part 42

270 72 38
                                    


همه ی دوستام میگن که باید به خودم یه تکونی بدم
در اقیانوس دراز کشیدم و آواز تورو میخونم
آههه....اینطوری میخوندی
برای همیشه عاشق تو بودن اشتباه نیست
حتی اگه اینجا نیستی
آه.... اینطور مینواختیم
و هیچ درمانی
برای خاطرات نیست
صورتت مثل یک ترانه‌ست
از ذهنم بیرون نمیره
روحت داره منو شکار میکنه
و بهم میگه
همه چیز خوبه
اما کاش مرده بودم
مثل تو
هر باری که چشم هام رو میبندم
مثل یک بهشت تاریکه
هیچ کس با تو قابل مقایسه نیست
میترسم که تو
توی یه سمت دیگه منتظر نباشی
همه ی دوستام میگن چرا هنوز قوی موندم
بهشون بگو وقتی عشق واقعی رو پیدا میکنی موندگاره
به این دلیل اینجا موندم
و هیچ درمانی
برای خاطرات نیست
اما هیچ اثری ازت نیست
بجز توی رویاهای امشبم
نمیخوام از امشب بیدار شم
هیچ آرامشی نیست
تو خواب تورو میبینم
و همه بهم برخورد میکنن
اما میتونم احساس کنم که بهم دست میزنی
هیچ خلاص شدنی نیست
در رویاهام احساست میکنم
که میگی خوبی
Lana Del Rey – Dark Paradise
****



سر ایرا رو روی سینه‌ش گذاشته بود و جونگ‌کوک بین موهای نرم دخترک دست میکشید، نوازش هاش رو روی اون گیسو های تابدار و بلند ادامه میداد و جایی بین انگشت های تهیونگ که دور کمر دخترکش حلقه شده بودن، تمومشون میکرد. میان هر کدوم از اون لمس های پدرانه، ثانیه های زیادی رو بین گره خوردن دست هاش با تهیونگ حبس میکرد.


قاب کوچیک خانواده‌شون کنار هم زیبا بود، ایرا روی سینه ی پدرش آروم گرفته بود و به آرومی شعر کودکانه ای رو زمزمه میکرد، و جونگ‌کوک توی خلسه ی نوازش های ملایم مرد روی بازو های محکمش غرق در حس دل انگیز خوشبختی بود.


به آرومی طره ای از موهای خوش عطر دختر رو گرفت و اسمش رو صدا زد. نمیدونست ایرا چرا نابی و هوسوک رو با هم تنها گذاشته و به پدرش پناه آورده. مطمئن بود اون ها جمله ی ناراحت کننده ای بهش نگفتن که قلب کوچیکش رو غمگین کنه، حدس میزد بحث هاشون اونقدر سنگین شده که حوصله ی ایرا رو سر برده. فقط کنجکاو بود که هوسوک این زمان طولانی رو با حرف زدن در مورد چه مسئله ای سپری کرده. اگر حال نابی بد میشد حسابی از خجالت اون پسر یک دنده و بی ملاحظه در میومد، چون چندین بار بهش گوشزد کرده بود خودش رو کنترل کنه و زحمات یک ماه جونگ‌کوک رو به باد نده.


عشق یونگی برای هوسوک اونقدر بزرگ بود که برای نجاتش خستگی رو بی معنا کنه و کم آوردن براش تمسخر جسم خسته‌ش باشه، اما این دلیل مناسبی نبود که نابی رو تحت فشار بذاره و به کاری وادارش کنه که بهش آسیب میزنه.


فهمیدنش سخت نبود، بعد از یک سال پر از درد که نابی مثل یه مادر به جای همشون غصه خورد و تاب آورد، حالا میخواد به خودش فرصت بده، تا به یاد بیاره چطور نفس بکشه و پرواز کنه. دلبستگی ها دیگه چیزی نبودن که اون پروانه بتونه وزنشون رو روی بال های شکسته‌ش تحمل بکنه و دم نزنه، نابی میخواست رها بشه؛ حالا که قفس شیشه ای عشقش شکسته و با تاریکی خو گرفته بود، دیگه از زندگی بدون نور وحشتی نداشت، میخواست خودش رو توی تاریکی قایم کنه تا وقتی که نور مثل خرده های شیشه چشم های بیگناهش رو نسوزونه.

- ایرا...
دخترک سرش رو بلند کرد و چونه‌ش رو روی پارچه ی نرم پیراهن پدرش کشید.
- کوکوشی!

دل جونگ‌کوک از تنش پر میکشید وقتی ایرا اونطور شیرین خطابش میکرد، امیدوار بود روزی لایق لفظ پدر باشه و توی ذهن اون دختر با این اسم ثبت بشه. عشق معصومانه ای که با آوردن اسم اون فرشته توی تنش پخش میشد،  مثل طرح ظریف قلمی بود که روی تن بی رنگ سفالی کشیده میشد و بهش رنگ و لعابی از جنس وابستگی و عجین شدن میداد.


- چرا اونی رو تنها گذاشتی؟ میدونی که چقدر بهت نیاز داره.

دختر که بینی کوچیکش رو به خاطر برخورد نوک موهای کوتاهش جمع کرده بود و با هر دو چشمش به اون تار افسار گسیخته خیره شده بود؛ بدون فکر کردن و با صداقت جواب جونگ‌کوک رو داد.
- اونی ازم خواست تنهاشون بذارم، گفت حرف هاشون بزرگونه‌ست.


اخم های جونگ‌کوک از شنیدن بهانه ی نابی در هم شد، چه حرفی با هم داشتن که ایرا براش کوچیک بوده؟ حدس میزد باز هم هوسوک بحث رو به جیمین و یونگی رسونده.
کف دست هاش رو به صورتش کشید و از آغوش تهیونگ بیرون اومد.
چرا اون دختر رو به حال خودش رها نمیکردن؟ بی رحمانه بود ولی جونگ‌کوک آرزو میکرد همشون تصور کنن نابی همون روز و توی گورستانی که پدرش رو زیر قطره های بارون به آغوش مادرش سپرد، همشون رو ترک کرده. اینطور هر بار پیکر اون پروانه رو به بهانه ی احیای روحش به سنگسار قضاوت نمیبستن. دوست داشت نابی رو از هر انتطاری نجات بده، اون دختر دیگه الهه ای نبود که آرزو هاشون رو برآورده کنه.


تهیونگ که در سکوت به واکنش کلافه ی جونگ‌کوک خیره شده بود، دخترش رو محکم تر بغل کرد و نیم خیز شد. همون موقع ایرا عطسه ی  کوچیکی کرد و نرمی گونه هاش با حالت با مزه ای لرزید. قلب تهیونگ با این حرکت دخترش جایی توی چشم هاش تپیدن گرفت، قهقهه ای زد و نوک بینی جمع شده فرشته‌ش رو بوسید. باید جونگ‌کوک رو هم از اون حال و هوا در میاورد.


میدونست حالا نگرانی مثل یه عطر تلخ و گیج کننده تمام تن محبوبش رو در بر گرفته و گیجش کرده، و اون پسر برای فرار از این سردرگمی نه میتونه کاری کنه، نه آروم بگیره.
- گفتی امروز نامجون برای حل پرونده میاد اینجا؟


جونگ‌کوک در حالی که نقطه ای نامعلوم رو هدف نگاه تیزش قرار داده و اخم هاش در هم بود، سرش رو به آرامی بالا و پایین کرد.
- پس بهتره من، ایرا و نابی رو به گردش ببرم، اینطور نیست فرشته ی من؟


دخترک ذوق زده دست هاش رو به هم کوبید و گونه ی پدرش رو آبدار و پر سر و صدا بوسید. این کارش اونقد شیرین بود که حتی جونگ‌کوک هم نتونه جلوی لبخند زدنش رو بگیره، اما اون بوسه تنها دلیل خمیدگی لب هاش نبود.
لبخند میزد چون هر لحظه بیشتر از قبل به این پی میبرد که تهیونگ آدم قابل اعتمادی برای محافظت از قلبش بوده، طوری که اون مرد دل رنجیده ی جونگ‌کوک رو بین دست هاش گرفته بود، به ریتم تپش هاش گوش میداد و به محض خارج شدن از مسیرشون برای آرام کردنش به تقلا میفتاد، طوری که هر حس بدی رو قبل از نزدیک شدن به جونگ‌کوک به رگبار میگرفت و از بین میبرد، برای پسر ارزشی فرای واژه هایی داشت که عشق رو توی خودشون محبوس میکردن، عشق اون ها اونقدر رویایی بود که باید جایی توی آسمون ها با فراغ به رقص در میومد.

ایرا انگشت اشاره‌ش رو روی نوک بینی پدرش کوبید تا اون بوسه رو تلافی کرده باشه و دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد تا با لحن دلبرانه ای بگه:
- آبوجی... تو خیلی جنتلمن شدی.

جونگ‌کوک که با شنیدن جمله ی ایرا و دیدن حالت بهت زده ی چهره ی تهیونگ نتونست بیشتر از اون جلوی خودش رو بگیره، روی تخت پهن شد و از ته دلش به اون دو نفر خندید. ایرا هر روز یه واژه ی جدید یاد میگرفت و همشون رو متعجب میکرد.

تهیونگ خوشش نمیومد دخترش زودتر از سنی که باید درگیر دراما های بی سر و ته تلویزیونی بشه، اما حالا متوجه میشد توی کارتون ها هم پیشرفت چشمگیری حاصل شده. خوب به یاد میاورد شخصیت های کارتون های کودکی خودش پیرمرد و پیرزن هایی بودن که با محبت به بچه ها یاد میدادن راه درست زندگی رو در پیش بگیرن، نه جنتلمن هایی که دختر های جوان رو به گردش میبرن.


آب دهنش رو بلعید و سعی کرد هضم کنه که همه چیز رنگ جدیدی به خودش گرفته و ایرا قرار نیست مثل پسر بچه ای که سی سال قبل کودکی میکرد، فکر کنه و حرف بزنه. موهای دخترش رو از روی ابرو هاش کنار زد، تا پیشونیش از گرما عرق سوز نشه.
- قبلش باید اونی رو راضی کنی که باهامون بیاد.
- خیالت راحت آبوجی!


گفت و کف دستش رو بالا آورد تا به دست پدرش بکوبه. تهیونگ خواسته ی دخترش رو انجام داد و کمرش رو رها کرد تا بعد از پایین پریدن از روی پاهاش، با قدم های کوچیکی خودش رو به نابی برسونه و بحث هوسوک و اون دختر رو در هر جایی که هست متوقف کنه. به قدرت ایرا توی جلب توجه اون دو نفر به خودش هیچ شکی نداشت، دخترش اونقدر بامزه و چشمگیر بود که هر بیننده ای رو مسخ جادوی لبخندش کنه.


با رفتن ایرا تهیونگ به جونگ‌کوکی که خنده هاش بند اومده و روی تخت وا رفته بود، نگاهی انداخت. خواست به پسر نزدیک بشه تا عشق بازیشون رو ادامه بده اما همون لحظه زنگ آپارتمان به صدا در اومد و باعث شد به شانسش لعنتی بفرسته، نیاز داشت با جونگ‌کوک تنها باشه و عوض تمام اون یک ماه بغلش کنه، ببوستش و از وجودش سیراب بشه، چرا این اجازه رو بهش نمیدادن؟ مشتش رو روی تخت کوبید و سرش رو با تاسف تکون داد.


جونگ‌کوک در حالی که جلوی خودش رو می‌گرفت در مقابل تهیونگ به خنده نیفته، با قدم های آهسته و پاورچینی از اتاق خارج شد. حدس میزد چه کسی پشت در باشه. کسی رو جز نامجون و هوسوک نداشتن که بهشون سر بزنه.


در رو به سرعت باز کرد و با قیافه ی در هم وکیل رو به رو شد. نمیدونست اون پسر کی میخواد دست از اون نگاه های خشمگین برداره؟ از دست همشون بابت سکوت مرگ بارشون عصبانی بود و سعی میکرد با دهنی بسته دلخوریش رو نشون بده.
بدون هیچ حرفی وارد شد و کتش رو به دست جونگ‌کوک سپرد. قبل از نشستن پسر عموش رو دید که با حالت چهره ی مشابهی روی مبل ها نشسته. حدسی در مورد منشا عصبانیت اون مرد نداشت اما شرایط اونقدر اسفناک و پیچیده بود که به همشون بابت ناراحتی حق بده.


کراواتش رو شل کرد و در همون حین خودش رو کنار تهیونگ روی مبل انداخت، به شونه های مرد تکیه داد و دستش رو برای خنک شدن مقابل بدنش تکون داد.
- خیلی گرمه... اون بیرون جهنم شده.


جونگ‌کوک حین سرک کشیدن توی یخچال برای پیدا کردن آب خنک و نجات دادن نامجون از تشنگی جوابش رو داد:
- میتونی کمی دست و دلباز باشی و اون کولر بی مصرفت رو روشن کنی هیونگ.


تهیونگ که از چسبیدن نامجون به بدنش عصبی شده بود، وکیل رو با ضربه ی محکمی به عقب پرت کرد. کلافه بود و نمیدونست چرا مشکلات تموم نمیشن تا بتونه یه زندگی عادی رو شروع کنه. از دل کندن های شبانه‌ش از جونگ کوک و صبح بخیر های همراه با خداحافظیشون خسته بود.

- برو کنار... اونقدر سبک نیستی که روی من لنگر بندازی.

نامجون چشم غره بهش رفت و خودش رو روی سمت دیگه ی مبل رها کرد. خستگی های روحی و جسمیش دست به یکی کرده بودن تا باعث انحلال منطقش با حلالی از جنس شک ها بشن. تمام طول راه با ضرب تلنگر های جین در جنگ بود. اگر میخواست بی طرفانه به پیشنهاد اون پسر فکر کنه به نتیجه ای جز موافقت باهاش نمیرسید. کارآموز حقیقت رو گفته بود، اون مدارک هیچ سودی برای یونگی نداشتن و فقط MYN رو بیشتر از چیزی که هست بی اعتبار میکردن.


چشم هاش رو بست تا کمی آرامش بگیره، برای شرح راه حلی که جین بهش نشون داده بود به انرژی نیاز داشت. هوسوک به صبر راضی نمیشد و جونگ کوک از همشون بی طاقت تر بود، در این بین نامجون تنها کسی بود که میخواست اون بوته ی خار رو از ریشه بیرون بکشه تا دیگه دست های یونگی رو زخمی نکنه، نه اینکه دونه به دونه تیغ های تیز رو از بوته بچینه و وقتش رو هدر بده.


با صدای قدم های نامتعادلی متوجه ورود کله شق عاشق به جمعشون شد، اون پسر عملا یک پاش رو در اختیار نداشت ولی بیشتر از همشون می‌دوید . انگار حتی ضربه های جسمی هم نمیتونست ذره ای تغییرش بدن، کسی که صلح طلبی نامجون رو با جنگندگی های عجولانه‌ش به باد میداد.


یکی از چشم هاش رو باز کرد، وضعیت هوسوک رو از نظر گذروند و با لحن کنایه آمیزی گفت:
- هنوز پات رو قطع نکردن؟ امیدوار بودم الآن یه گوشه آروم گرفته باشی.

- نه... اما مثل اینکه تو خیلی دوست داری زبونت رو قطع کنم، چی شد؟


نامجون که حوصله ی کل کل با هیچکدومشون رو نداشت، بدون واکنش به لحن گزنده ی هوسوک و خنده ی کوتاه تهیونگ به جواب دندان شکنی که گرفت، توی جاش نشست و کیفش رو از روی میز برداشت. نگاهی به تک تکشون انداخت و پرونده ی یونگی رو که از بس بینشون چرخیده بود، به اسناد قدیمی جنگی شبیه شده روی میز باز کرد.


جمع بندی مدارک جونگ‌کوک رو که سه روز تمام وقتشون رو گرفته بود به دست هوسوک سپرد و عینکش رو روی چشم هاش گذاشت تا جملاتی رو که روی فیش های کوچیکی یادداشت کرده بود رو بهشون یادآوری کنه.


- من خوب همشون رو مطالعه کردم، با پدرمم که صحبت کردین. ما عملا هیچ مدرکی برای اثبات ادعای جونگ‌کوک نداریم پس باید براش مدرک بسازیم.

سرش رو بلند نکرد چون مطمئن بود با سه جفت چشم پر از سوال رو به رو میشه که کلاف باز شده ی افکارش به دست جین رو در هم میپیچن، توی همون حال که پرونده رو زیر و رو میکرد ادامه داد:
- باید دنبال یه شاهد برای اون شب باشیم.


- من کسی رو به یاد ندارم... توی این مورد هیچکس بهتر از یونگی هیونگ نمیتونه بهمون کمک کنه.


جونگ‌کوک در حالی که پیشونی دردناکش رو میمالید گفت و نگاهش رو به کفپوش دوخت. جز خوی وحشی پدرش و خشونت عجیب اون مرد نسبت به خودش، چیزی از اون روز ها به خاطر نداشت. خاطرات کودکیش مثل نوشیدنی تلخی بودن که هر بار با سر کشیدنش ذهنش پر از افکار تهوع آور میشد، میخواست هر چیزی که به یاد داره رو بالا بیاره تا شاید از اون درد قدیمی و خسته کننده خلاص بشه و کمتر به سرنوشت مادرش فکر کنه.


با جمله ی هشدار آمیز نامجون دست از سلاخی ذهنش کشید و از گوشه ی چشم به لب هایی نگاه کرد که باز هم احساسش رو پشت منطق سنگیش پنهان میکرد.

- نمیتونیم، بهتره چیزی به یونگی نگیم... وقتی از تبرئه کردنش مطمئن نیستیم نباید بهش امید واهی بدیم.

- بهش هیچی نگیم که باز هم خودش رو مقصر بدونه و به جای همه مجازات رو به جون بخره؟ اون از همه توی این داستان بی‌گناه تره، گناه یونگی فراموشی و بی خبریه؟


هوسوک با چشم هایی گداخته و مملو از خشم به نامجون خیره شده بود تا جرات رو ازش بگیره، دوست نداشت یک کلمه ی دیگه از بی رحمی هاشون بشنوه. یونگی بیشتر از چیزی که برای هر کدوم از اون ها قابل تحمل باشه درد کشیده بود، یه درد تحمیلی که بهش تعلق نداشت.


حالا اون پسر لایق صفت پاکِ بیگناهی بود، زندگی باید در مقابلش زانو میزد و بابت تمام بی انصافی هاش از یونگی طلب بخشش میکرد. چند روز دیگه باید با حس وزن یه تقصیر بزرگ روی گردن ‌خمیده‌ش به خواب میرفت و صبح با نگاه یه قاتل بیدار میشد؟ کشتن کارِ دست های اون پسر نبود، وجود یونگی به زندگی بخشیدن و تحمل خو گرفته بود و کدوم اتهامی میتونست این حقیقت رو تغییر بده؟ کدوم زبانی بود که بعد از دونستن حقیقت، در مقابل چشم های غمگین اون پسر برای دوباره مجازات کردنش تکه تکه نشه؟

بی گناهی یونگی باید گوش تمام کسانی که صداش رو نشنیدن کر میکرد، اول از همه گوش آسمونی که زاری و التماس دردمندش رو نشنید و نابی رو ازش گرفت. یونگی حق داشت دوباره دخترکش رو تماشا کنه، بدون شرمندگی و ترس از مجازات اون پروانه.


همشون مسکوت و عصبی بودن، نامجون جوابی نداشت تا به هوسوک بده و جونگ‌کوک هر چقدر صفحه های کمرنگ خاطراتش رو ورق میزد چیزی به یاد نمیاورد، اون روز ها اونقدر براش تلخ گذشته بود که دلیلی برای مرورشون نداشت و حالا گمشون کرده بود.

اونقدر از دنیای هم فاصله گرفتن که هر کس به نوعی سکوت رو در آغوش کشید و با افکارش سرگرم شد. اما توی اون حوالی دخترکی پرسه میزد که به سیاهی ها امان نمیداد به خانواده‌ش نزدیک بشن. ایرا اجازه نداد اخم هاشون زیاد قدرت نمایی کنن و در حالی که نابی رو به زور از اتاقش بیرون میکشید و با جیغ های بامزه ای تهدیدش میکرد وارد پذیرایی شد.

- تو باید بیای اونی... من به عنوان ملکه ی فرشته ها بهت دستور میدم.

در حالی که قدم های کودکانه ی خودش از نابی جلو تر بودن سعی میکرد تن رنجور دختر رو محکم تر بکشه. وقتی نگاهش به چهره ی مات برده ی پدرش افتاد، موهای در همش رو مرتب کرد و به نابی که بین لباس های نا هماهنگش دفن شده بود اشاره کرد.
- آبوجی، من اونی رو راضی کردم... ما آماده ایم.

هوسوک که لبخند دندون نمای دخترک نمکین تهیونگ رو دید، اخم هاش رو باز کرد، دستش رو بالا آورد و انگشت شستش رو به ایرا نشون داد. تحسینش میکرد که اونقدر روی نابی نفوذ داره و کاری رو انجام میده که هیچ کدومشون نتونستن. اون دختر، بعد از یک ماه ترک زندگی، باید به طبیعتی که بهش بهانه ای برای لبخند میداد برمیگشت. موندن توی اتاقش و شنیدن بحث و جدل نامجون و هوسوک بهش درد بیشتری میداد و حالش رو دگرگون میکرد.


تهیونگ بلند شد و در حالی که سوییچش رو از روی میز برمیداشت، ابرویی بالا انداخت.
- ایرا بهتر از شما مذاکره ی صلح آمیز رو بلده.

نامجون به ظاهر نابی که داشت تکه تکه لباس های گرم رو از خودش جدا میکرد، نگاهی انداخت و با لب هایی کش اومده گفت:
- کاملا مشخصه چقدر صلح آمیز بوده!

با راه افتادن تهیونگ، ایرا با حرکت دستش از همشون خداحافظی کرد و لی لی کنان به سمت در رفت. همشون منتظر بودن نابی از در بیرون بره تا دوباره بحث رو شروع کنن، اما نور از جایی بین خفگی بال های دختر بهشون تابید.


در حالی که به مکالمه ی شیرین تهیونگ و ایرا که مقابل در انتظارش رو میکشیدن گوش میداد، بند کفشش رو بست و لبخندی زد.
- مامان عاشق گل ها بود، تو یادته جونگ‌کوک، مگه نه؟


با بند کفش دیگرش مشغول شد و همونطور که انگشت های بی تعادلش رو در هم میپیچید و نفس توی گلوش میلرزید، لبخندش رو پر رنگ تر کرد؛ دخترک از درون اشک میریخت چون بعد روز ها چیزی رو شنیده بود که با زجر از ذهنش بیرون کشیدن، یونگی تمام اون سال ها فرشته ی بدون بال خواهرش بود، چرا توی ذهن اون دختر با شیطان جایگزینش کردن؟ نابی تا کی باید بین دروغ ها تاب میخورد ؟ سراب شمع بیشتر از شعله هاش اون پروانه رو میسوزوند.


- اما نمیتونست بهشون رسیدگی کنه، عمو شیوون از دگو براش گل های مورد علاقه‌ش رو میاورد. تو یادته مگه نه؟


گفت و بعد از نشون دادن لبخندش به چشم های درشت و مبهوت جونگ‌کوک در رو به روی حقیقتی که میتونست برادرش رو رها کنه بست. حالا دایره ی افکار کسانی که میخواستن ناجی یونگی باشن واژگون و پوچی ازش سرازیر شده بود، نابی شمع رو روشن کرده بود تا با علم به سوختن بهش نزدیک بشه. شمعی که همپای خودش توی چشم های یونگی سوخت و قطره های داغش از بین پلک های اون پسر چکه کرد و روی صورتش غلتید.


جونگ‌کوک که قدرت حلاجی حرف های نابی رو نداشت و ذهنش از حروف اسم اون باغبان بمباران میشد، با خشمی سهمگین به سمت هوسوک برگشت. میخواست یه مشت به صورت اون پسر بکوبه و چشم روی تمام لطف هایی که بهشون کرده ببنده، اما قبلش باید فرصت دفاع رو بهش میداد، باید از خودش میشنید که حقیقت رو به نابی گفته.
- تو بهش همه چیز رو گفتی... چطور ممکنه؟ تو اصلا معنی نگرانی رو میفهمی؟



- نابی چیزی رو که بهش نیاز داشت پیدا کرد، توی این خونه زندگی میکنه و تو فکر میکنی آدمی که زبونش سکوت کرده گوش هاش هم ناشنواست؟


با شنیدن جواب هوسوک، لب هاش رو محکم روی هم کشید و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت تا ریتم نفس هاش با نبض شقیقه هاش هماهنگ بشن. خون به سرش نمیرسید و حس میکرد جای مغز توی جمجمه‌ش یه کویر خشک و بی آب و علفه که هیچ فکری ازش جوونه نمیزنه.


نابی همه چیز رو شنیده بود؟ پس تمام مدتی که جونگ‌کوک دنبال روح سرگردان اون دختر میگشت تا به کالبدش برگرده، پروانه خودش تقلا میکرد تا گم شده‌ش رو پیدا کنه؟ حالا میفهمید لبخند روی لب هاش به همون اندازه شیرین بود که از بین رفتن ترس نگاهش میتونست وحشتناک باشه، اون ها آخرین تمنای نابی رو برآورده کرده بودن، حالا که نقاب سیاه از روی چهره ی یونگی کنار رفته بود، نابی میتونست روشنایی چشم های اون پسر رو تحمل کنه؟

***

"نابی"
ایرا روی تاب عقب و جلو میرفت و من توی خاطراتم با یونگی تاب میخوردم، تهیونگ از قهقهه های سرخوش دخترش توی شادی غلت میخورد و یونگی من از اشک های سرریز دخترش توی غم دست و پا میزد.


ای کاش به عقب برمیگشتم، اونقدر عقب که فقط من باشم و دامن های آبی پروانه خیزم که یونگی توی تنم مرتبش کنه و موهام رو ببوسه. ای کاش همون دختر سه ساله ای بودم که معنی عشق رو نمیدونست و برادرش رو بیشتر از همه ی درخت های گیلاس دوست داشت، چون دست هاش قوی بود و سرما ازش میترسید. من کودکیم رو توی آغوش اون درختِ تبر خورده به سر بردم، با شکوفه دادنش از عطر وجودش سرمست شدم و با سرمازده شدنش دونه های برف توی قلبم بارید؛ اونقدر به زندگی کردن با هم خو گرفتیم که ریشه هامون جدایی رو تاب نیاوردن. من خیلی تقلا کردم که بدون یونگی سبز بمونم، اما وقتی تنه ی تکه تکه شده ی تکیه گاهم رو مقابل چشم هام به آتیش کشیدن، زودتر از خودش خاکستر شدم.


حالا خوابگزار حقیقت بیدار شده بود تا بهم بگه تمام اون شعله ها دروغ بود، جیمین دروغ بود و من از عشق متوهم شدم؟ باور نمیکردم، من اون کابوس رو هر لحظه زندگی نکردم که پسوند دیوانه کنار اسمم کوچیک باشه و چشم هام قربانی جنون بشه تا به تن بی روحم زار بزنه.


نگاه حسودم رو از اون پدر و دختر گرفتم.
کینه چه شکلیه؟
من میتونستم یه روز از شدت حسادت به ایرا ازش کینه به دل بگیرم؟
میتونستم روزی عاشقش نباشم و باور کنم اون بچه ایه که من مادرش نیستم؟
من از یونگی یاد گرفتم بدون اینکه موجودی رو متولد کنی، میتونی مثل یه تیکه از جونت دوستش داشته باشی. یونگی پدر قلب من بود و من مادر غصه های اون، مادری که قطره های اشکش رو متولد کرد و سوگند بغض رو توی حنجره‌ش جاری کرد.


دستم رو دور میله هایی که حصار کوتاهی اطراف محوطه ی پارک ساخته بودن حلقه کردم و فشارشون دادم، انگار اون ها ریشه هایی بودن که میخواستم از یونگی جداشون کنم. چه فرقی میکرد باز هم به هم وصل باشیم یا نه، وقتی از من و اون چیزی جز خاکستر و ذغال به جا نمونده بود؟ هر دومون بوی گند سوختگی میدادیم و از داغی شعله ها سرخ بودیم.


بابا بعد از یه مسافرت طولانی مدت، حالا کنار مامان به آرامش رسیده بود، درست بعد از اینکه خونش مثل یه طلسم قوی بین من و یونگی سدی از ناباوری ساخت. من دیگه هیچکس و هیچ چیز رو باور نداشتم، حتی چیز هایی که میدیدم یا میشنیدم. هیچکس نبود تا بهم اطمینان بده زندگی الآن من یه کمای طولانی مدت نیست و من همون روحی نیستم که از کالبد یک پروانه فراری شده.

زندگی کردن به عنوانِ من درد داشت...

توی نقطه ای از بزم باشکوه رهایی سیار بودم، که دیگه نه آسمانی برای پرواز به چشم میومد و نه زمینی برای سقوط، همه ی من هیچ شده بود و پوچی هر لحظه از قلبم متولد میشد.


قدم هایی سنگین با وزنی پدرانه بهم نزدیک شدن. تهیونگ پدر برازنده ای بود، چون حتی دخترش رو بین خنده هاش تنها نمیگذاشت، برعکس پدر من که هیچوقت پروانه‌ش رو دوست نداشت. اگر دوستشون نداشت پس چرا اسمم رو "نابی" گذاشت، من میتونستم عشقش باشم، میتونستم براش" ایرا" باشم تا بین اشک هام تنها نمونم. داشتم به فرشته ی خودم حسادت میکردم و باز هم نگاهم کینه ها رو پس میزد.


کنارم به نرده ها تکیه زد و دست به سینه به بازی دخترش با دوست جدیدش خیره شد. میخواست حرف بزنه، من قل قل کلمات رو توی حنجره‌ش حس میکردم، اما چیدن واژه هایی که به محض خروج از بین لب هاش از گوش های من سقوط نکنن، کار سختی بود.


انگشت اشاره‌ش رو روی چونه‌ش کشید و در حالی که حتی نگاهش هم راضی نمیشد برای لحظه ای از دخترش دل بکنه، کلمات رو بهم دوخت تا لباس جدیدی به تن سکوت من بپوشونه، تا شاید از شرمندگی عریان بودن بیرون بیاد و بتونه ترکم کنه.
- میتونی خوشحال باشی؟ حالا که همه چیز عوض شده؟


چی عوض شده بود؟ من که هنوز همون پروانه ی مرده بودم، مگه مرده ها میتونن بفهمن چی توی دنیای زنده ها عوض میشه؟ باید ازشون دور میشدم، کنار کسانی که توی جریان زندگی بودن و به من فرصت نمیدادن از نو متولد بشم، مقصدی برای برگشتن نبود.


- فقط میتونم غمگین نباشم.
- من اگر جای تو بودم...


اجازه ندادم حرفش رو ادامه بده، هیچکس جای من نبود؛ هیچکس نمیدونست پاره شدن تمام بند هایی که بعد از رهایی مثل شلاق روی تنت فرود میان یعنی چی؟ من خودم روی خودم آوار شده بودم و کسی نبود تا من رو از خودم جدا کنه.


- تو جای من نیستی پدرِ ایرا...
- درسته. اما من یه پدرم... حس میکنم روح اون مرد از شکستگی هات چه عذابی میکشه.

گفت و چشم روی فضای شلوغ پارک بست، برای فکر کردن جای بدی رو انتخاب کرده بودیم؛ جایی که هر ثانیه صدای جیغ های بم و نازکی از هر گوشه‌ش به سمت ذهن های شلوغمون شلیک میشد. 
سرش رو پایین گرفت و به نوک کفش های واکس خورده‌ش نگاه کرد، و من چه غم انگیز بودم که حتی ظاهرم جلایی برای خیره شدن نداشت. کدر بودم و نور از چشم هام عبور نمیکرد تا به قلبم بتابه و گرمش کنه. پوسیدگی هنوز هم توی وجود من رشد میکرد، مثل یه بیماری توی تنم پخش میشد و من رو به هر اتفاقی بی حس میکرد، چون دیگه جونی نمونده بود.

- چه حسی بهش داری؟ به اینکه برادرت بی گناهه؟


میخواست من رو با خودم رو به رو کنه؟ روش خوبی رو برای یه دختر غمگین که بیشتر از همه از دیدن خودش خسته‎ست، انتخاب نکرده بود. نمیدونستم فایده ی لبخند چیه اگر شیرین نباشه و صدای خوشی نده، اما تلخ مینوشیدمش، مثل تمام قهوه های مورد علاقه ی یونگی.

- وقتی چشم هام رو میبندم حس میکنم جلوی روم یه بهشته، اما تاریکه... پس من هیچی نمیبینم.

- قبول کن پشت پلک هات هیچ چیزی جز جهنم خاطرات نیست، پس بازشون کن... قرار نیست زندگی برای خواب آلود بودن چشم های تو متوقف بشه، ما انسانیم و حتی توی خواب هم به بیداری محکومیم.


فکر کردم مثل تمام اون یک ماه یکی دیگه اومده سراغم تا بهم امید بده اگر بیدار بشم میتونم اتفاق های بهتری رو رقم بزنم، اما نه.. تهیونگ یه پدر بود و از دید کسی که موظفه به زندگیش نگاه میکرد. اون پای قدرت تصمیم گیری از دست رفته ی من رو وسط نمیکشید، از قوانین بی رحمانه ای حرف میزد که من بعد از اون همه شکست باید یاد میگرفتم.


تا وقتی نفس میکشیدم باید با قوانین دنیا با روز هام بازی میکردم. من غمگین و افسرده بودم، نمیدونستم مردی که هنوز هم عشق بی رحمش توی وجودم نفس میکشه چشم هاش رو به کدوم گوشه ی آسمون دوخته، نمیدونستم چشم هاش هنوز بازه و یا اونم پشت پلکش توی جهنم خاطراتمون میسوزه. صورتش مثل یه ترانه ی غم انگیز بود که از ذهنم بیرون نمیرفت. گاهی قلبم یخ میزد و حس میکردم سردشه، حس میکردم مرگ روی تنش باریده، ولی قسم میخورم من بیشتر از هر وقتی دلم میخواست زنده بمونم.


- دلم براش تنگ شده... اما من حتی حق ندارم دلتنگش باشم، چون این حس اگر بزرگ بشه منو میکشه. حتی خودم هم نمیدونم چطور هنوز میتونم دوستش داشته باشم!

لبخندی به ایرا که به طرف سرسره میدوید هدیه کرد و در حالی که براش دست تکون میداد لب زد:
- دوستش داری؟ کدوم احمقی با ادعای عاقل بودن تو رو از دوست داشتنش منع میکنه؟ فراموششون کن، چون اونا میخوان تو برای خودشون زندگی کنی. تو پروانه ی خودتی دخترک...


وقتی به طرفم برگشت اثری از حسش به ایرا روی لب هاش نمونده بود، همه چیز توی چشم هاش دیده میشد؛ یه تجربه ی تلخ رو میدیدم، یه شکست بزرگ که از نگاهش دو تا گوی سنگی و محکم ساخته بود.


لب گزیدم و تماشا کردن ایرا رو ترجیح دادم، نمیخواستم وقتی ازش دور شدم تصویرش رو خیلی زود از خاطر ببرم. اون تنها کسی بود که توی زشت ترین روز هام، زیباییش رو از دست نمیداد.


- به جز خاطره چیزی ازش نمونده. حتی دیگه اسمش رو هم از کسی نمیشنوم، انگار همه ی اون بوسه ها یه توهم بود.

- تا همیشه عاشقش بودن اشتباه نیست... حتی اگر کنارت نباشه. به جای بوسیدن خاطراتش، جای خالیش رو ببوس تا همیشه برای برگشتنش گرم بمونه، چون که هیچ درمانی برای خاطرات نیست.

جوابی نداشتم؛ چطور بهش میگفتم من جای خالی جیمین رو روی تمام تنم حس میکنم؟ لب هام، چشم هام و دست هام از دلتنگی سوز میکشیدن، و من عاشقی بودم که خودم رو یه ابله میدونستم، حتی یه دلیل هم برای دوست داشتنش نداشتم ولی هنوز قلبم براش میتپید.


از فکر کردن به ناتوانیم آزار میدیدم. انگار تهیونگ متوجه شد نبرد با خودم چقدر سخته که شونه ای بالا انداخت و با لحنی که تحکم هشدار های قبلیش رو غریبه میکرد، لب زد:
- حس میکنم جامون عوض شده و حالا من پرستار تو و ایرا شدم.


- اصلا بهت نمیاد...

- اینطوری بهتره چون من ترجیح میدم پدر دوتا دختر باشم تا پرستارشون.


تهیونگ میخواست پدر من باشه؟ ای کاش خنده هام رو گم نمیکردم. اینقدر بی کس به نظر میرسیدم، یا چون وابستگی هام رو انکار میکردم تهیونگ فکر میکرد به یه پدر جدید نیاز دارم؟ نمیخواستم  حتی به این فکر کنم که کسی جایگزین مردی بشه که نوزده سال انتظارش رو کشیدم تا از مسافرت ابدیش برگرده.


- اگر پدرم زنده بود، حالا زندگیمون چه شکلی میشد؟

- نمیدونم... اما مطمئنم من و ایرا تنها تر میشدیم، تو و جونگ کوک رو به دست نمیاوردیم و روز هامون سخت تر سپری میشد.


ندیدن ایرا به قیمت داشتن بابا؟ معامله ی سختی بود اما اگر بابا زنده میموند، یونگی هیچوقت اینقدر غمگین  نمیشد، هیچوقت خودش رو گناهکار نمیدونست و من مجبور نمیشدم برای دوست داشتنش، ترکش کنم؛ حقیقت این بود که من بدون عشق برادرم حتی نمیتونستم نفس بکشم، پس باید میرفتم.


- به عنوان یه دوست... نه یه پدر ازت یه درخواستی دارم تهیونگ.

- به عنوان یه پدر... هر چیزی که باشه انجام میدم نابی!


مهم نبود دلش برام سوخته یا فکر میکنه من به حضور یه مرد به عنوان پدر توی زندگیم نیاز دارم، باید با هر عنوانی که شده ازش کمک میگرفتم تا تصمیمم رو عملی کنم. توی اون مدت بهم ثابت شده بود تهیونگ بهتر از هر کسی به تدفین راز ها پشت سنگر فراموشی آشناست. حتی اگر کسی پیدا میشد تا احساساتش رو بتکونه و گرد و غبار مخفی کاری هاش رو توی هوا پخش کنه، تهیونگ چیز هایی که متعلق به خودش نبودن رو خوب پنهان میکرد؛ حتی اگر اونی که زیر و روش میکنه جونگ‌کوک باشه.


دیگه وقتش رسیده بود که پیله ای که از روی درخت گیلاس سقوط کرد، شکافته بشه. اون تنه ی سوخته قرار بود دوباره جوونه بزنه و من نمیخواستم تا وقتی پرواز رو یاد نگرفتم، از رایحه ی لبخند شکوفه هاش مست بشم...

***

"یونگی"

نامجون فقط اومده بود تا اسم باغبان دگویی رو ازم بپرسه و بعد از گفتن جمله هایی که همیشه محتاج شنیدنشون بودم، با عجله ترکم کرد. انگار از واکنش من میترسید. مگه فهمیدن اینکه بی گناهی ترسناکه؟ فکر نمیکنم، اما فهمیدن اینکه بی گناه مجازات شدی وحشتناکه. وحشتی که من همیشه از خودم داشتم و هر لحظه فکر میکردم میتونم جون یک نفر دیگه رو بگیرم، چون یکبار انجامش داده بودم.


مغزم جایی روی چرخ ویلچرم میچرخید و من گیجی اون چرخش رو توی سرم حس میکردم، باید میرسیدم، به سلولم میرسیدم و با واقعیت رو به رو میشدم. زندگی من پستی و بلندی های زیادی رو پشت سر گذاشته بود و من حس میکردم توی پست ترین نقطه متوقف شدم تا سرنوشت از بلند کردن و به زمین کوبیدنم خسته بشه؛ خسته شده بود که حالا با چند تا جمله، از مرد قاتل توی آینه یه دلقک ساخته بود که با معصومیتِ چشم هاش به خودش دهن کجی میکنه.


سرباز در سلول رو باز کرد و من رو با گذشته ها تنها گذاشت. روز هایی که روی اقیانوس پشیمونی دراز میکشیدم و در حالی که تمام تنم از جای پنجه های وجدانم کبود بود به آواز غریبانه ی پروانه‌م گوش میدادم. اون کبودی ها حق من نبود، چرا باید از چشم هایی که خودم به روی گناهم بسته بودمشون میترسیدم؟

چرا باید از نگاه دختری که دیدن رو از من یاد گرفت میترسیدم؟
من حتی نتونستم اونطوری که باید از بزرگ کردنش لذت ببرم، حتی نتونستم یه بار بدون حس خفگی نوازشش کنم.


دنیا چطوری میخواست بدهیش رو به من بپردازه؟ نوزده سال زندگی کردن جای مردی که نکشته بودم، چطوری میخواست به من برگرده؟ من سقوط رو به جون خریدم تا پرواز نابی رو تماشا کنم، ولی حالا بهم میگفتن اون پروانه بیرون از آغوش من گم شده، کی نابیِ من رو پیدا میکرد؟

دخترک من به طومار تاخورده ی اشتباهاتم تبدیل شده بود. اونقدر توی اون پستی و بلندی ها توی آغوشم فشردمش که وقتی دست هام رو کنار زدم شکسته بود، شکسته بودیم و تکه هامون بین هم دیگه گم شده بود. حالا دیگه نمیدونستم اون غمی که من رو میکشه برای خودمه یا نابی، نمیدونستم اون اشک هایی که چشم هام رو به یاد دریا میندازه غصه ی منه یا دخترکم.

ازش فاصله گرفتم و نفهمیدم من و اون با هم میتپیم، ازش دور شدم و اون جلوی چشم هام پرپر زد، چرا نفهمیدم اون دختر ساعت تَرَک خورده ی عمر منه و من عقربه ای که به درجا زدن عادت کرده؟ چرا هیچکس بهم نگفت ما صاحب قلب های نیمه ای هستیم که کنار هم کامل میشه، حالا من برای نیمه دوم قلبم دلتنگ بودم، این نصفه بودن داشت من رو میکشت.


باید میدیدمش، باید صورتش رو با دست هایی که از خون پاک شده بودن قاب میگرفتم و توی چشم هاش حک میکردم برادرش بی گناهه. باید اینبار بدون ترس میبوسیدمش، اون اشک هام رو پاک میکرد و پلک هام رو آروم. دخترک من، انتظارم رو میکشید، انتظار دریایی که اینبار طوفانی نبود... اینبار نابی رو روی موج هام تا خود آسمون می‌بردم، حتی اگر بال هاش زخمی بود اینبار من به پرواز درش میاوردم...

حالا حتی معشوقه ی من هم میدونست عاشق مردی شده که دیگه قاتل نیست. خوشحالی غم انگیزی مثل یه پرده ی لطیف روی احساساتم پهن شده بود و من بالاخره میتونستم بدون عذاب نفس بکشم، فقط یکبار توی زندگیم از اینکه خودم نیستم لذت ببرم و طعم بی گناهی رو بچشم.


دستم رو روی دسته های ویلچر گذاشتم تا تنم رو بالا بکشم. اشک روی صورتم موج میزد و من به این فکر میکردم که چرا تا الآن چشم هام منو غرق نکردن، چرا تا مرز خفگی رفتم و به زندگی برگشتم؟
"برعکس همه من فکر میکنم بی گناهی سنگینت میکنه، اونقدر سنگین که دل دریا رو بشکافی و به خشکی این آدم ها برگردی، جایی که بی گناهی جرمه... "


پاهای بی اراده‌م زیر وزن اشک هام شکست، پشت پلک های یخ زده‌م، سرما ذوب شد و من به زانو در اومدم. دستم رو روی صورتم گذاشتم، انگار چشم هام جام اشکی بودن که روی دست هام کج شدن، قطره قطره اشک از بین انگشت هام میچکید و من میدیدم که زمین از دردش میشکنه.


باید بی گناهیم رو فریاد میزدم، همه باید میفهمیدن من هیچ وقت، حتی برای یک لحظه اون کسی نبودم که ستون زندگیمون رو شکست.


سرم رو بلند کردم و همونطور که شونه هام از شدت طغیان اندوه میلرزید، از زیر خاک خروشیدم، سنگ قبرم رو خورد کردم تا همون مرده ای باشم که زندگی رو جای خودش دفن میکنه.


- بابا... میشنوی؟ شنیدنش غم انگیزه، ولی من تراژدی ترس های تو رو زندگی کردم.


دیوار ها از خشم سرکوب شده‌م لرزید و کمرم زیر بار درد خم شد:
- مامان... پسرت یه بزدل نبود، همیشه یه بزدل نبود... من اون فرشته ایم که خنجر تو دست هاش موند ولی برق اشک شیطان کورش کرد، من صدای گریه هاش رو شنیدم و باور کردم که اون خون از دست های من میجوشه، شیطان هیچ موقع گریه نمیکنه، اون همیشه میخنده و گاهی قهقهه ها از چشم هاش سر ریز میشن...


         پیشونیم رو روی زمین گذاشتم، به کی سجده میکردم؟ شاید به غمی که مدت ها پرستیدمش، به دردی که خدای وجدانم شد و من حالا میخواستم به کفر مطلق برسم، دیگه از پرستیدنش خسته بودم، نمیخواستم با اشک هام عبادتش کنم و بهش قدرت بدم، من اولین بنده ای میشدم که خدای خودش رو نفرین میکنه.

        کف دست هام رو روی زمین گذاشتم و سرم رو بلند کردم؛ با چشم هایی غرق در اشک و خون بودن به پنجره ی کوچیکی خیره شدم، که رهایی رو طرف دیگه ی اون زندان  پشت میله ها محبوس کرده بود.


- بابا... پسر تو برده ی درد بود، اما قسم میخورم از این لحظه به بعد افسارش تو دست های منه... هیچکس بهتر از گناهکار بی گناهی که سال ها زندانی بود، زنجیر کردن رو بلد نیست.


        آرزو میکردم که اگر اونشب یک رویاست، هرگز از خواب بیدار نشم، شناور بین همون رویا توی آغوش پروانه‌م حبس بشم و کابوس خلاصی رو فراموش کنم...



***


"و در این قبرستان سکوت زیر سنگ قبر لب هایم قهقهه خواهد زد..."


***


پروانه ها!
به نظرتون نابی چه تصمیمی گرفته؟
حس کردین یونگی از ناباوری به چه روزی افتاد؟ اینا از خوشحالیه... از طرفی هم غمگینه که اینهمه بی دلیل درد کشیده.
پسرم حقشه که این حس رو هضم کنه، میخوام بعدا شادیش رو ببینین، وقتی از ته دل برامون بخنده و هوسوک محو لبخندش بشه، وقتی دوباره خواهرش رو بغل کنه...
خیلی این پارت رو دوست داشتم و یه حس عجیبی بهش دارم، یکی از فیوریت هام توی کیسه.
دوستون دارم...


Kiss my wings Where stories live. Discover now