part 41

261 69 33
                                    

الان همه اسم منو میدونن
ولی یه چیزی درباره این هنوز برام ناشناخته اس
مثل این که تو آینه نگاه کنی
تلاش میکنی خودت باشی و یه نفر دیگه رو میبینی
و هیچ چیزی دیگه مثل قبل نیست
حس میکنی زندگی همه‌مون تغییر کرده
شاید وقتی من پیر تر شدم ، همه چیز آروم بشه
ولی این همین حالا منو میکشه
چی میشه اگه همه اینا رو داشته باشی ، اما کسی رو نداشته باشی که بهش زنگ بزنی ؟
شاید بعدش تو منو بفهمی
چون من خیلی چیزا داشتم
اما هیچکس به درد و دل من گوش نمیده
و این همون حس لعنتی تنهاییه
من خیلی تنهام
تنها
Justin Bieber & benny blanco – Lonely
***



نمیدونست منتظر ملاقات  چه کسیه که هر روز بین اسامی زندانی ها دنبال خودش میگرده، جز مادر پیرش که ازش نا امید شده بود و به چشم یه از دست رفته به پسرش نگاه میکرد، و تهیونگی که مثل یه دوست واقعی کنارش بود و با وجود درگیریش با ورشکستگی سنگینش حواسش به کار های حقوقی جین بود، کس دیگه ای به دیدارش نمیومد.


حس میکرد از یاد همه رفته و اون میله ها مثل یه سنگ قبر زیر غبار فراموشی دفنش کردن. تمام پنج باری که برای ملاقات نامجون درخواست داده بود، وکیل بهش ثابت کرده بود قلبش عمیقا شکسته و راهی برای بخشش جین باقی نمونده. اگر نامجون وکالتش رو میپذیرفت، نه تنها به تخفیف توی مجازاتش امیدوار میشد، بلکه میتونست انگیزه ای برای رهایی از اون سلول شلوغ و دم کرده پیدا کنه.


نگاهی به فضای تاریک و روشن اتاقک انداخت، چی شد که از پشت میزش به اون تخت کوچیک و زهوار در رفته رسید؟ فرقی نداشت چند بار در طول روز از خودش بپرسه"ارزشش رو داشت؟"، محال بود جوابی جز پوزخند وجدانش نصیبش بشه، پوزخندی که نتیجه ی عذاب طولانی مدتی بود که به جیمین داد؛ حتی نمیدونست اون پسر هنوز نفس میکشه و یا مثل خواهرش تو یه گوشه ی تاریک غریبگی توی خودش تموم شده.


هیچکس بهتر از جین نمیدونست جیمین وقتی که تصمیم گرفت برای آخرین بار نابی رو خارج از رویاهاش ببینه، مُرد. فرق چندانی نداشت ریه ها ی اون پسر هنوز برای ادامه دادن ضربان نبضش به دنبال ذره ای هوا بگردن تا گرد مرگ رو از روی قلب صاحبشون کنار بزنن، سینه ی جیمین وقتی پلک هاش از غم شور دریا روی هم سقوط کرد، پر از مرگ شد.


خودش رو روی تختش پرت کرد و آرنجش رو روی چشم هاش گذاشت تا به اشک هاش اجازه نده درماندگی رو متولد کنن. توی زندان و بندی که جین توش دوران طولانی محکومیتش رو میگذروند، اشک هاش به بلندگویی تبدیل میشدن که ضعفش رو فریاد میزدن و امکان داشت کفتار هایی که بوی اشک تشنه‌شون میکرد، به فکر دریدن جوجه وکیل دست و پا چلفتی ای بیفتن که اسم قتل برای ظاهر اتو کشیده‌ش زیادی بزرگ بود.


برعکس روز های قبل، انتظار شنیدن اسمش رو نداشت؛ دیگه باید امید رو با لگد از قلبش بیرون میکرد. قرار بود پنج سال از عمرش به خاطر کشتن مردی که دستش پر از لکه های خون بود، توی زندان سپری بشه؟ براش فرقی نمیکرد، وقتی تمام جوانی جیمین رو با دروغ سوزونده بود و حالا باد حسرت خاکستر بی روح پسر رو توی سرش میچرخوند، جیمین و فکر به بلایی که به سرش اومده، یا تصور فاجعه ای که با زنده موندن ادوراد اتفاق میفتاد، برای پنج سال سوگواری بی توقف جین کفایت میکرد.


با این حساب وقتی میتونست از زندان خلاص بشه که روز های زیادی از دهه ی چهل سالگیش رو توی اون دخمه روی دیوار چوب خط کرده بود. از دست هیچکس کاری ساخته نبود.

جین میدونست رهاییش توی اثبات بی گناهی یونگیه؛ اگر به مراجع قانونی ثابت میشد که ادوارد توی پرونده ی قاچاق هرویین نا مرغوب دست داشته و زیر هر قدمش روی زمین یه دریاچه از کثافت به جا گذاشته، اگر ثابت میشد که گلوله هایی که توی تن اون مرد کاشت، قرار بود درخت تومندی از خون رو روی شن های ساحل به جا بذارن، توی مجازاتش تاثیر زیادی داشت و میتونست ادعا کنه برای نجات جون جونگ کوک و نابی این کار رو کرده.


اما حالا که نامجون مثل یه جانی ازش دوری میکرد، نمیتونست از کس دیگه ای کمک بگیره. باید با سرنوشتش کنار میومد و شمار روز ها رو از یاد میبرد تا کمتر درد بکشه؛ این قبری بود که خودش برای آرزو هاش کند.


پلک هاش رو به هم فشرد تا مژه هاش همدیگه رو در آغوش بکشن و چشم های خسته‌ش از بارِش های مداوم رو گرم کنن. اما شنیدن اسمش از بین کلماتی که توی امواج بلندگو خورد میشدن، آرامش طوفانی چشم هاش رو در هم شکست.


شنیدن اسمش، اون هم روزی که انتظار ملاقات مادرش رو نمیکشید مثل دیدن یه باریکه ی نور وسط اقیانوسی از تاریکی ها بود، اون حس خفگی دست از سرش برمیداشت، یا قرار بود بیشتر از قبل با فکر به جیمین، جای اون پسر رو زیر امواج پُر کنه؟


باید میرفت و جیمین رو از دست خودش نجات میداد، اون پسر اگر تنها میموند با تمام توان به سمت تباهی میدوید و به جای بال های پروانه ای که پشت سرش رها کرد، اون غم نا متناهی رو بغل میگرفت و توش گم میشد.


از روی تختش بلند شد و سلولش رو ترک کرد. نگاه هایی که دنبال نقطه ضعش میگشن اجازه نمیدادن بتونه به طرف نوری که از روزنه ی کوچیکی بین نا امیدی هاش سرک کشیده، بدوه. با طمانینه قدم هاش رو بلند تر کرد و خودش رو به خروجی رسوند تا سرباز برای رسیدن به سالن ملاقات همراهیش کنه.


زمان برعکس تمام روز هایی که توی سلول زنده به گور شدن، زود گذشت و عقربه ها ماراتون هیجان انگیزی رو شروع کردن که قلب جین رو تا رسیدن به سالن به تقلا های رسوا کننده ای دعوت میکرد.
قبل از ورود، دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی گرفت.
سرباز سری از تاسف تکون داد، فکر میکرد جین قراره معشوقه‌ش رو پشت اون حصار شیشه ای ببینه و اینطور دست و پاش رو گم کرده. فرقی هم نداشت، آدم ها میتونن عاشق ناجیشون بشن، چون اون ناجی امیده و قلب بدون چشم داشتی به آینده، نمیتونه به کوبش خودش ادامه بده.


با باز شدن در پاهاش رو از زمین جدا کرد، سنگین بود و حس میکرد اضطراب مثل کوهی از سنگ ریزه هر لحظه شونه هاش رو خسته تر میکنه. هر طور که بود قدم هاش رو دنبال نگاهش کشید و پیش رفت تا چهره ای آشنا برق چشم هاش رو از مرگ نجات بده.


دیدش، همون کسی که پنج بار قلبش رو مچاله کرده بود حالا انتظارش رو میکشید؟ اخم های نامجون روی لب های جین به لبخند بدل شدن و کارآموز رو تشویق کردن از  فاصله ی نزدیک تری وکیل محبوبش رو تماشا کنه.
صندلی رو عقب کشید و مقابل پسری نشست که حتی نگاهش هم نمیکرد، دلخور بود و جین این دریغ شدن رو به جون میخرید. به نامجون حق میداد، قلب اون پسر رو مثل یه مهره ی بی ارزش بازی داده بود و هیچکس جز خودش نمیدونست که این وسوسه ی ناخوداگاهی بوده که آگاهانه جین رو به سمت خواسته ی قلبیش میکشید.


منتظر بود چشم های نامجون با چهره ی شکسته‌ش آشتی کنه، تا گوشی رو برادره و نشون بده شنیدن صداش ارزش صبوری کردن رو داره.
هیچکس بهتر از جین نمیدونست اون وکیل عملگرا بدون علت سر از زندان در نیاورده. اینکه چند روز بعد از دادگاه یونگی، اون پسر فراری رو حوالی خودش ببینه، کنجکاوش کرده بود، با این حال حتی اگر کمک به یونگی نامجون رو وادار به تحمل جین کرده بود، کارآموز از حضور وکیل لذت میبرد و دستش رو به سمت اون پسر دراز میکرد تا هر چیزی رو که داره باهاش شریک بشه. اگر یونگی به جایی که باید برمیگشت، همشون نجات پیدا میکردن، حتی جیمین...


با چرخیدن نگاه وکیل و اتصال اون مردمک های   دلخور به چشم های دلتنگ جین، کارآموز تصمیمش رو عملی کرد، حالا میخواست صدای پسری رو بشنوه که آخرین بار با یه سیلی محکم وجدانش رو از خوابی به رنگ مرگ بیدار کرد.


گوشی رو برداشت و اون رو محکم به گوش هاش چسبوند، میخواست هر حسی رو از صدای نامجون بیرون بکشه؛ حتی اگر وکیل با عصبانیت و نفرت باهاش حرف میزد، بهتر از این بود که سرد و بی تفاوت باشه و به جین بفهمونه که همه چیز تموم شده.


دیدن نگاه خیره ی کارآموز روی خودش، باعث شد پوزخند پررنگی بزنه و گوشی رو با تعلل برداره. نفس عمیقی گرفت و در حالی که از نگاه کردن به چشم های جین طفره میرفت، زبون باز کرد تا اون چیزی که از قلبش باقی مونده رو به جین نشون بده.


- دعوتم کردی که فقط نگاهم کنی؟
- همه ی دعوت هام بی جواب موند، تو با پای خودت اومدی وکیل کیم!


وکیل حتی تصورش رو نمیکرد متعاقبا با نیشخند جین رو به رو بشه، اون پسر حتی پشت میله های زندان هم محکم و با اعتماد به نفس به نظر میرسید، انگار هیچ چیزی برای ترسیدنش وجود نداشت. جوری نامجون رو زیر نظر گرفته بود که وکیل شک کرد اونی که مرتکب قتل شده خودشه، رضایتی که هیچ وقت چشم های جین رو ترک نمیکرد باعث میشد هر کسی که از کنارش رد میشه فکر کنه با کسی رو به رو شده که توی زندگیش هیچ تصمیم اشتباهی نگرفته؛ کسی که بلد نیست جهنم رو تبدیل به خاکستر کنه.


- انگار از وضعیتت خیلی راضی هستی!
- موهای ژولیده و گودی زیر چشم هام بهت این رو گفت، یا پوست زرد و ته ریش نا مرتبم؟
- چشم هات کیم سوکجین، اون لعنتی ها هیچوقت حرف نمیزنن و این یعنی تو هنوز خودتی.
- و این یعنی برای کم آوردنم زوده کیم نامجون.


پلک هاش لرزید و نگاهی که زودتر از حنجره‌ش پر از بغض شده بود رو از وکیل دزدید. چطور نامجون فکر میکرد جین توی زندان و اون فضای سمیش تونسته با خودش کنار بیاد و همه چیز رو هضم کرده؟ جین درست وقتی به خودش اومده بود که توی مرکزی ترین نقطه ی گردبادی از موریانه ها در حال چرخش بود، سرش از گشتن دور خودش گیج میرفت و تنش ذره ذره خورده میشد، کسی نبود تا دستش رو بگیره و از خودخوری نجاتش بده.


- تو آدم کشتی.
- جرمم رو به روم میاری با اینکه میدونی چه کسی رو کشتم!
- او! فکر کردی منظورم اون عوضیه... نه جین، تو روح آدم هایی رو کشتی که جسمشون جلوی چشمم حرکت میکنه.


پشیمونی هیچ سودی نداشت و ابرازش هم هیچ سدی رو جز غرور جین نمیشکست، پس لب گزید و زبون به دهن گرفت. به کمک نامجون نیاز داشت چون تنهای تنها بود، اما چطور با ظاهری که عادت کرده بود پیروزی رو برای پوشوندن شکست هاش فریاد بزنه، ازش میخواست به دادش برسه؟
دستی به صورتش کشید و گفت:


- اگر زنده میموند حالا جسمشونم کنارت نبود.
- گاهی با خودم میگم بهترین راه فراموش کردنته، اما تمام این مدت دلم میخواست از بپرسم چرا؟ تو تا اینجای بازی خیلی خوب جلو اومدی، نه کسی اسمت رو میدونست و نه رد پایی ازت به جا مونده بود... چرا؟


جویا شدن دلیل تصمیمی که همه، حتی خود جین هم حماقت میدونستنش، تیر خلاصی بود که نامجون به غرور پسر شلیک کرد. به جای اینکه اشک بریزه قهقهه ی دردناکی زد و اخم در هم کشید. خودش هم میدونست به عنوان کیم سوکجین اشتباه کرده، ولی چه اشکالی داشت یکبار به حرف های بی سر و ته مغزی که همه رو به دام ناکامی هاش کشیده بود گوش نمیداد، یکبار هم که شده بی عقلی میکرد و طعم غیر قابل تحمل زندگی کردن به عنوان یه قربانی رو میچشید. حالا به حدی از درماندگی رسیده بود که حاضر میشد قسم بخوره، اگر یک لحظه هم جای یونگی میبود، مرگ رو انتخاب میکرد تا خودش رو از درد رها کنه. به قدرت اون پسر غبطه میخورد، چطور تونسته بود بعد از اون همه عذاب باز هم سر پا بایسته و نفس بکشه؟


با نگاه سنگین نامجون لب هاش کج شدن و لبخندش رنگ باخت، وقت حرف زدن بود.
- میخواستم انتقام خودم رو بگیرم، اون عوضی گولم زده بود و باید تقاص میداد.

- یعنی همون خودخواهی هایی که باعث کشتن اون آدم شد، تو رو تشویق کرد خودت رو معرفی کنی؟ در حالی که هیچکس بهتر از کسی که زیر و روی قانون رو بلعیده بلد نیست جوری صحنه ی جرم رو عوض کنه که انگار اصلا از اون حوالی رد نشده! حداقل بگو برای یه لحظه عقلت رو از دست دادی تا باور کنم پشیمون نبودی. چرا اینقدر از خودت فرار میکنی؟


حالت سوالی چهره ی نامجون که دیگه نمیتونست به بی تفاوتی وانمود کنه، چشم هایی که از حد معمول درشت تر بودن و دستی که روی میز مشت شده بود، همه نشون میدادن برای شکستن جین پا به اونجا گذاشته. کارآموز حتی نمیدونست اعترافش به پشیمونی چه چیزی به نامجون اضافه میکنه که برای شنیدنش سر از پا نمیشناسه، با این وجود جین چیزی رو که باید به وکیل نمیداد، میخواست حتی اگر این آخرین دیدارشونه، همون عوضی ای باشه که عشقش رو پس زد، اینطوری راحت تر بین فراموشی ها رنگ میباخت.


بحث رو به دلیلش برای دعوت نامجون منحرف کرد، میلی برای حرف زدن از خودش نداشت.
- دادگاه های یونگی چطور پیش میره؟

- وضعش از تو نگران کننده تر نیست.
- میخوام به حکم دادگاه اعتراض کنم.
- وکالتت رو قبول نمیکنم.


کارآموز فقط زمینه رو به وجود آورده و نامجون بدون در نظر گرفتن هوشمندی اون پسر همراهیش کرده بود، و حالا حرف هاشون به جایی رسیده بودن که جین میتونست درخواستش رو بدون مایه گذاشت از غرورش مطرح کنه.
- کی گفته من اینو میخوام؟

دروغ میگفت، میخواست با ترفند خودش چاره ای جز قبول وکالتش برای نامجون باقی نذاره.
وکیل مشتش رو بالا آورد و جلوی دهنش گرفت، نمیدونست منظور جین از اون درخواست های مکرر چی بوده، قطعا دلتنگی نمیتونست دلیلش باشه. 
- حرف بزن جین!
- میخوام وکالت یونگی رو باهات شریک بشم، کمکت میکنم تبرئه‌ش کنی.
- کمک؟...تمام این مدت میدونستی همه چیز، حتی قتل جونگین تقصیر هیون وو بوده؟نه؟

جوابی نداشت، مدت زمان زیادی نبود که از کثافت کاری های هیون وو و ادوارد توی کره با خبر شده بود. فقط میدونست قتل خانواده ی جیمین زیر سر اون مرد بوده، اما حتی از ذهنش نگذشته بود که جونگین هم توسط هیون وو کشته شده باشه.


- مدرکی برای اثبات بی گناهی یونگی دارید؟
- تنها مدارکی که از اون حروم زاده ها به جا مونده در مورد فساد مالی و قاچاق مواده... نباید ادوارد رو میکشتی، اگر زنده میموند کارمون ساده تر بود.

جین دندون هاش رو روی هم سایید و نفسش رو حبس کرد تا چیزی به نامجون نگه، فرقی نمیکرد چند بار توی سر اون وکیل فرو کنه اگر اون عوضی زنده میموند الآن باید روی مزار نابی و جونگ کوک اشک میریخت و اون گلوله ها جسم عزیزانش رو میشکافت، نامجون دنبال مقصر اومده بود و دیواری کوتاه تر از دیوار شکسته ی جین پیدا نمیکرد تا پتک بیچارگی هاش رو روش بکوبه.


- خفه شو کیم نامجون احمق... تویِ کودن فکر کردی به ذهن خودم نرسیده بود؟ فقط دهنت رو باز کن و بگو چه مدارکی داری؟
جا خوردگی نامجون از برخورد و عصبانیت جین زیاد طول نکشید، اخم هاش رو در هم کرد و گفت:
- گفتم که فقط مدارک قاچاق...


کارآموز نفس عمیقی گرفت و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت، انگار عقربه هنوز دست از دویدن دنبال هم برنداشته بودن که جایی نزدیک به پایان ملاقاتشون دور هم میچرخیدن. نیاز داشت فکر کنه تا یه راه حل درست پیش پای نامجون بذاره، توی اون مدت کوتاه باید وکیل رو قانع میکرد باز هم بهش سر بزنه.
با نوک انگشتش شقیقه ی دردناکش رو ماساژ داد، کاش کسی اون رگ های بی فایده رو از مغزش بیرون میکشید تا به جای خون هوا بهش برسه و التهابی که باعث میشد افکارش یک جا جمع نشن، از بین بره. نباید دقیقا لحظه ای که بیشتر از همیشه به تمرکز نیاز داشت، خودش رو میباخت و تسلیم زمان کمش میشد.

تنها چراغی رو که پس کوچه های تاریک ذهنش رو روشن نگه داشته بود به دست گرفت تا نامجون رو به سمتی که خطا نبود راهنمایی کنه، شاید راه درست رو توی اون لحظه تشخیص نمیداد، ولی خوب راه غلط رو میشناخت و باید به وکیل هشدار میداد.

- فعلا دور اون مدارک رو خط بکش نامجون، چون به ضرر یونگی تموم میشه و احتمالا اتهام قاچاق رو هم بهش نسبت میدن، چون تا جایی که میدونم هیون وو حتی چند سال بعد از مدیریت یونگی هم به خلافش ادامه میداد... فعلا تمام تمرکزت رو روی مدرکی بذار که یونگی رو از اتهام قتل تبرئه کنه، بعدش ذهنیت ها نسبت بهش روشن تر میشه و اونوقت میتونی توی مغزشون فروکنی که توی قاچاق ها نقشی نداشته.


نامجون لب هاش رو روی هم فشرد، نمیتونست اونقدر صبر کنه. باید کاری میکردن اتهامات یونگی کمرنگ تر بشه و توی این بخش با جین موافق بود ولی اگر رسوایی هیون وو رو، رو نمیکردن انگشت اتهامی که جونگ کوک به سمت پدرش گرفته بود کج میشد و اون پسر مثل دلقکی به نظر میرسید که فقط خواسته احساسات رو به نفع یه قاتل برانگیخته کنه.


- طول میکشه جین، وقت کافی نداریم... اگر حکم رو بدن دیگه نمیشه جمعش کرد.
- پس بجنب... ببینم اون شب که جونگین کشته شد، هیچ شاهدی توی صحنه نبوده؟

مطمئن نبود، ولی جونگ کوک یا یونگی به حضور شخص دیگه ای توی صحنه اشاره نکرده بودن و خودش هم حدس میزد هیون وو هر شاهدی رو از بین برده باشه. اون مرد حتی به یه دختر بچه ی بیمار هم رحم نکرده بود، چه برسه به شاهدی که توی اون زمان صحت عقلی داشته.
دستی به صورتش کشید و به آهستگی جواب جین رو داد:
- نه، فقط یونگی و مادرش...
- اینطوری نمیشه... باید یه شاهدی بوده باشه.


جین اعتراض کرد، به بدشانسی یونگی و ذکاوت کشنده ی هیون وو لعنتی فرستاد و دهن باز کرد تا دوباره شنیده هاش رو انکار کنه؛ نمیخواست باور کنه همشون قراره فرا تر از جرمی که مرتکب شدن مجازات بشن. همین که خواست با اصرارش نامجون رو برای تلاش بیشتر تحریک کنه،  صدای مردی که اعلام میکرد وقت ملاقات تمومه، روی اعصابش خط کشید. ذهنش دیگه یاری نمیکرد، به زمان بیشتری برای فکر کردن نیاز داشت.


- فقط دنبالش بگرد و یادت نره با اون مدارک قبر یونگی رو نَکَنی!

نامجون به کارآموز و نیتش از این کمک مشکوک بود، جین هنوز هم همون کسی بود که با قصد کمک به جیمین بهش نزدیک شد و ازش سو استفاده کرد تا کار اون پسر رو راحت کنه، همونی که قلبش رو توی مشتش گرفت و اونقدر فشار داد تا از تنگی سینه‌ش نفسش بند بیاد و به جای یونگی، برای خودش دنبال راه نجات بگرده.


- بهت اعتماد ندارم.
- به جهنم...

با خشم جواب وکیل رو داد و گوشی رو کوبید، حتی وقتی برای دفاع از خودش نداشت و نامجون بهش امان نمیداد که بتونه چیزی رو جبران کنه.
بعد از نگاه پر از حرفی به چشم های طلبکار وکیل که مثل یه گودال عمیق و پر از نفرت به رو به رو خیره شده بودن، بلند شد تا به سلولش برگرده و اون روزش رو هم به عنوان یه زندانی توی دفترچه ی عادت هاش درج کنه، باید با زندگی جدیدش کنار میومد، همونطور که چشم هاش نامجون رو فریب داده بود.


اگر همون چند تا جمله نمیتونست نامجون رو قانع کنه شَک ها رو از ذهنش بشوره و برای نجات یونگی هم که شده یکبار دیگه به جین اعتماد کنه، از دست اون پسر هیچ کاری بر نمیومد. وکیل باهوش بود، شاید نمیتونست به اندازه ی جین موذی و زیرک باشه ولی خوب مسائل رو میسنجید و نهایتا تصمیمی میگرفت که به نفع همشون باشه، لااقل این توقعی بود که کارآموز از منطق قدرتمند نامجون داشت.


امیدوار بود وکیل همون یکباری که نباید توی زندگیش احساسی عمل کنه، روی عشق ناکامش سرپوش بذاره. جین در کمال تلخی براش آرزو میکرد در آینده کسی رو ملاقات کنه که بتونه کنارش بدون ترس از تنهایی احساساتش رو بروز بده، چون قلب تاریک و پوسیده ی خودش به درد عشق پاک و دست نخورده ی اون پسر نمیخورد.

توی وجودش چشمه ای میجوشید که نگرانی و نیاز رو همزمان با هم توی قلبش جاری میکرد، دلش میخواست نامجون بعد از همون یکباری که درایتش رو نشون داد، چشم روی تلنگر های ذهنش ببنده و با احساسش تصمیم بگیره که جین رو نجات بده؛ اینطوری خودش هم میتونست بعد از سال ها کوبیدن سنگ یه عشق مرده به سینه‌ش به آینده ای امیدوار بشه که شاید دوندگی هاش اون رو به نامجون برسونه. امیدی نداشت که مثل قبل عشقی از اون پسر دریافت کنه، ولی همینکه توی زندگیش همراهی مثل وکیل رو کنار خودش داشته باشه، براش یه برد بزرگ محسوب میشد.
حتی اگر نامجون پسش میزد، جین میتونست مدت زمان زیادی رو به تماشای کافکای خودش در کرانه ی آرامش سپری کنه، جایی که نامجون لیاقتش رو داشت.

Kiss my wings Where stories live. Discover now