادم.


جیمین که اشک هاش رو پاک میکرد جلو اومد و خیره به دوربین دستش رو بالا آورد، دو تا از انگشت هاش رو از گره مشتش رها کرد و با صدایی سنگین و گرفته گفت:
- تو دو تا زندگی به من بدهکاری... دوتا مرگ، تو و خانواده‌ت به من یه خانواده بدهکارید...اگر نمیخوای نابی بدونه اونی که...


فیلم اول قطع شد و من هیچوقت فیلم دوم رو باز نکردم. حدسش سخت نبود و بعد ها با تماس و تهدید های جیمین به یقین تبدیل شد. اون حتی بهتر از خودم میدونست دست های من و پدرم آلوده به خونه، و من با تصور اینکه  نابی بفهمه من واقعا کی هستم اونقدر ترسیدم که توی هواپیما دچار شوک بشم. تنها تصویری که از حال و روزم یادمه صحنه ی سقوط لپ تاپ و درد سینه‌م بود که نمیتونست نفس بگیره. بعدش همه چیز رنگ باخت، من تو یه گوی شیشه ای گیر افتادم و چشم هام بسته شد.


وقتی به هوش اومدم روی تخت بودم و دور و برم چند تا مریض دیگه و پرستاری رو در حال چک کردن سرمم دیدم. اما اونقدر عصبانی و افسار گسیخته بودم که تو اورژانس فرودگاه منتظر نموندم تا فشارم تنظیم بشه. بدون گرفتن چمدون و مدارکم، مثل کسایی که گمشده ای دارن و دنبالش میگردن، با چشم های سرگردون از سالن بیرون زدم و با اولین تاکسی خودم رو به ویلا رسوندم.



وقتی به خونه رسیدم، نابی در حالی به استقبالم اومد که چشم هاش نشون میداد مدت زیادی اشک ریخته و من بعد از دیدن مارکی که روی ترقوه های همیشه سفیدش بود برای اولین و آخرین بار زدمش. صدای سیلی من محکم تر از اون دختر هر بار تو سر خودم منعکس و باعث میشه آرزو کنم ای کاش به جای اون کار بغلش میکردم تا دیگه به سرش نزنه سراغ جیمین بره.


با این حال اشتباهات من خیانتی که نابی با دروغ ها و پنهان کاری هاش بهم کرده بود رو توجیه نمیکرد. من توقع زیادی از خواهرم داشتم، تمام سال های زندگیش از خطر دورش کرده بودم که سالم زندگی کنه، نه برای اینکه با دیدن اولین نگاه گرم و عاشقی که ستایشش میکنه دل از کف بده و دست و پاهاش رو به بند های عروسکگردانی پارک جیمین بسپاره.


ضربه ای که به نابی زدم، تحقیر کلامی و نگاهی که بهش گفت"مقصر همه چیز تویی!"  بعد ها خیلی محکم تر و به دفعات با فهمیدن هر جزء رابطه‌ش با جیمین به صورتم برگشت. من خودم رو هم گول خورده بودم، پس چه توقعی از خواهرم داشتم؟ یه دختر بیست ساله و بی تجربه. اغواگری پارک جیمین چیزی نبود که هیچکس بتونه انکارش کنه، اون پسر میتونست هر کسی رو با یک نگاه بنده ی خودش کنه.


نابی انگار منتظر همون ضربه بود تا ترکم کنه. آخرین نگاهی که توی خونه ی پدریمون به صورتم انداخت شرمنده و شکسته بود. دخترم چرا باید از من خجالت میکشید؟ وقتی تمام اون اتفاقات تقصیر کسی جز من نبود؟ و من حماقت هام رو با فراری دادن نابی از خودم به نهایتش رسوندم، همون چیزی که عروسگردان از عروسکش توقع داشت...


خونه که خالی شد، بهترین زمان بود که اولین مرگ رو به پارک جیمین تقدیم کنم. ازم خواسته بود خودم رو تو ویلا حبس کنم و خونه ای که توشم رو، همونجوری که خونه ی مامور پارک رو به آتیش کشیدم، بسوزونم. آتیش زدم.. بدون هیچ درنگی پیت بنزین رو از پارکینگی که سالها بود توش پا نگذاشته بودم بیرون کشیدم و از اتاق خودم شروع کردم به خیس کردن زمین با بنزین، اما دلم نیومد اتاقک آبی خواهرم رو بسوزونم، دوست داشتم خاطرات کودکی نابی آخرین نقطه ی اون خونه باشه که اسیر شراره های کور آتیش میشه.


در اتاقش رو باز نکردم، چون میترسیدم جیمین هنوز همونجا منتظرم باشه. مغزی که حالا وحشت زده شده بود نابی رو در حال بوسیدن جیمین، در حال خزیدن تو بغلش و هزار حال دیگه کنار اون پسر تصور میکرد. بعد از چند دقیقه خیرگی، بالاخره از اون اتاق گذشتم.


وقتی تمام خونه بوی بنزین گرفت، به اتاقم برگشتم، فندک دست ساز بابا رو از بین یادگاری های تلخی که باعث میشد فراموشش نکنم بیرون کشیدم و چند بار روشن و خاموشش کردم که مطمئن بشم اولین مرگ رو به جیمین تقدیم میکنه.


همینکه خواستم فندک شعله کش رو روی زمین رها کنم، به این فکر افتادم که اگر من توی اون خونه بسوزم، پس جیمین قراره تقاص دومین زندگی از دست رفته رو از کدوم عضو خانواده‌م بگیره؟ مگه کسی جز نابی مونده بود که بخواد تقاص پس بده؟ اما اون دختر حتی نمیدونست چرا ترک شد و سیلی خورد. خواهر کوچیکم چرا باید جوابگوی دردی میشد که حتی نمیدونست منشاش چیه؟ اگر زنده میموندم و به یه پارک جیمین دیگه تبدیل میشدم چی؟


باید دنبالش میرفتم. ترد کردن نابی بزرگ ترین اشتباهم بود. اگر اون نمیرفت، من بازم میتونستم به زندگی طمع کنم. فقط فکر به اشک، تنهایی هاش و بار سنگین شکست مالیم روی دوشش، من رو از خونه ای که با قدم آخرم یه فندک روشن ازم توش به جا موند، بیرون کشید.


پشت رل ماشینی که همیشه هوسوک راننده‌ش بود نشستم و شماره ی نابی رو گرفتم. من زنگ میزدم و انگار خواهرم ازم ترسیده بود که جوابم رو نمیداد، میترسیدم جیمین از سئول نرفته و جایی کمین گرفته باشه تا من نابی رو زخمی و اون خواهرم رو شکار کنه، میترسیدم نابی زودتر از خودم قربانی زندگی های نیمه مونده ی اون دو تا دختر بشه.


همون وحشت زدگی و ترس سوی چشم هام رو گرفت. هیچ طنابی نبود که قبل از سقوط من و خواهرم رو به هم متصل کنه. با دیدن نوتیفیکیشن خبری که اسم من روش بود بی توجه به اینکه نابی جوابم نمیده صفحه رو باز کردم و با دیدن عکس بوسه ی شبانه‌م با پسری که حتی به یاد نمی آوردم اسمش چیه، ارتعاش دستم اونقدر زیاد شد که نتونم موبایلم رو نگه دارم، از دستم افتاد، و خم شدنم برای برداشتنش موازی شد با انحراف ماشین. وقتی سرم رو بالا آوردم، برای چرخوندن فرمون خیلی دیر بود، دنیا وارونه شد و اون قوطی فلزی چرخید، و من فقط درد عمیقی که تو جمجمه و کمرم پیچید رو به یاد میارم.


نمیدونم چند روز گذشت، ولی وقتی چشم هام رو باز کردم با یه مرده هیچ فرقی نداشتم. نابی رو بالای سرم دیدم،  اون ترکم نکرده بود، اما صورتش دیگه به پروانه ی آبی من شباهتی نداشت؛ حس میکردم این مشکل چشم هامه و درد بدنم باعث میشه خواهرم رو شکسته ببینم، دریغ از اینکه پروانه ی من واقعا خرد شده بود.


دورم چرخید و مثل همیشه معجزه گر زخم های بازم شد. خوشحال بودم که توی اون بی کسی دارمش. متوجه میشدم بعد از ورشکستگی همه جوری من رو از یاد برده بودن که انگار هیچوقت مین یونگی تو زندگیشون نمیشناختن. من و خواهرم تنها تر از قبل شده بودیم، شاید چون پول هامون پر کشیده بودن و دیگه برق نمیزدیم.


هوسوک هم بود و زیر دست و پاهام رو گرفت، برای هر معاینه وزن بدنم رو تحمل میکرد و هیچوقت لبخند از روی لب هاش نمی افتاد، انگار خستگی سرش نمیشد. اون پسر همیشه قلبم رو گرم میکرد، مثل یه خورشید...


نابی با اونچه که تو دست هاش مونده بود یه خونه کوچیک اجاره کرد و مشغول پرستاریم شد. شب ها تا صبح اون بالای سرم بیدار میموند و به ناله های دردناکم از درد کمر و پاهام گوش میداد، و صبح تا شب که نابی از سر کار نیمه وقتش تو یه فروشگاه برگرده هوسوک مراقبم بود.


خواهرم تو کمتر از سه ماه از یه پرنسس قصر نشین تبدیل به دخترک کبریت فروش شد، رویای من براش تبدیل شد به تراژدی های یخ زدگیش تو زمستون...


لال شده بودم، میدیدم هزینه های درمانم بهشون فشار میاره.  شب هایی که بیدار بود و توی گوشیش حساب و کتاب هاش رو بالا و پایین میکرد تا سر ماه بتونه هزینه ی دارو ها و فیزیو تراپیم رو تامین کنه، دوست داشتم بغلش کنم.


حسرت میخوردم که چرا نمیتونم مثل قبل ببوسمش و بعد از اعتراف به اینکه همیشه چقدر بی ارزش و هیچ بودم، ازش بپرسم چیزی هست که بخواد؟ بهش بگم  از اینکه دختری رو بزرگ کردم که بشه بهش تکیه کرد به خودم افتخار میکنم. دوست داشتم ازش بخوام که  هیچوقت تسلیم نشه و تو هزار تویی که جیمین ما رو توش گیر انداخت دنبال یه راه نجات برای خودش بگرده، نه من.. اون هزار توی جهنمی خونه ی من بود. ولی زبونم یاری نمیکرد، میدونستم همین که لب باز کنم و یک کلمه ی نیمه ی من به دو تا نرسه، نابی هق هق میکنه و در هم میشکنه، پس سکوت کردم و فقط براشون نوشتم تا بیشتر از اون باعث اشک هاشون نباشم.


همه چیز داشت خوب پیش میرفت، من، هوسوک و نابی به وعده های ساده و لباس های ارزون قیمتمون عادت کردیم ولی لبخند میزدیم. نابی داشت جلوی چشم هام بزرگ میشد این هم درد داشت، هم لذت..لذت میبردم از اینکه قوی شده و اگر من شکستم میتونه ستون زندگیم باشه، اما درد میکشیدم وقتی پاهای ظریف خواهرم رو خون مرده میدیدم، اونقدر موقع طی کشیدن فروشگاه زمین میخورد که دست و پاهاش رنگ درد بگیرن، دختر من این کار ها رو بلد نبود. با این حال همه چیز خوب پیش میرفت...


بعد از اینکه از کما خارج شدم، قدرت تکلمم رو از دست داده بودم با اینکه به مرور زمان تو خلوتم متوجه شدم با تمرین میتونم چند تا کلمه رو به زبون بیارم ولی این یه فرصت طلایی بود برای تبدیل شدن به عروسک جیمین.


ورق زندگی من با آتیش گرفتن خونه یا تصادفم برنگشت، من وقتی تبدیل به یه بازنده شدن که جیمینم تهدیدم کرد اگر حرف بزنم و نابی رو از خودم دور نکنم اون دختر رو ازم میگیره. نمیخواستم، با تمام وجودم متنفر بودم از اینکه نابی یه قدم ازم دور بشه ولی اگر میفهمید، همه جوره از دستش میدادم.


ترجیح دادم یه برادر قدرنشناس و نفرت انگیز باشم، تا قاتل بیرحمی که تمام زندگیش رو زیر و رو کرده. همونی شدم که جیمین میخواست. دیگه مایل نبودم نابی هزینه های زندگیم رو بده. از هوسوک خواستم دنبال یه آسایشگاه ارزون قیمت بگرده، اول مقاومت کرد و سر باز زد، ازش خواهش کردم؛ اون هم یه برادر بود و من احمق با استفاده از همین حس قانعش کردم بارم رو از روی دوش نابی برداره.


نمیتونم چهره ی شوکه ی نابی وقتی من رو آماده ی رفتن و چمدونم رو دست هوسوک دید فراموش کنم. تازه از سر کار برگشته بود و دستش که میدونستم از درد میگرن تند تند به گز گز میفته رو می مالید ولی با دیدن من پلاستیک های نیمه پر خریدش از دستش افتاد.


اون روز های آخر هِی نگاه ازش میگرفتم و اعتنایی بهش نمیکردم، حتما حس کرده بود که در حال دل کندنم، ولی این همه ی واقعیت نبود چون من هیچوقت نتونستم ذره ای از عشقم به اون دختر رو کم کنم، همیشه پرستیدمش چون نابی قبل از خواهرم دختر من بود، تمام امید و آرزوی من...


ماتش برد و اشک ریخت، فریاد زد و من رو تکون داد تا دلیلی رفتنم رو بگم. حق داشت، توی اون سه ماه حتی یکبار هم ضعفش رو جلوم بروز نداده و بهم اعتراضی نکرده بود، تمام اون روز ها نابی لبخند بود و جون دوباره.



اونقدر تکونم داد تا بالاخره تسلیم بشه، به پاهام افتاد و زانوهام رو بوسید تا تنهاش نذارم، گفت بدون من گم میشه، گفت کم میاره ولی من چاره ای نداشتم. قطره قطره جونم با اشکش رو زمین تلف میشد و حتی نمیتونستم دست هامو بالا ببرم تا صورتش رو پاک کنم، به هوسوک اشاره کردم بره و پروانه ی خودم رو زخمی و تنها تر از همیشه پشت سرم رها کردم.



به محض اینکه تو ماشینش نشستم بفضم شکست و دیدم که لرزش شونه هام با خیس شدن چشم های هوسوک همراه شد. شاید همونجا بود که فهمید به زانو در اومدم. بعد از اون، هوسوک برای نابی تبدیل به برادری شد که لال و بی دست و پا نیست، که عروسک نیست و میتونه بدون ترس بغلش کنه.



توی آسایشگاه که جاگیر شدم، هزینه ها با توجه به شرایطم بیشتر از پول هام شد. وقتی فهمیدم هوسوک بی صدا این خبر رو به نابی رسونده و دخترکم که فکر آسایش قهرمان از کار افتاده‌ش بود بدون درنگ پول رهن خونه رو تقدیم حسابداری بیمارستان کرده و به جاش قبول کرده پرستار شبانه روزی بچه ی یه مرد مطلقه باشه، برای اولین بار به سرم زد نابی رو از شر مردی که حتی به نگاه های دلتنگش جوابی نمیده راحت کنم.


سه ماهی که هر شب نگران این بودم خواهرم برای بی جا نموندن به زندگی با چه کسی پا داده، هر روز یه نقشه جدید برای خودکشی تو ذهنم میچیدم، چون نابی برخلاف بی محلی هام دست از دوست داشتنم نمیکشید و هر بار با یه بهونه با لبخند سراغم میومد و با لب های فرو ریخته و چشم های شیشه ای ترکم میکرد. دخترم خسته شده بود و من هر بار بی جون تر میکردمش، نابی جلوی چشم های من پیر میشد. مجبور بودم نگاهش نکنم؟


تا روزی که بالاخره تصمیمم رو عملی کردم، نابی سرزنشم کرد و دیدم که ازم نا امید شده. جسم بی غرورم باز هم زنده موند ولی روحم با ضربه های عجز آلود واژه هاش در دَم از تنم پر کشید.
حرف های اون روز نابی یکی دیگه از خاطراتیه که چرخ دنده های مغزم رو از کار می اندازه.


- آخرین باری که صدات رو شنیدم بهم گفتی مقصر همه چیز منم. پس چرا بعدش زبون بستی و نگفتی چرا؟ چرا دست پامو بستی و انداختیم وسط جهنم، بدون اینکه راه کمتر سوختن رو بهم یاد بدی؟ من هیچ وقت نمیگم بی گناه بودم. اونقدری گند زدم که لایق این سوختن باشم، ولی اونقدری هم بد نبودم که هیچکس نجاتم نده. یونگی تمام وجودم سوخته. چرا با این کارات چنگ میزنی به زخمام؟ چرا نگاهم نمیکنی تا حداقل یکم تحمل این جهنم برام آسون تر بشه؟


این جهنمی بود که من خودم برای پروانه‌م ساختم...


سرم رو تو دست هام گرفتم، سفر  توی زمان بس بود. من هر وقت به نا امیدی نابی از خودم میرسیدم دیگه جونی برام  نمیموند که بخوام ادامه بدم.


بعد از اینکه هفت ماه از زندگیم رو تو فاصله ی غروب خورشید و طلوع ماه مرور کردم، هفت ماه دردی که مطمئنا حقم بود، به اتاقم برگشتم. هنوز روی ویلچیر بودم و نور ماه تنها روشنایی ای بود که ازم رو نمیگرفت.


ماه میتابید و دختر سه ساله ی من، پروانه ی آبیم روی تاب بالا و پایین میشد و با لبخندش آزادم میکرد. دوست داشتم دوباره مثل تمام لالایی هایی که بعد از مرگ مامان و بابا روی دوشم افتادم زیر گوشش زمزمه کنم" آزادم کن، با اینکه میدونم این تمام چیزی نیست که میخوام"  من بدون داشتن اون دختر فقط یه غبار بی وزن بودم که میتونست با ضعیف ترین نسیم به گوشه ای دور از زندگی پرت بشه، همون پسری که روز های زیادی روی زمین خزیده و توی آسمون پرواز کرده بود که هم رقص خواهرش بشه.
حالا نابی کجا بود تا ازش بخوام آزادم کنه؟...


***


- ببینم... یه بارم دلت برام تنگ شد؟
+ از من نپرس، پیش خودت جا مونده بود!


***


سلام
این هم بخش عظیمی از اتفاقات و بلا هایی که جیمین سر مین یونگی آورده بود، میدونم خیلی اشک داشت و دلتون برای همشون کباب شد اما خب اونچه که جیمین توی فیلم دوم گفته چی بوده؟
کی با مین یونگی تماس گرفت و منعش کرد که وارد اون میتینگ نشه؟
حدسی دارین؟
مردک آلمانی که جیمین هی بهش اشاره میکنه رو یادتون میاد؟
در مورد پارت بعد یه اسپویل میکنم، خیلی عاشقانه و دوست داشتنی برای خودم، به این آرامش زیبا قبل از طوفان نیاز داریم...
قراره ساعت ها رو برای به هم رسیدن لب هاشون بکشم!
راستی موزیک تم Louder than bomb  خیلی به حال یونگیم میخوره( اشک هام)
دوستون دارم...

Kiss my wings Where stories live. Discover now