part 27

349 81 37
                                    

میدونی چطور دلم برات تنگ میشه
وقتی من احساساتی هستم
راه های جدای خودمون رو دنبال میکنیم
اما وقتی من به اینجا برگشتم، این وسط
نمیتونم با از دست دادن تو رو به رو بشم
ولی عشق تو بدتره
صبر کردن برای تو فقط برای این که
یه روزی این عشق به من آسیب نزنه نه نه نه
گفت این آخرین باره ولی نه نه نه نه
دقیقا مثل آخرین بار اره نه نه نه نه
خسته ام از دیوار هایی که ساختم
فقط برای دیدن سقوط دوبارشون
پس لعنت به این عشق که اسممو صدا میزنه
از رگای من برو بیرون
و اگر به فضایی برای موندن نیاز داری پس فقط دور شو‌
تو میدونی چجوری من رو بهم بریزی و بعد دوباره درستش کنی
حدس میزنم این فقط بازی تو باشه و من کسی ام که بازیچه میشه
دوباره و دوباره و دوباره و دوباره
شاید باید ولم کنی
شاید واقعا تو رو نمیخوام
شاید فقط میخوام کسی باشم که
کسی که تو نمیتونی از دستش بدی
اگه میخوای ترکم کنی پس برو
اگه به من نیاز داری بذار بدونم
عاشقم باش یا بذار برم

Camila Cabello- This Love
***



"جیمین"

چند دقیقه ای میشد که روی کاناپه دراز کشیده بودم و فاصله ی بی پایانم تا آسایش روحم رو وجب میزدم، اونقدری ازش دور بودم که قبل از تموم شدنش خوابم ببره، اما بوی الکل مخلوط شده با خاک مشامم رو پر کرده و به حالت تهوعم دامن میزد.


من اون لعنتی ها رو پای گلدون های خشک شده ی نابی ریختم  تا دوباره هوس نوشیدنشون به سرم نزنه، قرار نبود بوی گند و تهوع آورش خواب رو از چشم هام بگیره، مگه بوی تعفن خودم بس نبود؟ من یه زباله دونی سیار از رنج و تنفر و حماقت بودم. اگر میتونستم خودم رو هم دور می انداختم ولی توی اون لحظه فقط میخواستم گلدون ها رو از پنجره بیرون پرت کنم تا  دیگه جای خالی گل های رنگی نابی بهم دهن کجی نکنه.


بعد از برگشتن به خونه ای که روی هر کدوم از اسبابش با گرد و غبار بی توجهی پوشیده شده بود، فقط حس آرامش داشتم. بوی نابی و آخرین هم آغوشیمون هنوز لا به لای نفس هایی که جا گذاشته بودیم باقی مونده بود، بدون اینکه به گوشه و کنار خونه ی کوچیکمون نگاهی بندازم مستقیم به اتاق خواب رفتم و روی تخت خزیدم. دنبال عطر بیشتری از پروانه‌م میگشتم ولی هر چی بو میکشیدم اون عطر دور تر میشد، طوری که انگار نابی تا حالا به اون اتاق قدم نگذاشته و روی تختم به خواب نرفته.


کمی که گذشت نا آرومی های همیشگی به سراغم اومد، بدنم مستی و خلسه ی نوشیدن الکل رو طلب میکرد ولی با وجود زخم هایی که هر روز بزرگ تر میشدن و دارو هایی که تاثیر خودشون رو از دست داده بودن، الکل هم برام طعم زهر داشت. چند بار سعی کرده بودم با نوشیدن یه شات خودم رو قانع کنم که همون موقع الکل مثل مایعی پر از خرده شیشه حنجره ی زخمیم رو درید و بلعیدن همون یه شات عذاب شدیدی رو بهم تحمیل کرد.


وقتی از تختمون دل کندم و وارد پذیرایی مستطیلی خونه شدم، چشمم به قفسه ای که پر از برند های محبوب الکلم بود افتاد، قفسه ای که برنامه ریخته بودم دونه به دونه ی شیشه هاش رو وقتی از داشتن نابی مست شدم آتیش بزنم یا توی رودخونه خالی کنم. کافی بود ببینمشون تا مثل دیوونه ها و از ترس اینکه نتونم جلوی عطش شدیدم به نوشیدن رو بگیرم، همه ی بطری ها رو یکی پس از دیگری پای گلدون های خشکیده نابی خالی کردم، گل هایی که دیگه فرصتی برای جون گرفتن و رویش دوباره نداشتن، عین من، عین عشقم یا شایدم نابی...


خیلی جلوی خودم رو گرفتم که بدون نابی پا به آپارتمانمون نذارم، پیش بینی میکردم دیدن جای خالیش چقدر دلسرد و مایوسم میکنه. اون چهار دیواری برام معنی آرامش و عشق رو داشت و من بدون نابی از همشون محروم میشدم. دیوار ها تو کمتر از بیست و چهار ساعت برام تبدیل به زندان شدن و دوباره حس گمشدن بهم دست داد، اگر با سانگمی بحث شدیدی نداشتم محال بود به آپارتمانمون برگردم.


بی دلیل حس میکردم مسافتی که بینمونه هر لحظه کمتر میشه. از لحظه ای که اون یادداشت رو روی میز کافه کوبیدم و سانگمی رو تهدید کردم که باید به دست نابی برسونتش تا موقعی که به سرم زد و خودم رو از شر بطری ها خلاص کردم، دقیقه ها جوری کند شده بودن که انگار به عقربه های ساعت قلوه سنگ بزرگی بستم و جلوی حرکتشون رو گرفتم، من حتی درجا زدنشون رو میدیدم، تقلا های تضرع آمیزی که وقتی به گوشم میرسید تبدیل به جیغ های خفه ای میشد و صدای گریه های جونگها رو تشویق میکرد تا به شکل نعره هایی در هم به گوشم برسن.


با این وجود  نسیم خنکی که از بین بال های خرد شده ی پروانه به سمتم می وزید رو حس میکردم، مثل یه قطره بارون که روی پوست ترک خورده ی یه بیابونگَرد سرگردان فرود میاد، مثل صدای رعد و برق وقتی تمام زندگیت جلوی چشم هات در حال سوختنه، مثل صدای تپیدن قلبی که برای چند لحظه از حرکت ایستاده، نابی همونقدر برای من زندگی بخش بود.


با فکر کردن بهش، تمام احساسات پر کشیده از وجودم بهم برمیگشتن و من از جریان خنکی که به قلب سوزانم سرازیر میشد لبخند های قدیمیم رو مرور میکردم.



توی جام نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم، خونه سرد بود ولی تیشرت سرمه ایم از شدت عرق ریختن به پوستم چسبیده بود و حالم رو به هم میزد. اون انتظار و البته سکوت وحشتناکی که تا حالا توی خونمون باهاش رو به رو نشده بودم انرژی زیادی ازم میگرفت، انگار ساعت ها با آشفتگی دنبال یه راه خروج گشتم و پیداش نکردم. من گمشده ای بودم که با اراده ی خودم پا تو بیراهه گذاشتم، بیراهه ای که خودم ساختمش و دیگه نتونستم از گردنه های سنگلاخیش نجات پیدا کنم.


چشم هام رو چهارگوشه ی آپارتمان چرخوندم، چیز جدیدی جز جای خالی نابی برای مرور نداشتم، داغی که هنوزم تازه بود. حالا از در و دیوار خونه ای که روزی با امید چیدمش سایه ی لزج تنهایی سرازیر میشد.


یه آپارتمان پر نور برای پروانه ای که بدون دیدن آسمون حس سقوط بهش دست میداد. تخته هایی که به صورت افقی دیوار شرقی خونه رو اشغال کرده بودن به معبد نابی تبدیل شد و گلدون هاش اونجا جون دوباره ای برای رشد گرفتن، شاخ و برگ هایی که با هر نگاه پروانه ی من قد میکشیدن و اون قوطی سیمانی رو به بهشت تبدیل میکردن. نابیِ من از سکوت متنفر بود، دوست داشت توی هر لحظه از عمرش یه موسیقی آرامش بخش تو پس زمینه ی زندگیش پخش بشه، منم عاشق این بودم که وقتی مستند های جهانگردی رو تماشا میکنه برق چشم هاش به زندگی تاریکم نور دوباره ای بده، تا توی سرم نقشه روز هایی رو بکشم که بدون نگرانی از دست و پا گیر بودن یونگی تمام اون قله های برفی، جنگل های سبز و دشت های پر از گل رو بهش نشون بدم. من برای هر کسی که یه آدم منفور بودم در مقابل نابی نمیتونستم چیزی جز یه عاشق شیدا باشم، اون دختر چیزی بود که همیشه از زندگی میخواستم.


چشمم رو از گلدون ها گرفتم و نگاهم روی مجسمه های کوچیک و بزرگی خزید که اطراف تلویزیون و روی اسپیکر ها رو پر کرده بودن؛ نابی یه کلکسیون از عروسک های گچی، آهنی و چوبی داشت که یونگی هر کدوم رو از یه گوشه ی دنیا براش به سوغات آورده بود، پس منم خونه‌م رو با هر چیزی پر کرده بودم که جای خالی یونگی به چشمش نیاد.


قسمت خالی سالن خونه با یه قالیچه ی پنبه ای رنگ و همون پیانوی قدیمی که نابی عاشق صدای خسته ی کلاویه هاش بود پر شد. شمع های بزرگ و کوچیکی که روی بدنه ی قهوه ای رنگ پیانو چیده بودم و نابی قبل از نواختن روشنشون میکرد، چراغ های کم نور شب تاب که به ترتیب قد کنار دیوار چیده شده بودن فضا رو برای خلوتمون شاعرانه تر میکردن. دیدن نابی لا به لای اون نور های ضعیف برام یه رویا بود که شب آخر محقق شد، وقتی برای آخرین بار انگشت هاش یه نُت های مرده ی زندگیم جونی دوباره بخشید و من تمام این چند ماه رو با آرزوی دیدنش توی همون لباس سفید پشت سر گذاشتم.


تنها چیزی که پروانه ی دلبر من رو دلگیر میکرد، عکس دخترک غمگینی بود که روی دیوار پشتی پیانو قرار داشت. نمیدونستم چرا نقاشی غیر حرفه ای من از صورت جیهیو اونقدر منقلبش میکرد، طوری که بار ها دیده بودم برای گذشتن از کنار پیانو و رسیدن به تراس چشم هاش رو بسته تا صورت گرد جیهیو و حلقه ی اشکی که هیچوقت تو چشم هاش حل نمیشد رو نبینه، با این حال ازم نخواست اون عکس رو از دیوار بردارم، چون دیده بود که وقتی مست یا غمگینم روی صندلی مخملی پشت پیانو میشینم و بی وقفه چهره ی مهتابی جیهیو رو تماشا میکنم. پروانه ی من هیچوقت نفهمید تمام اون لحظه ها داشتم نقشه ی زیر و رو کردن زندگی برادرش رو میکشیدم.


خونه ی ما فقط یه اتاق داشت، چون نمیخواستم شب هایی که نابی کنارمه هیچ بهونه ای برای از دست دادن آغوشش داشته باشم. تک اتاقی که باد پرده های حریرش رو به رقص در میاورد و لا به لای گیسوی خوشرنگش گشتی میزد، یه تخت دو نفره ی کرم رنگ و آینه ای که مثل من شیدای تماشای چهره ی معشوقم بود.


من برای خوشبختی به هیچ چیز دیگه ای نیاز نداشتم، بار ها به سرم زده بود که از انتقامم منصرف بشم و بعد از محکم کردن گره دست هامون، تا جایی که حتی سایه هامون پیدامون نکنن با یک نفس بدوم اما یونگی اونقدر قرص و استوار بغلش کرده بود که نتونم بدون آسیب زدن بهش، به دستش بیارم.


تکیه‌م رو از کاناپه ی آبی رنگی که مرکز پذیرایی رو اشغال کرده بود گرفتم. نگاه کلافه‌م رو روی گلدون های سفید برگردوندم و به برگ های خشکیده ای که روی زمین ریخته بودن خیره موندم.
اگر نابی بعد رفتنش به اونجا سر میزد هیچوقت اجازه نمیداد گل هاش بمیرن یا بوی کهنگی خونه رو پر کنه، انگار نابی هم بدون من تحمل اون خونه رو نداشت.


سرم رو تکون دادم و کنترلی که روی زمین رها شده بود  رو برداشتم، از سکوتی که از در و دیوار اون خونه میچکید بیزار بودم، حس میکردم اگر ادامه پیدا کنه دیوار ها بهم نزدیک میشن و استخوان هام بینشون خرد میشه.


تلویزیونی که رو به روم قرار داشت رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بالا بردم تا سکوت خونه رو در جا بکشه، اما خلوت و حزنی که از درونم منشا میگرفت قابل مهار نبود. ضربه ای به ران پاهام زد و از جام بلند شدم.


نفس عمیقی که گرفتم تو حنجره ی زخمیم در هم پیچید و به جریان متمادی سرفه هایی طاقت فرسا تبدیل شد. دور خودم چرخی زدم، تنها جایی که برای فرار از هوای خفه ی خونه و رسوندن کمی اکسیژن به ریه هام سراغ داشتم تراس بزرگ آپارتمان بود. در کشویی رو با نوک انگشت هایی که به دلیلی نا معلوم خون مرده شده بودن کنار زدم و  خودم رو بیرون پرت کردم. دستم رو روی گلوم گذاشتم و نفس گرفتم، اما اون دم عمیق تبدیل به بادی سوزناک شد و لا به لای زخم هام خزید تا برق رو از سرم بپرونه.


دستم رو به نرده ی تراس گرفتم و سرم رو روی بازوم گذاشتم، پس چرا نابی نمیرسید تا نجاتم بده؟
با وجود التهاب و خونریزی ای که هر لحظه بیشتر میشد، تند نفس کشیدم تا توی پرونده ی تاریک زندگیم نوشته نشه پارک جیمین تو سن بیست و نه سالگی قبل از بوسیدن معشوقش با خفگی ناشی از دلتنگی به زندگیش پایان داد.


وقتی نفسم جا اومد، چشمام روی کاکتوس های مرده ی نابی ثابت موند، حتی اون گیاه سخت جونم بدون تابش لبخند پروانه جون داده بود.
- من دیگه چه وصله ی ناجوری تو این دنیام؟!


لب هام رو از بزاق آغشته به خونم پاک کردم و روی صندلی ای که پشت میز کوچیک چایی خوری قرار داشت نشستم. اون تراس برای گپ های دو نفره و شنیدن صدای خنده های مستانه ی فرشته ی من یه خلوتگاه معرکه بود، خلوتی که هیچوقت نتونستم تجربه‌ش کنم، شایدم نخواستم بیشتر از اون شیفته ی زندگی کردن با دخترکی بشم که میدونستم از پس عشق بزرگش به یونگی برنمیام.


دهنم مزه ی آهن گرفته بود و این باعث میشد معده ی دردناکم برای خالی کردن اسیدی که زخم هام رو میسوزند تحریک بشه، پس به خونه برگشتم. راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم تا دهنم رو بشورم اما به محض اینکه پوستم خنکای آب رو حس کرد دلم خواست سرم رو زیر آب سرد فرو ببرم. دوست داشتم مغزم قندیل ببنده و جریان خون توش متوقف بشه. برای تحمل اون شرایط به مرگ مغزی نیاز داشتم.


قطره های آب از بین تار موهام راه باز کردن ولی انگار سرم از جرقه زدن برای یادآوری رویا هام اونقدر داغ شده بود که قطرات آب رو در جا  به بخار تبدیل و هوای اطرافم رو خفه کنه. آب یخی که تا آخر باز شده بود مثل یه جویبار آب جوش از روی پیشونیم جاری میشد، پس آب رو بستم و با یه نفس عمیق سرم رو کنار کشیدم.


باز هم گرم بود. صدای آبی که از موهام روی کف چوبی آشپزخونه میچکید عصبیم کرد، با حرص لیوانی که کنار دستم بود رو به تلویزیونی که با صدای بلندی یه آهنگ عاشقانه و لوس رو پخش میکرد کوبیدم؛ شنیدن کلمات پوچی رو که هیچوقت در مورد عشق صدق نمیکردن نمیخواستم. ته لیوان تو ال سی دی فرو رفت و نور های رنگی در جا با هم مخلوط و صفحه خاموش شد.


صدای شکستن لیوان لبخندی روی لب هام که هنوز ازشون خونابه جریان داشت نشوند. به سمت شیر برگشتم تا باز هم دهانم رو آب بکشم ولی به صدا در اومدن زنگی که از بی صدایی به زنگوله ی مرگ شباهت داشت درجا خشکم کرد. قلبم بعد از مدت ها خودش رو سراسیمه به سینه کوبید و لبخندی که برعکس همیشه مسموم و دردناک نبود روی لب هام نقش بست.


پروانه‌م رسیده بود، نابی رمز های نامه‌م رو فهمیده و این دلکش ترین حس دنیا رو تو جونم متولد میکرد، یعنی اون دختر هنوز کلمات عاشقانه‌م رو فراموش نکرده و یادش نرفته بود شب آخر چه جمله ای زیر گوشش زمزمه کردم.


شیر آب رو بستم و دستی به موهای خیسم کشیدم تا مرتبشون کنم، نمیخواستم جلوش نا مرتب به نظر برسم، چروک های پیراهنم رو صاف کردم و در همون حین به سمت در رفتم.


پشتش ایستادم و نفسی که با شوق دیدن نابی تو گلوم هزار تکه میشد رو خالی کردم. رنگ عشق رو روی لبخندی که فقط اون دختر لیاقت دیدنش رو داشت پاشیدم و دستگیره ی در رو به سمت پایین کشیدم. تکه چوب بی جان برای پایان دلتنگی نگاهی که تشنه ی تماشای تاب مژه های نابی بود ناله ای کرد و از بینمون کنار رفت.


چشم هام رو باز کردم تا بعد از ماه ها، نفسم تو فاصله ی به هم رسیدن پلک هاش حبس بشه. دلتنگی سوی چشم هام رو گرفته بود و دیدن برق معصومانه ی مردمک های مشتاقش میتونست دنیام رو زیر و رو کنه. سرم رو بالا آوردم و لب هاش لنگر گاه کشتی متروک و آواره ی پژمردگی و افسردگی هام شد.


عطش تماشا کردنش من رو به تقلا انداخت، برای سیر شدن زود بود. اما سیرآبی از نگاه به چهره ی پروانه ی آبی رنگ من کجا و دیدن دختری که با پوستی کبود و خراشیده، چشم های خسته و بیحال و موهای نا مرتب رو به روم ایستاده بود کجا؟


شلوار سیاه و پلیور بنفش رنگش پر از لکه های درشت گلی بود، دسته ای موهای خرماییش خاکی شده و خودش رو کنترل میکرد تا لرزش دست و پاهاش رو نبینم. اون دختر اونقدر تو وانمود کردن ناشی بود که ندونه من بدون دیدن رعشه ی بدنش، از بینی و چشم های سرخش، و آستین مچاله شده ی پلیور بین انگشت هاش متوجه یخ زدگیش میشم.


خشکم زده بود اما اون انگار گرفتار درد طاقت فرسایی بود که چشم هاش تو حدقه آروم نمیگرفت و لب میگزید تا آه نکشه.
توی این چند روز، بعد از دیدن دختر جذاب و بی نقص توی کافه، چه بلایی سر نابی اومده بود؟
بالاخره از شوک خارج شدم، آزردگی و کدروت پروانه ی من با خیرگی برطرف نمیشد. دستم رو جلو بردم ولی قبل از اینکه نوک انگشت هام لمسش کنه لب باز کرد تا بگه برای هر چیزی جز دیدن من اونجاست.
- گفتی باید بشنوم...


انگشتام گزیده شد و روح عصیانگرم رو مهار کردم تا برای نوازش کردنش شتاب زده نشه، در رو کامل باز کردم تا داخل بیاد. داشتم برای بغل کردنش میمردم ولی نابی خیلی غریب شده بود، کی جز من و یونگی این بلا رو سرش آورد؟


زبونم بند اومده بود و توانایی جفت کردن کلمات رو برای جواب دادن به سنگینی نگاهش نداشتم. مغزی که تا قبل از دیدنش مثل یه کلاب با افکار در هم و برهم توی جمجمه‌م میکوبید حالا لال شده بود.


سکوت بینمون اونقدر ژرف و تو خالی شد که بتونم صدای قطره ی درشتی و داغ عرقی که از پیشونیم روی شقیقه هام خزید رو بشنوم. چشمم به قفسه ی سینه ی نابی چسبید و عمق نفس هاش رو چک کردم.

چرا هیچ کار مفید تری جز دیدن، شنیدن و تپیدن از دستم بر نمیومد؟ چرا فقط بغلش نمیکردم و نمیبوسیدمش؟چرا اینقدر بی مصرف شده بودم که نتونم نیاز اولیه‌ی خودم برای زندگی رو برطرف کنم؟ من که میدونستم برای زنده موندن بیشتر از آب و هوا به بغل کردن نابی نیاز دارم، منی که هفت ماه مردن رو زندگی کردم...


رگ آبی رنگی که روی شقیقه‌ش به چشم میومد حالا متورم شده و تمام توجه من رو درگیر خودش کرده بود. تا وقتی که موهای اون تیکه رو تو چنگش نگرفت نفهمیدم که به زور روی پاهاش ایستاده و در حال درد کشیدنه، پس زبونم رو چرخوندم و جمله ی بی سر و تهی رو سرهم کردم.


- اگر حرف هام اونقدر کوتاه بود که بتونم پشت در بهت بگم... توی اون یادداشت مینوشتمش! بیا تو...
چشمش روی لکه بزرگی که روی لباسم مونده بود خشک شد، داشت برای کنارم بودن فکر و تعلل میکرد؟
لب هام رو روی هم فشردم تا اعتراض بی جایی از دهنم در نیاد، من هیچ حقی در مقابل نابی نداشتم.



پشتش رو به چهارچوب تکیه داد و به زمین خیره شد. نگاه دلتنگم بالاخره فرصت کرد با تشنگی روی تنش بخزه. بدنش به وضوح لاغر تر شده بود، میتونستم کوفتگی و درماندگیش رو ببینم. نگاهم از نوک پاهاش بالا رفت و روی آنژیو کتی که از زیر آستینش بیرون زده بود ثابت موند. نفس عمیقی گرفتم و دست هام رو مشت کردم تا نابی رو داخل نکشم، دیگه تحمل دیدنش تو ی اون وضع رو نداشتم.
چرا اونقدر با هم غریبی میکردیم؟



بزرگترین مانعی که باعث شد قفل کنم و نتونم تکون بخورم این بود که به نابی حق میدادم. بعد از رفتنم، تمام تصورات اون دختر در موردم به هم ریخت و حتما فکر میکرد اصلا من رو نشناخته.
باید دنبال فرصتی میگشتم تا اون فکر رو از سرش بیرون بکشم، من برای هیچکس جز نابی، خودم نبودم.
- مثل اینکه حالت خوب نیست... بهتره بیای تو.


خراش هایی که روی گونه‌ش بود، انگار روی قلب شرحه شرحه ی من زخم جدیدی میزد. نمیتونستم توی اون حال نگاهش کنم از طرفی اونقدر دلتنگ بودم که نتونم چشم ازش بردارم.



وقتی دیدم حرکتی نمیکنه، دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش. تعادلش رو از دست نداد، انگار خیلی بهتر از خودم من رو بلد بود. پوزخندی زد و گفت:
- به چیزی وانمود نکن که نیستی! تو کِی نگران حال من بودی؟ من مدت ها قبل به توانایی بازیگریت ایمان آوردم پارک...


دستم رو دور کمرش حلقه کردم و انگشت اشاره‌م رو روی بینیم گذاشتم. چشم هاش در آنی چفت لب های ورم کرده‌م‌ شد و تقلا کرد تا خودش رو از بغلم بیرون بکشه. تکون های ریزی که به بدنش میداد اونقدر بی جون بود که متوجه بشم نای مقاومت در مقابل دست های من رو که با دیدنش قوت عجیبی گرفته بودن نداره.



- هیس...جواب دادنم چه فایده ای داره وقتی چشم هات داد میزنه باورم نمیکنی؟
- او... چشم هام رو میبینی؟!



مشتی به سینه‌م کوبید،  اونقدر آروم بود که حس کردم پر سبکی روی لباسم سقوط کرده. مشتش رو تو دست آزادم گرفتم و خیره تو نگاه متعجبش لب هام رو روش گذاشتم. مطمئن بودم تپش های کر کننده ی قلبم رو میشنوه، خشکش زده بود و لب های منم برای جدا شدن از پوست لطیفش هیچ عجله ای نداشت.



بوسیدمش و اون در جواب، نفسی که عصبانیت عمق و حرارتش رو دو چندان کرده بود روی پوست ملتهب ترقوه هام نشوند و من رو سوزوند. روش رو ازم برگردوند، و همون لحظه بود که با دیدن جای کبودی روی گونه‌ش نا خودآگاه اخم هام در هم شد. کی جرات کرده بود روی پروانه ی من دست بلند کنه؟


انرژی ای که دیدن دوباره ی نابی بهم بخشیده بود با رنگ کبود پوستش فروکش کرد و اثری از بازیگوشی هام به جا نموند. دیدن اینکه کسی به خودش حق داده در نبودم ضربه ای معشوقه ی بی آزارم بزنه سستم کرد. هر دو دستم رو دورش حلقه کردم و بی طاقت به خودم فشردمش، دست های کوچیکش تو فاصله ی بدن هامون روی سینه ی تپنده‌م موندن و تو خودش جمع شد. منم فرصت کردم بعد از مدت ها تصور بوی موهاش، ذره ای از اون عطر روح بخش رو از بین موهای گل آلودش شکار کنم.


آه دلخراشی از ریه هام تا لب هام کش اومد،  من با تنها گذاشتنش این اجازه رو بهشون دادم که به جواهر من، الماس بیرنگ و شفاف عشقم تعرض کنن.



برخلاف میلم ازش فاصله گرفتم. با دیدن پلک هایی که از لحظه ی ورودش بی قرار و حالا آروم گرفته بودن، بغض تازه ولی شیرینی متولد شد. دستم رو بالا بردم و با سر انگشت هام به آرومی گونه‌ و بعد مژه هاش رو نوازش کردم، اما باز هم صورتش رو ازم برگردوند.


ای کاش برای لمس اون رویا به تکاپو نمی افتادم تا رگه های سرخ چشمش جایگزین سایه ی مژه هاش نمیشد، تنها پناهگاه روح من در مقابل آفتاب سوزان و بی رحم درد و بی کسی هام.



- دست بردار جیمین... حرف بزن! یه جوری رفتار نکن که انگار همین دیشب تو اون اتاق تنهام گذاشتی. بین من و تو هفت ماه فاصله است که هر ثانیه‌ش با عذاب همراه بوده، فاصله ای که با سکوتت چند برابر مرگبار تر شد.


قلبم بین لب هاش له شد و هر کدوم از اون واژه های تیغ تیزی شدن که روحم رو زخمی کنن. باریکه های خون آلودی که رو بال هاش نقاشی کرده بودم رو مهره ی های نرم روح پودر شده‌م خطوط سوزناکی رو تداعی میکردن، چطور دلم اومد باهاش این کار رو بکنم؟



نگاهم رو ازش دزدیدم تا سوزش چشم هام با درخشش اشک هاش بیشتر نشه، قطره ی اشکش اونقدر بزرگ بود که برقش چشم هام رو کور کنه.



- ببینم اصلا جون شنیدن حرف هام رو داری، وضعت رو ببین!

- او! وضع کدوممون بدتره؟ باید ببینیم کدوممون بی رحم تر بوده!


پسم زد و تکیه زدن به دیوار رو به آغوشم ترجیح داد. اونقدر عاشقش بودم که همین کار های کوچیکشم باعث رنجشم بشه. از نگرانی های نامحسوس خسته شدم، دلم میخواست مستقیم بدون نفس ببوسمش و طعم لب هاش رو مرور کنم.



- اینجوری بهت هیچی نمیگم... تو حالت خوب نیست.


به سمت در برگشت و گفت:
- پس من میرم، اونقدر رقت انگیز شدم که دل تو برام بسوزه؟ مسخره‌ست...


شتابزده مچ دستش رو گرفتم. اگر قصد رفتن میکرد نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حبسش نکنم. دنیای فاسد آرزو هایی که تاریخ مصرفشون قبل از رسیدن به من گذشت، چند روز، فقط چند روز زندگی کردن با نابی رو بهم بدهکار بود.



- اگر قرار بود بری، اگر امید به شنیدن حرف های من از کس دیگه ای داشتی هیچوقت اینجا نمیومدی، نه؟ تو رقت انگیز نیستی، من تحمل دیدن نفرت تو چشمات رو ندارم.


- اگر اینارو میدونی چرا چیزی نمیگی؟ چرا اینقدر آزارم میدی؟ فکر میکنم اونقدر بهم بدهی داری که تا آخر عمرت هم نتونی بپردازی.


- چون نگرانتم، تا وقتی حس نکنم حالت خوبه، هیچی نمیگم.
- کنارت آرامش ندارم که حالم خوب باشه!



زبونش تند شده بود و بدجوری به جونم زخم میزد، نتونستم بیشتر از اون کنارش بایستم و بی روحی صورتش رو که با کلماتش هماهنگ شده بود تحمل کنم. خودم رو روی مبل انداختم و نگاه ازش گرفتم.
- دور از منم نداری، خودت رو گول نزن.


نابی خیلی عوض شده بود. من که همونطوری دوستش داشتم، نیازی نبود با جیغ گوشخراش و بغض آلودش از خودش دفاع کنه، من از اولم نمیخواستم بهش آسیب بزنم، مین یونگی مجبورم کرد برای له کردنش، قلبم رو زیر پاهام بذارم.



- نمیخوام کنارت باشم! ازت بدم میاد...


پشت بهش کردم تا خشم و ساییدگی دندون هام رو نبینه. باید سعی میکردم در مقابل نابی هیولای خشمگینی که تو وجودم رشد کرده بود کنترل کنم، نمیخواستم بترسونمش. اون از من بدش نمیومد، میدونستم این ها برای تلافی دردیه که به تنهایی تحملش کرده.



- مجبورت میکنم، چون هر دو بهش نیاز داریم.
- من به تو نیازی ندارم!


به خودم لعنت فرستادم که چرا کار تلویزیون رو ساختم، حداقل وقتی نگاهم خونبار میشد میتونست نابی رو از دست چشم هام نجات بده. سرم رو به دو طرف تکون دادم و سرم رو به مبل تکیه دادم تا به لوستر رنگی روی سقف خیره بشم.



- چقدر بد دروغ میگی، برو استراحت کن نابی!



- تا کی میتونی با حرف های نگفته کفه ی ترازو رو به نفع خودت سنگین کنی؟ من میمونم ولی بدون آخرش اونی که از این خونه فراری میشه تویی نه من، چون دیگه هیچ کس و هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم، حتی خودمو...پاتو توی اون اتاق نمیذاری!



بدون نگاه کردن به چهره ی بر افروخته و لب هایی که با بغض ورچیده شده بود با قطره ی اشکش جونمو گرفت. دیگه نمیخواستم به گریه بندازمش اما انگار اشک یه شرط نفرین شده پای قرارداد نانوشته ی عشقمون بود.



با رفتنش، و کوبیده و قفل شدن در اتاق انگار کسی با یه بشکن خورشید رو پایین کشید و جلوی ماه رو برای طلوع گرفت، همه جا تاریک شد، دلم از اینکه بود و نمیتونستم داشته باشمش گرفت و این حقم بود.


ساعت شنی فرصت من برای نفس کشیدن هوای مقدس حضورش از همون لحظه وارونه شد، حالا دونه های شن جای لحظه شماری عقربه های دلتنگی رو گرفته بودن، من باید تیک تاک ساعت از کار افتاده ی قلبم رو با بوسه های گرممون کوک میکردم. هیچکس بهتر از ما دو نفر نمیدونست بدون هم بودن وقتی فاصله ی بینمون چند قدمه، ازمون بر نمیاد.



از خودم میپرسیدم هیچوقت برای بوسیدن یونگی اونقدر هیجان و انگیزه داشتم، یا همیشه نفرت بود و عقده های در هم پیچیده از نتونستن؟



اگر غریبه ای که تو ذهنم منتظر یه مدرک برای متهم کردنم نشسته بود برای یک لحظه میدون رو خالی میکرد، میتونستم اعتراف کنم من از ستایش نگاه یونگی لذت میبردم و ازش شمع ایمانی میساختم تا پای مجسمه ی پروانه آبش کنم، و نابی رو بپرستم.



با این وجود حاضر بودم قسم بخورم بوسه های ریز من روی لب های نابی عاشقانه تر از بوسه های خیس و پر حرارت یونگی بود، شاید همین نابی رو برام خواستنی تر کرد. شاید انعکاس نور شمع روی بال های نابی چشم ها نا بینای من رو با نوری که همیشه پِیِش میگشتم آشنا کرد و در دَم بوسه های یونگی بدل به لمس های بی مزه و بی احساس شد که من بهشون محکوم بودم.



مزخرف ترین ثانیه های زندگیم شامل درگیری افکارم با یونگی میشد و من در جا جون اون افکار مزاحم رو میگرفتم، اون ها حق زندگی کردن تو وجود من رو نداشتن.


از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، نابی بیشتر از دیدن من و از دست دادن روحیه ی مبارزه طلبی که به تازگی تو وجودش ظهور کرده و عطش من رو بالا میبرد، به قوای جسمی برای زنده موندن نیاز داشت. نمیخواستم وقتی نگاهش میکنم بیشتر از شیرینی لبخند و سرخی گونه هاش با زردی پوست و بی روحی نگاهش گرفتار بشم.



توی یخچال از کار افتاده ی خونه چیزی برای جون دوباره دادن به دست و پاهای معشوقه ی من نبود. اون خونه به جریان زندگی نیاز داشت که حالا با فاصله ی یک دیوار از من یا در حال غرولند کردن بود یا از بیحالی خوابش برده و من تبدیل به کابوسش شده بودم. حالا که زندگی برگشته بود باید اون چهاردیواری رو تبدیل به جایی میکردم که لایق اسم امن خونه باشه، یه جای روشن، گرم از عشق و بدون گرد و غبار تنهایی.



دلم برای بغل کردن نابی موقع آشپزی و بو کردن موهاش در حالی که تمام توجهش معطوف به درامای مورد علاقشه لک زده بود. وقتش بود جون دلتنگی هام رو با دست های خودم بگیرم تا پروانه ی آبی رنگ لبخند هام رو ببوسه...


***



"2 روز بعد"
سینی غذایی که میدونست باز هم دست نخورده خواهد موند رو برداشت و به سمت اتاق یونگی روانه شد. نگرانی و اضطرابش بابت شرایط نامعلوم نابی رو درک میکرد اما نمیدونست این اعتصاب غذا اعتراض به چه کسیه، خودش، هوسوک یا جیمین که حتما از این حال یونگی خوشحال تر هم میشد.



برعکس خودش یونگی وقتی عصبی و درگیر بود نمیتونست لب به چیزی بزنه، فقط آب مینوشید، جریان مسموم نگرانی هاش رو قرقره و روحش از سکوت تغذیه میکرد.
حالا دو روز بود که یونگی بی وقفه مینوشت، نه میخورد و نه میخوابید، جونگ کوک چند باری ازش پرسیده بود که این چه نامه ی بی انتهایه که بعد از دو روز تمام نشده؛ ولی جوابش ورق های مچاله ای بود که به گلوله های روی زمین اضافه میشد، حدس میزد خود یونگی هم نمیدونه از کجا شروع به نوشتن کنه.



اما جونگ کوک لحظه ای از نامه نگاری هیونگش خوشحال شد که بعد از دو سال اسمش رو از بین لب های یونگی شنید؛ پیش از اون از توانایی تکلم یونگی آگاه شده بود و لحظه شماری میکرد تا دلتنگی مخاطب قرار گرفتن با لهجه ی آروم و خاص یونگی به پایان برسه.



پسر صداش کرد تا ازش کاغذ بخواد. در مقابل نگاه ذوق زده ی جونگ کوک آنچنان خنثی به میزش زل زد که انگار هیچوقت خودش و دیگران رو گول نزده، در واقع یونگی حس میکرد با حرف نزدنش بیشتر از بقیه به خودش آسیب رسونده.



با فکری درگیر، لیوان آب رو داخل سینی گذاشت و محتویاتش رو چک کرد تا کامل باشه. دهن خودش هم با دیدن ظرف رنگی بیبیمباپ و کیمچی کاهو تازه آب افتاد، با این وجود امیدی نداشت یونگی بعد از شکستن روزه ی سکوتش لب به غذا بزنه.



نفسش رو پر سر و صدا بیرون داد و لب های آویزونش رو به دهن کشید تا فضای دلگیر اون اتاق رو افسرده تر نکنه. شرط میبست انرژی اتاق به حدی منفی شده که هر کس از کنارش بگذره حس پژمردگی میکنه.



- این دفعه اگر نخوری... خودم جلوت کاسه ها رو لیس میزنم!


عصبانی زمزمه کرد و موهای جلوی صورتش رو با فوت رو به بالایی عقب فرستاد. نوک موها تو دماغش فرو رفت و منجر به عطسه ی بلندی شد. چیزی نمونده بود ظرف غذا هایی که با حوصله و سلیقه پخته پخش زمین بشن که محکم سینی رو گرفت و عطسه ی دومش رو با قدرت بیشتری تخلیه کرد.
نوک بینیش رو خاروند و سریع تر به سمت اتاق یونگی روانه شد. اگر یکم دیگه اون غذا ها رو بو میکشید از گرسنگی بیخیال همه چیز میشد و از خجالت شکم گرسنه‌ش که با ناخنک های ریز سیر نشده بود در میومد.



تقه ی کوچکی به در اتاق زد و با طمانینه بازش کرد.
برعکس اون دو روز حالا یونگی کنار پنجره نشسته بود و به جای نوشتن، در حال طراحی نقش های در همی روی کاغذ بود. صدای ورود پسر رو شنید اما هیچ حسی به کار های جونگ کوک نداشت، تمام احساسش رو به انگشت هاش عطا کرده بود تا حقایق رو جوری که در خور فهم عزیزترینش باشه روی کاغذ بکشه. زبونش نمیتونست حروف شکسته ای که تو گرداب ذهنش فرو میرفتن رو نجات بده و جمله های درستی رو به هم بدوزه، هر چی که مینوشت و هر صدایی رو که ضبط میکرد یا با اشک هاش خیس میشد و یا با بغض میشکست. پسر بزدلی که سال ها در سایه ی قدرت مین یونگی زندگی کرد اونقدر حقیقت رو زیر پاهاش کوبید و له کرد که حالا نتونه تکه هاش رو جمع و اون رو منسجم کنه، تصویر یکپارچه ی یونگی برای دیده شدن زیادی رقت انگیز و تاسف آور بود، و شاید همون سیمای زشت و ترحم برانگیز یونگی رو از معرفی خودش، جوری که واقعا هست، منصرف کرد.



جونگ کوک که باز هم هیونگش رو ساکت و خمیده دید، سینی رو روی میزش گذاشت و پاهای بی حسش رو دنبال خودش کشید. برای رسیدن به یونگی به پای جسم نیازی نداشت، کافی بود روحش رو به طرف اون پسر بفرسته تا محکم بغلش کنه و ازش بخواد ضعف هاش رو بدون ترس از جیمین و دنیایی که برای زمین زدنش کمین گرفته بروز بده.



دستش رو روی شونه ی پسر بزرگتر گذاشت و فشاری بهش وارد کرد.
یونگی سرش رو بالا آورد و دیدن چشم های خمار و بی حالش باعث شد لبخندی با همون رنگ و بو روی لب های جونگ کوک نقش ببنده.
- بالاخره کلمات خودت رو پیدا کردی... وقتشه ذهنت رو سیر کنی هیونگ!


به دفترش اشاره کرد که برعکس همیشه، اینبار میتونست از خطوط در پیچیده‌ش سر در بیاره. روی کاغذ یه تاب بزرگ و دختر بچه ای خندان کشیده شده بود، یونگی داشت از خاطراتش برای نابی یه کتابچه ی مصور میساخت.



- بهت گفتم که نمیتونم.
- باید بتونی... میدونم نگرانی، همه‌مون هستیم... ولی اینجوری هیچی رو به راه نمیشه هیونگ!
- جونگ کوکا...میترسم نتونم تمومش کنم.


دستش رو جلو برد و دفتر رو بست و از روی پای یونگی برداشت، بدون نگاه به چهره ای که با این کارش گرفته تر هم شد سمت میز رفت و دفتر رو روش گذاشت، طوری که انگار یه شیء قیمتیه و با کوچکترین ضربه از ارزشش کاسته میشه.



به عقب برگشت و با حالتی طلبکار به میز تکیه داد، دستش رو سمت یونگی دراز کرد و با اشاره ازش خواست به طرفش بره، چشمکی زد و زبونی به لب هاش کشید.


یونگی روش رو برگردوند و به پسر بچه ای خیره شد که در همسایگیشون زندگی میکرد و حالا پشت فرمون نشسته و با توهم رانندگی مشغول بود. از پدر اون بچه خوشش نمیومد چون هر بار پسر رو با یه پس گردنی از ماشین پیاده و بعد از تهدید کردنش کتش رو در میاورد و روی صندلی عقب پرتش میکرد، سوار ماشین میشد و نگاه بغض آلود پسرش رو پشت سرش رها میکرد. این اتفاقی بود که هر روز صبح مقابل چشم های یونگی تکرار و باعث نفرتش از مردی میشد که با خودخواهی رویا های پسرش رو قربانی کارش میکنه.
اون  تصاویر دردناک یونگی رو به یاد هیون وو و جونگ کوک می انداخت، پسری که چند لحظه قبل با حرکات اغواگرانه ای به خوردن تشویقش کرده بود.



اما تمام اعضای بدن یونگی با دلتنگی و پشیمانیش همراه شده و رسما زندگیش رو متوقف کرده بودن تا پروانه‌ش یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه برای بغل کردن یونگی بال هاش رو از هم باز کنه.
از اینکه اونقدر دخترکش رو رد کرده سخت پشیمون بود، روز هاش به یه پرده سینمایی تبدیل شده بودن که صحنه ی چشم های منتظر و اشک آلود دختر رو هر بار که آغوشش رو پس زده میشد و در مقابل التماس هاش با سکوت جواب میگرفت روی دور تکرار برای یونگی پخش میکرد.



- به پلیس خبر دادم...
پسر گفت و مکث کرد، خودش رو بالا کشید و بعد از کنار زدن سینی غذا روی میز یونگی دراز کشید و به سقف چشم دوخت که عین ذهن خودش سفید بود، در همون حین حرفش رو مزه کرد و با اینکه میدونست به مزاق یونگی خوش نمیاد، قورتش نداد.
- نابی بچه نیست، تا وقتی نخواد نمیتونیم پیداش کنیم... همش تقصیر منه که بهش حس تنهایی و نا امنی دادم، اگر اون روز سرش داد نمیزدم که انتخاب کنه هیچوقت نمیرفت! اما تو... دیگه تو تنها کسی هستی که میتونم مراقبش باشم.


توی جاش نیم خیز شد و به آرنجش تکیه داد.
- چرا این فرصت رو ازم میگیری؟


یونگی از گوشه ی چشم به پسر آشفته نگاهی انداخت. جوابی برای سوال هایی که در مورد خودش بودن نداشت، در واقع برای هیچکسی جوابی نداشت. دوست داشت مغزش رو قفل و کلیدش رو یه جای دور پرتاب کنه تا دیگه فکر و دغدغه ای برای درگیری نداشته باشه، اما حالا زمانی بود که یونگی به یادآوری نیاز داشت و باید از هر شیاری که خاطرات رو تو خودش مخفی کرده بود یه تصویر بیرون میکشید و روی کاغذ نقاشیش میکرد. کشیدن منظره های زیبا یا تصاویر در هم دیگه براش گره گشا نبود، دردش بزرگ شده و هیچ چیز جز واقعیت درمانش نمیکرد.



- میدونم... میدونم نابی بهمون برمیگرده ولی اگه بلایی سرت بیاد، حتی اگر جیمین از تو توی ذهنش یه دیو ساخته باشه، نابی بدون تو نمیتونه زندگی کنه هیونگ... همونطور که تو نمیتونی، همونطور که من بدون شما هیچی نیستم، از اول نبودم...


از روی میز پایین پرید و به طرف یونگی روانه شد. باز هم احساس بی کسی و ترس به قلبش چنگ زده بود و جونگ کوک به آغوش کشیدن کوه بزرگش رو میخواست، حتی اگر روح یونگی بین دست هاش جا نمیشد، جسمش رو که میتونست گرم کنه. محکم یونگی و بدن لاغرش رو بین بازو های عضله ای و ورزیده‌ش فشرد.


- از هوسوک هیونگ خبری نیست، میدونم از اینکه همه ی این بدبختی هارو بهش نسبت دادم ناراحته. تو ام که غمگینی... همسر تهیونگ خودکشی کرده و نامجون هیونگ با کار های قانونیش درگیره. هیونگ من تنها موندم... همیشه تو بودی، نابی بود، حتی اونور دنیا هم با فکر اینکه هستین و بدون من حالتون خوبه تونستم ادامه بدم ولی حالا... اینجا پر از خلائه، همونقدر مسکوت، بی وزن و بی حس، بوی مرگ میده ... من نمیخوام هیچ کدومتونو از دست بدم!


وقتی صدای آه یونگی رو از فشاری که ناخوداگاه به بدنش وارد کرده بود شنید، بالاخره کنار کشید، دست هاش رو گرفت و چشم های درشتش رو تا جایی که میتونست از التماس سرریز کرد.
- میشه بازم برادرم باشی، میشه پشتم بایستی تا موقع حرف زدن زبونم بند نیاد؟ اگر تو باشی نابی هست، کل دنیا هست... من میترسم لب باز کنم و برای همیشه گرفتار مجازات کار هایی که نکردم بشم...


اخم های یونگی در هم شد، هیچ حدسی در مورد اینکه جونگ کوک چه حرفی برای گفتن داره نمیزد. مطمئن بود به جونگ کوک هیچی از گذشته نگفته تا خطری تهیدیش نکنه اما از اینکه اون پسر چطوری با هیون وو وقت گذرونده  بی خبر بود و همین باعث شد امواج غیر قابل مهار ترس و شَک بدنش رو در بر بگیره و مچ دست جونگ کوک رو بین انگشت هاش حبس کنه.



اما صدای زنگ در راه نجاتی برای پسر ترسیده ای شد که هر چیزی جز تکیه گاه بودن و اعتماد رو تو چشم های یونگی میدید، و حالا حتی بیشتر از گذشته از حرف زدن میترسید.



دستش رو عقب کشید، به سختی نگاهش رو از یونگی گرفت و با فشردن لب هاش روی هم، از اتاق بیرون رفت. پا تند کرد تا زودتر به پیشواز مهمون عزیزی بره که از چنگ خشم ترسناک یونگی نجاتش داده، اما همینکه در باز شد قوطی های آبرنگی احساساتش وارونه شدن و لبخند روی لب هاش ماسید.



پسری که پشت در ایستاده و از نظر جونگ کوک با اون ظاهر جدید برای خودش یه جلوه ی مسخره ساخته بود، لبخندش رو دزدید و روی لب های خودش نشوند.
- دلت برام تنگ نشده بود جئون؟!


کافی بود لب هاش تکون بخوره و جملات تیز و گزنده‌ش رو با اسم فامیل مخاطبش به پایان برسونه تا هر کسی رو خشمگین کنه. جیمین استعداد عجیبی توی وَرز دادن و کوبیدن احساسات اطرافیان داشت و از این خویِ درنده به خوبی بهره میبرد تا اثبات کنه یه حقه باز پز از حیله و نیرنگه.



جونگ کوک از کوره در رفت و در حالی که هیچ نشونه ای از ضعف چند لحظه ی قبل روی صورتش نبود، تیغه ی کمر جیمین رو به چهارچوب در کوبید و ساق دستش رو زیر گلوی پسر گذاشت؛ تشنه ی دیدن حراس تو چشم های زیاده خواه و حریص اون پسر بود، دوست داشت صدای فریاد کمک خواستنش رو بشنوه. اما اون لبخند پیروز از لب های جیمین سقوط نمیکرد و این بیشتر از هر چیزی به جونگ کوک حس شکست میداد.



جیمین ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو توی راه پله چرخوند تا مطمئن بشه کسی اون اطراف نیست که بخواد مانع گلاویز شدنشون بشه.
- فشار بده، چرا تعلل میکنی؟!


- با چه رویی اومدی اینجا عوضی؟! میدونی اونقدر عصبانیم که همین الان بی توجه به عواقبش جونتو بگیرم!



نوک تیز آرنجش رو روی گلوی جیمین گذاشت و جوری فشار داد تا با صدای خفه شده و چشم های وق زده ی مردِ بیمار زیر دستش جواب بگیره. دوباره به چهارچوب کوبیدش و دندون هاش رو جوری که پسر صداش رو بشنوه روی هم سایید.



- نابی کجاست؟
- جایی که حالش خوبه... کسی کتکش نمیزنه و تو تب رهاش نمیکنه که تشنج کنه، یه جای امن دور از تو و یونگی و دردسرای نا تمومتون...


شنیدن اون سرکوفت ها از جیمینی که هنوز نیومده  ادعای مالکیت و تامین امنیت نابی رو میکرد مضحک به نظر میرسید اما این درد و سنگینیش رو کم نمیکرد. یادآوری اینکه چه رفتاری با یه دختر رنجور و بی حال داشتن و چقدر بهش بی اعتنایی کردن براش عذاب آور بود، با این حال پا پس نکشید و قرص ایستاد تا جیمین رو بازنده ی این نبرد کلامی کنه، کاری که خودش هم میدونست نتیجه ای جز سوزوندن فرصت ها و وحشی تر کردن جیمین نداره.



- دردسر ناتموم ما تویی... دست از سرشون بردار، طرف حساب تو منم!


جیمین دندون قروچه ای کرد، سرش رو با تاسف تکون داد و دست جونگ کوک رو پس زد. کت خوشدوخت طوسی رنگش رو مرتب کرد و نگاه خفت باری به چشم های مرطوب جونگ کوک و بینی سرخش انداخت.



- همون مزخرفاتیو که اون مرتیکه ی بی دست وپا تحویلم میده تکرار نکن! من خوب میدونم حسابم رو با کی صاف کنم.


انگشتش رو زیر بینیش کشید و آستین بلند هودیش رو که حالا انگشت هاش رو پوشونده و اون رو شبیه یه پسر بچه کرده بود رو بالا زد؛ به طرز باور نکردنی ای از نگاه جیمین تاثیر پذیرفته و اعتماد به نفسش رو از دست داده بود.



- زورت به کسی که باید نمیرسه، با نابی حسابت رو صاف میکنی؟ چقدر حقیری!...


- اشتباه نکن، نابی اونقدر بی ارزش نیست که بخوام تو این بازی خرجش کنم، برای من اون سنگ شانسیه که هیچوقت از خودم دورش نمیکنم.
- اگر ببازی!
- برای کسی که همیشه برندست باختن یعنی مرگ!


شونه ی جونگ کوک رو با یه ضربه ی محکم به عقب هل داد و وارد شد، اما پسری که پشت سرش جا مونده بود نمیخواست حتی یک قدم عقب نشینی کنه، با اینکه میدونست حرف های مهم تری برای رسوندن به گوش جیمین داره به کل کلشون ادامه داد.



- برای کسی که یه عمر فقط لباس برنده رو به تن داشته چی؟


جیمین دستش رو بالا آورد و بی حوصله گفت:
- وقتمو نگیر بچه جون، دوست پسرت دست گل به آب داده... خیلی احمقه، درست عین خودت!
- راه خوبی برای سرگرم کردنم انتخاب نکردی پارک جیمین! کدوم دوست پسر؟
- من قرار نیست سرگرمت کنم، کیم تهیونگ برای سرگرم شدن هر مردی کافیه، مگه نه؟



مچ دست جیمین رو گرفت و اون پسر رو به طرف خودش برگردوند تا داغ  نفس های عصبانیش رو تو صورت جیمین بکوبه.
- خفه شو!


جیمین با تمسخر چشمکی به پسر زد و راهش رو به سمت راهرویی که حدس میزد اون رو به یونگی میرسونه کج کرد.
- از اولم با تو حرفی نداشتم، بکش کنار!


جونگ کوک از پشت یقه ی جیمین رو گرفت و جسه ی ضعیف شده ی اون پسر رو به سمت خودش کشید، که همون موقع یونگی روی ویلچیرش پا به پذیرایی گذاشت. میدونست جیمین چقدر کینه ای و پر غرضه پس به هیچ وجه نمیخواست جونگ کوک قاتی جنگشون بشه، چون مطمئن بود اگر اون پسر همینطور ادامه بده از نیش و ضربه های بیرحمانه ی جیمین در امان نمیمونه.
- ولش کن جونگ کوک...


جونگ کوک که هنوز از عصبانیت در حال جوش و خروش بود جیمین رو به جلو هل داد.
پسر جلوی پاهای یونگی سقوط کرد، دست روی حنجره ی دردناکش گذاشت و سرفه های خون آلودش رو از سر  گرفت.
یونگی که هنوز بی حس به نظر میرسید، نگاهش رو از صورت سرخ جیمین و قطره های خونی که روی کف میریختن گرفت و رو به جونگ کوک کرد.



- میشه تنهامون بذاری؟
- یونگی هیونگ!


با تعجب اسمش رو صدا زد و چشم هاش رو درشت کرد، اما نگاه آروم یونگی و پلک هایی که روی هم فرود اومدن یعنی یه درخواست، و این که یونگی عجزش رو تو حرکاتش پنهان کرده تا جیمین چیزی نبینه.



جونگ کوک که بیشتر از روح و روان بازیچه ی یونگی برای جسمش و پاهای ناتوانش نگران بود، دست رو روی لبهاش گذاشت و پشت به اون ها ایستاد. برای حلاجی شرایط و راضی به رفتن شدن نیاز به فرصت داشت.



با قطع شدن سرفه های جیمین و تصور اینکه حالا پوزخند هاش رنگ خون گرفته، خودخوری ها مثل سوزن تیزی تو اعصابش فرو رفتن. اگر یونگی جلوش رو نمیگرفت اونقدر جیمین رو زیر مشت و لگد میگرفت تا اون لبخند مرموز و زشت از روی لب هاش کنار بره و برای رهایی به التماس بیفته، همونطور که یونگی در سکوت التماسش میکرد.



چند بار خواست لب به اعتراض باز کنه ولی سر باز زدن و نا دیده گرفتن درخواست یونگی میتونست جیمین رو افسار گسیخته تر کنه و اون رو به این نتیجه برسونه که پسر هیچکس رو نداره که به حرفش گوش بده و بُرِش و تاثیر گذشته رو از دست داده، پس کت بلند مشکی و بهاریش رو از روی رخت آویز کشید و بدون درنگ از خونه بیرون زد.



صدای کوبش در جیمین رو به خنده انداخت، به در اشاره کرد و در حالی که نفسش یاری نمیکرد گفت:
- دی...دیدیش؟ اون واقعا...مسخره‌س.


دستش رو روی شکمش گذاشت و به خنده هاش ادامه داد.
اما یونگی با آرامشی که از شرایطش بعید به نظر میرسید، به حال رقت انگیز جیمین که تلاش میکرد فشار تحقیر تحمیل شده به جونش رو پس بزنه چشم دوخته بود.
حدس میزد اینکه جونگ کوک با یک دست زمین گیرش کرده و سرفه هاش خیلی زود ضعفش رو لو دادن چقدر برای غرورش گرون تموم شده.



جیمین اونقدر ادامه داد که باز هم سرفه هاش شروع و باریکه ی خونی که روی چونه‌ش جریان داشت تازه بشه.
یونگی با دیدن این وضع، ویلچیرش رو عقب کشید و به آشپزخونه رفت، لیوانی آب پر کرد و برای جیمین برد. نمیخواست سرفه های اون پسر ملاقاتشون رو طولانی تر از چیزی که هست بکنه. داشت له له میزد که بعد از دو روز بی خبری از لا به لای حرف های زهرآلود جیمین یه نشونه ای از پروانه ی معصومش پیدا کنه.



- بگیرش!
دست جیمین که روی هوا معلق بود رو گرفت و لیوان رو لای انگشت هاش جا داد:
- لازم نیست خودت رو با خنده خفه کنی... هیچ جای این دنیا اندازه ی چهره ی تو بعد از تحقیر شدن خنده دار نیست.


با این حرفش جیمین که لیوان آب رو روی لب هاش گذاشته و دهان باز کرده بود تا جرعه ای بنوشه، دستش رو عقب کشید و کل محتویات لیوان رو روی صورت یونگی خالی کرد.



پسر نفس عمیقی گرفت، دهانش از شوکی که بهش وارد شده باز موند و قطره ها از صورتش به سرعت روی پتوی نازکی که روی پاهاش رو پوشنده بود چکید.
جیمین با دیدن این حالش دستش رو روی دسته ی ویلچیر پسر گذاشت و روی صورتش خم شد.
- حالا کی رقت انگیزه؟



یونگی با  آستین خشک لباسش جون قطره هایی که روی صورتش میجنبیدن رو گرفت و سرش رو جلو تر برد تا نیمی از جواب رو تحکم نگاهش تو دهن جیمین بکوبه.



- ترحم و تاسفی که تو چشم های من میبینی انعکاس حسیه که خودت داری. میدونی چه کثافتی هستی و همین باعث میشه وقتی پوزه ی درازت از خون خودت خیسه هم دست از گزافه گویی برنداری.



جیمین با دو دست به سینه‎ش کوبید و وقتی یونگی روی چرخش عقب رفت و شونه هاش از زیر بار نگاه مستحکمش خالی شدن دوباره جرات کرد لب به تهدید باز کنه.
- جونت تو دست های منه و از زیاده گویی حرف میزنی؟ وقتی خودت بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز داری وانمود کنی یه لال مادرزادی تا هوس نکنم زبونت رو با حرف زدنم بند بیارم.



- تو هیچی به نابی نمیگی! قسم میخورم اگر یه تار مو از سر خواهرم کم بشه...


جیمین که حالا خون روی لبش رو پاک کرده و به همون مرد شیک تبدیل شده بود، دست هاش رو بالا برد و یونگی رو تشویق کرد.
- اعتماد به نفست ستودنیه، تار موهای نابی قبل از رسیدن من تو چنگ شما ها بود، یه نگاه دستات بنداز تا ببینی کی بیشتر از همه بهش آسیب زده!



- تو عاملش بودی... وگرنه من تحمل یه قطره ی اشک خواهرم رو ندارم، تو مجبورم کردی!
- بیا رو راست باشیم، اگر میخواستی و حس گناه دست روی گلوت نگذاشته بود، هیچکس نمیتونست مجبورت کنه.



یونگی که زیر بار فشار حرف های جیمین در حال متلاشی شدن بود، ویلچیرش رو جلو برد و در همون حین لب به تهدید باز کرد، تنها کاری که از دستش برمیومد.
- خفه شو! اگر گزندی بهش برسونی...



- میخوای بازم تهدید کنی،  ببینم اصلا میتونی روی پاهات بایستی؟

تک خنده ای کوتاه زد، میدونست جوابی جز سکوت نخواهد گرفت، پس منتظر پاسخ یونگی نموند.


- باهاش کنار بیا، تو دیگه هیچکسی رو نداری. چرا این زندگی نفرت انگیز رو تموم نمیکنی... یونگی، تو اضافه ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم. ببین حتی یک نفرم نیست که جلوی منو بگیره، میتونم همین الآن از اون پنجره پرتت کنم... ولی نه، این مرگ آسونیه... من کاری میکنم که دیگه هیچ راهی جز مرگ برای نجات نداشته باشی مین!... هرچند اگر یکم غرور داشتی کارمون به این جا ها نمیکشید.


یونگی رد انگشت هاش رو گرفت و به پنجره ها خیره موند. از کدوم حقش دفاع میکرد؟ با چه زور و توانی جیمین رو تهدید میکرد؟ هیچ چیزی جز التماس تو دست هاش نداشت که جیمین رو سیر کنه، تا از نقشه هایی که برای دخترکش کشیده منصرف بشه.
_ به نابی آسیب نزن، باید التماست کنم؟!



- فکر میکنی کدوممون بیشتر دوستش داریم؟ من نمیخوام عشق من مثل تو بهش آسیب بزنه... اما اگر یه وجه اشتراک بین من و تو باشه اینه که ما هر دو لیاقت دوست داشته شدن رو نداریم، مثل شاخه ی گلی که فقط از دور زیباست و با لمسش هر کسی رو زخمی میکنه! چون هیچوقت دوست داشتن رو بلد نبودیم.



- اگه بلدش نیستی چرا نابی رو به حال خودش رها نمیکنی؟ چرا فرصت زندگی کردن مثل یه دختر معمولی رو ازش گرفتی؟! این چه جور عشقیه؟


- منظورت چیه؟! من که یه فرشته نیستم... یاد نگرفتم چیز هایی که بدست میارم رو پس بدم.


روی مبل تک نفره ای که رو به روی یونگی قرار داشت نشست و به حرف های بی رحمانه‌ش ادامه داد:
- هر باری که گریه کردنتو میبینم احساس پشیمونی نمیکنم... هر بار که شروع میکنی، من اونقدر ادامه میدم تا اشک هات خشک بشه.


- من از نابی حرف میزنم و تو هر بار به کینه ی وحشیت از من میرسی؟!


جیمین سرش رو بالا آورد و چشم های خیسش رو به فاصله ی بین لب های یونگی گره زد.
- نمیتونم از تو جداش کنم... انگار تو قلبشی و بدون تو حتی ضربانش رو حس نمیکنم!


اولین بار بود که جلوی یونگی دم از نتونستن میزد و شکست رو میپذیرفت.
اعترافش به یونگی حس زیبا اما تلخی داد، اینکه نابی تا اون حد عاشقانه دوستش داره لذت بخش بود ولی باعث میشد زیاده خواهی های جیمین شرایط رو براش نا امن تر کنه.



- واسه همین میخوای با نابی امتحانم کنی؟
- هه! امتحان؟ احمق نباش من میخوام با نابی شکستت بدم، دیگه خودمم از دست و پنجه نرم کردن باهات خسته شدم.


شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- من همینم، همچین قرص تلخی... واقعا اهمیتی نمیدم که سکوتت چقدر کشته داده، من میشکنمش مین! ناجی تو منم...


یونگی لب گزید و بازوی دست چپش رو که بعد از آسیب توی تصادف هنوز درد
داشت ماساژ داد، عصبانیت درد هاش رو بیشتر میکرد. جوششی پشت پلک هاش حس میشد اما محال بود با اشک هاش جیمین و حس قدرت غیر قابل مهارش رو تشویق کنه.



- نابی عروسک چینی تو نیست! اگر میخوای زمین خوردن منو ببینی چرا از همون پنجره پرتم نمیکنی؟ عشق تو برای پروانه ی من کشنده‌ست. من تمام تصاویر کودکی اون دختر رو با دروغ های کثیفم آغشته کردم، چرا میخوای تصورش از عشق رو با خودت نابود کنی؟


قطره ی اشکی از چنگ چشم های جیمین در رفت و روی گونه ی زرد و رنگ پریده‌ش چکید، قطره ی سرخود که انگار حکم آزادی اشک هایی که دو روز بود پسشون میزد رو صادر کرد، جیمین نتونست جلوی خودش رو بگیره و با هق خفه ای شروع به اشک ریختن کرد.



- تو این عروسک چینی رو گذاشتی رو قله ی دروغ هات، برای تولد حقیقت نابی باید سقوط کنه.
- داری اشک میریزی، کیو مجازات میکنی جیمین؟ هر بلایی سر نابی بیاری دوتامون از بین میریم، این تولد نیست ، خود مرگه...



جیمین نگاه خشم آلودی به یونگی انداخت، بلند شد و تلو تلو خوران به سمت در رفت.  بیشتر از اون تحمل دیدن عجز رقیبی رو نداشت که همیشه با قوی بودنش گول خورد و ترسید، اینطوری نمیتونست باور کنه یونگی همون کسیه که زندگیش رو به هم ریخته.



- از یه جایی به بعد طوری مسیر رو گم میکنی که تمام امیدت برای پیدا شدن یا به مقصد رسیدن رو از دست میدی، اما من نابی رو پیش خودم نگه میدارم تا حس نکنم تنها موندم. من کل زندگیم رو تنها بودم... برعکس تو که همیشه از قد کشیدن و خنده های نابی جونی دوباره گرفتی، من با شنیدن سکوت ذره ذره مردم و خودم رو از دست دادم... تو من رو گم کردی، پس حالا فانوسمو از دستم بیرون نکش یونگی! من نابی رو میخوام حتی اگر یه عروسک چینی باشه که بعد از سقوط قلبش رو گم کنه، من دوباره تیکه هاش رو به هم میچسبونم و میبوسمش! تو نمیتونی مانعم بشی...


دستش رو روی دستگیره گذاشت، اما هنوز حرفی که به اون خونه کشونده بودش رو نگفته بود، تصمیمی که به نفع خودش تموم میشد  و حق انتخابی که در هر صورت برای یونگی باخت به دنبال داشت. جیمین به خوبی میدونست انتخاب بین بد و بدتری که هر دو به نابی آزار میرسوند برای یونگی چقدر سخته، با تمام وجود امیدوار بود یونگی تا ابد سر اون دو راهی بمونه و هیچ کدوم رو انتخاب نکنه.



- راحتمون کن یونگی، انتخاب کن خودت همه چیزو بهش بگی با منِ دروغگو...



اشک هاش رو پاک کرد و بعد از اینکه مطمئن شد اینبار هم تنهایی شکست نخورده، یونگی رو پشت سرش جا گذاشت. اشک هایی که بهشون اجازه نداده بود جلوی چشم های نابی سرازیر بشن، با اهرم التماس های یونگی آزاد شده بودن و جیمین حس میکرد اونقدر سبک هست که فقط لبخند هاش رو برای نابی ببره.


زبونش نچرخیده بود که به یونگی بگه تا وقتی که خودش نخواد همه چیز رو بگه، راز هاش رو برای نابی رو نمیکنه، تا جایی که بتونه پروانه رو تو مشتش نگه میداره و از حس لطافت بال هاش زیر انگشت هاش لذت میبره.


با تمام وجود آرزو میکرد یونگی از نابی بگذره تا بتونه طعم زندگی با اون دختر رو بچشه و عشقی که از قلبش سرریز شده بود رو بی توجه به کینه هاش به پای نابی بریزه.
صدای خنده های اون دختر میتونست فریاد های جونگها و نفس های گرفته ی جیهیو رو تو سرش خاموش کنه.


امیدوار بود دوری نابی یونگی رو با دل و جرات نکنه، اون پسر به سیم آخر نزنه و لب به گفتن باز نکنه، چون دقیقا همون موقع بود که آخرین دونه ی شن از میانه ی میگذشت و فرصت جیمین به اتمام میرسید...



***


من همون گل آفتابگردونیم که زیر نور ماه بزرگ شد!
همون مرده ای که زندگی کرد!
شایدم همونی لبخندی که گریه میکرد...



***



سلام پروانه ها...
بابت وقفه ای که تو آپ پارت ها افتاد متاسفم. اما دیگه نمیتونستم، همه چیز به حس بدم دامن زده بود و حس میکردم واقعا ریشه هام داره سیاه میشه، ناامید شده بودم و باید تو زندگی خودم دنبال نور میگشتم... واقعیت هم همینه وقتی ما درخششمون رو از دست بدیم هیچ آینه ای نمیتونه گولمون بزنه.
کلماتم تکراری شده بود و جمله هام نیمه میموند، روز چهارشنبه کلی به صفحه ی لپ تاپ زل زدم ولی نتونستم، عصبی شدم و بستمش، اما من دوست ندارم از بچه هام متنفر باشم یا سرسری ازشون بگذرم، فکر کنم متوجه شدین که جمله به جمله ی کیس قلب منه و چقدر برام ارزش داره، پس باید حالم رو خوب میکردم.
سکوت یونگی و جونگ کوک طاقت فرساست مگه نه؟ آره خب، کلا سکوت خیلی طاقت فرساست، پس وقتی که میتونیم حرف بزنیم سکوت نکنیم تا نابی های زندگیمون گم نشن و بعد بشینیم زانوی غم بغل بگیریم.
پارت بعد رو دقیق تر بخونید، خیلی از حقایق بلایی که جیمین سر یونگی آورده برملا میشه، یه جورایی در مورد گذشته و اتفاقات سر به مهرشه، خیلی منتظرش بودم!
شاید در مورد آپارتمان مشترک جیبی(جیمین+ نابی) کنجکاو شده باشین که پارت بعد جواب میگیرین...
چیزی تا اوج گرفتنمون نمونده...
دوستون میدارم
چنلم اگر خواستین سری بهم بزنین و برای کیس فن گرلی کنیم: @HeAvEnLyspiritchannel

Kiss my wings Where stories live. Discover now