part 09

526 106 85
                                    

نور به چشم هات برخورد میکنه
چشم های مورد علاقه من
این قسمت مورد علاقه ی من تو شبه
چون تو تغییر نمیکنی
و من همونم
همون مورد قدیمی نا امید و خوب(ظاهر)
تو باید بدونی که هنوز هم من رو روشن میکنی
برای پنهان کردن اینکه نمیتونم بدون داشتنت دووم بیارم
مثل کسی که قلبی نداره برخورد میکنم
حتی با اینکه ضربان قلبم تنده
هر وقت نزدیک میشی
تو فکر نمیکنی که (آه)
خیلی واضحه که من تو رو میخوام
با همون مناظر دیدنی قدیمی برخورد میکنم
و درست وقتی که میخوام حقیقت رو بگم
تو رو به شخص دیگه ای میبازم
هی ، این خیلی ضایع است
یک بازی بی معنی
شلیک و آتش
آسیب دیده و درد
باید کاملا صادق باشم
اما نمیتونم ولش کنم
اگر با من همراه نشی
من تو این غرفه مست میشم و میشکنم
وانمود میکنم از بین دود کمرنگ متوجه تون نمیشم
نمیتونم از نگاه کردن به حرکات انگشتانت جلوگیری کنم
مثل موج داخل لباس های اون
این شب خیلی طولانیه
Elina_ Mirage
***


برای هزارمین بار زنگ در سنتی کافه رو فشرد و بابت بی جواب موندنش لگد محکمی بهش زد.
حدسیاتش از دو حالت خارج نبود، یا سوهیونگ برای اینکه هوسوک رو از سرش باز کنه آدرس غلطی بهش داده، یا صاحب کافه مدت ها قبل اونجا رو ترک کرده.
اون پسر بهش گفته بود صاحب کافه نزدیک ترین فرد به جیمینه که میشناسه. هوسوک میدونست جیمین اونقدر هم عوضی نیست، که نزدیک ترینش رو وقتی از دهن شیر فرار کرد، جا بذاره تا تیکه تیکه بشه.
هر چند که اون شیر گوشه نشین آسایشگاه شده و مجبور باشه دندون هاش رو غلاف کنه تا به کسی آسیب نرسونه.
کنار جوب نشست و سرش رو با نا امیدی روی زانو هاش گذاشت. مثل هر وقت که کلافه بود، شروع به وا کندن کوه سنگ های روی هم تلنبار شده‌ش کرد.
- فکر کن هوسوک، نمیشه که بدون هیچ ردی رفته باشه.
دوست نداشت دوباره به اون بار برگرده. همون یک بار هم وقتی به خونه‌ش رسید، با احساس انزجار خودش رو با هر شوینده ای که به دستش اومده بود شسته و پوستش رو سابیده بود. در نهایت هم با حس خیانت به احساسات خودش و عذاب وجدان ناشی از سو استفاده از پسر بار من درگیر شده بود.
دست هاش رو دو طرف سرش گذاشت و جمجمه‌ش رو فشرد، براش قابل هضم نبود که چرا یه کافه باید تو منطقه ای فعالیت کنه که نه مسکونی و بود و نه تجاری.
سیم کشی های مغزش جرقه می زدن ولی برای تحلیل اون میزان از بدشانسی نا توان بودن. خیلی دوست داشت بعد از سال ها، به کلیسا بره و شانسی که ازش دریغ شده رو از خدا طلب کنه، شانسی که از مثل بلبلی از شونه های هوسوک پریده ولی بین میله های قفس پارک جیمین به دام افتاده بود، و حالا براش آواز خوشبختی زمزمه میکرد.
چیزی که حضور اون کافه رو برای پسر بی معنی میکرد، پیدا نشدن شخص مناسبی بود که بهش نشونی‌ای برای ادامه ی مسیرش بده. حس شکست به هوسوک غلبه کرده بود، اما یاد آوری تصویر روز گذشته ی یونگی وقتی که روی زمین خودش رو میکشید و با شکست اشک میریخت، مانع از این شد که نا امیدی زهر رو به جونش بریزه و خسته‌ش کنه.
تنها ساختمون های اطراف اون کافه یک اداره پست و یک نوان خانه ی قدیمی بودن، که برخلاف هوسوک هیچ کدوم از اهالی اون ساختمان های اداری راجع به وصله ی ناجور بینشون کنجکاو نشده بودن.
نفس عمیقی گرفت و با نگاه سنگین و پر حرص دیگه ای به در کافه از اون جا دور شد. تصورش این بود که شاید اون نگاه های گیرا و اخم های در همش در رو به حرف بیارن تا بگه آخرین بار صاحبش اون رو به چه مقصدی ترک کرده.
آهسته دور میشد و با هر قدم جوری به ساختمون کافه نگاه میکرد، که انگار اون جا عزیزی رو جا گذاشته. در همون حال توی ذهنش دنبال کسی میگشت که بیشتر از جیمین ازش متنفر باشه، ولی اون روز شکستش حتی در مقابل افکارش هم حتمی بود.
از جیمین متنفر بود ولی نمیتونست چراغ تحسینی که توی ذهنش چشمک میزد رو خاموش کنه. همه ی اون ها قبول داشتن که جیمین باهوشه، و البته یه بازیگر درخشان که به خوبی گولشون زده و طوری ترکشون کرده که انگار هیچوقت نبوده.
از خودش راضی بود که در مورد کافه و اون آشنا به نابی چیزی نگفته، چون علاوه بر نا امیدی دختر قطعا ترک دیگه ای به قلب شکسته‌ش اضافه میشد.
پشت رُل نشست و چشمش به چین های روی پیشونیش افتاد. سعی کرد با انگشت هاش اون خط های موازی رو از بین ابرو هاش کنار بزنه ولی نتونست، انگار سدی مانع کنار رفتن اخم از صورتش میشد، سدی از جنس عجز و نا توانی.
صدای پسر ترسیده و تنهایی رو که به دیوار ترک خورده قلبش تکیه زده بود رو از جایی تو عمق وجودش شنید.
- ای کاش یکی هم بود که حواسش به نا امیدی و کم نفسی من باشه!
شنیدن همون زمزمه از بین لب های خودش گره اخم هاش رو باز کرد ولی گره بغضش رو محکم تر کرد. قلبش هزار تکه شده بود و بزرگ ترین تکه‌ش جایی کنار یونگی به تختش تکیه زده بود وبا لبخند تماشاش میکرد. لبخندی که هر بار هوسوک کنار اون پسر جا میگذاشت و با ملاقاتش امانتیش رو از معشوق بی زبونش تحویل میگرفت.
مهم نبود که حالش از خودش بهم بخوره، مهم نبود به کار پاره وقتش نرسه، مهم نبود خواهرش باز هم ازش نا امید بشه؛ تنها چیزی که براش اهمیت داشت، خوره ای بود که این روز ها بیشتر از هر فکری مغزش رو سوراخ میکرد. باید به خودش، و البته یونگی ثابت میکرد از جیمین بهتره.. به خاطر قلبش و اعتماد به نفسی که به قهقهرا رفته بود.
موبایلش توی جیبش لرزید و دیدن اسم نابی روی صفحه قلبش رو هم از نداشتن خبر های خوب برای دختر لرزوند. نمیدونست چرا نابی تا اون حد به حرف زدن باهاش علاقه مند شده.
- الو...
صدای دختر توی گوشش پیچید. کافی بود لحظه ای بهش فکر کنه تا سر و کله‌ش پیدا بشه.
- حالت چطوره؟ خبری نشد؟
کمی به صداش انرژی بخشید و بی ادبی دختر رو بهش یادآوری کرد.
- سلام...
- او! خب سلام... خبری نشد؟
با اینکه اون روز بار ها صورتش بین دست هاش فشرده شده بود ولی دوباره دستی به بهش کشید تا چشم هاش باز تر و حواسش بیشتر جمع بشه.
- هنوز نه.
به وضوح حس کرد امواجی که از موبایل به گوشش میرسیدن کسل تر شدن و پرده ی  گوشش رو کمتر لرزوندن.
- یونگی چطوره؟
با یادآوری بلایی که روز قبل سر اون پسر و خودش آورد، لب هاش رو روی هم فشرد. تلاش کرده بود به نوبه ی خودش اون اشک ها رو جبران کنه ولی مسئله این بود که چشم های توی آینه قرار نبود طلبشون رو فراموش کنن.
از این حقیقت با خبر بود که یونگی هر چقدر هم که به اجتناب از خواهرش وانمود کنه ، باز هم به بودنش و دیدنش نیازمنده. سمی ترین رفتار برای یونگی توی اون حال پس زده شدن بود.
از اینکه دوباره پسر بزرگتر رو تو حالی پیدا کنه که یک پاش از مرز زندگی گذشته و تنها یه ردپا با ترک کردنش فاصله داره میترسید. از فکر به نبودن یونگی بیشتر از نداشتنش، رگ های تنش شروع به تپیدن میکردن و قلبش تا جایی زیر گلوش بالا میومد تا خفش کنه.
- بد نیست، ولی فکر کنم اگه به دیدنش بری بهترم بشه.
امواج صدای دختر پرخروش تر و رنگی تر شدن.
- چطور؟ خودش گفته که میخواد من رو ببینه؟!
هوسوک نمی خواست دروغ بگه، ولی حقیقت رو هم نگفت.
- میدونی که همچین چیزی نمیگه، یعنی نمینویسه... ولی از وقتی که باهاش خداحافظی کردی، هر روز بد اخلاق تر شده.
صدای نابی طوفانی شد و معادلات مغزی پسر رو بیشتر به هم ریخت.
- آره چون وقتی منو ببینه، میتونه همه ی تقصیر هارو با نگاه نکردن و اهمیت ندادن گردنم بندازه و سبک بشه. بی رحمیه... ولی میخوام سنگین بشه تا بهم بگه چرا این بلا سر زندگیمون اومد. چون میدونم که میدونه، اون بیشتر از هر کسی از علت این اتفاق با خبره ولی چیه که حتی توانش رو نداره با کلمات بیانش کنه؟
نتونست تا انتهای سوال های بی جواب دختر دوام بیاره و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
- چرا میخندی؟
بریده بریده واقعیت هارو به گوش دختر رسوند، دریغ از اینکه همون تیکه های بریده بیشتر و عمیق تر روح نابی رو میشکافتن.
- خود...تم ... میدونی... که دروغ گوی خوبی نیستی دختر! این راهی که در پیش گرفتی دو سر داره و تو فقط داری یه سرش رو میبینی. من همون دیدار های تحمیلیت و اشک و غر های بعدش رو ترجیح میدادم، و میدونم که یونگی هم همچین حسی داره.
- که اینطور؟ ولی من ترجیح میدم زودتر همه‌مون رو از اشک و بی حالی خلاص کنیم هوسوک، من زیادی به تو بدهکارم...حتی نفس کشیدن یونگی رو هم از تو دارم. گاهی حس میکنم باید خودم رو از این تنها تر کنم و ازت بخوام به زندگیت برسی. تو جوونی و بهترین روز های عمرت داره پشت سد زندگی ما غرق میشه.
- حس میکنم باید ادب رو کنار بذارم و ازت بخوام دهنت رو ببندی! مگه من به دستور یا درخواست تو وارد زندگیتون شدم که با حرفت رهاتون کنم؟! اگر برم از تو هم تنها تر میشم، من احمق نیستم که این درد رو به تو، یونگی و خودم بدم دختر کوچولو، پس با همون فکر درگیر و عذاب وجدان بی جا خودت رو خفه کن ولی از من نخواه از خونه ی امنم برم. من هنوز یادمه یه دوستی به اسم مین نابی داشتم و بهش قول دادم هر وقت تنها بود باهاش کنار رودخانه ی هان برم و با کوکا مست کنم، حالا نه جانگ هوسوکی هست و نه مین نابی، من و تو دیگه خودمون نیستیم، ولی رود هان هنوز جریان داره و کارخونه های کوکا هنوز نوشابه های گاز دار تولید میکنن، دنیا منتظر برگشتمونه نابی، منتظر خنده هامون،  منتظر صدای قدم های یونگی...
گفت ولی گریه های خشک و بی صدای نابی تنها جوابی بود که گرفت.
اگر دختر پشت خط دوستش مین نابی بود، حالا صدای هق هقش رو میشنید اما حتی اون پروانه هم دیگه از نشون دادن ضعفش به زندگی و به تاراج رفتن بخش دیگه ای از خودش وحشت داشت.
- من فقط ازت ممنونم، این واژه در مقابل عشق و احترامی که تو به من و یونگی میدی حقیره ولی بیا بازم مست کنیم هوسوک، بهم قول بده اینبار یونگی رو هم مجبور میکنی که همراهمون بیاد، قول بده که جونگ کوک برمیگرده، قول بده بازم میخندیم.
- قول میدم پروانه ی بیتاب، اینبار از شادی مست میشیم!
از اینکه اون قول عملی میشه مطمئن نبود، اما به خودش اطمینان داشت که تمام تلاشش رو میکنه.
با چند جمله ی دیگه تکه های درخشان سنگ امید رو از دشت وجودش جمع کرد و به دست های دخترک سپرد تا تو تاریکی تنهایی گمش نکنه.
وجود نابی باعث میشد، مرد کله شقی که منتظرشه رو از یاد نبره.

Kiss my wings Where stories live. Discover now